eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪︎رژیم خبیث تنبیه خواهد شد.... ▪︎چند موشک کروز برد بلند از ایران به سمت اسرائیل ... ▪︎اسرائیل با یک حمله چند جبهه‌ای از سوی ایران و .... ▪︎مرحله دوم حرکت پهپادهای ایرانی به سمت اسرائیل .... ▪︎فرمانده سنت‌کام فلسطین اشغالی را ترک کرد... ▪︎شهردار حیفا حالت فوق‌العاده در این شهر اعلام کرد.... ▪︎ده‌ها موشک و پهباد به سرزمین‌های اشغالی اصابت کرد.... ▪︎پهپادها شروع به پرواز بر فراز آسمان عراق کردند.... ▪︎هکرهای ایرانی در حال حمله سایبری...‌‌ ▪︎حمله ایران به چندین پایگاه را در داخل اسرائیل.... ▪︎ قسمت اصلی حملات ایران علیه رژیم صهیونیستی هنوز شروع نشده.... ▪︎حملۀ پهپادهای انتحاری حزب‌الله به گنبد آهنین.... ▪︎ایران در حال بلعیدن اسرائیل است.... ▪︎شادی مردم تکبیرگویان در میدان فلسطین.... ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🍂 صبح دل انگیز فتح المبین و فتح خرمشهر و... را امروز دوباره حس کردیم و به جان نوشاندیم. درود بر رزمندگان سپاه و ارتش که باز حماسه آفریدند و دهان دشمن را بستند. صفای صبحتان هدیه به خنده‌های کودکان غزه        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @bank_aks @defae_moghadas ⏪ عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 همراه با قصه‌گو ۲ رضا رهگذر از کتاب: سفر به جنوب ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 طرف‌های عصر، می‌زنیم بیرون. از یک طرف محوطه وسیع پادگان صدای بلندگو بلند است. گلبرگ سرخ لاله ها در کوچه های شهر ما بوی شهادت می‌دهد بوی شهادت می دهد... به آن طرف نگاه می‌کنیم. فضایی بسیار وسیع و باز است. دور تا دورش باغچه های گل رز سرخ و صورتی و محمدی است. در انتهای محوطه صحنه ای درست کرده اند و مشغول تزیین آن هستند. آخر نیمه شعبان نزدیک است و از دو ـ سه شب مانده، هر شب مراسم جشنی برپاست. در میدان با نوجوان ریزاندامی روبه رو می‌شویم که لباس رزمندگان را برتن دارد. قدی کوتاه و جثه ای کوچک و باریک دارد. چهره مهتابی رنگش را چشمان جنوبی با حیایی زینت داده است. مشکی گیرا با مژه های بلند برگ برگشته. به نظر نمی‌رسد بیش از سیزده سال داشته باشد. تعجب می‌کنم مگر نه می‌گویند کمتر از پانزده ساله ها را نمی‌گذارند به جبهه بیایند؟! نمی توانم تعجبم را پنهان کنم. جلو می روم و سلام می‌کنم. با لبخندی محجوب جواب سلامم را می‌دهد. می پرسم برادر! - رزمنده ای؟ - بله. - از کجا اعزام شدی؟ - دزفول - می‌بخشی داداش، خیلی کوچک به نظر می رسی.... چند سالت است؟ - با همان لبخند دوست داشتنی اش می‌گوید: شانزده سال. با تعجب بیشتر می‌گویم اصلا بهت نمی آید کلاس چند می؟ - دوم نظری - رشته ات؟ - ریاضی فیزیک - بار چندم است که به جبهه می آیی؟ - بار اول -چطور شد به جبهه آمدی؟ - فرمان امام را که شنیدم آمدم. منظورش همین فرمان اخیر امام است که «هرکس می‌تواند به جبهه برود باید برود... کدام مدرسه میروی؟ - دبیرستان طالقانی - غیر از خودت کس دیگری هم از خانواده ات در جبهه هست؟ - برادر بزرگتر و پدرم - پدرت چند سالشان است؟ - چهل و پنج سال. خدا حافظی می‌کنیم تا راه بیفتیم به طرف گوشۀ دیگری از پادگان ، که یکدفعه یادم می‌آید اسمش را نپرسیده ام. می پرسم می گوید: عبدالرحیم حسینی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار با نوای حاج صادق آهنگران 🔹 فضای جبهه حق شورشی افکنده برجانم..        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
«کهنه سرباز»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ مدیر و چند نفر از کارکنان مدرسه با گام‌های بلند به سمت درِ ورودی دویدند. همگی به در چشم دوخته بودیم. لحظه‌ای بعد، در میان استقبال مدیر و معاونان، چند نفر افسر ارتشی شَق‌ورق قدم در حیاط مدرسه گذاشتند. از اُبهتشان خوشم آمد. برای لحظه‌ای خودم را به دست رؤیا سپردم و در لباس ارتش جا خوش کردم. همیشه دوست داشتم ارتشی شوم و بتوانم خدمتی بکنم. خیلی سنگین و پراُبهت قدم برمی‌داشتند. همگی روی صندلی‌هایی که کنار دیوار چیده شده بود نشستند. ابتدا مدیر مدرسه پشت تریبون رفت و پس از خوش‌آمد‌گویی به افسران، رو به ما گفت: «جناب سرهنگ خواجوی به همراه همکاران محترمشان برای بازدید و یک‌سری مسائل دیگر که خود این بزرگوار فرمایش می‌کنند تشریف‌فرما شده‌اند به مدرسه ما.» مدیر بعد از سخنرانی کوتاهش از سرهنگ خواجوی دعوت کرد تا پشت تریبون قرار بگیرد. سرهنگ پشت تریبون ایستاد؛ با صدایی رسا و مغرور صحبت می‌کرد. خیلی جَذَبه داشت. ارتشِ هر کشور و مملکت برایش حکم خون در رگ را دارد و قدرت ارتش قدرت هر کشور است. ارتش به افراد باهوش و قوی نیاز دارد. هر کدام از شما برای ارتش انتخاب شود، در مدرسه نظام ادامه تحصیل می‌دهد و حتی با دادن آزمون می‌تواند افسر هم بشود. در مدتی که دانش‌آموز هستید حقوق و مزایا هم دریافت خواهید کرد.»       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ خاطرات امیر سرتیپ‌ دوم اسکندر بیرانوند نویسنده:امین کیانی @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۶۶ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ بازیهای ما در خرمشهر، فوتبال گل یا پوچ و شطرنج بود. تابستانها با محله های دیگر مسابقه شطرنج می‌گذاشتیم. تیم شش هفت نفری بودیم که شطرنجمان خوب بود. سر کوچه یا روی پله در خانه، توی سایه می نشستیم و شطرنج بازی می‌کردیم. روزی یکی از بچه ها آمد و گفت: «جایی هست که پینگ پنگ و شطرنج و والیبال دارد، چای و آب یخ هم می‌دهند، برویم آنجا.» او ما را به حزب پان ایرانیست برد. مرکز اصلی فعالیتهای حزب در خرمشهر بود. رهبر حزب پان ایرانیست، محسن پزشکپور، از خرمشهر کاندیدا می‌شد و چند دوره به مجلس شورای ملی رفت. سه چهار نفر شدیم و رفتیم وارد ساختمان حزب شدیم. یکی پرسید: آقایان اینجا چه کار دارید؟ گفتیم می خواهیم با حزبتان آشنا شویم. خوشش آمد و با ما صحبت کرد. حواسمان به حرف‌هایش نبود پرسید: «آقایان سؤالی ندارید؟» گفتیم آقا اینجا شطرنج هم می‌شود بازی کرد؟ گفت: بله بله بفرمایید، میزهای شطرنج اتاق بغلی است. رفتیم نشستیم. از ما با چای و میوه پذیرایی کردند. گفتند هر وقت خواستید می توانید بیایید اینجا بازی کنید. آنجا پاتوق ما شد. در همین رفتن‌ها آنها روی ما کار می‌کردند. ما هم برای اینکه خودمان را از‌تک و تو نیندازیم حرف‌هایی می‌زدیم و سؤالهایی می‌پرسیدیم. کم کم مقداری به حزب حساس شدیم و بحث هایشان را دنبال کردیم. به طور مثال، آرم حزب بین دو خط موازی یک خط مخالف وسطش بود. می پرسیدیم معنی آرمتان چیست؟ می‌گفتند ما می‌گوییم عدالت و این یعنی عدالت وجود ندارد. آن سال‌ها مصادف با اعلام استقلال بحرین بود. اعضای آن حزب هر روز در ملامت این واقعه بحث می‌کردند. روزنامه ای داشتند به نام خاک و خون این روزنامه را به آنجا می آوردند و می‌خواندم. بدون هدف علاقه مند شدم. زیاد سؤال می‌کردم. پس از مدتی مسئول حزب به من گفت: «شما می‌توانید از خط کتابخانه ما هم استفاده کنید.» با توجه به شلوغی خانه، علاوه بر کتاب، درس‌هایم را هم آنجا می‌خواندم. دانشجویی به نام معصومی مسئول شاخه جوانان حزب بود. بچه تهران بود و پدرش در خرمشهر کار می‌کرد. یک روز به من پیشنهاد داد مسئول کتابخانه شوم. برایم جالب بود. اسم مسئول مرا قلقلک داد، بلافاصله پذیرفتم. کلید کتابخانه را داد و گفت: «هرکس کتاب خواست بده، رفقایت را هم بیاور.» در هفته یک نفر هم نمی‌آمد کتاب بگیرد ولی برای خودم خوب بود؛ چون کتاب می‌خواندم. کتابهای جنایی زیاد دوست داشتم. کتابهای ماجراهای مایک هامر را می‌خواندم. کارآگاهی بود که گروههای گانگستری را نابود می‌کرد. پس از آن کم کم به شاهنامه و حافظ و به طور کلی ادبیات بیشتر علاقه مند شدم. شاید صد شعر و کتاب آنجا خواندم. مدتی که گذشت مسئول حزب گفت: «یک نفر می خواهیم که روزنامه خاک و خون را توزیع کند، حاضری این کار را بکنی؟» گفتم «پول می‌دهی؟» مبلغی تعیین کرد و گفت: یک موتور هم می‌دهیم. موتور؟! دوچرخه هم نداشتم. حالا صاحب موتور می‌شدم. گفتم: می توانم شبها به خانه ببرم؟ گفت: آره، مشکلی ندارد، پول بنزینش را هم می‌دهیم. بیشتر علاقه مند شدم. موتورگازی بود. بعد از ظهرها روزنامه خاک و خون را پخش می‌کردم. فکر می‌کنم هفته ای بیست و پنج ریال می دادند. کتاب و روزنامه می خواندم، هم درآمدی داشتم. برایم خوب بود. هم نزدیک امتحانات سال هفتم بود. مسئول حزب گفت: «شورای حزب شما را به عنوان مسئول شاخه دانش آموزی منصوب کردند.» چندماهه رشد خوبی کردم. می‌گفتند شب‌ها هم باید بروی شعار نویسی کنی. مواظب باش. پلیس ببیند می‌گیرد. روی دیوار می نوشتم عدالت اجتماعی و آرم حزب را زیرش کلیشه می‌کردم. می نوشتم، نه چپ نه راست، راه ناسیونالیسم ملت ایران. شعارهایی هم در مورد محرومین می‌نوشتم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 یادش بخیر !! اعزام هایی که با قطار تا جنوب می‌رفتیم و چقدر خاطره می‌ساختیم.         ‌‌‍‌‎‌┄═❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 کوپه‌ها شش صندلی بود. موقع خواب صندلی هاش کشویی به هم می رسید. برای اینکه بچه ها راحت تر باشند ساک ها رو می ذاشتیم روی یکی از نرده‌ها تا یکی توی محفظه بالای جا چمدانی بخوابد. من اون شب رفتم همونجا خوابیدم، چهار نفر هم پایین خوابیده بودند. چون اون روزا خیلی به مرگ فکر می کردیم، نصف شب خواب دیدم مرده ام، تشییعم کردند و گذاشتند توی قبر. واقعا وحشتناک بود!  شروع کردند به گذاشتن سنگ لحد. سنگ آخر رو که گذاشتند همه جا تاریک شد. فکر می کنید چی شد؟ حتما شنیدید که میگن اون لحظه مرده زنده میشه و بلند می شه که بنشینه اما سرش میخوره به سنگ لحد 🙈 منم همین جوری شدم. تا خواستم بنشینم سرم خورد به سقف قطار😇 و از خواب پریدم و از همون بالا پرت شدم روی بچه هایی که پایین خوابیده بودند. غوغایی نصف شبی به پا شد. خدا رحم کرد کسی طوریش نشد ولی همه وحشت کردند. از شدت گرما خفگی به من دست داد. دقیقاً افتاده بودم رو سینه یکی از بچه ها که گرمایی بود. بعدا تعریف می کرد که همون لحظه داشتم خواب می دیدم که بختک افتاده رو سینه م. 😂 خلاصه بعد از کلی آه و ناله، خیلی خندیدیم و دوباره خوابیدیم، ولی دیگه بچه ها نذاشتند من برم بالا. یادش بخیر با همه سختی هاش خوش بودیم و راضی عباس گلمحمدی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
رفتن از جان سوی جانان سفرِ مردان است ... اسفندماه سال۱۳۶۳ اسکله شط علی / هورالهویزه شهید احمد اردلان، حسن سرخه و شهید سردار حسن درویش چند ساعت قبل از شهادت صبحتون همنوا و همنفس با شهیدان        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @bank_aks @defae_moghadas ⏪ عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 تحلیل کارشناسان برخی از شبکه‌های تلویزیونی عربی در مورد حملات موشکی و پهپادی ایران به دشمن صهیونیستی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @bank_aks @defae_moghadas ⏪ عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 طنز تلخ سیاسی 🔸 پیامک جو‌بایدن به جواد بایدن در پیامکی به ظریف گفت: 🔹«جواد جون، خواهش می کنم جای آن دکمه‌ای که آمریکا با فشار دادن آن تمام سیستم دفاعی ایران را از کار می اندازد به ما هم نشان بده!! ما هنوز پیداش نکردیم. ممنون- جو»        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @bank_aks @defae_moghadas ⏪ عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 همراه با قصه‌گو ۳ رضا رهگذر از کتاب: سفر به جنوب ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 یک و نیم روز بیشتر در پادگان ولی عصر نخواهیم ماند. از طرفی، با غروب خورشید مراسم جشن شبانگاهی شروع می شود. به قسمت شمال غربی پادگان می رویم. اینجا یک محوطه نه چندان بزرگ است که کف آن با قلوه سنگهای کوچک پوشیده شده. چند اتاقک فلزی (کانتینر) سفید رنگ و چند چادر برزنتی زیتونی در این قسمت به چشم می‌خورد. یک حمام صحرایی هم در گوشه دیگری از محوطه خودنمایی می‌کند. حمام جالب جمع و جور و قابل حملی است. ابتکار خود رزمنده هاست. منبع آب روی سقفش قرار می گیرد. آبگرمکن در یک فضای کوچک - در همان اتاقک - جاسازی شده، کنارش رختکن و بعد خود محوطه حمام. آدم باید در جبهه بوده باشد تا بداند این حمامها در آنجا چه نعمتی هستند و چقدر در سلامت رزمندگان تأثیر دارند. سمت چپ حمام چادری است که لبه های ورودی آن بالاست. خودش است همان که دنبالش می‌گشتم. آن هم نه یک نفر و نه دو نفر و نه سه نفر... چهار نفر. چهار نوجوان نشسته اند و به کاری مشغول اند. خوب که دقت می‌کنم متوجه می شوم که دارند «گل یا پوچ » بازی می‌کنند. جلو می‌روم و سلام می‌کنم. دست از بازی می‌کشند و به گرمی جواب سلامم را می‌دهند. راستش من در شرایط عادی گمان نمی‌کنم گزارشگر خوبی باشم. گزارشگری قبل از هر چیز یک روی باز می خواهد. آدمی می‌خواهد که اهل رودربایستی و کمرویی و از این حرفها نباشد. خیلی راحت هر جا دید خبری هست جلو برود و خودش را قاطی ماجرا کند. حتی اگر جلوش را هم بگیرند، او باید سمج شود و تا به مقصود نرسیده از پا ننشیند. حالت عادی هم برخی از مردم زیاد از گزارشگرها خوششان نمی‌آید و ممکن است به آنها روی خوش نشان ندهند. بعضی آنها را آدمهای فضولی می‌دانند که خودشان را نخود هر آشی می‌کنند. برای همین است که گفتم در شرایط عادی گمان نمی کنم گزارشگر خوبی باشم. اما جبهه همه چیزش با جاهای دیگر فرق می‌کند اینجا همه با هم غریب اند. اما اینجا انگار هیچ دیواری بین آدمها نیست. فاصله ای نیست. برقراری ارتباط با دیگران به سادگی آب خوردن است. اصلا تلاشی نمی‌خواهد. همینطور که داری قدم می زنی چشمت به چشم هر کس که می افتد، لبها به خنده ای مهربان باز می‌شود و گل «سلام» روی دهان می‌شکند. دهها سلام می‌شنوی و اگر اهل باشی، دهها سلام می‌کنی. دهها لبخند به رویت زده می‌شود و دهها لبخند به روی دیگران می زنی. «سلام» و دیگر کار تمام است. انگار همیشه همدیگر را می شناخته اید. انگار هر دو، اهل یک کوچه بوده اید. دوست و آشنا!        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 اوج هنرمندی موشک‌های ایران و البته هنرمندی مهندسان و طراحان ایرانی را می توانید در این ویدئو ببینید. چندین موشک پدافندی از سامانه پاتریوت شلیک می‌شود، اما هیچکدام موفقیتی در هدف قرار دادن موشک ایرانی که کلاهک بارانی دارد، نشدند. در واقع، موشک با کلاهک بارانی به هر دلیلی سامانه پدافندی دشمن را نامبراوت (از مدار خارج) کرد و در نهایت هم یکی از موشک‌ها به خود سامانه پدافندی اصابت کرد. این فقط یکی از شگردهای ایران بود و عملاً کل سامانه پدافندی دشمن در این حمله ۱۰۰ درصد شکست خوردند و کاری از پیش نبردند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas ⏪ عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۶۷ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ یک شب پاسبانی دنبالم کرد. با موتور فرار کردم و به خانه یکی از بچه محل‌ها رفتم. بعضی از بچه ها برای خنده و سرگرمی با من می آمدند. یک روز گفتند یک اجلاس دانش آموزی داریم، دخترها و پسرها را دعوت کردیم باید برایشان سخنرانی کنی. گفتم: «بلد نیستم.» مطلب کوچکی از روزنامه خاک و خون درآوردند، گفتند این را حفظ کن بیا آنجا بگو درباره مشروطه و آذربایجان و آذرآبادگان و آذربایگان سخنرانی کردم. این اولین سخنرانی ام در جمع بود. هنوز بخش‌هایی از آن را به یاد دارم. درباره شهدای مشروطه می‌گفتم: «شاد باشید ای شهدای راه وطن که به سالها در دل خاک نهفته اید.» یک روز توی سالن امتحان بعد از اینکه برگه امتحان را دادم، تعدادی نشریه حزب را توی نیمکت بچه ها گذاشتم. یکی از بچه ها مرا دید، رفت به ناظم مدرسه گفت او هم آمد، برگه ها را از دستم گرفت، مرا به دفتر برد که اینها چیست؟ گفتم اینها را حزب پان ایرانیست به من داده. دو ساعتی نشستم. دو نفر کت و شلواری آمدند. حرفی نمی‌زدند. فقط گوش می‌کردند. ولی مدیر مدرسه با من حرف می‌زد که بابایت کیست؟ کجا بودی؟ و فلان... بعد هم گفت دیگر از این کارها نکنی. تعهد گرفت و بیرون رفتم. موقع ثبت نام سال بعد گفتند تو را در این مدرسه ثبت نام نمی‌کنیم. هر چه مادرم اصرار کرد، قبول نکردند. رفتیم پیش رئیس آموزش و پرورش. آقای جا افتاده ای بود، گفت: «بچه ات را بردار به جای دیگر ببر. توی این شهر نمانید، هم به نفع خودش هست، هم به نفع ما. دردسر برای ما درست نکن.» وقتی پافشاری کردیم گفت برای ما شر درست می‌شود. به ما گفته اند ثبت نامش نکن. پدر و مادرم با غلامرضا مشورت کردند گفت: «بفرستید اصفهان پیش خودم. زندگی جدیدی را با غلامرضا در اصفهان شروع کردم. سال دوم دبیرستان به مدرسه هاتف در میدان طوقچی اصفهان رفتم. غلامرضا از بچه های مبارز خرمشهر بود. بیشتر آشنایی ام با جریانهای سیاسی و انقلابی را مدیون او هستم. غلامرضا با حزب پان ایرانیست مخالف بود. می گفت اینها روی دیگری از رژیم شاه هستند. آنها را انحرافی و ساخته رژیم شاه می‌دانست. نمی‌خواست در مورد این حزب جدی شوم و به انحراف بروم. یک بار با یکی از دوستانش به حزب پان ایرانیست خرمشهر آمدند و با آن افراد بحث کردند که شما ایدئولوژی و مبنای درستی ندارید، فقط دنبال انتخابات هستید. مردم بیچاره گرسنه را دنبال خودتان می‌کشید. دکانی باز کردید که هر چهار سال آقای پزشک پور به مجلس برود. دوستانی پیدا کردم. شعبه حزب اصفهان در خیابان جمال الدین عبدالرزاق بود. یکی دو بار به آنجا سر زدم. تحویلم گرفتند. آنها با حزب خرمشهر در مورد من صحبت کرده بودند. رئیس حزب پان ایرانیست اصفهان کسی به نام دکتر عاملی بود. غلامرضا وقتی شنید عصبانی شد. می‌دانست یکشنبه ها به حزب می روم، گفت دیگر حق نداری آنجا بروی. از آن روز دیگر نرفتم. رفتنم بیشتر از روی کنجکاوی بود. غلامرضا اطلاعات سیاسی خوبی داشت. به اندازه فهم از مسائل و مشکلات اجتماعی مردم می‌گفت و گریزی هم به مسائل سیاسی می‌زد و ذهنم را درگیر موضوعات روز می‌کرد. با «علی اکبر پرورش در اصفهان ارتباط داشت. در یکی از قرارها، صبح اول سحر به خانه ایشان می رود. زنگ را که می‌زند عده ای از یک پیکان پیاده می‌شوند مچ دستش را می‌گیرند، کت بسته هلش می‌دهند توی ماشین، منتظر می مانند آقای پرورش در را باز کند. آقای پرورش با زیرپوش و پیژامه در را باز می‌کند. یقه اش را می‌گیرند او را هم با مشت و لگد توی ماشین می اندازند و هر دو را می‌برند. غلامرضا مدتی بازداشت بود ظاهرا تلفن آقای پرورش شنود می‌شده و نمی‌دانسته یا رعایت نمی کرده. غلامرضا می‌گفت مأمورین پرسیدند با او چه کار داری؟ گفتم سؤال شرعی داشتم. ایشان هم وقت نداشت گفت وقت دیگر بیا. آنها گفتند مگر این مرجع توست؟ آیت الله ست؟» می‌گفت: «مرا به یکی از اتاقهای ساواک بردند. یک سری شماره تلفن داشتم آنها را قورت دادم. یکسری یادداشت و جزوه داشتم که همانجا زیر موکت اتاق ساواک گذاشتم. کیف و بدنم را گشتند، دیدند هیچی نیست. به عقلشان نمی‌رسید زیر موکت خودشان را بگردند! مدتی بازجویی می کنند و با تعهد آزاد می‌شود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 منظرپور، سردبیر سابق بی‌بی‌سی: حملۀ ایران معادلات نظامی جهان را تغییر داد 🔹تمامی پدافندهای اسرائیل و آمریکا در رویارویی با حملۀ ایران شکست خوردند؛ این یک تغییر موازنه استراتژیک در خاورمیانه و جهان است! 🔹گنبد آهنین کاملا در برابر باران موشکی ایران ناتوان نشان داد؛ اسرائیل فکرش را هم نمی‌کرد. 🔹در طول تاریخ ایران، چنین پاسخی از سوی حاکمان ایرانی به یک کشور متخاصم وجود نداشته است.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas ⏪ عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 حتی کلاه آهنیت هم به پرنده‌ای زندگی بخشید ... طلائیه سال ۱۳۷۴ آرامش پرندگان در پناه آثار دفاع مقدس عکاس : محمد احمدیان صبحتان منور به انفاس قدسی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @bank_aks @defae_moghadas ⏪ عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂