🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹
🌹 گردان گم شده / ۳۰
خاطرات اسیر عراقی
سرگرد عزالدین مانع
┄═❁๑❁═┄
🔸 بسیجی ادامه داد ، تازه میخواستیم هوای پاکی استنشاق کنیم. شاه را سرنگون کردیم و از آمدن پیروزمندانه رهبرمان شاد و مسرور بودیم، تا اینکه صدای پیشروی نیروهای شما به خاک وطن خود را شنیدیم. ابتدا خبرها را باور نمیکردیم. فکر میکردیم خواب میبینیم. مگر مسلمان برادر مسلمانش را میکشد؟ مگر خانه او را به آتش میکشد؟ آیا مسلمان سرزمین برادر مسلمانش را به زور تصرف میکند و کودکان را سر می برد؟ کدام اسلام در کشور شما حاکم است؟ اگر شماها مسلمان هستید، این حکومت علی است باید از آن دفاع کنید. به خدا قسم از میان شما نیروهایی به پا می خیزند که با شما خواهند جنگید و تنها شهادت آنها را راضی میکند. به خدا قسم از این کارها پشیمان خواهید شد. من این حقایق را میگویم زیرا میدانم شهادت در انتظار من است. شما از من می پرسید که من پشیمان نیستم؟ نه، به خدا اگر هزار بار کشته شوم و بار دیگر زنده گردم با شما خواهم جنگید. این عقیده من و عقیده همه انسانهای آزاده است، دوام زندگی مرهون آزادگان است. شما میخواهید به من دلار یا خودرو یا خانه بدهید؟! شما فکر میکنید و چنین اعتقاداتی دارید؛ ما جزو مجموعه شما نیستیم، ما آزادانه به جبهه آمده ایم و با دشمن میجنگیم. این هدایت الهی بود که مرا به این راه رهنمون کرد. از شما تقاضا دارم کمی به آینده خودتان فکر کنید، شما با کسانی می جنگید که پرچم لا اله الا الله بر دوش دارند. آیندگان شما را محاکمه خواهند کرد. هر کجا باشید، دنیا شما را قومی مطرود به حساب خواهد آورد. به عاقبت کارهایتان فکر کنید. مرگ بدون شناخت و آگاهی مرگ در جاهلیت است. مرگ به سراغ هر انسانی خواهد آمد اما خوشبخت کسی است که بداند به کجا و به ملاقات که می.رود. من یقین کامل دارم که به ملاقات رسول الله (ص) خواهم رفت و در پیشگاه آن حضرت از مظلومیت امت و ملتی شکایت خواهم کرد که از پشت خنجر مکر و حیله بر او زدند.
رئیس استخبارات سرهنگ دوم عبدالواحد الدلیمی» از کسانی بود که شیعیان را تحقیر میکرد و آنها را قبول نداشت. او برخاست و ضربه ای به سر این رزمنده زد. عاشور الحلی هم برخاست و لگدی به شکم او زد، اما من در جای خود خشکم زده بود و به این صحنه دلخراش می نگریستم. سخنان این رزمنده مرا به شدت مشغول خود کرده بود. سرهنگ عبدالواحد الدلیمی در حالی که این رزمنده ایرانی را با خشونت میکشید و می برد. از دفتر من خارج شد. پنج دژبان نیز پشت سر آنها حرکت کردند. رزمنده را درون خودرو گذاشتند و خودرو به راه افتاد. من ماندم و نشستم تا سخنان این رزمنده را پیش خود تجزیه و تحلیل کنم. او مفاهیم جدیدی از شهادت وفا و فداکاری برای ما آفرید. می دانستم که در گفتارش صادق است. ما به بهانه هایی پوچ مثل قومیت گرایی و حقوق غصب شده، ملتی را در درون خانه اش مورد
حمله قرار داده بودیم.
نشانه های اهل بهشت در چهره رزمنده جوان پیدا بود. از چهره گرد او نور ایمان میتابید و کلماتی که بر زبان جاری میساخت آن چنان بود که گویی خداوند آنها را بر او الهام میکند. به خدا سوگند من چنان دل به حرفهای او سپرده بودم که گویی پیامبری مرسل است که
معجزه اش سخنان اوست.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#گردان_گم_شده
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۳۶
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 شیطنت ها و بازیهای مختلفی داشتیم. کسی قدرت خرید دوچرخه نداشت. در محله ما یک دوچرخه سازی بود و دوچرخه اجاره می داد، مثلاً نیم ساعت دو ریال؛ بستگی به نوع دوچرخه و زمان استفاده داشت. برادر بزرگم غلامرضا دوچرخه اجاره میکرد، مرا هم سوار میکرد و دورتادور خیابانمان می چرخیدیم. روبه روی خانه ما، در را که باز میکردی جوی فاضلابی بود. فاضلاب خانه ها همه توی این جوی میرفت و از آنجا روانه "پمپوز" می شد. هر لینی یک جوی فاضلاب داشت. جویهای فاضلاب که تقریبا مانند نهر بود، از بتن ساخته شده و آن زمان پیشرفته ترین مدل دفع فاضلاب بود که شرکت نفت درست کرده بود. این سیستم در بقیه شهرهای ایران وجود نداشت، فقط آبهای مصرفی مردم با این جویها دفع و در رودخانه تخلیه میشد. توالتها چاه داشت.
غلامرضا تازه دوچرخه سواری یاد گرفته بود. دستش میلرزید و به سختی پا میزد. با گریه دنبالش دویدم مرا سوار کرد و همین طور که پا میزد نتوانست کنترل کند و توی جوی فاضلاب افتادیم. دوچرخه افتاد روی من، غلامرضا هم افتاد روی دوچرخه. آن زیر داشتم خفه میشدم. خانم اصفهانی که همسایه ما بود وقتی این صحنه را دید، خودش را انداخت توی جوی، مرا از آن زیر درآورد و دوید و به حمام زنانه برد. خانم ها جیغ و فریاد که این پسر بزرگی است چه کسی او را آورده؟ گفت آخر این بچه دارد می میرد مرا از پاهایم آویزان کرد و تکان داد، برد زیر دوش شست و احیایم کرد. به او اباجی میگفتیم. بازی ای داشتیم که به آن تنگ تنگو میگفتند. تنگیدن یعنی پریدن. مثلاً آبادانی به آبادانی دیگر میگوید "خیلی شلوغ نکن میتنگم تو کمت" یعنی می پرم توی شکمت. کم یعنی شکم. بازی تنگ تنگو پریدن از این طرف به آن طرف جوی بود. یک نفر می افتاد جلو، هفت هشت بچه پشت سرش میپریدند. یکی پایش لیز می خورد، هو میکردیم و میخندیدیم. همین طور که میپریدیم تا آخرین نفر دو سه تلفات میدادیم. تفریح دیگرمان جنگ این محله با محله دیگر بود. میگفتیم بچه ها برویم به محله فلان حمله کنیم. چوبی، چیزی دستمان میگرفتیم و به آنها حمله میکردیم، یا آنها حمله میکردند، تعدادی از بچه های ما را میزدند و میرفتند. میگفتیم باید تلافی کنیم. گاه به طور اتفاقی یکی از بچه های آن محله از محله ما رد میشد یقه اش را میگرفتیم میگفتیم تفتیش. اول جیبش را خالی میکردیم بعد حسابی کتکش می زدیم.
سنجاقک در آبادان زیاد بود. وسیله ای برای بازی و سرگرمی ما بچه ها هم بود. چوب باریکی دستمان میگرفتیم توی آفتاب داغ می ایستادیم تا سنجاقک بیاید روی چوب بنشیند. آهسته پایش را میگرفتیم، نخی به دمش میبستیم و رهایش میکردیم. هی این طرف آن طرف میخورد. با توپ پلاستیکی فوتبال هم بازی میکردیم و محله به محله مسابقه میدادیم. آب لوله کشی نبود. سر هر کوچه یک شیر فشاری گذاشته بودند که به آن «بمبو» می گفتند. خانمها ظهرها یا صبح زود بعد از نماز میرفتند میگفتند توی صف بمبو، ظرفهایشان را پر میکردند و به خانه میبردند. ما بچه ها هم میرفتیم نوبت میگرفتیم، ظرفها را میگذاشتیم می ایستادیم کنارش تا مادر یا پدرمان بیاید. گاه دعوا می شد. کسی به ما بی احترامی نمیکرد. به خانه ما خانه مؤمنها میگفتند؛ چون در آن خانه همه متدین بودند. کسی رادیو نداشت و بی حجاب نبود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
27.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
همراه سپاهیان حیدر
مردانه به سوی جبهه رو کن
برگیر سلاح خویش بر دوش
چون شیر نبرد با عدو کن
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
همه دعوتید به محفل رزمندگان
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 من آنروزی که اینجا
پا نهادم ترک سَر کردم ...
عاشقان را سر شوريده به پيكر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است!...
تيغ بارد اگر آنجا كه بود جلوۀ دوست
تن ندادن ز وفا در دم خنجر عجب است
تشنهلب، جان به لب آب سپردن سهل است
تشنۀ وصل كند ياد ز كوثر عجب است
تنِ بىسر عجبى نيست گر افتد بر خاک
سرِ سرباز ره عشق به پيكر عجب است
صبحتون سرشار از آرامش
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
خاطرات شنیدنی "محسن پویا"
از "عملیات فتح المبین"
از کتاب تازهچاپ
"ستاد گردان" (کربلا - ل۷)
در سالگرد این حماسه و ایام عید نوروز
🔸 بزودی
👈 در کانال حماسه جنوب
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
همه دعوتید به محفل رزمندگان
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 "والفجر هشت "
از شروع تا پایان / ۲۳
برگرفته از دوره دافوس
سردار شهید حاج احمد سیاف زاده
┄═❁❁═┄
🔻 خط شکنی
🔹 جاده البحار را باید شب اول می گرفتیم؛ حدودا ساعت دوازده شب لشکر ۵ نصر اعلام کرد به جاده آسفالت رسیدم. وقتی ازش سوال کردند، دیدند اولین یگان، لشکر ۵ نصر است که از بالاترین نقطه به جاده البحار رسیده و اعلام میکند میخواهم بلدوزرهایم را عبور بدهم. بلافاصله، به یگانهای دیگر این موضوع گفته شد و آنها هم حرکت کردند.
🔸 از مشکلاتی که ما داشتیم اسکله چهارچراغ بود. خیلی مقاومت کردند و نبرد در آن محور تا فردا ادامه پیدا کرد و عبور را برای لشکر ۳۱ عاشورا سخت کرده بود. با این وضعیت قرار شد لشکر ۲۵ کربلا که شهر فاو را تصرف کرده بود برود و آن منطقهای که بین دو لشکر ۲۵ کربلا و ۵ نصر شکاف ایجاد شده بود را تأمین کند.
🔹 حوالی ساعت ۱ شب بود که آقا مرتضی[قربانی] اعلام کرد من در پایگاه موشکی هستم و رفته بود به سمت خورعبدالله.
🔸 محور قرارگاه نوح هم لشکر ۴۱ ثارالله نه تنها عبور موفقی کرده بود، بلکه آماده بود که اگر لشکر ۲۵ کربلا آماده باشد از کنار پایگاه موشکی و خورعبدالله باهاش الحاق کند.
🔹 لذا در مرحله اول، اهداف را تا جاده البحار و بلکه بیشتر تصرف کردیم که کالک آن در اطلسهای جنگ با میزان پیشروی و پیوستگی یگانها در این زمین موجود است.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#نکات_تاریخی_جنگ
#سیافزاده
#کلیپ #نماهنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 حوزه فرماندهی
سکانسی آموزنده
از فیلم "منصور"
از زندگی دلاور صحنه پیکار، شهید منصور ستاری سرتیپ و فرمانده نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #سکانس
#نماهنگ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۳۷
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 آب بمبو، آب شرب و از لوله شهر بود. با همان آب شست و شو میکردند. ظرف می شستند، رخت میشستند، غذا و نان می پختند. وسط حیاط، تخت چوبی بزرگی گذاشته بودند و روی آن هر خانواده ای یک بشکه دویست و بیست لیتری آب داشت، پایین بشکه شیر بود که دست و رویمان را میشستیم. مادرم کنار بشکه ما را لخت میکرد و میشست؛ خجالت میکشیدم. این حمام وسط هفته بود. آخر هفته پدرم ما را به حمام عمومی میبرد.
صدای گلوله های توپ عراقی ها مرا به جنگ برگرداند. حالا همین آبادان دوست داشتنی در محاصره بود و گلوله باران میشد. یکی از تانکفارم های پالایشگاه آتش گرفته و دود سیاه غلیظی شهر را پوشانده بود. نزدیک خانه خواهرم با سرعت حدود سی کیلومتر در راه ذوالفقاری با چراغ خاموش میرفتیم که ناگهان همراه با تکان شدید صدای وحشتناکی از جلوی خودرو بلند شد. اول فکر کردیم گلوله توپ خورده است. به خود که آمدیم دیدیم با یک پیکان شاخ به شاخ شده ایم. حدود هفت زن و بچه روستایی توی پیکان بودند و دست و پا و سرشان زخمی شده بود. ضربه سختی به پایم وارد شد، دنده های عبدالله هم آسیب دید، در حالی که گلوله های توپ می آمد، نیم ساعتی کنار جاده نشستیم و سرنشینان پیکان را تیمار کردیم. هر طوری بود هر دو ماشین را راه انداختیم. در همسایگی خانه خواهرم، تعدادی دختر و یک پیرزن با شنیدن صدای ماشین بیرون آمدند و دور ما حلقه زدند. بچه ها هی میگفتند دایی آمد، دایی آمد، یکی از دخترها گفت: «دو روز است دایی مان رفته ماشین بیاورد ما را ببرد هنوز نیامده، دلم برایشان سوخت. آرزو کردم دایی شان شهید نشده باشد. به خانه خواهرم رسیدیم. مادرم تا ما را دید، غش کرد. خواهرم آب روی صورتش پاشید، گفت: «ننه جان حالا که بچه ها آمدند، بلند شو.» حرکات او در آن لحظه فراموشم نمیشود. دستش را دور سر ما می چرخاند میزد توی سر خودش میگفت درد و بلایتان بخورد توی سرم!»
احساسی و با عاطفه بود. خواهرم، مادرم را در آغوش گرفت و نگهش داشت. پدر صبوری میکرد. با همان لحن صبورانه مادرم را دلداری میداد میگفت: «حالا که بچه ها هستند، چرا بی تابی میکنی؟» مادرم کمی که حالش جا آمد یکی یکی ما را بو کرد. گردن مرا بو می کرد، گردن عبدالله را می بوسید. خواهرم همین طور. دامادمان حاج عبدالرزاق با اینکه خوددار و محکم بود نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد. لباسهایمان کثیف و درب و داغان بود. مادرم گفت: «مثل بچگی هایتان باید شما را حمام کنم.
یک تخت چوبی توی حیاط بود. یکی یکی لباسهایمان را در آورد روی تخت نشاند. دامادمان با سطل از نهر آب می آورد و به دستش می داد. با پودر رختشویی سر و بدن ما را شست و لیف کشید. خجالت میکشیدیم. عین بچه های کوچک روی تخت نشستیم گفتیم بگذار دل ننه راضی شود وقتی همه ما را حمام کرد گفت: آخی دلم خنک شد. راحت شدم. دامادمان دشداشه ای داشت که لباس شیکش بود و برای عروسی ها می پوشید. آن را آورد و تنم کرد. یک دشداشه نو و سفید هم به عبدالله داد. خواهرم هرچه لباس نو بود آورد و تن رسول و محمود کرد. خواهرم چای درست کرد. غذای زیادی نداشتند. مقداری عدس پخته بودند. نان از مساجد آبادان می آوردند. مادرم در آن شرایط می پخت و با مقداری عدس و لوبیا غذا درست میکرد. پتویی توی حیاط پهن کردند همه مان روی آن نشستیم و چای و عدسی خوردیم. مادرم همین طور که قربان صدقه مان می رفت، میگفت: «عزیز دلم غلامرضا کجاست؟ نکند شهید شده، حتماً زخمی شده.» گفتیم ننه به خدا حال غلامرضا خوبه، پیدایش نکردیم، ولی خبرش را داشتیم. برایش تعریف کردیم چه اتفاقاتی در خرمشهر افتاده است. به آنها روحیه میدادیم. میگفتیم انشاء الله تا چند روز دیگر جنگ تمام می شود همه مان بر میگردیم. مادرم دستش را بالا میبرد، می گفت: "ان شاء الله ان شاء الله دور هم جمع میشویم. خدایا به حق حضرت فاطمه زهرا صدام را زیر زمین خاک کن، صدقه سر علی اکبر و حضرت قاسم و هزار مؤمن و مسلمان بچه های مرا هم حفظ کن.»
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹
🌹 گردان گم شده / ۳۱
خاطرات اسیر عراقی
سرگرد عزالدین مانع
┄═❁๑❁═┄
🔸 مانده بودم او چگونه مبارزه میکرد؟ درست بیخ گوش ما!
ای جوان بیست ساله این مطالب را از کجا آموخته ای؟ از کجا یاد گرفته ای که دهان دیگران را بدوزی؟ آن شبها تو بر ما فرود می آمدی، در حالی که در یک دست جان خود را و در دست دیگر اسلحه داشتی! او به زبان ما و مانند پیامبران حرف میزد: «الله اکبر یا خمینی!» آن مفاهیم ناب را کجا یاد گرفته بود؟ به کدام مدرسه رفته بود، فارغ التحصیل کدام مدرسه بود؟ چه انسان شریفی، چه مدرسه شریفی و چه شیوه آموزش شجاعانهای. او فارغ التحصیل مدرسه ای بود که سنگ بنای اولیه آن را امام علی (ع) بنا نهاده بود و مدرسه خمینی همان ادامه مدرسه امام (ع) است.
ما می خواستیم این مرد را نابود کنیم، میخواستیم شمع وجود او را در خانه خود خاموش کنیم اما چه شد؟ این شخص شمعهایی را برافروخت که زمانه در صدد بود آنها را خاموش کند. - الله اکبر، چه انسان بزرگواری! رایحه دلنشینی از او استشمام کردم. او ما را به مبارزه می طلبید ولی ما گمان میکردیم که تسلیم خواهد شد. فکر میکردیم در پی مال و دنیا خواهد بود. به او دلار میدهیم و همه چیز تمام خواهد شد اما چه شد؟! معلوم شد که او جزو ثروتمندترین افراد است. او می توانست با ثروتش همه ما را بخرد. مرحوم پدربزرگم در گذشته به ما می گفت که دنیا در بعضی مواقع مردانی را در دامن خود میپرورد که در اخلاق و رفتار و شجاعت مانند پیامبرانند. به خاطر آوردم که دنیای خمینی (ره)، خمینی های کوچکی را در دامن خود پرورده است. همانطور که دنیای علی (ع)، علوی های کوچکی را در دامن خود پرورش داد.
اخبار مقاومت رزمنده جوان به گوش افراد گردان رسید، هر کدام از آن ها درباره او حرفهایی می زدند. دستگاه های اطلاعاتی قسمتهایی از این سخنان را به شرح زیر ضبط کرده بودند...
۱ - یکی از سربازان به نام ثامر مطلک خطاب به دیگر سربازان گفته بود: «آقایان من شجاعتی مانند شجاعت این جوان سراغ ندارم من معتقدم که شجاعانی از همین زمره به سراغ ما خواهند آمد و همان طور که او ما را در هم درید، آنها هم ما را تکه پاره خواهند کرد، قبول دارید یا نه؟» دوستش به نام فاضل الشطری جواب داده بود: «من قبول ندارم دوستان او می روند و دیگر به سراغ ما نخواهند آمد. زیرا میدانند که سرنوشتی مانند سرنوشت دوستشان یعنی مرگ در انتظار آنهاست. آن ها از مرگ می ترسند، هیچ کس در دنیا پیدا نمی شود که از مرگ نترسد.» ثامر مطلک با خنده جواب داده بود: «اگر تو با آن رزمنده بودی، میزان شجاعت او را میدیدی در مقابل رییس استخبارات چنان حرف میزد که گویی با دوست خود حرف میزند، او یقین داشت که اعدام می شود، اما ما را به مبارزه میخواند و میگفت: «اگر هزار بار مرا بکشید باز بر میگردم و با شما مبارزه میکنم و اگر مرا آزاد کنید میروم و اسلحه بر میدارم تا از لذت جنگیدن با شما بهره مند شوم.» دوست من چه میگویی؟ او می گفت «در پشت سرش مردانی را گذاشته و آمده که آنها هیچ چیز غیر از شهادت را نمیشناسند.» ثامر مطلک توسط اداره استخبارات دستگیر و در برابر همه اعدام شد. یک هفته پس از آن گفت و گوهای طولانی و بعد از آنکه روحیه افراد گردان تضعیف شده بود گزارش ویژه ای برای فرمانده لشکر فرستادم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#گردان_گم_شده
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹
🌹 گردان گم شده / ۳۲
خاطرات اسیر عراقی
سرگرد عزالدین مانع
┄═❁๑❁═┄
🔸 به دستور فرمانده لشکر رییس استخبارات با من تماس گرفت و این گفت و گو میان من و او مبادله شد:
- آیا این درست است که روحیه نیروهای گردان شما تضعیف شده است.
- بله جناب سرهنگ علت این امر، رواج سخنان آن بسیجی ایرانی در میان نیروهای گردان است.
- من به فرمانده لشکر پیشنهاد کرده ام که آن بسیجی در مقابل نیروهای گردان شما اعدام شود. بدین ترتیب، روحیه ها تقویت خواهد شد. نظر شما چیست؟
- من حقیقت را به شما عرض کردم. تصمیم گیری با شماست. اما لازم است قبل از هر تصمیمی که اتخاذ می فرمایید، عواقب آن مورد بررسی قرار گیرد.
- اعدام آن بسیجی در مقابل گردان شما پیام گویایی برای آنانی است که باید درک کنند که با چه کسانی سر و کار دارند. زبان گلوله بهترین زبان برای پایان دادن به شایعات و یاوه گویی ها است. عصر ما، عصر شمشیر و گلوله است حکومتها در سایه شمشیر ایجاد شده اند، حکومت ما در خرمشهر نیز باید بر این اساس ایجاد شود، نظر شما چیست؟
- فرمایش شما صحیح است من معتقدم که به کارگیری قدرت در بعضی از مواقع موجب تقویت نظام میشود و اگر قوانین و مقررات از پشتیبانی قدرت برخوردار نباشند فلج می شوند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#گردان_گم_شده
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 رمضان یعنی:
"میشود به رنگِ خدا هم زندگی کرد"
ما هم یک عملیات رمضان داشتیم
که همه رنگ خدایی گرفتند
و در زیباترین حالت؛ خونین بال
با معبود ملاقات کردند ...
صبحتون سرشار از عبودیت
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#شهید_سیدخلیل_امینی
#عملیاترمضان_۱۳۶۱
#عکس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 نظرات شما
در خصوص "گردان گم شده"
خاطرات سرگرد عراقی، عزالدین مانع
و دیگر مطالب کانال حماسه جنوب
┄═❁❣❁═┄
#نظرات
احمدی: سلام وخسته نباشید
باور کنیدلحظه شماری میکنم که عصربشه و ادامه خاطرات را بخوانم
خواهش دارم خاطرات وبخصوص خاطره اسرای عراقی رابیشتر وبیشتر منتشرکنید.
نسل جوان بااین خاطرات به فضای حاکم برجبهه آگاه میشوند.
ممنون بابت زحماتی که دراین مسیر میکشید.
اجرتان باخدای بزرگ ومهربان🌻🌻🙏🙏
┄═❁❣❁═┄
محمدی نسب: سلام شب بخیر طاعات عبادات قبول حق ، ما بی صبرانه منتظر خاطرات سرگرد عزالدین هستیم ، کارتون خیلی عالی است مخصوصا خاطرات عراقی ها
┄═❁❣❁═┄
حسنپور: سلام علیکم، فرا رسیدن ماه مبارک رمضان را تبریک عرض میکنم طاعات و عبادات شما قبول درگاه حق تعالی باشد درود بر شما از اینکه خاطرات دفاع مقدس را برای ما در این کانال حماسی ارسال میکنید بسیار بسیار از شما تشکر میکنم خداوند به شما اجر دنیا و آخرت عنایت فرماید.
غلام عباس حسنپور از اراک
┄═❁❣❁═┄
نعمتی: سلام علیکم
شفاعت شهدا شامل حال همه ما و شما خدمتگزاران باشد
درود خدا و شهدا بر شما که السابقون هستید
یکی از پیچیدهترین عملیاتهای دفاع مقدس عملیات بدر بود
در حد امکان نوشتن این خاطرات میتواند برای ما تجدید شود و برای نسل امروز یادآور رشادت فرزندان این مرز و بوم
محبت بفرمایید خاطرات این عملیات رو در کانال ارسال بفرمایید
ارادتمند نعمتی
┄═❁❣❁═┄
ایرانی: با سلام و دعای خیر برای شما دوستان کانال حماسه جنوب
نمیدانید چقدر از اینکه عضو کانال شما هستم خوشحالم .
بالاخره توانستم در این فضای لایتناهی کانالی پیدا کنم که بتواند بنده حقیر را به سالهای افتخار ۸ سال دفاع مقدس ببرد و یاداوری کند گذشته ای را که برای آرمان هایش جان می دادیم و افتخار می کردیم.
خاطرات گردان گم شده و برخورد شجاعانه رزمنده ایرانی با فرماندهان عراقی اوج روحیه فرزندان خمینی را بیان کرد . چقدر دوست داشتم جوان های امروز خواننده این خاطرات باشند. بنده که به نوبه خود مبلغ کانال خوب شما هستم و تلاش خود را برای آشنایی نسل جوان خصوصا فرزندانم با دفاع مقدس کرده ام.
دست شما پر از توفیقات روزافزون الهی.
┄═❁❣❁═┄
صادق وند: سلام وقتتون بخیر اینجاست حضرت امام خمینی ره می فرمود جنگ ما جنگ اسلام و کفر هست رزمندگانی دست پرورده این مکتب نشان داد چقدر شجاعت چقدر شهامت داشتن بنده جزوآزادگان دفاع مقدس که درعملیات خیبر جزیره مجنون اسیرشدم وبه مدت ۸ درموصل عراق بودم
┄═❁❣❁═┄
یزدان جلالی: سلام علیکم
پیشاپیش سال جدید وتقارن بهار طبیعت و بهار قرآن ماه مبارک رمضان را به شما تبریک میگم
گرچه برتن حقیر خاک دفاع مقدس نشسته و در ۱۷ سالگی توفیق همراهی بسیجیان را در عملیات فتحالمبین پیدا کردم و نظارهگر حماسه رزمندگان در ارتفاعات رقابیه بودم اما با خواندن خاطرات سرگرد عزالدین مانع و بیان حماسه آن بسیجی در دفاع از انقلاب ،امام و ایران درحالی که در چنگال دشمن گرفتار بود از خود خجالت زده شدم ما کجا و آن شیر بیشه کجا ، شهداء شرمنده ،شرمنده
کاش راهی پیدا میشد جوانان و نوجوانان امروز را با امثال آن بسیجی آشنا کرد خودم خاطرات زیادی از ایثار رزمندگان دارم و خاطرات زیادی خواندم شاید بیش از ده جلد و حدود یکسال است با کانال حماسه جنوب آشنا شدم از خاطرات شیر زنی که یک عراقی اسیر کرد تا امروز مرتب با مرور آنها میخوابم ولی صلابت و اعتقاد رزمنده خرمشهری چیز دیگری است
دست شما عزیزان زحمت کش کانال حماسه جنوب درد نکند اجرتان با شهید رمضان امیرالمومنین علی علیه السلام ،
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا
┄═❁❣❁═┄
🍂
🔻 "والفجر هشت "
از شروع تا پایان / ۲۴
برگرفته از دوره دافوس
سردار شهید حاج احمد سیاف زاده
┄═❁❁═┄
🔹 برای شب دوم عملیات توانستیم به کارخانه نمک بچسبیم و تا زیر کارخانه نمک، جادهی شنی هم برسیم. مقداری از جادهی امالقصر تا آن پایگاه موشکی که پایگاه موشکهای کرم ابریشم بود لشکر ۱۷[علی بن ابیطالب] و ۲۷[محمد رسولالله] رسیدند.
🔸 شب سوم عملیات هم بدین شکل انجام شد که لشکر ۱۷ و ۲۷ باید عملیات کنند بروند و جادهی ام القصر را تا پشت کارخانه نمک بگیرند.
🔹 در شب سوم قرارگاه قدس هم از منطقه امالرصاص فارغ شد و آمد در منطقه که توانستند عملیات کنند بروند منطقه جادهی البحار بین کارخانهی نمک را تا یک حد قابل قبول بگیرد و خاکریز را بزنند و از آن طرف هم جادهی امالقصر را بگیرند.
🔸 اما مشکل کارخانه نمک ماند تا اردیبهشت ماه[سال ۱۳۶۵] که ما یک عملیات دوم تکمیلی برای فاو انجام دادیم و تمام این یگان ها و یگان هایی مثل[تیپ ۳۲] انصار[الحسین] و دیگران آمدند عملیات کردند و کارخانه نمک را تا دو تا از حوضچههایش پیشروی کردیم و سیل بند اصلی را زدیم و خط مقدم دیگر تکمیل شد.
🔹 مدت هفتاد و دو روز تقریبا" ما این جا جنگیدیم تا توانستیم به آن خط مان[اهداف عملیات] برسیم. یگانهای زیادی از عراق آمدند پاتک کنند اما به دلیل وضعیت زمین، نتوانستند در منطقه امالقصر و البحار وضعیت ما را تغییر دهند. لذا اهداف ما کاملا" تأمین شد و در محور کارخانه نمک، داخل خود کارخانه که[عراق] کاری نمی توانست بکند، سمت راستش هم که آب بود؛ لابلای نخلها هم نمیتوانست پاتک کنند. به همین جهت یک شکافی در جاده استراتژیک داشت که فقط تیپ ۱۰ زرهی مرتب از آنجا پاتک میکرد و نمی خواست بین یگانهای ما الحاق صورت بگیرد.
🔸 اهدافی که ما در این عملیات بدست آوردیم، هشتصد کیلومتر مربع زمین منطقه فاو را به دست آوردیم. همچنین خطی(خط مقدم) برای ما درست شد به منهای خورعبدالله و منهای اروند در پیشانی جنگی به طول سیزده کیلومتر که نزدیک به شش هفت کیلومتر آن خود کارخانه نمک بود. نزدیک به پنج شش کیلومترش هم از کارخانه تا رودخانه اروند بود و تقریبا سه چهار کیلومتر هم از کارخانه تا خورعبدالله بود که یگانها دیگر به این شکل مستقر شدند و منطقه عملیاتی را با کمک خداوند متعال و مجاهدت همهی رزمندگان تثبیت کردند. روح شهیدان این عملیات با شهدای دشت کربلا محشور شوند ان شالله.
والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پایان
#نکات_تاریخی_جنگ
#سیافزاده
#کلیپ #نماهنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ...کما اینکه شما خودتان به عرض چند متر با این رودخانه نشستهاید و از نزدیک میبینید که شناورهای بزرگ به راحتی نمیتوانند از این آب عبور میکنند؛ چگونه جسم ضعیف انسان به این کوچکی، خدا چه قدرتی در آن قرار داده که میتواند این رودخانه با این شدت[جریان آب] شنا و عبور کند، تازه بعد از این برسد به آغاز عملیات...
🔸 به روایت شهید حاج احمد سیافزاده مسئول طرح و عملیات قرارگاه کربلا در دوران دفاع مقدس
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نکات_تاریخی_جنگ
#سیافزاده #والفجر_هشت
#کلیپ #نماهنگ
@defae_moghadas 👈 لینک دعوت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
«پروانه در چراغاني »
┄═❁❁═┄
«تو به هيچ دردي نميخوري، حسين خرازي.»
باد، آستين خالياش را همراه دانههاي درشت شن به صورتش كوبيـد. آسـتين
بيحس را با غيظ از صورت كنار زد و روي زانوهايش نشست و ناليد. صـدايش
در دشت گم شد. احساس كرد پايانِ دنيا رسيده است و او بعد از مرگ همة آدمها
سرگردان روي زمين مانده است...
خواسته بود راه خونريزي چشم جواد را ببندد، اما نتوانسته بود.
شعلههـا را بـا
همان يك دست خاموش كرده بود اما نميتوانست آن بدن سـوخته را جابـه جـا كند.
حاج هدايت و آن سه بسيجي خستهاي را كه داشتند به طرفش ميآمدنـد تـا
خسته نباشيد بگويند، همه را... .
با هر نالهاي به سويشان دويده بود. بالاي سرشان نشسته بود. دست گذاشته بود روي رگهاي گردنشان و حس كرده بود كه زندهاند.
فكر كرد با كشيدنشان روي زمين ميتواند آنها را تا جاده برساند امـا نمـيشـد،
خطرناك بود. جز هدايت و كاظم همه زنده بودند، با فاصلة كمي از مرگ. و او از كنار يكي
تا بالاي سر ديگري پر ميكشيد، مثلِ پروانهاي ميانِ چراغـاني.
سـرانجام خسـته و
ناتوان و خشمگين از اين ناتواني،زانو زده بود روي خاك و به خود سركوفت زده
بود: «تو به هيچ دردي نميخوري، حسين خرازي.»
هواپيما كه رفت، هنوز صداي وحشتناك انفجار در سرش مثل جيغـي بلنـد و
پايانناپذير ادامه داشت. صدايي كه همه چيز را ميبلعيد؛ ديدن، شـنيدن و حتّـي
فكر كردن را.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#پروانهدرچراغانی
براساس زندگي شهيد حسين خرازي
نويسنده: مرجان فولادوند
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹
🌹 گردان گم شده / ۳۳
خاطرات اسیر عراقی
سرگرد عزالدین مانع
┄═❁๑❁═┄
🔸 ستون خون
موقعیت شهید احمد الخالص خود را برای اجرای حکم اعدام بسیجی ایرانی عبدالرضا خفاجی آماده میکرد. میدان توپخانه در پشت نیروها مملو از سرباز شده بود. تعدادی صندلی برای فرمانده لشکر، معاونان و تعدادی از اعضای ستاد سپاه و لشکرها و تیپها چیده شده بود. سربازان به خط ایستاده بودند و با دقت صحنه را تماشا میکردند. بعضی از افراد دلشان به حال این جوان میسوخت. گروهبان "لوی فنجان الاماره" که یک شخص تحصیل کرده بود گفت: «آیا همه دنیا امروز جمع شده تا حکم اعدام این بیچاره را اجرا کند؟ به خاطر چه؟ آیا جنگ تمام می شود؟ آیا پیروزی ما تضمین میشود؟ ما از اشخاص می ترسیم نه از ملتها؟!» آن رزمنده را در حالی که دستها و چشمهای او را بسته بودند نزد فرمانده لشکر آوردند. از او خواسته بودند که از فرمانده لشکر عذرخواهی کند. به آنها گفته بود "مرا نزد او ببرید تا بگویم." در مقابل جمع کثیری از سربازان و افسران پنج نفر دژبان کاملا مسلح این بسیجی را آوردند. او می آمد و نیروهای گردان نگاه خود را به گامهای او و شکوه ایمانی که از او متجلی بود دوخته بودند. تا یک متری فرمانده لشکر آمد، فرمانده لشکر بلند شد و به سوی او رفت. میپنداشت که این مرد تسلیم شده است و عذرخواهی میکند و بدین ترتیب، روحیه ها تقویت میشود، اما واقعه ای رخ داد که کسی گمان نمیکرد. بعد از آن که رزمنده ایرانی به یک متری فرمانده لشکر رسید و فرمانده هم به سوی او رفت، بسیجی ایرانی آب دهان به صورت فرمانده لشکر انداخت و با صدای بلند گفت: «ترسوها! خجالت نمی.کشید! بزدلها شما میپندارید ما یهودی هستیم، فکر میکنید ما اسرائیلی هستیم؟ ای پستها آیا به این فتوحات پوچ و خیالی دل خوش کرده اید؟ کجا را آزاد کرده اید؟ بیت المقدس را، جولان را، یا جنوب لبنان را؟ همه شماها بزدلید، هیچ کدام از شماها شرف ندارید. امام خمینی شریفترین انسانها است. این سربازان از شما انتقام خواهند گرفت، ترسوها!»
رزمنده ایرانی را با خشونت عقب کشیدند؛ او تلاش میکرد تا به فرمانده لشکر و دیگران حمله کند. رییس استخبارات برخاست و در حضور فرمانده و میهمانان سخنرانی کرد.
ای قهرمانان من از شما میخواهم که نسبت به این اعمال صبور باشید. علت بروز چنین اقداماتی حالت جنون است. این شخص از طرف پزشکان مورد معاینه قرار گرفت و معلوم شد که دیوانه است! وقتی که او را نزد فرمانده لشکر می آوردیم حالت جنون او کاهش یافته بود، اما ایجاد حالت جنون زمان مشخصی ندارد، می آید و می رود. سرنوشت ما چنین است، راه ما چنین است، راهی دشوار، راه اسطوره ها و صاحبان ارزشهای والا، شما خودتان ملاحظه کردید که چگونه به جناب فرمانده لشکر بی حرمتی کرد، اما ایشان تحمل کردند و او را چون فرزند خود به حساب آوردند. از دیدگاه رهبری ریشه های فاسد باید کنده شوند. شب گذشته این جانی محاکمه شد و مقرر گردید که قصاص شود تا برای کسانی که فریب میخورند و قصد اقدامات خرابکارانه و جاسوسی در میان ما را دارند درس عبرتی باشد. او دشمن ما است.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#گردان_گم_شده
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂