eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹 گردان گم شده / ۱۹ خاطرات اسیر عراقی سرگرد عزالدین مانع ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 لشکر به امور واحدهای دیگر مشغول شده بود و کاری به کار ما نداشت. در منطقه دیگری زدوخورد رخ داده بود. نیروهای اسلامی از سلاح آرپی جی هفت و BKG استفاده کرده بودند. به تیپ ۶۶ نیروهای مخصوص نیز حمله شده بود و سه گروهان از آن را تارومار کرده بودند. این حوادث موجب شده بود که لشکر ما را رها کند و متوجه تیپ ۶۶ شود که ادعای شجاعت و بی باکی داشت. افسران این تیپ زنان خرمشهری را مورد آزار قرار داده و بسیاری از زیورآلات آنها را به سرقت برده بودند. تیپ ۶۶ در آستانه فروپاشی و انهدام قرار داشت و از جانب جوانان خرمشهری ضربات سنگینی دریافت کرده بود. فرمانده تیپ گفته بود: «گروهی جوان برما تاختند و سه گروهان را در روز روشن تارومار کردند.» هر بار که حمله ای انجام می شد، لشکر به طور ناگهانی به خانه های مردم خرمشهر هجوم می‌برد و همه جا را مورد بررسی قرار می‌داد و دام‌های مردم را به عنوان غنیمت تصاحب می‌کرد تا شاید بتواند «مجرمین» را پیدا کند. افسران کودکان خرمشهری را شکنجه می دادند. سرهنگ «طارق شکرچی» می گفت اینها بزرگ می‌شوند و بچه های ما را می‌کشند، آنها را بکشید تا فرزندانتان در خوشبختی محض زندگی کنند.» به خدا قسم من شاهد جنایت‌هایی بوده ام که تا ابد به عنوان لکه ننگ بر دامن ارتش عراق خواهد ماند. افسرانی را دیدم که اطفال شیر خوار را خفه می‌کردند به چشم خودم دیدم که کودکان را زنده به گور می‌کردند و زنان و مردان سالخورده را کتک می زدند. یک روز مشاهده کردم که یکی از سربازان می‌خواست انگشتری را از دست پیرزنی بیرون آورد اما او اجازه نمی داد. سرباز هم او را رها نمی‌کرد تا این که پیرزن انگشتان سرباز را به دندان گرفت و با قدرت فشار داد. صدای ناله سرباز بلند شد پیرزن او را رها و فرار کرد. سرباز تفنگش را به سوی پیرزن نشانه رفت و من هفت تیرم را به سمت سرباز گرفتم و گفتم شلیک نکن. بلند شد و تفنگش را پرت کرد و گفت: «جناب سرگرد ببین خون را ببین ببین این پیرزن عجمی با من چه کرد؟ او را می‌کشم!» - او از خودش دفاع کرد. آیا تو می‌پسندی چنین رفتاری با مادر یا خواهرت داشته باشند. سرباز از سخن من مات و مبهوت ماند. گویا چیزی به خاطر آورد. گفت: «جناب سرگرد به خدا نه، تو باعث هدايت من شدی، جناب سرگرد با دست‌هایم افراد زیادی را در محمره [خرمشهر] کشته ام. جناب سرگرد با یک سنگ، سر کودک شیرخواری را له کردم! جناب سرگرد دختر شیرخواری را که داشت به من لبخند می‌زد خفه کردم. سرباز لباس هایش را پاره کرد و یک بطری ویسکی را محکم به دیوار زد و شکست؛ قطعه بزرگ و تیز آن را در قلبش فرو کرد و در دم جان سپرد. من هم مرگ را برای او آرزو می‌کردم. کشتن کودکان و پیران اقدامی بی شرمانه است. این انسان شرور می‌خواست پیرزن ناتوانی را هم بکشد. بالای سرش رفتم و آب دهان به صورتش انداختم و گفتم با چه وضعی به حضور پروردگارت خواهی رسید؟ چگونه با شهدا مواجه خواهی شد؟» بدنش بوی بسیار بدی می‌داد و لعنتی فوری جان سپرد. انسان منحرف، پست و کافری بود! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۲۵ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 چند نفر همراه سید مجتبی هاشمی بودند؛ بیشترشان بچه تهران سی بودند و با لهجه داش مشتی ها حرف می‌زدند. لباس‌هایشان یکی در میان نظامی بود، بعضی پیراهن شخصی به تن داشتند. تا غروب حوالی صددستگاه و نخلستان درگیر بودیم. عراقی ها با خمپاره ۶۰ و آرپی جی و کلاش می‌زدند اما تیر بارشان بیشتر از سلاحهای دیگر کار می‌کرد. بچه ها در منطقه پخش شدند. من هم کنار سید مجتبی بودم. او سعی می‌کرد مرا مدیریت کند. می‌گفت به بچه هایت بگو بروند آن طرف، به بچه هایت بگو بیایند این طرف. می‌گفتم بچه ها ببینید سید چه می‌گوید، کنار بچه ها ایستادم و آرپی‌جی میزدم. با تاریک شدن هوا عراقی ها دست از حمله برداشتند و ما هم برگشتیم. یکی از واحدهای قوی عراق، گارد ریاست جمهوری بود؛ با برنامه حرکت می‌کردند و می جنگیدند در حالی که ما به طرف دشمن می رفتیم تا پیدایشان کنیم و درگیر شویم آنها حرفه ای عمل می‌کردند و خودشان را بدون محاسبه به آب و آتش نمی‌زدند. پنجاه متر، پنجاه متر، با احتیاط حرکت می‌کردند و تلفات کمتری می‌دادند. وقتی ما عقب نشینی می‌کردیم دشمن آهسته آهسته می‌آمد، اما وقتی دشمن عقب نشینی می کرد ما تا نفس داشتیم به دنبال آنها می دویدیم، وقتی نفسمان می‌برید و مهماتمان تمام می‌شد می ایستادیم تا گروههای دیگری به ما برسند. روز هفده مهر نیروهای گارد ریاست جمهوری عراق از اداره بندر حمله تازه ای را شروع کردند. علی هاشمیان آن روز رشادت زیادی از خود نشان داد که از سقوط شهر جلوگیری کند. او و گروهش در محوطه اداره بندر شجاعانه با نیروهای عراقی می‌جنگیدند. نزدیک ظهر علی شهید شد. لحظه ای که تیر خورد او را دیدم، ولی آنقدر درگیر بودم متوجه اتفاقات پس از آن نشدم. بچه ها می‌گفتند در حالی که افتاده بوده به طرف دشمن تیراندازی می‌کرده تا اینکه نفربر عراقی از روی او عبور می‌کند. شهادت علی ضربه سنگینی به من وارد کرد. دوستش داشتم. علی بچه خرمشهر و دانشجوی دانشگاه اصفهان بود. پدرش گونی فروشی داشت. تابستانها به خرمشهر می آمد و به پدرش کمک می کرد. در این گیرودارها با هم خیلی اخت شده بودیم. او یکی از قهرمانهای گمنام چهل و پنج روز مقاومت خرمشهر است. پس از رفتن علی عراقی‌ها تقریبا توانستند محوطه اداره بندر را تصرف کنند. تعدادی از نیروهای علی هاشمیان به گروه من و برخی به گروه رضا دشتی پیوستند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 سردار شهید حاج عظیم محمدی زاده علمدار لشکر ۷ حضرت ولی عصر (عج) معاون طرح‌و عملیات لشکر ولیعصر (عج) شهادت: اسفند ۶۵ عملیات کربلای ۵ 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈 لینک دعوت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 یادش بخیر!! روزایی که می خواستیم وارد خط مقدم بشیم. قبل از حرکت از عقبه، دل تو دلمون نبود که حالا این جبهه کجاست! چقدر با دشمن فاصله داره! جبهه ی آورمیه یا بزن بزنه؟ هم‌اینکه وارد خط می شدیم و صدای گوم گوم خمپاره‌ها و دودهای فسفری رو می‌دیدیم، کمی حال می اومدیم. با دقت همه جا رو وارسی می کردیم و اولین کار بعد از پیاده شدن از لنکروزهای گل مالی شده، رفتن به بالای خاکریز بود و نگاه های کنجکاوانه به مواضع دشمن!! و امروز این نگاه ها، در آرامش خودمون، مرور ذهنی مون شده و چقدر لذت بخش 😔 ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈 لینک دعوت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 بی‌ عصا دریا شده مقهورِ این پیغمبران حضرت موسی بیا اَروند را تفسیر کن... صبحتون سرشار از توکل ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 "والفجر هشت " از شروع تا پایان / ۱۲ برگرفته از دوره دافوس سردار شهید حاج احمد سیاف زاده ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔻 غافلگیری حین عملیات 🔹 دلیل محرمانه بودن منطقه عملیات این است که ما یک عملیات مهندسی بزرگ در منطقه فاو داریم. زیر ساخت‌ها و مشخصات این زمین این شکلی نبوده که الان شما دارید می‌بینید. این زمین صاف و برهوت بود و هیچ چیزی نداشته است. این زمین که الان این طوری پر از عارضه، پر از جاده، نزدیک به چهارصد کیلومتر جاده داخلش آمده است و قریب به پانصد توپ می تواند این جا مستقر و شلیک کند، این‌ها همه باید در عرض مهر تا بهمن‌ماه آماده شوند، 🔸 همه هم باید کارشان را بکنند نظیر واحد مهندسی که باید جاده بسازد، عوامل قرارگاه، لشکرها ولی نباید بدانند که این جا می‌خواهد عملیات اصلی اجرا شود. 🔹 ممکن است کسی بو ببرد؛ مسلما" کسی که این جاست نمی‌خواهد سر خودش کلاه بگذارد که در منطقه عملیاتی دارد شکل می‌گیرد اما باید در رفتار ما و در کار روانی ما طوری قضیه جلوه کند که تمام کسانی که در همین جا هم دارند کار می کنند فکر کنند شاید اینجا خودمان یک جریان فریب هستیم! شاید عملیات می خواهد در هور انجام شود. شاید عملیات می خواهد در شلمچه انجام شود... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق❣ آرزوی محالی است اما... آرزو که بر جوانان عیب نیست.. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈 لینک دعوت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
داستان محافظ شخصی رهبر انقلاب که بعد از شهادت هم... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ این ماجرا را در کانال دوم‌ حماسه جنوب مطالعه بفرمائید 👇 @defae_moghadas2 ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
«ماه در میدان مین»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🍂عملیات کربلای 4 بود و خمپاره زمانی می‌زدند. ساعت اولیه روز بود. خمپاره‌های زمانی طوری بود که بالای سرمان منفجر می‌شد و به زمین نمی‌رسید. این خمپاره‌ها خیلی از بچه‌ها را شهید کرد. دو نفر دیگر از بچه‌های گردان پیش‌ طلبه نشسته بودند. ما دور هم جمع شدیم، ده دقیقه‌ای با هم حرف زدیم. من اسلحه‌ام را روی سینة خاک‌ریز گذاشته بودم. در حال صحبت بودیم که یک‌دفعه زمین و زمان تاریک شد. وقتی چشم باز کردم، سر و صورتم می‌سوخت. درد عجیبی دوپایم را گرفته بود و کمرم تکان نمی‌خورد. متوجه شدم که خمپاره درست وسط ما خورده و من مجروح شده‌ام. چشمم را باز کردم، آفتاب بالای سرم بود، تازه فهمیدم که از آن وقت صبح تا حالا بیهوش افتاده بودم. ظهر شده بود.🍂       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ خاطرات جواد منصف از دوران جنگ تحمیلی مؤلفان: حسین شیردل، حسن شیردل @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 حضور شهید آیت‌الله بهشتی در دارخوین ۱۳ خرداد ۱۳۶۰ @defae_moghadas 🍂
🍂 انتقال اسرا به پشت جبهه ، منطقه انرژی اتمی دارخوین @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹 گردان گم شده / ۲۰ خاطرات اسیر عراقی سرگرد عزالدین مانع ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 قاتل کیست؟ با گذشت سه روز بدون حادثه برای ما این تصور ایجاد شده بود که دشمن در نقطه دیگری از جبهه مشغول شده بنابراین ما را به حال خود گذاشته است. تعدادی از پستهای نگهبانی را کم کردیم. با این همه، اصرار بر ادامه آماده باش داشتم. زیرا فرماندهی لشکر گفته بود: ایرانی ها در سرتاسر خط مقدم دست به مانور خواهند زد. نیروها نمی توانستند بر اعصابشان مسلط شوند، همچنان مضطرب و نگران بودند. در شبهای گذشته هر لحظه احساس می کردند که گلوله ای به سمت آنها شلیک شده و آنها را روانه گور خواهد کرد و در آن دنیا دیگر خبری از صدام حسین، عدی صدام و... نیست. نیروها فکر می‌کردند اگر گلوله ای بیاید به کسی رحم نمی کند، زیرا درجه و فرد خاصی را نمی شناسد. همه ما طعمه های خوبی در برابر گلوله ها بودیم. چنین احساسی بر همه غالب بود. لذا بیش تر مواظب خودمان بودیم و در این فکر که اگر مورد هجوم واقع شدیم با فرار و پناه بردن به مواضع مستحکم از خود محافظت کنیم. چرخ زمان می‌چرخید و عقربه های ساعت همچنان دور می‌زد. با گذشتن لحظات سنگین شب، تپش قلبها نیز بیشتر می‌شد در حالی که دراز کشیده بودم به یاد خانواده ام افتادم، به عکسهای «حیدر» و «کوثر» که روی دیوار سنگر زده بودم نگاه کردم. نگهبانها مشغول گشت زنی بودند. سلاح های سنگین مرتب و مدام شلیک می‌کردند گویی که می خواهند منطقه را شخم بزنند و در هر وجب آن یک گلوله بکارند. ستوانیار فالح حسن الساعدی ساعت سه و نیم بعد از نیمه شب نزدم آمد. او اهل العماره بود به من گفت: «نمی خواهی سری به پستها بزنی؟» گفتم «نه شما از طرف من سرکشی کن من سرگیجه دارم.» ستوانیار به نگهبانها سر زد تا این که به پست نگهبانی توالت رسید. ناگهان دید نگهبانی مرده است و جسدی هم نزدیک او روی زمین افتاده است. به جنازه نزدیک شد او را شناخت. سروان لطیف اللامی غرق در خون بود. ستوانیار خوب که نگاه کرد، ناگهان فریاد کشید: نه، نه سروان لطیف مرده است!! از جا پریدم و شروع به دویدن کردم. همراه من دیگران نیز می دویدند. دچار گرفتاری جدیدی شده بودم. یک دفعه متوجه شدم که همه گردان به سمت محل حادثه می‌دوند. از آنها خواستم که برگردند و به مواضعشان بروند. تلاش دکتر بی فایده بود سروان مرده بود. قاتل تا زمانی که از مرگ او مطمئن نشده بود دست از سر قربانی برنداشته بود. آمبولانس آمد و جسد دو کشته را به بیمارستان نظامی بصره برد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۲۶ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 اداره بندر خرمشهر سه در دارد؛ یک در از طرف خیابان مولوی که به آن سنتاپ می‌گویند، دری به اسم فیلیه که به جاده شلمچه باز می شود و یک در به خیابان فردوسی، امام خمینی که کنار رودخانه است. با چند نفر از بچه ها به طرف در سنتاپ رفتیم. آن زمان بخش عمده ای از اداره بندر با ورق‌های گالوانیزه دیوارکشی شده بود و دیوار آجری نداشت. از کنار دیوار به در سنتاپ رسیدیم. از آنجا دو نفربر، یک جیپ و جمعی از عراقی‌ها دیده می‌شد که وسط محوطه ایستاده بودند و با هم حرف می‌زدند. تعدادی هم رو به ورقهای گالوانیزه تیراندازی کور می‌کردند. به بچه ها گفتم «همگی با هم حمله کنیم.» گفتند مگر می‌خواهی بروی توی زمین فوتبال. یکی گفت: «برویم توی محوطه حمله کنیم. گفتم نمی شود ما را می بینند.» حبیب مزعل گفت: با نارنجک تفنگی بزنیم. گفتم: «اگر از دم در بزنیم بلافاصله ما را می‌زنند، برویم آن طرف تر، نارنجک ها را روی سرشان بیندازیم و عقب بکشیم. با دو نفر از بچه ها حدود سی متر به سمت چپ رفتیم و با نارنجک تفنگی به طرفشان شلیک کردیم. نارنجک‌ها وسط آنها منفجر شد. پرویز عرب و سید صالح موسوی دم در سنتاپ ایستاده بودند. پرویز عرب از لای در نگاه می‌کند نتیجه انفجار نارنجکها را ببیند که با آرپیجی به طرفش شلیک می‌کنند. گلوله آرپی‌جی به صورتش می خورد و سرش متلاشی می‌شود. خون و تکه های پوست و گوشت او روی بدن صالح موسوی پاشید. یک تکاور عراقی پس از شلیک ما، با آرپی جی پرویز و سید صالح را هدف گرفته بود. پرویز عرب در این چند روز جنگ همیشه همراهم بود. پس از علی هاشمیان، شهادت پرویز عرب دومین ضربه ای بود که در یک روز روحیه ام را به هم ریخت. در چنین وضعیتی یکی از افراد گروه با صدای بلند. گریه و ناله کرد. گفتم آرام باش چرا سروصدا می‌کنی؟ جنگ است دیگر. گفت: «همه‌اش تقصیر توئه، بچه ها را به کشتن می‌دهی، بلد نیستی بجنگی ما را آوردی توی قتلگاه. گفتم: «مگر شما را به زور آوردم؟ اینجا همه به خاطر اعتقاداتشان می‌جنگند. هرکس ناراحت است برود. باز حرف خودش را تکرار می‌کرد. از هیجان و اضطراب و ناراحتی کنترل از دستم خارج شد. سیلی محکمی زیر گوشش زدم. امیر رفیعی آمد او را کناری برد و قضیه را فیصله داد. دو نفر از بچه ها پرویز عرب را لای پتو، پشت وانت گذاشتند و به قبرستان بردند. فضای آنجا طوری شده بود که دیگر طاقت ماندن در آن محل را نداشتیم. گفتیم به طرف در فردوسی برویم. امیر رفیعی تیربار داشت گفت: می‌نشینم اینجا اگر عراقی‌ها آمدند با تیربارم مقابلشان می ایستم. پیاده از پشت ورقهای گالوانیزه از در سنتاپ به در فردوسی رفتیم. دشمن تمام محوطه اداره بندر و گمرک خرمشهر را تصرف کرده بود. جمعی از نیروهای خودی با آنها درگیر بودند. در همین لحظه...، •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نهایت تکامل انسان 🔸 برشی بسیار دیدنی و خاطره‌انگیز از مستند و گفتاری شنیدنی از سید اهل قلم شهید ( بهمن ماه ۱۳۶۴ ، منطقه عملیاتی فاو ، عملیات ) ‌ ‌‌‌‌اینجا صحنه‌ی تحقق تاریخ آینده‌ی بشریت است و انسان اگر غافل نشود از وجود خویش در اینچنین معركه‌ای سخت به شگفت می آید. بچه‌ها متواضعانه و بی غرور می دانند كه نهایت تكامل انسان این است كه وجود خویش را وقف تحقق اراده‌ی الهی كند _ و نه اینكه معاذالله خدا برای تحقق اراده‌ی خویش به تو نیازی داشته باشد ؛ نه ، هر چه هست باز هم برای توست. ‌‌‍‌‎‌ ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈 لینک دعوت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 سلام بر او که می گفت: مبادا این دنیا را آنقدر جدی بگیری. که آخرتت را فراموش کنی... «دنیا مثل شیشه ای می ماند که یکدفعه می بینی از دستت افتاد و شکست» صبحتون سرشار از عنایت الهی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂