eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۸۱ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ آن روز نبرد سختی در آنجا در می گیرد. تعدادی از عراقی‌ها هم موفق می‌شوند از پل عبور کنند. جمعی از نیروهای تیپ امام حسین(ع) و تعدادی از نیروهای پراکنده تیپ ۲۵ کربلا با دشمن درگیر می‌شوند. یک دستگاه تانک را روی پل می زنند، تانکهای پشت سر هم، متوقف می‌شوند، بچه ها تانکهایی را که از پل عبور کرده بودند می‌زنند و دو تانک هم از پل پایین می افتند. وقتی رسیدیم تانکها هنوز می‌سوختند. زیر آتش دشمن از پل عبور کردیم دیدم یک جیپ روباز آنجا ایستاده، مرتضی قربانی تک و تنها توی جیب نشسته با یک بیسیم‌چی دارد نیروهای مستقر در خط را هدایت می‌کند. نیروهای عراقی هم پاتک تازه ای را شروع کرده بودند و به شدت آتش می ریختند. رفتم سراغ آقا مرتضی، پیش از آن همدیگر را در خرمشهر دیده بودیم و مرا می‌شناخت. سلام کردم نگاهی کرد و جواب سلام هم نداد. گفتم آقا مرتضی نیروی کمکی آورده ام، چه کار کنیم؟ با لهجه غلیظ اصفهانی گفت: بچه ها را از سمت چپ بچین هر چقدر می‌توانی گسترش بده ببر پایین گفتم: «آقا مرتضی، ما آمادگی هجوم داریم. اگر شرایط مناسبی بود به آنها حمله کنیم؟» با عصبانیت و همان لهجه گفت: «بسه بسه، برو برو، همینی که بهت گفتم، مراقب باش عراقی ها جلو نیایند.» بهم برخورد، ولی گفتم: «چشم.» احتمال داشت عراقی ها بار دیگر به طرف پل حمله کنند. به سرعت گروهانها را چیدم. خودم بدوبدو جلو رفتم. تا آنجایی که می‌شد خط‌مان را توسعه دادم. توی دشت باز، خاکریز و جان پناهی نداشتیم. به بچه ها گفتم: «حفره روباهی بکنید، پناه بگیرید.» هرکس با دست و سرنیزه گودالی کند و پناه گرفت. هوا تاریک شده بود. تا خواستیم مستقر شویم همانجا سه شهید دادیم. آقا مرتضی گفت: «عراقی‌ها دویست متری شما هستند، مستقیم آتش باز کنید!» تمام شب زیر آتش بودیم. بچه ها تا صبح، هم تیراندازی می‌کردند، هم گودال می‌کندند. صبح فضا کمی آرام شد. شهدا و زخمی ها را عقب فرستادیم. جاده ای پشت سر ما بود. در نزدیکی‌ام، یک پل آب‌رو زیر جاده بود. آنجا را برای مقر فرماندهی گردان انتخاب کردم. نیمه های شب دوم، بچه ها سراسیمه آمدند گفتند حاجی عراقی ها دارند می آیند. گفتم: «کجان؟» گفتند وسط‌های خط. با عجله به آنجا رفتم. توی تاریکی صدای شنی تانک می آمد. خوب که دقت کردم متوجه شدم این صدا، صدای مجموعه ای از تانک نیست. صدای دستگاهی است که پرگاز دارد حرکت می‌کند. بچه ها گفتند یکی‌شان این جلو، نزدیک ماست. گفتم: یک آرپیجی به من بدهید. یک آرپی جی دادند. روی دوش گذاشتم، بسم الله گفتم و شلیک کردم. با صدای مهیب انفجار، شعله بزرگی از آتش بلند شد. بچه ها تکبیر گفتند. صدای شنی ساکت شد در عوض، آتش خمپاره هایشان شدت گرفت. حدس زدم میخواهند با پوشش آتش خمپاره پیشروی کنند. در تاریکی محض صدای شلیک خمپاره ۶۰ را می‌شنیدم. به محض شنیدن صدای شلیک به فاصله چند ثانیه گلوله در اطرافمان منفجر می‌شد. معلوم بود به ما خیلی نزدیک اند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران با تصاویر دیدنی جبهه‌های نبرد         ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ السلام ای سربداران السلام السلام ای جان نثاران حسین السلام ای رهنوردان حسین با شما هستم که بیعت کرده اید دعوت حق را اجابت کرده اید با شما هستم که خنجر خورده اید جان میان خون و آتش برده اید با شما ای مردم یک لا قبا ای بسیجی های گمنام خدا ای اباذر های بی نام و نشان مالک اشتر های صفین زمان....        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مستند فتح خرمشهر 2⃣ از سقوط تا آزادی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas ⏪ عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 ما برای آنكه ایران گوهری تابان شود خون دلها خورده ایم ما برای پرسیدن نام گلی ناشناس چه سفرها كرده ایم، چه سفرها كرده ایم ما برای بوسیدن خاك سر قله ها چه خطرها كرده ایم، چه خطرها كرده ایم ما برای آنكه ایران گوهری تابان شود، خون دلها خورده ایم خون دلها خورده ایم ما برای آنكه ایران خانه خوبان شود رنج دوران برده ایم رنج دوران برده ایم صبحتان پر امید        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂‌ در مسیر خرمشهر ۱ بخشنده - گردان نور ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ دسته ما اولین دسته ای بود که بعد از گذر از معبر میدان مین و عبور از کانال کشاورزی به اولین سنگر عراقی ها رسید. سنگری دارای بیش از دو متر ارتفاع. همانجایی که تیربارچی عراقی ساعت ها ما را پشت خط نگه داشته بود. من به عنوان معاون دسته و هادی سیاهکار به عنوان فرمانده دسته بود و بقیه نیروها همه بچه های ویس و هم محله ای ما بودند. تا قبل از آن به تماشای رد و بدل کردن تیرهای رسام گردان شهید بهشتی در بالا دست خود بودیم. در ابتدا فاصله تیرها بین نیروهای ایرانی و عراقی زیاد بود و رفته رفته با پیشروی نیروهای خودی این فاصله آنقدر بهم نزدیک شد که گویی در یک جا درگیر شده اند. شاید نیم ساعت یا بیشتر طول کشید تا نیروهای ما بر خط دشمن غلبه پیدا کردند. حالا نوبت ما بود وارد عمل شویم. در همین ابتدا چنان آتش پر حجمی از انفجارهای سنگین اطراف ما را گرفت که کاری جز سنگر گرفتن نمی توانستیم انجام دهیم. آتشی وحشتناک که فقط با ذکر "وجعلنا" و "آیت الکرسی" خداوند در دل ما یک سکینه و آرامشی ایجاد کرد. دیگر به شدت آتش و حجم خمپاره ها اهمیت نمی دادیم و برای حرکت آماده شدیم. رسیدن به میدان مین زمان زیاد می خواست. به نحوی که در مسیر اذان صبح شد و هر نفر به نفر پشت سری خود می گفت در حال حرکت نماز بخوانید. به میدان مین رسیدیم. میدانی مملو از مین والمری سیم تله دار بهم متصل. گروه تخریب مین قبل از رسیدن ما ارتباط سیم ها را قطع کرده بودند و یک معبر کمتر از یک متر را پاکسازی کرده بودند. با رسیدن به این سنگر، چند تیر نگهبان عراقی بدون هدف به سمت نیزار شلیک شد که نشان داد متوجه ما نشده اند ولی هوشیار شده و در حال آماده باش هستند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مستند فتح خرمشهر 3⃣ از سقوط تا آزادی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas ⏪ عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂‌ در مسیر خرمشهر ۲ بخشنده - گردان نور ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ در سکوت حمله به سنگر آنها بودیم که گروهان پشت سر ما شروع به گفتن تکبیر کردند و به دنبال آن از زمین و زمان تیر و ترکش روی ما باریدن گرفت. از دوستم احمد موگهی که گروهان سوم بود پرسیدم چرا تکبیر گفتید تا عراقی ها هوشیار بشوند و این همه تلفات بدهیم؟ گفت: چون نزدیک صبح شده بودیم و شما تعلل می کردید. گفتیم با تکبیر مساله را تمام کنیم. بعد از آن هر چه آرپی جی زن های ما شلیک کردند هیچکدام به سنگر روبروی ما که هنوز مقاومت می کرد، نمی خورد. همه گلوله ها از بالای سنگر با فاصله حدود پنجاه سانت تا یک متر رد می‌شدند و اصابت نمی کردند. و آرپی جی زن ها تیر می خوردند و به شهادت می رسیدند. عراقی ها جانانه مقاومت می کردند و پشت سرهم با تمام تجهیزات شلیک می کردند. فاصله ما تا مین ها یک متر بیشتر نبود و هر بار که می خواستم قبضه آرپی جی افتاده در میدان مین برا بیاورم جرأت نمی کردم. از پشت هم نیروهای خودی بشدت تیراندازی می‌کردند و نه راه پیش داشتیم، نه راه پس. نیروهای ما اکثرا شهید و زخمی شده بودند. و شرایط بسیار سختی داشتیم. تا اینکه حاج اسماعیل فرجوانی رسید و گفت:"بچه ها بلند شید عراقی ها فرار کردن." من هم که هنوز سالم بودم با دو پشت سرش حرکت کردم و جلو رفتم. حقیقتا هم متوجه نشدم چه کسی عراقی‌ها را زده. به خط دشمن که رسیدیم از اولین سنگر شروع کردم به انداختن نارنجک در سنگرهای پاکسازی نشده عراقی. چهار یا پنج نارنجک داشتم که همه تمام شدند. داشتم جلو می رفتم که یکی از بچه ها فریاد زد: "بزنش، بزنش." هنوز هوا روشن نشده بود. در حال دویدن بسمت سنگرهای جلوتر عراقی ها بودم که ناگهان دیدم یکی از بچه ها یک عراقی سیاه چهره تقریباً چاق را می‌خواهد با کلاش بزند و او لول اسلحه را گرفته بود تا شلیک نکند.. دستور داشتیم که در شب اسیر نگیریم. حال از برادر بسیجی اصرار که بکشش و از من که به فکر رفته بودم که خدایا بعد از نماز صبح جزو روز حساب است یا شب؛ بزنم یا نزنم. دیدیم نمی شود از حرکت به جلو عقب افتادم. یک تیر به شکمش شلیک کردم ولی نیفتاد. لذا بقیه کار را برای همان برادر بسیجی گذاشتم. فقط دیدم انگشتش را داخل حلقه چکاننده گذاشت و من با دو از او گذشتم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 به اسارت گرفتن نیروهای عراقی توسط رزمنده‌ی نوجوان ... ۳ خرداد ۱۳۶۱ جاده اهواز - خرمشهر عکاس: امیرعلی جوادیان        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas ⏪ عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂‌ در مسیر خرمشهر ۳ بخشنده - گردان نور ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ به خاکریز دوم رسیدم. در این بین برادرم محمد علی (شهید) را دیدم که تدارکات گردان بود. هوا هم کاملا روشن شده بود. مقاومت عراقی ها هنوز ادامه داشت. نیروها به شدت تیراندازی می کردند. محمدعلی فریاد می‌زد فشنگ ها را حرام نکنید، تک تیر بزنید. خودش ایستاده نشانه می‌گرفت و شلیک می‌کرد. به او گفتم بخواب پشت خاکریز نشانه بگیر، ولی فایده نداشت. دیدم الان است که تیر بخورد. من تحمل تیر خوردن برادرم را نداشتم. به سمت انتهای خاکریز اول رفتم و هماهنجا مستقر شدم. خاکریز دوم دشمن هم تا قبل از ظهر سقوط کرد و ما تا شب نزدیک آخرین خاکریز ماندیم. شب داخل خاکریز فتح شده عراقی‌ها بودیم. من و خلیل خشتی خسته و‌ کوفته لحظه ایی خواب می‌رفتم و بیدار می‌شدم. سنگر عراقی ناگهان پر از بچه های زخمی می‌شد. مجروحی رو به‌من کرد و تقاضای باند کرد. با مقدار باندی که داشتم دستش را باندپیچ کردم. لحظه‌ای خواب چشم.هایم را گرم کرد که صدای دویدن افرادی را شنیدم. از خواب پریدم و بیرون رفتم و دست آخرین نفر را گرفتم و گفتم کجا می‌روید؟ گفت دستور عقب نشینی داده اند. بعد از او هیچ‌کس را ندیدم. به زور خلیل را از خواب بیدار کردم و گفتم لامصب بلندشو همه ععقب رفتند. الان است که ما را بگیرند. هیچکس نیست عراقی‌ها هم نزدیک شدن. بلند شد، آمدیم بیرون سنگر. در آن تاریکی شب یک‌نفر هم در خاکریزی که تصرف کرده بودیم نبود. حدود ساعت دو شب یا سه شب نمیدانم با دو به‌سمت خط خودی رفتیم. تک و تنها هر جوری بود به خط خودی رسیدیم و از خستگی توی سنگر خودمان خوابیدیم. و هنوز نمی‌دانستیم که خط‌مان دیشب سقوط کرده. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃؛💫؛🍃 💫؛🍃 🍃 خاطرات اسرای عراقی "سرباز عراقی" ۳ محقق: مرتضی سرهنگی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 یک روز چهار نفر از افراد تیپ اردنی برای واحدشان غذا می آوردند که یک گلوله توپ دوربرد شما درست در نزدیکی این چهار نفر افتاد و منفجر شد که یک نفر از آنها کشته شد و سه نفر دیگر بشدت مجروح شدند. یکی از آنها دو پایش قطع شد، دیگری یک دستش و یکی دیگر هم یک پایش قطع شد. چند روز بعد از این حادثه تیپ یرموک را از آن منطقه بردند و ما دیگر آن تیپ را ندیدیم. ناگفته نماند که حقوق افراد این تیپ دو برابر نیروهای عراقی بود، البته از افراد مصری هم بودند که به استخدام جيش الشعبی درآمده و در پشت جبهه خدمت می‌کردند. ‌در یکی از حملاتی که نیروهای شما به خط مقدم ما داشتند، توانستند چند ارتفاع را تصرف کنند. بعد از این واقعه نیروهای زیادی به فرماندهی سرهنگ لطیف رستم به این منطقه اعزام شدند تا ارتفاعات را پس بگیرند. وقتی نیروهای شما متوجه شدند که نیروی زیادی آماده حمله است و این ارتفاع چندان مهم نیست به عقب برگشتند. بلافاصله سرهنگ لطیف رستم گزارشی از پیروزی نیروهایش به صدام داد و یک درجه ترفیع گرفت و سرتیپ شد، بعد از این ترفیع او را به تیپ چهارم مرزی منتقل کردند. انتقال او مصادف بود با حمله نیروهای شما به منطقه «زرباتیه» که منجر به شکست دره نیروهای سرتیپ لطیف شد و این سرتیپ بیچاره بدستور صدام دو درجه تنزل پیدا کرده و سرهنگ دوم شد. یک روز دستور آمد که تیپ ما بداخل عراق برود و به مدت شش ماه استراحت داشته باشد. تیپ ما به منطقه ای بنام منصوریه حبل آمد و مشغول استراحت شد. هنوز سه روز از استقرار ما نگذشته که دستور آمد همین امشب به منطقه پنجوین برویم زیرا نیروهای ایرانی حمله ای در پیش دارند. واحد ما با ناراحتی تمام به منطقه آمد و ساعت دوازده شب بود که به منطقه رسیدیم. ساعت دو بعد از نیمه شب نیروهای شما حمله کردند و تیپ ما خیلی زود از هم متلاشی شد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 کدام جنگ‌های دنیا را سراغ دارید که زنان با عفاف و حجاب در جنگ حاضر شده و عاطفهٔ زنانگی و شهادت را دَرهم آمیزند و جنگ را فتح کنند... پ.ن: در طول جنگ تحمیلی ۱۳ هزار زن مستقیم در جنگ حضور داشتند..! عکاس : سیف‌الله صمدیان        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas ⏪ عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂‌ مگیل / ۱۱ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ حال خود را نمی‌دانم. نزدیک است از شدت خشم منفجر شوم. مسئول همۀ اینها مگیل است. من همه چیز را دست او سپرده بودم. او باید مرا به جای دیگری می‌برد و حالا دوباره خانه اول ایستاده ایم. به طرف مگیل برمی‌گردم. از روی زمین تکه تخته ای برمی‌دارم. آن قدر ناراحتم که می‌توانم همۀ جعبه های مهمات را روی سرش خُرد کنم. حیف آن همه محبت که به تو کردم، حیف آنهمه شکلات. بیچاره الاغ، باید می‌گذاشتم توی همین دره از سرما یخ می‌زدی و می‌مردی. چطور دلت آمد با من این کار را بکنی وقیح م، احمق، بی آبرو، مرده شورت را ببرند. تو هم باید مثل‌رفیق هایت تکه پاره می‌شدی. حیف تیر که توی آن مغز تهی‌ات خالی شود. حیف از کاه و یونجه نمک به حرام. تخته پاره را بلند می‌کنم تا به خیال خودم توی ملاج مگیل فرود آورم اما مگیل درست پشت به من ایستاده و با ضربه من شروع می‌کند به حرکت. از آنجا که افسارش به یک جعبه مهمات بسته شده دور خودش می‌چرخد و دم می‌گرداند. آن قدر سرعت گرفته و ترسیده که از زیر سم‌هایش برف آب و گل به سروصورتم می‌ریزد. اگر می‌توانستم ببینم لابد پشیمانی در چهره اش پیدا بود. دستم را جلو می‌برم تا نگه‌ش دارم. شده عین خر عصاری - دور خودت می‌گردی؟! هوش... مگیل می ایستد و من پیشانی‌اش را نوازش می‌کنم. تقصیر او هم نیست. من تقصیر دارم که همه چیز را دست او سپردم. آدم عاقل اختیارش را به یک الاغ نمی دهد؛ به یک قاطر چموش؛ آن هم قاطر شکمو و سر به هوایی مثل مگیل. حالا باید چه کار کنم! دوباره برگشته ام سر خانه اول. از مگیل می‌پرسم: میدانی باید چه کار کرد؟! اما او همچنان مشغول نشخوار است؛ مثل همیشه. یاد ضرب المثل پدرم افتادم که در این گونه مواقع می‌گفت: "از خر می‌پرسی چهارشنبه کی است!" خنده ام می‌گیرد ته دلم از اینکه یک شب دیگر اینجا بمانم راضی‌ام. اصلا دلم برای بچه ها تنگ شده بود. می‌خواستم کاری برای آنها بکنم. با مگیل دست به کار می‌شویم و جنازه بچه ها را یک جا جمع می‌کنیم. روی آنها یکی دو تا پانچو می‌اندازم. مثل گل‌هایی که از شر سرما زیر پلاستیک می گذارند. با برف رویشان را می‌پوشانم. در آن سرما هیچ جنازه ای بو نگرفته است؛ بخصوص جنازهٔ علی که بوی عطر میدهد و هر بوی دیگری را در خود می بلعد. بچه ها دوباره دور هم جمع شده اند؛ مثل همان روزهایی که در اردوگاه زیر یک چادر بودیم. حالا فقط من بین‌شان نیستم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۸۲ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ وقتی از مقر مدرسه سوسنگرد به طرف خط حرکت کردیم برای اینکه به بچه ها روحیه بدهم سخنرانی محکمی کرده بودم که برادرها، نیروهای ما پیشروی کرده اند عراقی‌ها در محاصره اند و دنبال فرار هستند. فقط کافی است برویم دنبالشان جمعشان کنیم بیاوریم. حالا می‌شنیدم یکی از بچه ها به نام آقای قمر با لهجه دزفولی می‌گفت: «ما توی محاصره ایم یا عراقی‌ها؟ این نورانی گولمان زده کلاه سرمان نهاده. تا نماز صبح مقاومت کردیم. پس از نماز، کمی که هوا روشن شد، مسافتی جلو رفتم ببینم در چه وضعیتی هستیم. دیدم یک دستگاه بلدوزر عراقی در فاصله صدوپنجاه متری ما سوخته است. دانستم صدای شنی دیشب از همین بولدوزر بوده و میخواسته خاکریز بزند. کمی جلوتر، از روی یک بلندی نگاه کردم، عراقی ها در پانصد متری ما بودند. به راحتی می‌شد آنها را دید. رفتم سوسنگرد، مرتضی را پیدا کردم، گفتم: «آقا مرتضی خمپاره ۶۰ می‌خواهیم.» گفت: «خمپاره ۶۰ چی چیپست، نداریم. برو با هرچی خودت داری بزن.» دیدم آنقدر خسته است که نمی‌شود با او حرف زد. با بچه های خودمان در سپاه خرمشهر تماس گرفتم گفتم دو روز است بچه های گردان چیزی نخورده اند، غذا می‌خواهیم. در این مدت فقط آب می خوردیم. حتی برای آوردن آب هم مشکل داشتیم. هرکسی روی جاده می رفت، تیر می خورد. دوباره رفتم پیش مرتضی گفتم پاشو بیا خودت خط را ببین، نه سنگر داریم نه خاکریز داریم نه غذا نه مهمات، آخر چطور خط را حفظ کنیم؟ گفتم می‌خواهم جاده را قطع کنم تا دشمن نتواند روی جاده تردد کند. گفت نکنی این کار رو این خط مواصلاتی ست، ورود به بستانست؛ اگر قطع کنی بچه های خودمون نمی‌تونند به طرف بستان برند! توی خط بودم دیدم آقا مرتضی تنهایی سوار یک لودر آمدو گفت الآن برایتان خاکریز درست می‌کنم. نشست پشت لودر جلوی چشم عراقی‌ها، پرگاز و پرسروصدا مشغول زدن خاکریز شد. عراقی‌ها بی‌امان به طرفش تیراندازی کردند. سر بچه ها فریاد زدم خط آتش باز کنید... خط آتش باز کنید... بچه ها با آرپی جی و ژ ۳ خط دشمن را زیر آتش گرفتند. آقا مرتضی خاکریز کوتاه و کوچکی درست کرد، گفت: «همین قدر بسه‌تونس» نگذاشتم لودر را برگرداند. گفتم این لودر را بگذار اینجا، خاکریز را کامل کنیم. لودر را گذاشت و رفت. شبها، بچه ها با لودر کار می‌کردند. یکی از بسیجی های گردانمان به اسم مرید بابا احمدی کار با لودر را بلد بود. هفده سال بیشتر نداشت. دو شب کار کرد و با ترکش خمپاره شهید شد. پس از او، غلام چنگلوایی از بچه های سپاه خرمشهر زدن خاکریز را ادامه داد. او هم ترکشی به سرش خورد و همانجا به شهادت رسید. حدود پنج روز پشت آن خاکریز با دشمن درگیر بودیم. آتش سبک تر شد. مطمئن شدیم عراقی‌ها دیگر از این مسیر نمی آیند؛ اما ما هم جواب می‌دادیم. مصباحی گفت: حالا که خط آرام است برویم سوسنگرد حمامی کنیم. سر و صورتمان پر از گردوخاک شده بود. به شیرالی گفتم: «مواظب خط باش برویم سوسنگرد، حمام کنیم و برگردیم.» با محمد مصباحی و چهار نفر دیگر به سوسنگرد رفتیم. یک حمام باز بود. تازه از مکه آمده بودم و هنوز موی سرم در نیامده بود. مصباحی گفت: «حاج محمد اجازه بده بشورمت» گفتم «نمیخواهم گفت لااقل بگذار آب بریزم تو بشور. صابون میزدم، او با سطل آب می ریخت. آخرسر، آب روی سرم ریخت و گفت: «غسل می‌دهم غسل شهادت حاج محمد نورانی را قربه الی الله!» گفتم ول کن نامرد گفت: «جان تو، تا شهیدت نکنم،‌ولت نمی‌کنم.» سه بار، هی سطل را برداشت و مرا غسل شهادت داد. گفتم: «حالا تو صابون بزن من آب بریزم.» من هم یک سطل آب ریختم روی ،سرش گفتم غسل می‌دهم غسل شهادت حاج محمد مصباحی را قربه الی الله.» هر دو غسل شهادت کرده به مقر رفتیم. مصباحی گفت: «بروم گردان را سرکشی کنم» گفتم: «برو.» مسافتی فاصله نگرفته بود که یک گلوله خمپاره ۶۰ کنارش به زمین خورد. بدنش پر از ترکش شد. بچه ها سریع او را پشت وانت گذاشتند و به سوسنگرد بردند. محمد از سوسنگرد به اهواز و از آنجا با هواپیما به شیراز منتقل شد. روز بعد، آتش دشمن سنگین تر شد. بچه ها می.گفتند خسته شدیم، یا برویم عملیات کنیم یا برگردیم. زیر آتش نشسته ایم هی خمپاره رویمان خالی می‌شود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂