🍂
🔻 "والفجر هشت "
از شروع تا پایان / ۱۲
برگرفته از دوره دافوس
سردار شهید حاج احمد سیاف زاده
┄═❁❁═┄
🔻 غافلگیری حین عملیات
🔹 دلیل محرمانه بودن منطقه عملیات این است که ما یک عملیات مهندسی بزرگ در منطقه فاو داریم. زیر ساختها و مشخصات این زمین این شکلی نبوده که الان شما دارید میبینید. این زمین صاف و برهوت بود و هیچ چیزی نداشته است. این زمین که الان این طوری پر از عارضه، پر از جاده، نزدیک به چهارصد کیلومتر جاده داخلش آمده است و قریب به پانصد توپ می تواند این جا مستقر و شلیک کند، اینها همه باید در عرض مهر تا بهمنماه آماده شوند،
🔸 همه هم باید کارشان را بکنند نظیر واحد مهندسی که باید جاده بسازد، عوامل قرارگاه، لشکرها ولی نباید بدانند که این جا میخواهد عملیات اصلی اجرا شود.
🔹 ممکن است کسی بو ببرد؛ مسلما" کسی که این جاست نمیخواهد سر خودش کلاه بگذارد که در منطقه عملیاتی دارد شکل میگیرد اما باید در رفتار ما و در کار روانی ما طوری قضیه جلوه کند که تمام کسانی که در همین جا هم دارند کار می کنند فکر کنند شاید اینجا خودمان یک جریان فریب هستیم! شاید عملیات می خواهد در هور انجام شود. شاید عملیات می خواهد در شلمچه انجام شود...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#نکات_تاریخی_جنگ
#سیافزاده
#کلیپ #نماهنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق❣
آرزوی محالی است اما...
آرزو که بر جوانان عیب نیست..
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
@defae_moghadas 👈 لینک دعوت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
❣ داستان محافظ شخصی رهبر انقلاب که بعد از شهادت هم...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
این ماجرا را در کانال دوم
حماسه جنوب مطالعه بفرمائید 👇
@defae_moghadas2
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
«ماه در میدان مین»
┄═❁❁═┄
🍂عملیات کربلای 4 بود و خمپاره زمانی میزدند. ساعت اولیه روز بود. خمپارههای زمانی طوری بود که بالای سرمان منفجر میشد و به زمین نمیرسید.
این خمپارهها خیلی از بچهها را شهید کرد. دو نفر دیگر از بچههای گردان پیش طلبه نشسته بودند.
ما دور هم جمع شدیم، ده دقیقهای با هم حرف زدیم. من اسلحهام را روی سینة خاکریز گذاشته بودم. در حال صحبت بودیم که یکدفعه زمین و زمان تاریک شد.
وقتی چشم باز کردم، سر و صورتم میسوخت. درد عجیبی دوپایم را گرفته بود و کمرم تکان نمیخورد. متوجه شدم که خمپاره درست وسط ما خورده و من مجروح شدهام. چشمم را باز کردم، آفتاب بالای سرم بود، تازه فهمیدم که از آن وقت صبح تا حالا بیهوش افتاده بودم. ظهر شده بود.🍂
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#ماهدرمیدانمین
خاطرات جواد منصف از دوران جنگ تحمیلی
مؤلفان: حسین شیردل، حسن شیردل
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹
🌹 گردان گم شده / ۲۰
خاطرات اسیر عراقی
سرگرد عزالدین مانع
┄═❁๑❁═┄
🔸 قاتل کیست؟
با گذشت سه روز بدون حادثه برای ما این تصور ایجاد شده بود که دشمن در نقطه دیگری از جبهه مشغول شده بنابراین ما را به حال خود گذاشته است. تعدادی از پستهای نگهبانی را کم کردیم. با این همه، اصرار بر ادامه آماده باش داشتم. زیرا فرماندهی لشکر گفته بود:
ایرانی ها در سرتاسر خط مقدم دست به مانور خواهند زد. نیروها نمی توانستند بر اعصابشان مسلط شوند، همچنان مضطرب و نگران بودند. در شبهای گذشته هر لحظه احساس می کردند که گلوله ای به سمت آنها شلیک شده و آنها را روانه گور خواهد کرد و در آن دنیا دیگر خبری از صدام حسین، عدی صدام و... نیست. نیروها فکر میکردند اگر گلوله ای بیاید به کسی رحم نمی کند، زیرا درجه و فرد خاصی را نمی شناسد. همه ما طعمه های خوبی در برابر گلوله ها بودیم. چنین احساسی بر همه غالب بود. لذا بیش تر مواظب خودمان بودیم و در این فکر که اگر مورد هجوم واقع شدیم با فرار و پناه بردن به مواضع مستحکم از خود محافظت کنیم.
چرخ زمان میچرخید و عقربه های ساعت همچنان دور میزد. با گذشتن لحظات سنگین شب، تپش قلبها نیز بیشتر میشد در حالی که دراز کشیده بودم به یاد خانواده ام افتادم، به عکسهای «حیدر» و «کوثر» که روی دیوار سنگر زده بودم نگاه کردم. نگهبانها مشغول گشت زنی بودند. سلاح های سنگین مرتب و مدام شلیک میکردند گویی که می خواهند منطقه را شخم بزنند و در هر وجب آن یک گلوله بکارند. ستوانیار فالح حسن الساعدی ساعت سه و نیم بعد از نیمه شب نزدم آمد. او اهل العماره بود به من گفت: «نمی خواهی سری به پستها بزنی؟» گفتم «نه شما از طرف من سرکشی کن من سرگیجه دارم.» ستوانیار به نگهبانها سر زد تا این که به پست نگهبانی توالت رسید. ناگهان دید نگهبانی مرده است و جسدی هم نزدیک او روی زمین افتاده است. به جنازه نزدیک شد او را شناخت. سروان لطیف اللامی غرق در خون بود. ستوانیار خوب که نگاه کرد، ناگهان فریاد کشید: نه، نه سروان لطیف مرده است!! از جا پریدم و شروع به دویدن کردم. همراه من دیگران نیز می دویدند. دچار گرفتاری جدیدی شده بودم. یک دفعه متوجه شدم که همه گردان به سمت محل حادثه میدوند. از آنها خواستم که برگردند و به مواضعشان بروند. تلاش دکتر بی فایده بود سروان مرده بود. قاتل تا زمانی که از مرگ او مطمئن نشده بود دست از سر قربانی برنداشته بود. آمبولانس آمد و
جسد دو کشته را به بیمارستان نظامی بصره برد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#گردان_گم_شده
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۲۶
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 اداره بندر خرمشهر سه در دارد؛ یک در از طرف خیابان مولوی که به آن سنتاپ میگویند، دری به اسم فیلیه که به جاده شلمچه باز می شود و یک در به خیابان فردوسی، امام خمینی که کنار رودخانه است.
با چند نفر از بچه ها به طرف در سنتاپ رفتیم. آن زمان بخش عمده ای از اداره بندر با ورقهای گالوانیزه دیوارکشی شده بود و دیوار آجری نداشت. از کنار دیوار به در سنتاپ رسیدیم. از آنجا دو نفربر، یک جیپ و جمعی از عراقیها دیده میشد که وسط محوطه ایستاده بودند و با هم حرف میزدند. تعدادی هم رو به ورقهای گالوانیزه تیراندازی کور میکردند. به بچه ها گفتم «همگی با هم حمله کنیم.» گفتند مگر میخواهی بروی توی زمین فوتبال. یکی گفت: «برویم توی محوطه حمله کنیم. گفتم نمی شود ما را می بینند.» حبیب مزعل گفت: با نارنجک تفنگی بزنیم. گفتم: «اگر از دم در بزنیم بلافاصله ما را میزنند، برویم آن طرف تر، نارنجک ها را روی سرشان بیندازیم و عقب بکشیم.
با دو نفر از بچه ها حدود سی متر به سمت چپ رفتیم و با نارنجک تفنگی به طرفشان شلیک کردیم. نارنجکها وسط آنها منفجر شد. پرویز عرب و سید صالح موسوی دم در سنتاپ ایستاده بودند. پرویز عرب از لای در نگاه میکند نتیجه انفجار نارنجکها را ببیند که با آرپیجی به طرفش شلیک میکنند. گلوله آرپیجی به صورتش می خورد و سرش متلاشی میشود. خون و تکه های پوست و گوشت او روی بدن صالح موسوی پاشید. یک تکاور عراقی پس از شلیک ما، با آرپی جی پرویز و سید صالح را هدف گرفته بود. پرویز عرب در این چند روز جنگ همیشه همراهم بود. پس از علی هاشمیان، شهادت پرویز عرب دومین ضربه ای بود که در یک روز روحیه ام را به هم ریخت. در چنین وضعیتی یکی از افراد گروه با صدای بلند. گریه و ناله کرد. گفتم آرام باش چرا سروصدا میکنی؟ جنگ است دیگر. گفت: «همهاش تقصیر توئه، بچه ها را به کشتن میدهی، بلد نیستی بجنگی ما را آوردی توی قتلگاه. گفتم: «مگر شما را به زور آوردم؟ اینجا همه به خاطر اعتقاداتشان میجنگند. هرکس ناراحت
است برود.
باز حرف خودش را تکرار میکرد. از هیجان و اضطراب و ناراحتی کنترل از دستم خارج شد. سیلی محکمی زیر گوشش زدم. امیر رفیعی آمد او را کناری برد و قضیه را فیصله داد. دو نفر از بچه ها پرویز عرب را لای پتو، پشت وانت گذاشتند و به قبرستان بردند.
فضای آنجا طوری شده بود که دیگر طاقت ماندن در آن محل را نداشتیم. گفتیم به طرف در فردوسی برویم. امیر رفیعی تیربار داشت گفت: مینشینم اینجا اگر عراقیها آمدند با تیربارم مقابلشان می ایستم.
پیاده از پشت ورقهای گالوانیزه از در سنتاپ به در فردوسی رفتیم. دشمن تمام محوطه اداره بندر و گمرک خرمشهر را تصرف کرده بود. جمعی از نیروهای خودی با آنها درگیر بودند. در همین لحظه...،
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نهایت تکامل انسان
🔸 برشی بسیار دیدنی و خاطرهانگیز از مستند #روایت_فتح و گفتاری شنیدنی از سید اهل قلم شهید #آوینی ( بهمن ماه ۱۳۶۴ ، منطقه عملیاتی فاو ، عملیات #والفجر_هشت )
اینجا صحنهی تحقق تاریخ آیندهی بشریت است و انسان اگر غافل نشود از وجود خویش در اینچنین معركهای سخت به شگفت می آید.
بچهها متواضعانه و بی غرور می دانند كه نهایت تكامل انسان این است كه وجود خویش را وقف تحقق ارادهی الهی كند _ و نه اینكه معاذالله خدا برای تحقق ارادهی خویش به تو نیازی داشته باشد ؛ نه ، هر چه هست باز هم برای توست.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #روایت_فتح
#نماهنگ #آوینی
@defae_moghadas 👈 لینک دعوت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 سلام بر او که می گفت:
مبادا این دنیا را آنقدر جدی بگیری.
که آخرتت را فراموش کنی...
«دنیا مثل شیشه ای می ماند
که یکدفعه می بینی از
دستت افتاد و شکست»
صبحتون سرشار از عنایت الهی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#شهیدمهدیباکری
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 "والفجر هشت "
از شروع تا پایان / ۱۳
برگرفته از دوره دافوس
سردار شهید حاج احمد سیاف زاده
┄═❁❁═┄
🔻 غافلگیری حین عملیات
سومی هم این که حالا آن که دارد کار می کند باید حداکثر دقت خودش را بکند که آن کارش در عکس ماهواره ای و در عکس هوایی و دکلهای دشمن نیفتد و این کار هم صورت گرفت.
از دیگر موارد حفاظتی دستور کار داشتیم میزان تردد ها را حفظ کنیم و مثل روزها و ماههای گذشته باشد. برای این کار، تعداد کارتهای تردد در لشکرها معلوم بود، یعنی تعداد ماشین ژاندارمری که در این جا مستقر بود(دو تیپ ۱۰۷ و ۷۰۷)-ما که بهشون می گفتیم تیپ ولی احتمالا" هنگ و از این چیزها هستند-، ژاندارمری تیپ و یگان و لشکر نداشت آن موقع، دو گردان خیلی بزرگ بودند از دهانه خلیج فارس تا آبادان به نام ۱۰۷ و ۷۰۷ مستقر بودند که این ها را می خواستیم تعویض کنیم با یگانهای عمل کننده عملیات. از طرفی اینها اصلا نباید میفهمیدند که چرا می خواهیم تعویضشان کنیم. اصول حفاظت و محرمانگی تا این حد باید رعایت میشد.
لذا یگانی که میخواهد در این منطقه مستقر شود باید به اندازه تردد این دو گردان فقط تردد کند. اگر زمانی خواستیم تردد را زیاد کنیم باید آرام آرام و مقطعی باشد. مثلا" ماهی یک تعدادی به این تردد اضافه کنیم. مسلما" این ترددها یک مقداری به خاطر آشپزخانه بود، پشتیبانی و مهمات بود و این قبیل موارد. برای همین حجم تردد ها و رفتارها باید حفظ شود. لذا چراغ خاموش، خاکریز زدن کنار جاده ها، خاکریزهای بلند سه متری کنار جاده، [از اهم برنامهها بود.]
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#نکات_تاریخی_جنگ
#سیافزاده
#کلیپ #نماهنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
#گزیده_کتاب
«زمینهای مسلح»
┄═❁❁═┄
.. رو به گــردان فریـاد زدم :
«برادرهـــا! کسی تخریـب بلد اسـت؟ می خواهیم این میدان مین را پاکسازی کند تا بتوانیم جلـو برویم.»
پیرمردی حدود ۶۰ ساله به نام علی بخـشی که از اهالی با صفـای خیابان مجیدیه تهران بود، پرسید: «حتماً باید تخریب بلد باشد، یا فقط باید میدان مین را پاکسازی کند؟»
گفتم: « بتواند مین ها را خنثی کند دیگر! »
گفت: «من بلــدم!.» خوشحال شدیم.
گفتیم: « پس، بسـم الله پدرجـان! »
زیر آتش شدید دشمن، سینه خیـز جلو آمد.
از ما عبور کرد و به ابتدای میدان مین رسید؛
به یکباره از جـا بلند شد. ایسـتاد و گفت:
«السـلام علـیک یـا ابـاعبـدالله الحســين (ع)»
و دوید داخـل میدان مین.
آنقدر سریع این اتفاق مقابل چشمان ما افتاد که زبانمان بند آمد و نتوانستیم مانع او بشویم.
هنوز دو متـر جلـو نرفته بود که با انفجــار مین، به سمت راست پرت شد. به محض اصابت او با زمین، یکی- دو مین دیگر هم منفـجر شدند.
بدنـش تکـه و پــاره شـده بـود.
اشـک در چشمـان همه مـا جمع شد.
حـاج علی فضـلی بلند گفت: « اللـه اکبــر! »
راوی: ولی الله خوشـنام
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#زمینهای_مسلح
روایتی از عملیات والفـجر مقدماتی _فــکه
پژوهش و نگارش: گلعلی بابایی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سکانس زیبا و معرفتی
از فیلم "موقعیت مهدی"
محصول سال ۱۴۰۰ به نویسندگی و کارگردانی هادی حجازیفر و تهیهکنندگی حبیبالله والینژاد
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#فیلم #سکانس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹
🌹 گردان گم شده / ۲۱
خاطرات اسیر عراقی
سرگرد عزالدین مانع
┄═❁๑❁═┄
🔸 قاتل کیست؟
صداهای عجیبی به گوش میرسید. ترس و ناامیدی وجود همه را فرا گرفته بود.
- خدایا چه کرده ایم که این چنین ما را مجازات میکنی. خدایا تو رحمان و رحیمی!
خبر حادثه در سراسر اردوگاه پیچید. سربازان دور هم جمع شده بودند و درباره این ماجرا صحبت میکردند. یک سرباز وظیفه به نام «صابر» به دوستانش گفته بود به نظر من بهتر است فرار کنیم. سرباز دیگری به نام «فلاح» در جواب گفته بود «آخر چه میشود، آنها ما را اعدام میکنند. صابر گفته بود ول کن بابا، قاتل سر میبرد، مردن با گلوله راحت تر از بریده شدن سر است.
در جمع دیگری که از افراد جیش الشعبی (نیروهای مردمی) تابع منطقه بصره بودند رزمنده ای به نام مهدی غریب گفته آقایان قاتل آدم نترسی است. ببینید چطور میکشد و بعد هم فرار میکند. من مانده ام چه کنم، حیرانم، قبول دارید یا نه؟ شخص دیگری ادامه داده بود می گویند با سیم سر میبرد. من تا به حال نشنیدم که به این صورت سر کسی را از تن جدا کنند.
در جمع دیگری چنین سخنانی رد و بدل شده بود: «باید به فکر چاره باشیم، او ما را نابود میکند.» رفقای ما بی عرضه هستند. صبح که میشود هر کدام هفت تیر به کمر میبندند و جلوی ما قیافه میگیرند، اما وقتی شب می آید، با کثافت یکی میشوند. این ها گفت و گوهایی بود که شب حادثه، دستگاه استخبارات ضبط کرده بود و بیانگر وضعیت روحی افراد ما بود. حادثه ترور سروان لطیف لکه ننگ بزرگی بر دامن لشکر بود، زیرا نیروهای گردان سروان را دوست داشتند و او را مدافع خودشان میدانستند. جوّی از رعب و وحشت و عدم اطمینان بر گردان حاکم شده بود.
وقتی فرمانده لشکر از ماجرا با خبر شد با من تماس گرفت و گفت: «نوش جانتان باد، گوارای وجودتان! خبر خوشحال کننده ای بود. چنین اقدامی در ارتقای روحیه گردان شما مؤثر است. من منتظرم تا خونهای بیش تری ریخته شود. سرهنگ یونس را فراموش نکنید خون او از خون شماها رنگین تر بود.
چنین سخنانی دردآور و کشنده بود اما چاره ای جز شنیدن آنها نداشتم؛ تمام بدنم میلرزید. فرمانده از مرگ یکی از افسرانش اظهار خوشحالی میکرد. حالت او از کینه بود نه به خاطر این که این حادثه را نعمتی الهی ببیند. از نظر بعثیها جانفشانی و خون دادن امتحان الهی به حساب نمی آید بلکه تلاشی است برای ابراز کینه توزی ها و دشمنیها.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#گردان_گم_شده
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۲۷
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 یکی از رفقا به نام عبدالنبی بردبار سوار بر جیپ مجهز به توپ ۱۰۶ از راه رسید. در ارتش دوره دیده بود و مهارت زیادی در شلیک ۱۰۶ داشت. عبدالنبی هر شلیکی میکرد وسط عراقیها میخورد، بلند می شد، می رقصید و بشکن میزد، میگفت زدم زدم زدم. خدمه هایش که از نیروهای مردمی بودند سریع گلوله دیگری میگذاشتند. به یکباره آتش دشمن سنگین شد. عراقی ها فشار آوردند که از در فردوسی اداره بندر وارد شهر شوند و از کنار رودخانه پل خرمشهر را بگیرند. در این صورت پشت نیروهای ما بسته می شد و شهر سقوط می کرد. کنار در ورودی اداره بندر، کیوسک نگهبانی بود. رفتیم بالای آن و از آنجا شلیک میکردیم. نگاه میکردم کجا را بزنم. چشمم به رضا دشتی افتاد. با همان پای مجروح، در حالی که آرپی جی اش را محکم گرفته بود مستقیم وارد اداره بندر شد. داد زدم "رضا ... رضا... برگرد می زنندت."
در هیاهوی انفجارها صدای مرا نشنید، از روی کیوسک پایین پریدم، رفتم پشت سر رضا و فریاد زدم: «الله اکبر... الله اكبر ...» بچه ها که رضا و مرا دیدند در حالی که تیراندازی میکردند پشت سر ما وارد محوطه بندر شدند. عراقیها وقتی هجوم بچه ها را دیدند پا به فرار گذاشتند. ما هم پشت سرشان آنها را به رگبار بستیم. به ساختمان یکی از انبارها رسیدیم. دیدیم خون روی زمین ریخته و یک کوله پشتی و یک رادیو آنجا افتاده. کنار کوله پشتی یک بطری بود، مسعود شیرالی کنارم بود، پرسیدم این چیه؟ گفت: نمی دونی چیه؟
این مشروبه، ویسکیه، نمیدونی تو ؟! گفتم: «زهرمار، بیا برویم!» تا آنجا که میشد عراقیها را تعقیب کردیم. میدان و مرکز اداره گمرک را گرفتیم. بخشی از بندر هنوز دست آنها بود. به محضی که مستقر شدیم، یکباره آنجا را زیر آتش خمپاره گرفتند؛ جهنمی درست کردند. در آن فضای محدود چندین قبضه خمپاره کار میکرد. هر کسی به گوشه ای فرار کرد. در محوطه بندر مقداری تیرآهن به ارتفاع حدود یک متر چیده بودند. تیر آهنها را روی پالتی قرار داده بودند که بین زمین و تیرآهن ها فاصله ایجاد کند. من و نادر طبیجی و مسعود شیرالی به زور خودمان را توی شکاف زیر تیرآهن جا کردیم. گلوله های خمپاره پی در پی روی تیرآهنها میخورد؛ از یک طرف صدای انفجار، از طرفی صدای آهنها، قابل تحمل نبود. انگار ما را توی دیگ بزرگی گذاشته بودند و با پتک روی آن میکوبیدند. ترکش خمپاره ها هم به اطرافمان میخورد. شرایط دیوانه کننده ای بود. نادر طبیجی مرا صدا کرد: «محمد زنده ای؟» گفتم: «آره تو زخمی نشدی؟» گفت: «نه.» کمی که آتش فروکش کرد گفت می خواهم بروم. گفتم: «از
جایت تکان نخوری، بروی بیرون میزنندت. دیگر تحملش را از دست داد فریاد زد: «پدرسگها، دیوانه شدم.» از زیر آهنها بلند شد برود، گفتم «نادر» ،نرو، به تو میگویم نرو. نادر به طرف در خیابان فردوسی دوید، چند متری نرفته بود که یک خمپاره کنارش خورد. قدری تحمل کرد پس از چند دقیقه نتوانست تحمل کند، ناله اش بلند شد. آخ، مردم، محمد، نامرد، چرا کمکم نمیکنی؟ گفتم: «از آنجا تکان نخور، نمی توانم بیاییم بیرون!» چند دقیقه به همین وضعیت ماند تا اینکه آتش آرام شد. با مسعود شیرالی رفتیم سراغش. بدنش پر از ترکش بود. یکی از ترکشها روده هایش را بیرون ریخته بود در حالی که روده ها را به دست گرفته بود گفت: «یا بکش یا بیرم. نگذار اینجا بمانم.»
رضا دشتی هم آمد با مسعود و رضا، سه نفری به نوبت کولش کردیم و تا در فردوسی بردیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 فرمانده میداند
که خیبر سوز دارد
وقتی که لشکر میرود
گردان میآید..!
صبحتون منور به نور الهی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#شهید_مهدی_باکری
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂