#گزیده_کتاب
«به اروند رسیدیم»
┄═❁❁═┄
مرتضی تیموری و قدیر نصر داشتند یک وانت پر از مین را به دشت عباس می بردند تا جلوی تانک های دشمن کار بگذارند که یک خمپاره بین بچه ها پایین آمده و جهنمی از آتش درست کرده و بچه ها را به شهادت رسانده بود.
درین زمان بسیاری از فرماندهان به عقب نشینی معتقد بودند. اما حسین خرازی می گفت:«عقب نشینی نمی کنیم. عهد بستیم تا اخر بمونیم. یا شهید میشیم یا پیروز ما اینجا شهید دادیم. اگه همه ما کشته شیم، به عقب بر نمی گردیم.»
حسین این را گفت و رفت.
حزن و اندوه جمع را فرا گرفت. زمان می گذشت و از حسین خبری نبود. سراغش را گرفتم. حسین صادقی معاون یکی از گردان ها گفت:«حاج حسین رو دیدم که رفت تو یک گودال. رفتم بالای سرش دیدم داره گریه می کنه. دوبار هم باهاش تماس گرفتن، اما حاجی پشت بی سیم نیومد.»
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#به_اروند_رسیدیم
خاطرات جانباز کریم نصر اصفهانی
تحقیق و تدوین: مرتضی مساح
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹
🌹 گردان گم شده / ۳۸
خاطرات اسیر عراقی
سرگرد عزالدین مانع
┄═❁๑❁═┄
🔸 مدیر استخبارات از جبهه ما دیدار کرد. هدف اصلی او این بود که استخبارات از آمادگی رزمی و روحیه نیروها اطلاع پیدا کند. او در جمع نیروها برای سخنرانی ایستاد و گفت من معتقدم که اگر دچار ترس و وحشت شویم، جنگ را باخته ایم. این جنگ جنگ تاریخ است، نبرد نسلها است. انسانهای ترسو در میان ما جایی ندارند. اگر این حوادث ناچیز ما را بترساند ما نمی توانیم با مشکلات مقابله کنیم. این جنگ سرنوشت گروههای متخاصم را رقم خواهد زد. ما پیروز خواهیم شد، پیروز. ناگهان گلوله ای به او خورد و نقش بر زمین شد. مدیر می گفت: «لعنت بر شما، لعنت بر صدام و آه و ناله کرد تا نفسش برید. تک تیراندازی که او را نشانه رفته بود فرار کرد و در خانه های سمت راست مخفی شد. فرمانده لشکر به من گفت: «لعنت بر شما، لعنت بر شما و گردانتان. آتش شما دامنگیر پسرخاله ام شد. لعنت بر شما و عشیره شما. لعنت بر شما و بر رئیستان صدام. هر چه از دهانش بیرون آمد، نثار ما کرد و ما از حرفهای او تعجب کردیم. واحد ما فكر فرماندهی را به طور جدی به خود مشغول کرد. تک تیرانداز ماهری که مدیر استخبارات را هدف قرار داد، درون خانه ها مخفی شده بود. روز بعد افراد استخبارات چهار نفر را از خانه هایی که تیرانداز به آنها پناه برده بود دستگیر کردند و پیش ما آوردند. می گفتند که به این اشخاص مظنونند. بعد از دو روز تحقیقات همراه با ضرب و شتم شدید، به ما خبر رسید که این چهار نفر همان کسانی اند که رئیس استخبارات، سرگرد احمد را کشته اند، ولی واقعیت چیز دیگری بود. آنها قاتل نبودند بلکه فرماندهی از آنها خواسته بود که به امام خمینی بد بگویند، اما نپذیرفته بودند. آن چهار نفر را آوردند. همه پیر مرد بودند. در حالی که آنها به نفع انقلاب و امام خمینی شعار میدادند در برابر جمع کثیری از سربازان و اهالی خرمشهر اعدام شدند. سر و صدایی به پا شد. نیروهای گردان دچار ترس و وحشت شده بودند. آنها میگفتند: «بار دیگر بلا و مصیبت به سراغ ما آمد.»
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#گردان_گم_شده
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۴۳
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
پدر مادر و بقیه خانواده حالا در شیراز بودند. آنها حتی تا روز نهم آبان در خانه خواهرم در ذوالفقاری ساکن بودند. دشمن روز نوزدهم مهر منطقه «مارد از رودخانه کارون عبور کرده و روز بیست و سه مهر با پشت سر گذاشتن، جاده دارخونین، جاده ماهشهر - آبادان را گرفته بود. عراقی ها آن روز از بهمنشیر میگذرند حدود دو کیلومتر مانده به اروند به ذوالفقاری میرسند که اگر از آن هم عبور میکردند و به اروند میرسیدند. با زدن پل روی اروند دیگر کار آبادان و خرمشهر تمام می شد. آنها از نخلستان حاج عبدالکریم جاسمیان نژاد، دایی دامادمان که عموزاده باباحاجی بود پل زده بودند. پدرم میگفت صبح زود سر و صدایی
شنیدیم رفتیم بیرون، دیدیم عراقی ها توی نخلستان هستند. همگی بلند میشوند و فرار میکنند. باباحاجی میگوید ما پای دویدن و فرار نداریم، همین جا می نشینیم، با ما کاری ندارند. بابا حاجی و بیبی میمانند. پدرم با بقیه فرار میکنند و به طرف خانه یکی از اقوام در خسرو آباد میروند. باباحاجی نقل میکرد «نشسته بودیم که عراقیها از دیوار داخل خانه پریدند. یکی از آنها تا مرا دید گفت غیر از تو کسی هست؟ به عربی گفتم فقط من و زنم هستیم. پرسید بقیه کجا هستند؟ گفتم همه فرار کردند. پرسید پاسدارهای خمینی کجا هستند؟
گفتم بیایید بنشینید چای بخورید تا برایتان بگویم کجا هستند.» میخواسته سرگرمشان کند تا پدرم و بقیه فرار کنند. میگفت عراقیها دورم جمع شدند برایشان چایی ریختم. سرپایی خوردند. گفتند تو که عربی چرا ماندی با اینها همکاری میکنی؟ گفتم خانه و زندگی ام اینجاست، کجا بروم؟ گفتند پاسدارها اذیتتان نکردند؟ گفتم نه چرا اذیت کنند. ما ایرانی هستیم، اینها هم ایرانی اند. گفتند از ما نمی ترسید؟ گفتم نه شما آدمی، من هم آدمم!»
در این موقع یکی از عراقیها که عصبانی شده بوده به باباحاجی نهیب میزند که بالاخره نگفتی پاسدارها کجا هستند؟ او هم برای اینکه بترساندشان می گوید پاسدارها همین اطراف لا به لای درخت ها هستند. می پرسند چند نفرند؟ میگوید زیادند.... خیلی زیادند؛ لای نخل ها کمین کرده اند. این گفت و گوها بین عراقیها و باباحاجی در حالی بوده که هنوز هیچ رزمنده ای آنجا نبوده و کسی از حضور دشمن خبر نداشته. پس از آن دریاقلی هم که آنها را دیده بوده، بلافاصله با دوچرخه خودش را به سپاه میرساند و خبر میدهد. دریاقلی در فاصله دویست متری منزل خواهرم زندگی میکرد. از عبدالکریم جاسمیان نژاد قطعه زمینی بدون نخل خریده بود ماشینهای اسقاطی را می آورد اوراق میکرد و می فروخت. آن روز پدر و مادرم هم در راه خسروآباد به اسارت عراقیها در می آیند. آنها را در خانه ای نگه میدارند و یک نگهبان بالای سرشان میگذارند تا اینکه نیروهای خودی از راه میرسند. درگیری ها شدید میشود. عراقیها ناچار به عقب نشینی میشوند و پدر و مادرم را در همان خانه رها میکنند. آنها با کمک علی آقا همسر خواهرم با لنج به بندر ماهشهر و از آنجا به شیراز میروند. در شیراز به محل اقامت خانواده رفتم. در یک خانه قدیمی که هفت اتاق داشت دو اتاق اجاره کرده بودند. بقیه اتاقها در اختیار خانواده های دیگر بود؛ با یک دستشویی به دیوار که تکیه میدادی خاک و گچ می ریخت. خواهرها، دامادها، نوه ها، پدر، مادر، باباحاجی و بیبی، حدود دوازده نفر در همان دو اتاق به سر می بردند. همه معذب و ناراحت بودند. با دیدن من، مثل اینکه مصیبت هایشان تازه شده باشد، دوره ام کردند و زارزار گریستند. همگی به چشم تخلیه شده ام نگاه کردند و اشک ریختند. بغض گلویم را میفشرد. شب پدرم کباب گرفت، به اندازه کافی نبود. سفره نداشتند روزنامه ای پهن کردند. با دیدن این شرایط احساس ذلت و خواری کردم. تحمل آتش و گلوله باران دشمن، نفس نفس زدن هنگام فرار از محاصره دشمن و تحمل گرسنگی و تشنگی در هوای داغ جبهه از دیدن شرایطی که خانواده ام داشتند آسان تر بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
1_56208235.mp3
941.3K
🔴 نواهای ماندگار
💠 حاج صادق آهنگران
از سری نوحه های فتح المبین
آمدم تا کرخه را از خون خود دریا کنم
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوتی_ماندگار
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 تازه عمليات غرور آفرين فتح المبين آغاز شده بود كه با بيت امام تماس گرفتيم و اعلام كرديم وقت ملاقاتی را برای فرزندان بسيجی امام كه برای اسلام و امت اسلامی با اين فتح عظيم افتخار بزرگی را آفريده اند اختصاص دهند. بلافاصله موافقت شد. قطاری آماده شد و رزمندگان را با همان سر و وضع و لباس و كلاه و پيشانی بندهايی كه داشتند از منطقه عملياتی به حسينيه جماران رسانديم. قبل از ملاقات برادر محسن رضايی فرمانده كل سپاه با اظهار تشكر از عنايت امام اين پيروزی بزرگ را به ايشان از قول تمامی رزمندگان اسلام تبريك گفته؛ بعد امام شروع به صحبت كردند. ابتدای صحبت ايشان به دليل گريه شوق و اشتياق بچه ها مرتب قطع مي شد جو ملكوتی و عرفانی خاصی فضای حسينيه جماران را فراگرفته بود، امام هم ساكت مانده بودند و به شور و حال فرزندان رزمنده خود می نگريستند. بعد از چند دقيقه صحبتشان را ادامه داده و فرمودند: ما افتخار می كنيم كه از هوائی استنشاق مي كنيم كه شما از آن هوا استنشاق می كنيد... بچه ها به محض شنيدن اين جملات كه علامت تواضع آن بزرگمرد به رزمندگان اسلام بود گريه های بلندی سر دادند. واقعيت اين بود كه امام و رزمندگان همديگر را خوب می شناختند و به هم عشق می ورزيدند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#عملیات_فتحالمبین
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🔻 ستاد گردان / ۶
خاطرات دکتر محسن پویا
از عملیات فتح المبین
تدوین: غلامرضا جهانی مقدم
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔹 درکمتر از دو سه روز و خیلی سریع، یک اردوگاه در آن محل ایجاد شد. سنگرها به نوعی سنگرهای گروهی بود و به راحتی یک دسته را در خودش جا میداد. با توجّه به نداشتن تجربۀ کافی و در تیررس بودن منطقه، بحمدالله تا آخر مأموریت در همین سنگرها مستقر بودیم و اتّفاق خاصّی هم نیفتاد.
با فاصلۀ چند روز بعد از استقرار در این اردوگاه، به گردان مأموریّت پدافندی یکی از مناطق جبهۀ شوش دادهشد. حاج اسماعیل هم با توجه به تجربیّات بالای آقای معینیان، به گروهان قدس برای پدافند از خط، مأموریّت داد. فاصلۀ ما با محلّ استقرار نیروها در خطّ مقدم، خیلی کم بود. در مسافت هوایی، شاید چیزی حدود دو یا سه کیلومتر و زمینی حدود چهار یا پنج کیلومتر فاصله داشتیم. روزهای باقیمانده تا عملیّات، فرصت خوبی برای آماده کردن و سازماندهی نیروها برای انجام یک عملیّات بسیار بزرگ بود. هنوز توجیهِ عملیّاتی نشدهبودیم. با تأکید و مدیریّت حاجاسماعیل، برای کم تر از یک ماهی که در اردوگاه مستقر بودیم، برنامه ریزی شد. این فرصت خیلی خوبی برای آموزش بود و گردان هم از آن بسیار خوب استفاده کرد و به نیروها آموزشهای کاملی دادهشد. بعضی از نیروها برای اوّلین بار بود که به جبهه میآمدند و لازم بود آموزشهایی را ببینند.
***
فرصت بسیار مناسبی هم ایجاد شدهبود تا سطح معنویِ بچّهها ارتقا پیدا کند. در همان روزهای اوّل مأموریت گردان، فضای معنوی بسیار بالایی در نیروها ایجاد شدهبود. نماز شب و تهجّد در اوّلین عملیّاتِ گردان، خیلی خوب شکل گرفت. تعداد زیادی از بچّهها حدود یک ساعت قبل از اذان صبح، بیدار می شدند و بعضاً در فضای باز اردوگاه میرفتند و نماز شب میخواندند. معمولاً هر روز بعد از نماز صبح، زیارت یا دعایی خوانده میشد. بعد از این که هوا حالت گرگ و میش پیدا میکرد، دیگر کسی نمیخوابید و برنامۀ ورزش صبحگاهی شروع میشد. دویدن، در اطراف اردوگاه و بین تپههای منطقه صورت میگرفت. گروهان گروهان و دسته دسته میرفتند و حدود یک ساعت ورزش میکردند. بعد از اتمام ورزش، همه به محلّ اردوگاه برمیگشتند. صحنههای زیبایی از شهیدروحالله شمشیری به یاد دارم. وقتی نیروها سرحال از ورزش به اردوگاه میآمدند، ایشان یک دفعه میگفت: «خیلی خُب؛ هر کس میخواهد دوستش او را شفاعت کند، عقد اخوّت با او ببندد.» خودش هم شروع میکرد به مصافحهکردن با تکتک بچّهها. با این صحبتِ شمشیری، یک شوری بین بچّههای گردان به وجود میآمد و شروع به شفاعت خواستن از همدیگر میکردند. این حرکت یک ارتباط معنوی خوبی بین نیروها ایجاد میکرد. واقعاً این ارتباط معنوی را بین نیروها خیلی خوب حس میکردیم. برای همۀ بچّهها این فضا اتفاق افتادهبود. اصلاً حس میکردیم همه یک روح هستند و یک خواسته دارند. فکرها و اندیشهها و روحشان یکدست شده و اين فضای خیلی زیبایی را درست ميكرد. همۀ اینها در فضای ظاهری بود، ولی آن روح معنوی، یک احساس قلبی بین بچّهها ایجاد کردهبود که آن دیگر در خفا بود و ظهوری نداشت.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#تاریخ_شفاهی
#ستاد_گردان
#کتاب
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 فتح المبین
شرح عملیات
✦━•··•✧❁✧•··•━✦
🔸 پس از کسب آمادگی های لازم، عملیات فتح المبین در ساعت ۳۰ دقیقه بامداد دوم فروردین ۱۳۶۱ با رمز مبارک یا زهرا (س) و با چهار قرارگاه قدس، نصر، فجر و فتح آغاز شد.
▪︎ در این عملیات، مأموریت قرارگاه های قدس و فتح در مقایسه با قرار گاه های نصر و فجر از اهمیت بیشتری برخوردار بود. پس از آنکه دشمن از مأموریت رزمندگان در محور قرارگاه فتح آگاه شد، مأموریت قرارگاه قدس اهمیت بیشتری یافت زیرا قوای دشمن از مأموریت نیروهای خودی در این محور کاملا غافل بودند، در نتیجه هر موفقیتی در محور قرارگاه قدس که با تهدید عقبه و اشغال مواضع دشمن در منطقه عین خوش همراه بود، هوشیاری آنها در محور قرارگاه فتح را جبران می کرد. در واقع قرارگاه قدس می توانست مهم ترین خطوط مواصلاتی و تدارکاتی عراق در محور دهلران عین خوش و پل نادری را قطع کند که در این صورت، ورود نیروهای احتیاط ارتش عراق به منطقه با مشکلاتی همراه می شد و راه عقب نشینی نیروهای لشکر ۱۰ ارتش عراق نیز قطع می گردید.
▪︎ با شروع عملیات، نیروهای قرارگاه قدس - که به دلیل طولانی بودن مسافت، قبلا از محل استقرار خود حرکت کرده و در مواضع مناسبی در نزدیکی دشمن مستقر شده بودند - با تهاجم به نیروهای عراقی، ضمن آزاد کردن بخشی از جاده دهلران - پادگان کرخه، در عین خوش مستقر شدند. همچنین در این حمله منطقه کمرسرخ، امام زاده عباس و تپه های ۲۰۲ به تصرف نیروهای خودی در آمد.
✧✦✧ ✧✦✧
#عملیات_فتح_المبین
#تاریخ_شفاهی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂