eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.2هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 "والفجر هشت " از شروع تا پایان / ۲۲ برگرفته از دوره دافوس سردار شهید حاج احمد سیاف زاده ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔻 خط شکنی 🔹 باید توجه داشت که نحوه‌ی پدافند دشمن روی هر کدام از این اهداف فرق می کند. یعنی روی [اسکله] چهار چراغ یک طور می ایستد، روی اسکله‌های چهارگانه فاو مثل البکر و الامیه یک طور می ایستد، روی این لب آب یک طوری می ایستد. در محور کارخانه نمک مقاومت دیگری دارد؛ لذا این دو قرارگاه[کربلا و نوح] وارد عمل شدند. موج‌های پشتیبانی فقط از طریق قرارگاه کربلا برنامه‌ریزی شده بود، یعنی کسی قرار نبود از طریق قرارگاه نوح وارد بشود و توسعه عملیات دهد چرا که اهداف آن طرف مثل کارخانه[نمک] نزدیک‌تر بودند. 🔸 یگان‌هایی مثل لشکر ۲۷ محمد(ص)، لشکر ۱۷ علی‌بن ابیطالب و یگان هایی که از قرارگاه قدس می آمدند مثل تیپ ۲۱ امام رضا(ع) و تیپ ۱۰ سیدالشهدا(ع) و یگانی مثل لشکر ۱۴ امام حسین(ع) و لشکر ۸ نجف باید از این چهار پنج یگان ما عبور می‌کردند و عملیات را ادامه می‌دادند. 🔹 مرحله اول عملیات رسیدن به پایان نخلستان‌های عراق و رسیدن به جاده البحار است. آن طرف [عراق] یک جاده‌ای مثل جاده‌ی خسروآباد ما است. یعنی پایان نخل‌ها احداث شده و آن‌ها هم همچین جاده‌ای دارند. 🔸 مرحله اول برای این که فرماندهی خیالش راحت باشد، در آن محور سرپل را گرفتیم و قادر بودیم اگر مشکلی در عملیات بود، توسعه عملیات را افزایش دهیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 رملستان عشق سرزمین فکه رملستان عشق قتلگاه و معبر و میدان عشق سجده گاه و بوسه گاه قدسیان معبد و میخانه مستان عشق هر نسیمش عطر ناب کربلاست بال پروازش پر  پرّان  عشق پهلوان ها دارد اندر سینه اش  برتر از صد رستم دستان عشق چشم او خورشید و دستش آسمان پیکرش رمل است وجانش جان عشق با شهیدان بسته میثاق جنون با  یل  کرببلا  پیمان عشق ظاهرا آرام و بی درد و خموش در دلش اما دوصد طوفان عشق ای "مهاجر" فاش گو اینجا کجاست کربلای باور ایران عشق ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
«مردی با چفیه سفید»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ حسین اين بار گذاشت تا اشك، صورتش را خيس كند. صدايش همراه با بغض بود: «خداحافظي نكن حاجي. من تا حال نشنيدم شما خداحافظي بكني... نگو حاجي.» عباس لبخندي زد و به راه افتاد. يك ساعت بعد خبر دهان به دهان چرخيد: «عراقيها زمينگير شدند.» حسين ديگر طاقت نداشت. در اين ساعت عباس را در همه جا ديده بودند؛ اما آخرين جاي او مشخص نبود. «آخرين بار تو سنگر ديده‌باني او را ديدم». حسين دوباره به راه افتاد.در راه با خودش فكر كرد: «او ميخواست دشمن را ارزيابي كند، بجز ديدگاه كجا ميتواند رفته باشد.» راه ديدگاه را در پيش گرفت. بوي باروت همه جا را گرفته بود. با ديدن ديدگاه قدمهايش را بلندتر برداشت. از اينجا هم ميتوانست عباس را كه خميده به تانك‌هاي دشمن نگاه ميكرد ببيند. با صداي سوت به زمين دراز كشيد. وقتي سر بلند كرد نميتوانست باور كند. جايي كه لحظاتي قبل عباس را ديده بود. در غباري غليظ گم شده بود. زمين را چنگ زد و از جا بلند شد و دويد. رزمنده‌اي با ديدن او به سر و صورتش كوبيد و صدايش در ميان رگبار گلوله‌ها نشيب و فراز گرفت. «... زدند...حاجي... را... زدند...»       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ بر اساس زندگی شهید عباس کریمی نويسنده: اصغر فکور @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹 گردان گم شده / ۳۰ خاطرات اسیر عراقی سرگرد عزالدین مانع ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 بسیجی ادامه داد ، تازه می‌خواستیم هوای پاکی استنشاق کنیم. شاه را سرنگون کردیم و از آمدن پیروزمندانه رهبرمان شاد و مسرور بودیم، تا اینکه صدای پیشروی نیروهای شما به خاک وطن خود را شنیدیم. ابتدا خبرها را باور نمی‌کردیم. فکر می‌کردیم خواب می‌بینیم. مگر مسلمان برادر مسلمانش را می‌کشد؟ مگر خانه او را به آتش می‌کشد؟ آیا مسلمان سرزمین برادر مسلمانش را به زور تصرف می‌کند و کودکان را سر می برد؟ کدام اسلام در کشور شما حاکم است؟ اگر شماها مسلمان هستید، این حکومت علی است باید از آن دفاع کنید. به خدا قسم از میان شما نیروهایی به پا می خیزند که با شما خواهند جنگید و تنها شهادت آنها را راضی می‌کند. به خدا قسم از این کارها پشیمان خواهید شد. من این حقایق را می‌گویم زیرا میدانم شهادت در انتظار من است. شما از من می پرسید که من پشیمان نیستم؟ نه، به خدا اگر هزار بار کشته شوم و بار دیگر زنده گردم با شما خواهم جنگید. این عقیده من و عقیده همه انسانهای آزاده است، دوام زندگی مرهون آزادگان است. شما میخواهید به من دلار یا خودرو یا خانه بدهید؟! شما فکر می‌کنید و چنین اعتقاداتی دارید؛ ما جزو مجموعه شما نیستیم، ما آزادانه به جبهه آمده ایم و با دشمن می‌جنگیم. این هدایت الهی بود که مرا به این راه رهنمون کرد. از شما تقاضا دارم کمی به آینده خودتان فکر کنید، شما با کسانی می جنگید که پرچم لا اله الا الله بر دوش دارند. آیندگان شما را محاکمه خواهند کرد. هر کجا باشید، دنیا شما را قومی مطرود به حساب خواهد آورد. به عاقبت کارهایتان فکر کنید. مرگ بدون شناخت و آگاهی مرگ در جاهلیت است. مرگ به سراغ هر انسانی خواهد آمد اما خوشبخت کسی است که بداند به کجا و به ملاقات که می.رود. من یقین کامل دارم که به ملاقات رسول الله (ص) خواهم رفت و در پیشگاه آن حضرت از مظلومیت امت و ملتی شکایت خواهم کرد که از پشت خنجر مکر و حیله بر او زدند. رئیس استخبارات سرهنگ دوم عبدالواحد الدلیمی» از کسانی بود که شیعیان را تحقیر می‌کرد و آنها را قبول نداشت. او برخاست و ضربه ای به سر این رزمنده زد. عاشور الحلی هم برخاست و لگدی به شکم او زد، اما من در جای خود خشکم زده بود و به این صحنه دلخراش می نگریستم. سخنان این رزمنده مرا به شدت مشغول خود کرده بود. سرهنگ عبدالواحد الدلیمی در حالی که این رزمنده ایرانی را با خشونت می‌کشید و می برد. از دفتر من خارج شد. پنج دژبان نیز پشت سر آنها حرکت کردند. رزمنده را درون خودرو گذاشتند و خودرو به راه افتاد. من ماندم و نشستم تا سخنان این رزمنده را پیش خود تجزیه و تحلیل کنم. او مفاهیم جدیدی از شهادت وفا و فداکاری برای ما آفرید. می دانستم که در گفتارش صادق است. ما به بهانه هایی پوچ مثل قومیت گرایی و حقوق غصب شده، ملتی را در درون خانه اش مورد حمله قرار داده بودیم. نشانه های اهل بهشت در چهره رزمنده جوان پیدا بود. از چهره گرد او نور ایمان می‌تابید و کلماتی که بر زبان جاری می‌ساخت آن چنان بود که گویی خداوند آنها را بر او الهام می‌کند. به خدا سوگند من چنان دل به حرفهای او سپرده بودم که گویی پیامبری مرسل است که معجزه اش سخنان اوست. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۳۶ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 شیطنت ها و بازیهای مختلفی داشتیم. کسی قدرت خرید دوچرخه نداشت. در محله ما یک دوچرخه سازی بود و دوچرخه اجاره می داد، مثلاً نیم ساعت دو ریال؛ بستگی به نوع دوچرخه و زمان استفاده داشت. برادر بزرگم غلامرضا دوچرخه اجاره می‌کرد، مرا هم سوار می‌کرد و دورتادور خیابانمان می چرخیدیم. روبه روی خانه ما، در را که باز می‌کردی جوی فاضلابی بود. فاضلاب خانه ها همه توی این جوی می‌رفت و از آنجا روانه "پمپوز" می شد. هر لینی یک جوی فاضلاب داشت. جویهای فاضلاب که تقریبا مانند نهر بود، از بتن ساخته شده و آن زمان پیشرفته ترین مدل دفع فاضلاب بود که شرکت نفت درست کرده بود. این سیستم در بقیه شهرهای ایران وجود نداشت، فقط آبهای مصرفی مردم با این جویها دفع و در رودخانه تخلیه می‌شد. توالت‌ها چاه داشت. غلامرضا تازه دوچرخه سواری یاد گرفته بود. دستش می‌لرزید و به سختی پا میزد. با گریه دنبالش دویدم مرا سوار کرد و همین طور که پا میزد نتوانست کنترل کند و توی جوی فاضلاب افتادیم. دوچرخه افتاد روی من، غلامرضا هم افتاد روی دوچرخه. آن زیر داشتم خفه می‌شدم. خانم اصفهانی که همسایه ما بود وقتی این صحنه را دید، خودش را انداخت توی جوی، مرا از آن زیر درآورد و دوید و به حمام زنانه برد. خانم ها جیغ و فریاد که این پسر بزرگی است چه کسی او را آورده؟ گفت آخر این بچه دارد می میرد مرا از پاهایم آویزان کرد و تکان داد، برد زیر دوش شست و احیایم کرد. به او اباجی می‌گفتیم. بازی ای داشتیم که به آن تنگ تنگو می‌گفتند. تنگیدن یعنی پریدن. مثلاً آبادانی به آبادانی دیگر می‌گوید "خیلی شلوغ نکن می‌تنگم تو کمت" یعنی می پرم توی شکمت. کم یعنی شکم. بازی تنگ تنگو پریدن از این طرف به آن طرف جوی بود. یک نفر می افتاد جلو، هفت هشت بچه پشت سرش می‌پریدند. یکی پایش لیز می خورد، هو می‌کردیم و می‌خندیدیم. همین طور که می‌پریدیم تا آخرین نفر دو سه تلفات می‌دادیم. تفریح دیگرمان جنگ این محله با محله دیگر بود. می‌گفتیم بچه ها برویم به محله فلان حمله کنیم. چوبی، چیزی دستمان می‌گرفتیم و به آنها حمله می‌کردیم، یا آنها حمله می‌کردند، تعدادی از بچه های ما را می‌زدند و می‌رفتند. می‌گفتیم باید تلافی کنیم. گاه به طور اتفاقی یکی از بچه های آن محله از محله ما رد می‌شد یقه اش را می‌گرفتیم می‌گفتیم تفتیش. اول جیبش را خالی می‌کردیم بعد حسابی کتکش می زدیم. سنجاقک در آبادان زیاد بود. وسیله ای برای بازی و سرگرمی ما بچه ها هم بود. چوب باریکی دستمان می‌گرفتیم توی آفتاب داغ می ایستادیم تا سنجاقک بیاید روی چوب بنشیند. آهسته پایش را می‌گرفتیم، نخی به دمش می‌بستیم و رهایش می‌کردیم. هی این طرف آن طرف می‌خورد. با توپ پلاستیکی فوتبال هم بازی می‌کردیم و محله به محله مسابقه می‌دادیم. آب لوله کشی نبود. سر هر کوچه یک شیر فشاری گذاشته بودند که به آن «بمبو» می گفتند. خانمها ظهرها یا صبح زود بعد از نماز می‌رفتند می‌گفتند توی صف بمبو، ظرفهایشان را پر می‌کردند و به خانه می‌بردند. ما بچه ها هم می‌رفتیم نوبت می‌گرفتیم، ظرفها را می‌گذاشتیم می ایستادیم کنارش تا مادر یا پدرمان بیاید. گاه دعوا می شد. کسی به ما بی احترامی نمی‌کرد. به خانه ما خانه مؤمن‌ها می‌گفتند؛ چون در آن خانه همه متدین بودند. کسی رادیو نداشت و بی حجاب نبود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
27.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران همراه سپاهیان حیدر  مردانه به سوی جبهه رو کن برگیر سلاح خویش بر دوش چون شیر نبرد با عدو کن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت همه دعوتید به محفل رزمندگان ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 من آن‌روزی که اینجا پا نهادم ترک سَر کردم ... عاشقان را سر شوريده به پيكر عجب است دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است!... تيغ بارد اگر آنجا كه بود جلوۀ دوست تن ندادن ز وفا در دم خنجر عجب است‏ تشنه‌لب، جان به لب آب سپردن سهل است تشنۀ وصل كند ياد ز كوثر عجب است‏ تنِ بى‌سر عجبى نيست گر افتد بر خاک سرِ سرباز ره عشق به پيكر عجب است‏ صبحتون سرشار از آرامش ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
خاطرات شنیدنی "محسن پویا" از "عملیات فتح المبین" از کتاب تازه‌چاپ "ستاد گردان" (کربلا - ل۷) در سالگرد این حماسه و ایام عید نوروز 🔸 بزودی 👈 در کانال حماسه جنوب ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت همه دعوتید به محفل رزمندگان ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 "والفجر هشت " از شروع تا پایان / ۲۳ برگرفته از دوره دافوس سردار شهید حاج احمد سیاف زاده ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔻 خط شکنی 🔹 جاده البحار را باید شب اول می گرفتیم؛ حدودا ساعت دوازده شب لشکر ۵ نصر اعلام کرد به جاده آسفالت رسیدم. وقتی ازش سوال کردند، دیدند اولین یگان، لشکر ۵ نصر است که از بالاترین نقطه به جاده البحار رسیده و اعلام می‌کند می‌خواهم بلدوزرهایم را عبور بدهم. بلافاصله، به یگان‌های دیگر این موضوع گفته شد و آن‌ها هم حرکت کردند. 🔸 از مشکلاتی که ما داشتیم اسکله چهارچراغ بود. خیلی مقاومت کردند و نبرد در آن محور تا فردا ادامه پیدا کرد و عبور را برای لشکر ۳۱ عاشورا سخت کرده بود. با این وضعیت قرار شد لشکر ۲۵ کربلا که شهر فاو را تصرف کرده بود برود و آن منطقه‌ای که بین دو لشکر ۲۵ کربلا و ۵ نصر شکاف ایجاد شده بود را تأمین کند. 🔹 حوالی ساعت ۱ شب بود که آقا مرتضی[قربانی] اعلام کرد من در پایگاه موشکی هستم و رفته بود به سمت خورعبدالله. 🔸 محور قرارگاه نوح هم لشکر ۴۱ ثارالله نه تنها عبور موفقی کرده بود، بلکه آماده بود که اگر لشکر ۲۵ کربلا آماده باشد از کنار پایگاه موشکی و خورعبدالله باهاش الحاق کند. 🔹 لذا در مرحله اول، اهداف را تا جاده البحار و بلکه بیشتر تصرف کردیم که کالک آن در اطلس‌های جنگ با میزان پیشروی و پیوستگی یگان‌ها در این زمین موجود است. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 حوزه فرماندهی سکانسی آموزنده از فیلم "منصور" از زندگی دلاور صحنه پیکار، شهید منصور ستاری سرتیپ و فرمانده نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
با سلام ادامه گردان گم شده با تاخیر، در اخر شب ارسال خواهد شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۳۷ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 آب بمبو، آب شرب و از لوله شهر بود. با همان آب شست و شو می‌کردند. ظرف می شستند، رخت می‌شستند، غذا و نان می پختند. وسط حیاط، تخت چوبی بزرگی گذاشته بودند و روی آن هر خانواده ای یک بشکه دویست و بیست لیتری آب داشت، پایین بشکه شیر بود که دست و رویمان را می‌شستیم. مادرم کنار بشکه ما را لخت می‌کرد و می‌شست؛ خجالت می‌کشیدم. این حمام وسط هفته بود. آخر هفته پدرم ما را به حمام عمومی می‌برد. صدای گلوله های توپ عراقی ها مرا به جنگ برگرداند. حالا همین آبادان دوست داشتنی در محاصره بود و گلوله باران می‌شد. یکی از تانکفارم های پالایشگاه آتش گرفته و دود سیاه غلیظی شهر را پوشانده بود. نزدیک خانه خواهرم با سرعت حدود سی کیلومتر در راه ذوالفقاری با چراغ خاموش می‌رفتیم که ناگهان همراه با تکان شدید صدای وحشتناکی از جلوی خودرو بلند شد. اول فکر کردیم گلوله توپ خورده است. به خود که آمدیم دیدیم با یک پیکان شاخ به شاخ شده ایم. حدود هفت زن و بچه روستایی توی پیکان بودند و دست و پا و سرشان زخمی شده بود. ضربه سختی به پایم وارد شد، دنده های عبدالله هم آسیب دید، در حالی که گلوله های توپ می آمد، نیم ساعتی کنار جاده نشستیم و سرنشینان پیکان را تیمار کردیم. هر طوری بود هر دو ماشین را راه انداختیم. در همسایگی خانه خواهرم، تعدادی دختر و یک پیرزن با شنیدن صدای ماشین بیرون آمدند و دور ما حلقه زدند. بچه ها هی می‌گفتند دایی آمد، دایی آمد، یکی از دخترها گفت: «دو روز است دایی مان رفته ماشین بیاورد ما را ببرد هنوز نیامده، دلم برایشان سوخت. آرزو کردم دایی شان شهید نشده باشد. به خانه خواهرم رسیدیم. مادرم تا ما را دید، غش کرد. خواهرم آب روی صورتش پاشید، گفت: «ننه جان حالا که بچه ها آمدند، بلند شو.» حرکات او در آن لحظه فراموشم نمی‌شود. دستش را دور سر ما می چرخاند می‌زد توی سر خودش می‌گفت درد و بلایتان بخورد توی سرم!» احساسی و با عاطفه بود. خواهرم، مادرم را در آغوش گرفت و نگهش داشت. پدر صبوری می‌کرد. با همان لحن صبورانه مادرم را دلداری می‌داد می‌گفت: «حالا که بچه ها هستند، چرا بی تابی می‌کنی؟» مادرم کمی که حالش جا آمد یکی یکی ما را بو کرد. گردن مرا بو می کرد، گردن عبدالله را می بوسید. خواهرم همین طور. دامادمان حاج عبدالرزاق با اینکه خوددار و محکم بود نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد. لباسهایمان کثیف و درب و داغان بود. مادرم گفت: «مثل بچگی هایتان باید شما را حمام کنم. یک تخت چوبی توی حیاط بود. یکی یکی لباسهایمان را در آورد روی تخت نشاند. دامادمان با سطل از نهر آب می آورد و به دستش می داد. با پودر رختشویی سر و بدن ما را شست و لیف کشید. خجالت می‌کشیدیم. عین بچه های کوچک روی تخت نشستیم گفتیم بگذار دل ننه راضی شود وقتی همه ما را حمام کرد گفت: آخی دلم خنک شد. راحت شدم. دامادمان دشداشه ای داشت که لباس شیکش بود و برای عروسی ها می پوشید. آن را آورد و تنم کرد. یک دشداشه نو و سفید هم به عبدالله داد. خواهرم هرچه لباس نو بود آورد و تن رسول و محمود کرد. خواهرم چای درست کرد. غذای زیادی نداشتند. مقداری عدس پخته بودند. نان از مساجد آبادان می آوردند. مادرم در آن شرایط می پخت و با مقداری عدس و لوبیا غذا درست می‌کرد. پتویی توی حیاط پهن کردند همه مان روی آن نشستیم و چای و عدسی خوردیم. مادرم همین طور که قربان صدقه مان می رفت، می‌گفت: «عزیز دلم غلامرضا کجاست؟ نکند شهید شده، حتماً زخمی شده.» گفتیم ننه به خدا حال غلامرضا خوبه، پیدایش نکردیم، ولی خبرش را داشتیم. برایش تعریف کردیم چه اتفاقاتی در خرمشهر افتاده است. به آنها روحیه می‌دادیم. می‌گفتیم ان‌شاء الله تا چند روز دیگر جنگ تمام می شود همه مان بر می‌گردیم. مادرم دستش را بالا می‌برد، می گفت: "ان شاء الله ان شاء الله دور هم جمع می‌شویم. خدایا به حق حضرت فاطمه زهرا صدام را زیر زمین خاک کن، صدقه سر علی اکبر و حضرت قاسم و هزار مؤمن و مسلمان بچه های مرا هم حفظ کن.» •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂