eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۴۲ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ مردم برای عیادت مجروحین به بیمارستانها می‌رفتند. شیرینی و گل می آوردند و دلجویی می‌کردند. یک روز آقایی حدود شصت ساله با یک جعبه شیرینی و چند شاخه گل به ملاقاتم آمد. لباس شیکی پوشیده بود و کلاه سیسلی به سرد داشت. بازنشسته ارتش بود. گفت «شهریور هزاروسیصدو بیست زخمی شدم، یک چشمم را برای مملکت از دست دادم و همه این سالها بدون مشکل با یک چشم زندگی کرده ام.» حرفهایش امیدوارم کرد و دلداری ام داد. کاغذی در آورد، روی آن نشانی جایی را نوشت به دستم داد و گفت: «هر وقت راه افتادی می روی آنجا برایت یک چشم مصنوعی شیک می‌گذارند، هیچ کس متوجه نمی‌شود چشم مصنوعی داری. پرسید: «ازدواج کردی؟» گفتم: «نه.» گفت: «چشم» برایت می‌گذارند که زنت هم متوجه نمی‌شود!» حدود یک ماه در آن بیمارستان بودم در این مدت پدر، مادر، برادرم غلامرضا پسر خاله ام حمزه به ملاقاتم آمدند. بی تابی‌های مادرم دوباره تکرار شد. غلامرضا دلش نمی آمد مرا این طور ببیند. پشت در ایستاده بود و گریه می کرد. صدایش کردم آمد مرا بوسید. دوست، همسایه و همکلاس دوران مدرسه ام حبیب خیاط زاده شنیده بود مجروح شده ام، سراغم آمد. پس از چند روز همه رفتند. حبیب، غلامرضا و بیژن تا زمان ترخیصم از بیمارستان نوبتی کنارم بودند، برای نماز و رفتن به دستشویی کمک می‌کردند. غلامرضا می‌دانست میل به غذای بیمارستان ندارم برایم سوپ و میوه می آورد. ضبطی برایم خرید، نوار سرودهای انقلابی و سخنرانی می آورد، با من صحبت می‌کرد می‌گفت چشمت قبل از تو به بهشت رفته برایت جا گرفته؛ روحیه می‌داد! پس از ترخیص، مرا از بیمارستان مستقیم به رستورانی در تجریش بردند. گفتند رستوران ناصر ملک مطیعی است. چلوکبابش عالی بود. شب به محل اسکان خانواده حبیب رفتیم. یک خانه مصادره ای توی دربند را در اختیار تعدادی از جنگ زده ها گذاشته بودند. پدرش در خرمشهر خشک شویی بزرگی داشت و وضعش خوب بود. پیش از انقلاب بچه هایش را به آمریکا فرستاده بود درس بخوانند. حالا به روزی افتاده بود که در خیابان دربند، سر یک کوچه چرخ خیاطی کوچکی گذاشته بود و لباس تعمیر می‌کرد. شب آنجا خوابیدیم صبح زود به ترمینال جنوب رفتیم و با اتوبوس راهی شیراز شدم •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻 ستاد گردان / ۵ خاطرات دکتر محسن پویا از عملیات فتح المبین تدوین: غلامرضا جهانی مقدم ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔹 بعد‌از‌ظهرِ روز اوّل، به سمت منطقۀ شوش حرکت کردیم و حدود ساعت چهار یا پنج بعدازظهر به شهر شوش رسیدیم. محلّ استقرار ما در چند خانۀ سازمانی در شمال شهر شوش بود که برای استقرار گردان آماده کرده‌بودند. در کنار خانه‌ها یک مدرسه قرار داشت که ابتدا در آن مدرسه پیاده شدیم، ولی برای استراحت به خانه‌ها می‌رفتیم. شب اوّل، شب جمعه و مصادف با دعای کمیل بود. به همراه تعدادی از بچّه‌ها از محلّ استقرار، پیاده و آرام‌آرام به سمت حرم حضرت دانیال نبی حرکت کردیم و در مراسم دعای کمیل که مفصّل و با حال و هواي معنوی بسیار خوبی هم برگزار شد، شرکت کردیم . چند روزی در شهر شوش بودیم تا منطقۀ استقرار مشخّص شود. در این مأموریّت قرار بود زیر نظر تیپ ۱۷ قم که بعداً به تیپ ۱۷ علی بن ابیطالب تغيير نام داد، عملیّات انجام دهیم. برنامه‌ریزی به این شکل بود که ابتدا در منطقۀ عمومی عنکوشِ شوش مستقر شویم. منطقۀ عنکوش در نزدیکی خطّ مقدم قرار داشت و می‌بایست در این محل، خودمان اردوگاهی می‌ساختیم تا موقع عملیّات فرا برسد. تدارکات یک گردانِ حدودِ ۳۵۰ نفری برای تأمین نیازها و استقرار و ساخت سنگرهای مورد نياز و ایاب و ذهاب آنها، هماهنگی زیادی نیاز داشت. این کارِ بسیار سنگینی بود و تجربۀ چندانی هم نداشتم، ولی کارها به لطف خدا و همکاری دوستان به شکل بسیار خوبی انجام می‌شد. تدارکات تیپ در شهر شوش، محلّی را برای کارهای پشتیبانی اختصاص داده‌بود. تمام امکاناتِ مورد نیاز عملیّاتی در همان جا قرار داشت. [معمولاً] با یک معرّفی‌نامه از مسئول پشتیبانی خط که فردی از بچّه‌های قم به نام آقای شفیعی بود و مسئولیت پشتیبانی را داشت، کارها انجام می‌گرفت. بعد از استقرار در خط و اردوگاه گردان، امکانات مورد نیاز را از یک مقرّ پشتیبانی که در نزدیکی خط زده‌بودند، تأمین می‌کردیم. در بدو ورود به شهر شوش، از طرف پشتیبانی تیپ، یک دستگاه خودروی نیسان که تمیز و نو هم بود، در اختیار ما قرار دادند. با آن [خودرو] ایاب و ذهاب و کارهای دیگر را انجام می‌دادیم. یک سری امکانات و تجهیزات اوّلیه را هم از شهر شوش تهیه کردیم. برای آماده کردن اردوگاه باید امکاناتی تهیه می‌کردیم و برای تعیین محلّ استقرار اردوگاه، هماهنگی‌هایی با تدارکات تیپ ۱۷ قم صورت می‌دادیم. به اتّفاق برادر، احمدرضا ترکی، به منطقۀ مورد نظر رفتیم و شروع به بررسی محل کردیم. منطقه‌ای که تعیین شد، حدّ فاصل خطّ مقدم تا سایت پشتیبانیِ تیپ بود. [بلافاصله] به کار آماده‌سازی سنگرها و اردوگاه مشغول شديم. منطقه‌ای كه در آن می‌بایست اردوگاه را می‌زدیم، از نظر شرایط جغرافیایی باید ویژگی‌های خاصّی می‌داشت. بین تپۀ ماهوری‌ها، شروع به ساختن سنگر به صورت پراکنده کردیم و با لودر، دل تپه‌ها را شکافتیم و سنگرها را در دل این شکاف‌ها زدیم. تعدادی از نیروهای گردان را آوردیم و سنگرهایی که جای استقرار دسته‌ها بود، به صورت گروهی ساختیم. با سیلیپر یا همان تراورس‌ها ، سقف و جلو سنگرها را مستحکم کردیم تا آمادۀ استقرار شوند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 تصاویر زیبایی از رزمندگان لشکر ۱۰ سیدالشهداء با نوای حاج صادق آهنگران با نوای کاروان.. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
«به اروند رسیدیم»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ مرتضی تیموری و قدیر نصر داشتند یک وانت پر از مین را به دشت عباس می بردند تا جلوی تانک های دشمن کار بگذارند که یک خمپاره بین بچه ها پایین آمده و جهنمی از آتش درست کرده و بچه ها را به شهادت رسانده بود. درین زمان بسیاری از فرماندهان به عقب نشینی معتقد بودند. اما حسین خرازی می گفت:«عقب نشینی نمی کنیم. عهد بستیم تا اخر بمونیم. یا شهید میشیم یا پیروز ما اینجا شهید دادیم. اگه همه ما کشته شیم، به عقب بر نمی گردیم.» حسین این را گفت و رفت. حزن و اندوه جمع را فرا گرفت. زمان می گذشت و از حسین خبری نبود. سراغش را گرفتم. حسین صادقی معاون یکی از گردان ها گفت:«حاج حسین رو دیدم که رفت تو یک گودال. رفتم بالای سرش دیدم داره گریه می کنه. دوبار هم باهاش تماس گرفتن، اما حاجی پشت بی سیم نیومد.»       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ خاطرات جانباز کریم نصر اصفهانی تحقیق و تدوین: مرتضی مساح @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹 گردان گم شده / ۳۸ خاطرات اسیر عراقی سرگرد عزالدین مانع ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 مدیر استخبارات از جبهه ما دیدار کرد. هدف اصلی او این بود که استخبارات از آمادگی رزمی و روحیه نیروها اطلاع پیدا کند. او در جمع نیروها برای سخنرانی ایستاد و گفت من معتقدم که اگر دچار ترس و وحشت شویم، جنگ را باخته ایم. این جنگ جنگ تاریخ است، نبرد نسل‌ها است. انسانهای ترسو در میان ما جایی ندارند. اگر این حوادث ناچیز ما را بترساند ما نمی توانیم با مشکلات مقابله کنیم. این جنگ سرنوشت گروههای متخاصم را رقم خواهد زد. ما پیروز خواهیم شد، پیروز. ناگهان گلوله ای به او خورد و نقش بر زمین شد. مدیر می گفت: «لعنت بر شما، لعنت بر صدام و آه و ناله کرد تا نفسش برید. تک تیراندازی که او را نشانه رفته بود فرار کرد و در خانه های سمت راست مخفی شد. فرمانده لشکر به من گفت: «لعنت بر شما، لعنت بر شما و گردانتان. آتش شما دامنگیر پسرخاله ام شد. لعنت بر شما و عشیره شما. لعنت بر شما و بر رئیس‌تان صدام. هر چه از دهانش بیرون آمد، نثار ما کرد و ما از حرفهای او تعجب کردیم. واحد ما فكر فرماندهی را به طور جدی به خود مشغول کرد. تک تیرانداز ماهری که مدیر استخبارات را هدف قرار داد، درون خانه ها مخفی شده بود. روز بعد افراد استخبارات چهار نفر را از خانه هایی که تیرانداز به آنها پناه برده بود دستگیر کردند و پیش ما آوردند. می گفتند که به این اشخاص مظنونند. بعد از دو روز تحقیقات همراه با ضرب و شتم شدید، به ما خبر رسید که این چهار نفر همان کسانی اند که رئیس استخبارات، سرگرد احمد را کشته اند، ولی واقعیت چیز دیگری بود. آنها قاتل نبودند بلکه فرماندهی از آنها خواسته بود که به امام خمینی بد بگویند، اما نپذیرفته بودند. آن چهار نفر را آوردند. همه پیر مرد بودند. در حالی که آنها به نفع انقلاب و امام خمینی شعار می‌دادند در برابر جمع کثیری از سربازان و اهالی خرمشهر اعدام شدند. سر و صدایی به پا شد. نیروهای گردان دچار ترس و وحشت شده بودند. آنها می‌گفتند: «بار دیگر بلا و مصیبت به سراغ ما آمد.» ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۴۳ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ پدر مادر و بقیه خانواده حالا در شیراز بودند. آنها حتی تا روز نهم آبان در خانه خواهرم در ذوالفقاری ساکن بودند. دشمن روز نوزدهم مهر منطقه «مارد از رودخانه کارون عبور کرده و روز بیست و سه مهر با پشت سر گذاشتن، جاده دارخونین، جاده ماهشهر - آبادان را گرفته بود. عراقی ها آن روز از بهمن‌شیر می‌گذرند حدود دو کیلومتر مانده به اروند به ذوالفقاری میرسند که اگر از آن هم عبور می‌کردند و به اروند می‌رسیدند. با زدن پل روی اروند دیگر کار آبادان و خرمشهر تمام می شد. آنها از نخلستان حاج عبدالکریم جاسمیان نژاد، دایی دامادمان که عموزاده باباحاجی بود پل زده بودند. پدرم می‌گفت صبح زود سر و صدایی شنیدیم رفتیم بیرون، دیدیم عراقی ها توی نخلستان هستند. همگی بلند می‌شوند و فرار می‌کنند. باباحاجی می‌گوید ما پای دویدن و فرار نداریم، همین جا می نشینیم، با ما کاری ندارند. بابا حاجی و بی‌بی می‌مانند. پدرم با بقیه فرار می‌کنند و به طرف خانه یکی از اقوام در خسرو آباد می‌روند. باباحاجی نقل می‌کرد «نشسته بودیم که عراقی‌ها از دیوار داخل خانه پریدند. یکی از آنها تا مرا دید گفت غیر از تو کسی هست؟ به عربی گفتم فقط من و زنم هستیم. پرسید بقیه کجا هستند؟ گفتم همه فرار کردند. پرسید پاسدارهای خمینی کجا هستند؟ گفتم بیایید بنشینید چای بخورید تا برایتان بگویم کجا هستند.» می‌خواسته سرگرمشان کند تا پدرم و بقیه فرار کنند. می‌گفت عراقی‌ها دورم جمع شدند برایشان چایی ریختم. سرپایی خوردند. گفتند تو که عربی چرا ماندی با اینها همکاری می‌کنی؟ گفتم خانه و زندگی ام اینجاست، کجا بروم؟ گفتند پاسدارها اذیتتان نکردند؟ گفتم نه چرا اذیت کنند. ما ایرانی هستیم، اینها هم ایرانی اند. گفتند از ما نمی ترسید؟ گفتم نه شما آدمی، من هم آدمم!» در این موقع یکی از عراقی‌ها که عصبانی شده بوده به باباحاجی نهیب میزند که بالاخره نگفتی پاسدارها کجا هستند؟ او هم برای اینکه بترساندشان می گوید پاسدارها همین اطراف لا به لای درخت ها هستند. می پرسند چند نفرند؟ می‌گوید زیادند.... خیلی زیادند؛ لای نخل ها کمین کرده اند. این گفت و گوها بین عراقی‌ها و باباحاجی در حالی بوده که هنوز هیچ رزمنده ای آنجا نبوده و کسی از حضور دشمن خبر نداشته. پس از آن دریاقلی هم که آنها را دیده بوده، بلافاصله با دوچرخه خودش را به سپاه می‌رساند و خبر می‌دهد. دریاقلی در فاصله دویست متری منزل خواهرم زندگی می‌کرد. از عبدالکریم جاسمیان نژاد قطعه زمینی بدون نخل خریده بود ماشین‌های اسقاطی را می آورد اوراق می‌کرد و می فروخت. آن روز پدر و مادرم هم در راه خسروآباد به اسارت عراقی‌ها در می آیند. آنها را در خانه ای نگه می‌دارند و یک نگهبان بالای سرشان می‌گذارند تا اینکه نیروهای خودی از راه می‌رسند. درگیری ها شدید می‌شود. عراقی‌ها ناچار به عقب نشینی می‌شوند و پدر و مادرم را در همان خانه رها می‌کنند. آنها با کمک علی آقا همسر خواهرم با لنج به بندر ماهشهر و از آنجا به شیراز می‌روند. در شیراز به محل اقامت خانواده رفتم. در یک خانه قدیمی که هفت اتاق داشت دو اتاق اجاره کرده بودند. بقیه اتاقها در اختیار خانواده های دیگر بود؛ با یک دستشویی به دیوار که تکیه می‌دادی خاک و گچ می ریخت. خواهرها، دامادها، نوه ها، پدر، مادر، باباحاجی و بی‌بی، حدود دوازده نفر در همان دو اتاق به سر می بردند. همه معذب و ناراحت بودند. با دیدن من، مثل اینکه مصیبت هایشان تازه شده باشد، دوره ام کردند و زارزار گریستند. همگی به چشم تخلیه شده ام نگاه کردند و اشک ریختند. بغض گلویم را می‌فشرد. شب پدرم کباب گرفت، به اندازه کافی نبود. سفره نداشتند روزنامه ای پهن کردند. با دیدن این شرایط احساس ذلت و خواری کردم. تحمل آتش و گلوله باران دشمن، نفس نفس زدن هنگام فرار از محاصره دشمن و تحمل گرسنگی و تشنگی در هوای داغ جبهه از دیدن شرایطی که خانواده ام داشتند آسان تر بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 دلاوران عملیات فتح المبین دوم فروردین ۱۳۶۱ @defae_moghadas 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 نواهای ماندگار 💠 حاج صادق آهنگران از سری نوحه های فتح المبین آمدم تا کرخه را از خون خود دریا کنم        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 تازه عمليات غرور آفرين فتح المبين آغاز شده بود كه با بيت امام تماس گرفتيم و اعلام كرديم وقت ملاقاتی را برای فرزندان بسيجی امام كه برای اسلام و امت اسلامی با اين فتح عظيم افتخار بزرگی را آفريده اند اختصاص دهند. بلافاصله موافقت شد. قطاری آماده شد و رزمندگان را با همان سر و وضع و لباس و كلاه و پيشانی بندهايی كه داشتند از منطقه عملياتی به حسينيه جماران رسانديم. قبل از ملاقات برادر محسن رضايی فرمانده كل سپاه با اظهار تشكر از عنايت امام اين پيروزی بزرگ را به ايشان از قول تمامی رزمندگان اسلام تبريك گفته؛ بعد امام شروع به صحبت كردند. ابتدای صحبت ايشان به دليل گريه شوق و اشتياق بچه ها مرتب قطع مي شد جو ملكوتی و عرفانی خاصی فضای حسينيه جماران را فراگرفته بود، امام هم ساكت مانده بودند و به شور و حال فرزندان رزمنده خود می نگريستند. بعد از چند دقيقه صحبتشان را ادامه داده و فرمودند: ما افتخار می كنيم كه از هوائی استنشاق مي كنيم كه شما از آن هوا استنشاق می كنيد... بچه ها به محض شنيدن اين جملات كه علامت تواضع آن بزرگمرد به رزمندگان اسلام بود گريه های بلندی سر دادند. واقعيت اين بود كه امام و رزمندگان همديگر را خوب می شناختند و به هم عشق می ورزيدند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻 ستاد گردان / ۶ خاطرات دکتر محسن پویا از عملیات فتح المبین تدوین: غلامرضا جهانی مقدم ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔹 درکمتر از دو سه روز و خیلی سریع، یک اردوگاه در آن محل ایجاد شد. سنگرها به نوعی سنگرهای گروهی بود و به راحتی یک دسته را در خودش جا می‌داد. با توجّه به نداشتن تجربۀ کافی و در تیررس بودن منطقه، بحمدالله تا آخر مأموریت در همین سنگرها مستقر بودیم و اتّفاق خاصّی هم نیفتاد. با فاصلۀ چند روز بعد از استقرار در این اردوگاه، به گردان مأموریّت پدافندی یکی از مناطق جبهۀ شوش داده‌شد. حاج اسماعیل هم با توجه به تجربیّات بالای آقای معینیان، به گروهان قدس برای پدافند از خط، مأموریّت داد. فاصلۀ ما با محلّ استقرار نیروها در خطّ مقدم، خیلی کم بود. در مسافت هوایی، شاید چیزی حدود دو یا سه کیلومتر و زمینی حدود چهار یا پنج کیلومتر فاصله داشتیم. روزهای باقی‌مانده تا عملیّات، فرصت خوبی برای آماده کردن و سازمان‌دهی نیروها برای انجام یک عملیّات بسیار بزرگ بود. هنوز توجیهِ عملیّاتی نشده‌بودیم. با تأکید و مدیریّت حاج‌اسماعیل، برای کم تر از یک ماهی که در اردوگاه مستقر بودیم، برنامه ریزی شد. این فرصت خیلی خوبی برای آموزش بود و گردان هم از آن بسیار خوب استفاده کرد و به نیروها آموزش‌های کاملی داده‌شد. بعضی از نیروها برای اوّلین بار بود که به جبهه می‌آمدند و لازم بود آموزش‌هایی را ببینند. *** فرصت بسیار مناسبی هم ایجاد شده‌بود تا سطح معنویِ بچّه‌ها ارتقا پیدا کند. در همان روزهای اوّل مأموریت گردان، فضای معنوی بسیار بالایی در نیروها ایجاد شده‌بود. نماز شب و تهجّد در اوّلین عملیّاتِ گردان، خیلی خوب شکل گرفت. تعداد زیادی از بچّه‌ها حدود یک ساعت قبل از اذان صبح، بیدار می شدند و بعضاً در فضای باز اردوگاه می‌رفتند و نماز شب می‌خواندند. معمولاً هر روز بعد از نماز صبح، زیارت یا دعایی خوانده می‌شد. بعد از این که هوا حالت گرگ و میش پیدا می‌کرد، دیگر کسی نمی‌خوابید و برنامۀ ورزش صبحگاهی شروع می‌شد. دویدن، در اطراف اردوگاه و بین تپه‌های منطقه صورت می‌گرفت. گروهان گروهان و دسته دسته می‌رفتند و حدود یک ساعت ورزش می‌کردند. بعد از اتمام ورزش، همه به محلّ اردوگاه بر‌می‌گشتند. صحنه‌های زیبایی از شهید‌روح‌الله شمشیری به یاد دارم. وقتی نیروها سرحال از ورزش به اردوگاه می‌آمدند، ایشان یک دفعه می‌گفت: «خیلی خُب؛ هر کس می‌خواهد دوستش او را شفاعت کند، عقد اخوّت با او ببندد.» خودش هم شروع می‌کرد به مصافحه‌کردن با تک‌تک بچّه‌ها. با این صحبتِ شمشیری، یک شوری بین بچّه‌های گردان به وجود می‌آمد و شروع به شفاعت خواستن از همدیگر می‌کردند. این حرکت یک ارتباط معنوی خوبی بین نیروها ایجاد می‌کرد. واقعاً این ارتباط معنوی را بین نیروها خیلی خوب حس می‌کردیم. برای همۀ بچّه‌ها این فضا اتفاق افتاده‌بود. اصلاً حس می‌کردیم همه یک روح هستند و یک خواسته دارند. فکرها و اندیشه‌ها و روحشان یک‌دست شده و اين فضای خیلی زیبایی را درست مي‌كرد. همۀ اینها در فضای ظاهری بود، ولی آن روح معنوی، یک احساس قلبی بین بچّه‌ها ایجاد کرده‌بود که آن دیگر در خفا بود و ظهوری نداشت. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
شهید روح الله (بهروز) شمشیری از شهدای بسیار معنوی - اهواز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا