eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 با انجام عملیات رمضان اردوگاه عنبر شلوغ شد. اسرای کم سن را معمولا در اردوگاه عنبر نگه می داشتند و سن بالاها و مجروحان را منتقل می کردند به اردوگاه رمادی. اردوگاه رمادی نزدیک اردوگاه عنبر بود. از محوطه اردوگاه خودمان از لابه لای سیم خاردارها، اردوگاه رمادی را می‌دیدیم. آسایشگاه ها و قاطع‌ها قابل تشخیص بود. حتی اگر دقت می کردی آمد و رفت اسیران ایرانی و نگهبانها هم قابل تشخیص بود. بعد از عملیات رمضان در تیرماه ۶۱ و محرم، عملیات والفجر مقدماتی انجام شد. یک روز چند اتوبوس آمد و تعداد زیادی اسیر را آورد. تقریبا همه این اسرا مجروح و داغان بودند. بعضی جراحت های عمیقی داشتند که باید ماه ها در بیمارستان مداوا و درمان می شدند. بیمارستان ما فقط یک آسایشگاه معمولی بود که به این کار اختصاص یافته بود و هیچ چیز دیگری که گواهی دهد آنجا یک بیمارستان است، وجود نداشت. دکترهای خودمان چند بخیه به دست و پا و شکم مجروحها می زدند و مرخص! پای بیشتر بچه ها شکسته بود. عراقی ها این شکستگی ها را گچ می گرفتند. بچه ها هم امیدوار بودند بعد از باز کردن گچ بتوانند راه بروند. ما که تجربه درمان عراقی ها را داشتیم و نوع درمان آنها دستمان آمده بود، می دانستیم عمدا دست و پا را کج جا می اندازند و گچ می کنند تا همه بچه ها ناقص بمانند. عراقی ها صراحتا می گفتند، مرده ما برای آنها بهتر و کم دردسرتر است! با سرازیر شدن آن همه مجروح به آسایشگاه ها، رفتارهایی از بچه ها می دیدم که شاید برادر در حق برادرش انجام ندهد. آنهایی که سالم بودند، مثل مادر به تیمار مریض ها می پرداختند. کسانی بودند که دستشان شکسته بود یا جفت دست ها یا پاهایشان قطع شده بود و نمی توانستند کارهای شخصی شان را انجام بدهند. بچه ها داوطلب می شدند آنها را حمام می کنند، لباس هایشان را بشویند، دستشویی ببرندشان، غذا دهانشان بگذارند. با وجود حجم کم غذا، خودشان سهم کمتری می خوردند و سعی می کردند غذای بیشتری به مجروحان بدهند تا زخم هایشان زودتر بهبود پیدا کند. روزها و هفته ها، سالها و تا نهایت اسارت این مراقبت ها ادامه داشت بدون اینکه کسی خم به ابرو بیاورد. کاری می کردند که فرد مجروح، درد اسارت و بی کسی را از یاد ببرد. ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas 🍂
🌹میلاد امام حسن مجتبی علیه السلام بر همگان مبارک باد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 یادش بخیر در سال 96توفیق زیارت حضرت عشق در سالگرد هفته دفاع مقدس دست داد. این کلیپ در حسینه و در محضر رهبر انقلاب پخش گردید و همین رزمنده از لابلای جمعیت برخاست و باز شعرش را با همین شور خواند در حالیکه دست خود را در راه معشوق داده بود و جوانیش را.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 💢 پل بعثت ۵ شاهکار مهندسی جنگ مشخصات رودخانه 🔅 پاسخی برای این سوال در هیچکدام از کتب معتبر پیدا نشد .در اشل های آزمایشگاهی هم ، این کار بسیار پر هزینه و مشکل و شاید غیر ممکن می نمود .لذا لازم دیده شد تا در اشل های واقعی انجام داده شود. و پاسخش را بدست آورند. موضوع دیگر این بود که این کار از لحاظ سیستم ایستایی و پایداری به صورتی باشد که بتواند در مقابل جزر و مد و سرعت های زیاد جریان رودخانه مقاومت کند و در رابطه با بستر مطمئن رودخانه، تعادل خودش را از دست ندهد و در مقابل لرزش ها، مقاومت های لازم را داشته باشد، روی این سیستم با مشخصات و مزیت های طرح شده باید جواب های دقیق و محاسباتی پیدا می کردیم و یا با آزمایش به یقین برسیم. ما به هر نحو که شده بایستی این کار را انجام می دادیم زیرا رزمندگان ما در جزیره فاو حضور گسترده ای داشتند و از این طرف رودخانه تدارک لازم در اختیارشان قرار می گرفت. امکانات شناوری محدودیت های زیادی داشت که نهایتا این موضوع برایمان روشن بود و مطلب دیگری که برایمان وجود داشت حمایت بی دریغ مسئولان امر بود که قوت قلبی برای ما بود. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 1⃣8⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم سر خوش به آینده تا به پادگان برسیم کارِ سعید هم جور شده بود. بلیط قطار را دادند به سعید. بنده خدا نمی دونست گریه کنه یا بخنده. یه چشمش اشک بود یه چشمش خون. خودم یه بار این شرایط رو تجربه کرده بودم. سعید رفت ساکش رو برداشت. آقا جواد برگه تایید دوره آموزشی رو داد دست سعید و گفت خودم می برمت راه آهن. بچه ها دور سعید رو گرفته بودند. أه از نهاد سعید بلند بود . اصلا گریه اش بند نمی آمد . به آقا جواد گفتم می شه من هم همراه شما بیام راه آهن؟ آقا جواد گفت خیر . تا ساعت پنج شش پلاک هاتون رو می آورند. سپردم برید تحویل بگیرید. از سعید خدا حافظی کردیم. دیدن گریه های سعید حالم رو بد کرد. روز عجیبی بود! با رفتن سعید حالِ بچه ها گرفته شد. چاره ای نبود . باید عادت می کردیم . سر موقع پلاک و کارت جنگی را تحویل گرفتیم . به خیال خودمان همه چیز آماده بود برای رفتن . اما هنوز نه اسلحه تحویل گرفته بودیم نه از برادر بحر العلوم خبری بود. امان از انتظار . خیلی سخت بود... ادامه دارد آقا جواد شب برگشت. دوره اش کردیم که پس کی راه می افتیم . خندید و گفت دندون دارید؟ جگر چی دارید، یا نه ؟ پس یه خورده دندان روی جگر بگذارید . به وقتش می ریم . الکی الکی دو روز معطل و منتظر بودیم . نه حال صبحگاه رفتن داشتیم نه اعصاب . بعد از دو روز برادر بحر العلوم همراه آقا جواد آمدند آسایشگاه اعلام کردند ساعت پنج بعد از ظهر با ساک ها آماده باشیم برای رفتن . گل از گل بچه ها باز شد . روحیه ها رفت بالای هزار . اون روز نماز رو با یه حالت دیگه ای خواندیم . حالت وداع رو داشتیم . تا اون موقع هیچ فکر نمی کردیم که شاید هیچ وقت دیگه بتونیم به این آمادگاه برگردیم . بعد از نماز و نهار ، رفتیم توی آسایشگاه و شروع کردیم به جمع و جور کردن . داخل ساک چیز خاص نداشتیم ولی الکی برای سرگرمی و گذشتن وقت به لباس های و محتویات ساک ور رفتیم . پتو ها را هم تا گردیم و نشسنیم به انتظار . @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 1⃣4⃣ خاطرات مهدی طحانیان با وجود آن همه اسیر جدید از عملیات رمضان در اردوگاه، آسایشگاه ها شلوغ شده بود و ظرفیت همه اسیران را نداشت. دوستانی در عنبر داشتم که در آن یک سال چیزهای زیادی از آنها یاد گرفته بودم و با هم انس داشتیم. اما ظاهرا باید برای جدا شدن از هم آماده می شدیم. عراقی ها مجبور بودند اسرا را منتقل کنند. هنوز مدت زیادی از آوردن آن همه اسیر به اردوگاه عنبر نمی گذشت که یک روز دیدیم چهار دختر جوان را به اردوگاه آوردند. از نوع پوشش آنها، متانت و محکمی رفتارشان با سربازان عراقی فهمیدیم ایرانی هستند. (از این چهار نفر که الان اسم سه نفرشان را به یاد دارم - فاطمه ناهیدی و معصومه آباد و شمسی بهرامی - برای امدادرسانی به رزمندگان آمده بودند جبهه و اسیر شده بودند. از آنها مدتی در زندان بغداد، مدتی در اردوگاه موصل، و بعدها در عنبر نگهداری می کردند.) از اینکه خواهران هم‌وطن خودمان را اسیر عراقی ها می‌دیدیم ناراحت شدیم. برایمان آزاردهنده بود و غصه می‌خوردیم. طبقه دوم قاطعی که در آن بودیم دو اتاق کوچک داشت. یکی خیاط خانه بود و دیگری خالی بود. وقتی عراقی ها می خواستند بچه ها را زندانی کنند می انداختند داخل این اتاق خالی. اتاق، روبه روی آسایشگاه مجروحان و پیرمردها بود. آن چهار خواهر را بردند داخل همان اتاق. ساعت هایی که آزاد بودیم، آنها حق بیرون آمدن نداشتند و ساعت هایی که داخل باش بودیم، خواهرها اجازه داشتند بیرون بیایند و در محوطه قدم بزنند. به خاطر وقار و سنگینی که در رفتار آن چهار دختر می‌دیدم و صلابتی که در رفتار با عراقی ها داشتند، دلم می خواست با آنها ارتباط برقرار کنم. قبلا هم گفتم چون جثه کوچکی داشتم، راحت روی رف پنجره می نشستم و حتی می خوابیدم. همان اوایل خواهرها موقع بالارفتن از راه پله طبقه دوم قاطع، متوجه من شدند. احساس کردم آنها هم می خواهند با ما ارتباط برقرار کنند. 👇👇👇
🍂 یک روز جمله‌ای از حضرت امام را روی یک کاغذ نوشتم و وقتی داشتند از کنار پنجره می گذشتند و حواس سرباز عراقی نبود کاغذ را به اندازه یک پشت ناخن تا کردم و روی لبه بیرون پنجره گذاشتم و با اشاره، آنها را متوجه کاغذ کردم. آنها هم سریع برداشتند. این اولین ارتباط ما با خواهرها بود. از آن به بعد سعی می کردند آهسته از جلو پنجره بروند تا فرصت داشته باشم اگر خبری هست بهشان برسانم. به خاطر سن و سالم، بچه های اردوگاه خواستند رابط آنها با خواهرها باشم. میله خودکاری که داشتم یک سانت بیشتر جوهر نداشت اما همان هم غنیمت بود. (داشتن خودکار برای هر اسیر در حکم داشتن اسلحه بود. اگر خودکار از کسی می گرفتند او را تا سر حد مرگ کتک می زدند و حتی گاهی مواقع به استخبارات در بغداد می فرستادند. بنابراین، داشتن خودکار، حکم بازی کردن با جان را داشت.) این خودکار را اتفاقی پیدایش کرده بودم. جایی آن را مخفی کرده بودم که محال بود عراقی ها به عقلشان برسد. یک روز که روی پنجره نشسته بودم، دیدم بتونه دور شیشه نرم است. تازه شیشه انداخته بودند. به فکرم رسید آنجا برای قایم کردن مغزی خودکار مناسب است. لوله خودکار را دور انداختم تا راحت تر بتوانم قایمش کنم. سریع بتونه ها را برداشتم و مقداری بتونه به ضخامت میله خودکار درست کردم و گذاشتم زیر بتونه اصلی. بعدا که بتونه خشک شد، راحت خودکار را در می آورم. آن اوایل حانوت سیگار نمی فروخت. بچه ها از حانوت تنباکو و کاغذ می خریدند و سیگار می پیچیدند. ما از کاغذهای کوچک سیگار برای نوشتن استفاده می کردیم. هر آسایشگاه یک جلد قرآن داشت که یک لحظه هم زمین نمی ماند. کسانی که مسئول این کار بودند به بچه ها نوبت میدادند تا قرآن بخوانند. حتی شبها موقع خواب هم یک عده نوبت می گرفتند. عراقی ها متوجه انس بچه ها با قرآن شدند و قرآن قدغن شد! به مرور هر کس هر چقدر از قرآن حفظ بود روی کاغذهای کوچک سیگار می‌نوشت و آن‌ها را به شکل جزء جزء در اختیار افراد می گذاشت. اما قرآن ما کامل نبود. تا اینکه با آمدن خواهرها فهمیدیم آنها قرآن و مفاتیح دارند. این برای ما مهم بود. دعاهای ما کامل نبود. مسیری که برای گرفتن غذا از آشپزخانه طی می کردیم، مسیر قدم زدن خواهرها بود. آنها فهمیده بودند رابط بین آنها و بچه های آسایشگاه هستم و اگر خبری شنیدنی باشد باید از من بگیرند، خودشان زرنگ و باهوش بودند. در فاصله یک متر، دو متری‌ام که می رسیدند آهسته قدم می زدند و سریع حرفهایمان را به یکدیگر می گفتیم. قرار شد از آنها مفاتیح بگیریم ودعاها را کامل رونویسی کنیم و بعد برگردانیم. در حال طراحی یک نقشه بودیم چطور این کار را انجام بدهیم که برای هیچ طرفی مشکل پیش نیاید. تا اینکه دهه اول محرم رسید. ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شناسایی در هور (۱۳۶۲) از فیلم های نایاب شناسایی در هورالعظیم توسط رزمندگان قرارگاه سری نصرت @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 💢 پل بعثت ۶ شاهکار مهندسی جنگ مشخصات رودخانه 🔅 مساله دیگر این که نظر رزمندگان و جهادگران ما نسبت به حمایت خداوند بود که پشتیبان ماست و ایمان و فداکاری نیروهای ما عامل دیگر بود که جمعا باعث شد تصمیمات قطعی درباره طرح شناوری گرفته شود. البته تا به این طرح شناوری رسیدیم مدتی طول کشید تا پاسخ این کار را به دست آوریم . پل از لوله هایی به طول 12 متر و دارای قطر 142/56 سانتی متر و ضخامت 16 میلی متر از نوع فولاد (st60) تشکیل شده بود . لوله ها در هر ردیف توسط اتصالات گوشواره ای به یک دیگر زنجیر و متصل می شدند. هر ردیف طوری روی ردیف قبلی قرار می گیرد که شکل شبکه لانه زنبوری را به وجود می آورد . لوله ها در چند ردیف فوقانی به یکدیگر متصل نیستند ،از جایی که لوله ها را نمی توان از طریق شناوری روی هم قرار داد پس از تراز نمودن سطح فوقانی با قرار دادن لوله ها با قطرهای متفاوت به ضخامت لازم روی آخرین ردیف آسفالت ریخته می شود. در طرح اولیه برای سیستم شناوری قطعات پنج تایی به یکدیگر متصل می شدند که برای آب اندازی آن نیاز به اسکله داشتیم که ساخته شد و حتی اینکه به طرح قطعات پنج تایی هم رسیدیم هم مطلبی است ؛ یعنی ابتدا مطالعاتی روی آن صورت گرفت و ما محل نهر و نوع اسکله و کارگاه را انتخاب کردیم که خود این ها هر کدام مراحلی داشت که شاید از حوصله این مقوله خارج باشد. @defae_moghadas2 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 2⃣8⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم من با محمود، خیلی رفیق شده بودم . انگاری سال‌هاست با هم زندگی کردیم . من از دواران انقلاب که سوم راهنمایی بودم می گفتم و محمود از زمانی که گروهک خلق عرب توی خوزستان خراب کاری می کردند تعریف می کرد. گرمِ حرف زدن بودیم که آقا جواد و برادر بحرالعلوم آمدند توی آسایشگاه و گفتند باید به چند نکته مهم توجه کنیم . این دفعه بحرالعلوم حرف زد . گفت قراره با بچه های لرستان ادغام بشیم و بریم جای نیروهای قدیمی برای پدافند. بعد هم تاکید کرد به هیچ وجه حق نداریم در مورد ماموریتمون با غریبه ها حرفی بزنیم . یه خورده از شرایط خط مقدم گفت و اینکه اصلا بدون خبر یا هماهنگی با مسئولین از محوطه و مقری که توی خرمشهر هست نباید بیرون برویم . کنجکاوی ممنوع . سَرک کشیدن به خانه های ویران شده ممنوع .... بعد هم دستور دادند با نظم بیاییم بیرون و سوار ماشین ها بشیم . با شوق و ذوق بیرون آمدیم . هوای ابر بود و سوز سردی می آمد . اورکت ها را پوشیدیم .سه تا ایفا در انتظارمون بود . تعجب کردیم . همه مان تعجب کردیم که چرا ما را با اتوبوس نمی برند! چاره نبود . یکی یکی سوار شدیم و کیپ هم نشستیم. بعد هم روی ایفا رو چادر کشیدند . بیرون هوا ابری بود و تقریبا تاریک. وقتی چادر را روی سرمان کشیدند ، تاریکی کامل شد . سوز و سرما و هیجان ، کلیه ها را فعال کرد . به زور خودم رو رسوندم دم در باربند و با التماس اجازه گرفتم برم دستشویی . زود برگشتم و با سلام و صلوات سوار شدم . صدای نوحه آهنگران از بلندگو پخش می شد . حالم خوب بود. بهتر از این نمی شد . اون همه درد سر کشیدن، صبوری کردن، گریه کردن ها.... جواب داد . خدا را هزار با شکر کردم. ایفا ها راه افتادند. صدای موتور ایفا اجازه نمی داد صدا به صدا برسد. باد هم می آمد نیم ساعتی راه رفتیم که باران هم شروع شد . چادری که روی باربند کشیده بودند از چند جا پاره بود . باران و سرما و صدای باد و تاریکی ..... سر و کله بعضی ها خیس شد ... نمی دانستیم کجا داریم می رویم . زمان از دستمان در رفته بود . با کم شد سرعت حس کردم به مقصد رسیدیم . ماشین ایستاد و چادر را کنار زدند . پریدیم پایین . آقا جواد همه را جمع کرد و گفت نماز و شام را می خوریم بعد هم حرکت. بچه ها گفتند کی می رسیم. اصلا مقرمان کجاست. آق جواد گفت سوال ممنوع بعدا می فهمید . به سرعت رفتیم توی یه سوله ای که نشانمان دادند . بعد از نماز ، کنسرو لوبیا دادند و نان . خیلی چسبید . باز حرکت و صدای موتور و باد و باران و چادرهای سوراخ .... موش آبکشیده شده بودیم . بالاخره ماشین ها ایستادند. چادر برداشته شد . پیاده شدیم و چشممان به ساختمان بزرگی افتاد . آقا جواد بچه ها را توی سه ستون قرار داد و دستور حرکت داد . با احتیاط قدم بر می داشتیم ... درب ساختمان را باز کردند . رفتم تو .... آقا جواد گفت کنار هم بنشینیم . سالنی بزرگ که سِن بزرگی هم داشت ... آقا جواد گفت اینجا تا مقصد نهایی مان یعنی خرمشهر فاصله ای نداره . اسم اینجا هتل پرشینه .... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 2⃣4⃣ خاطرات مهدی طحانیان عراقی ها به ماه محرم حساس بودند. حتی قبل از شروع دهه اول سرگرد محمودی ارشدهای آسایشگاه ها را جمع می کرد و حرف می زد " که: «اینجا عراق است. شما توی پادگان نظامی هستید، جزو ارتش عراقید و در ارتش عراق عزاداری به هر شکلی ممنوع است. حتی در عراق عزاداری محرم برای مردم عادی ممنوع است چه برسد به شما که اسیر هستید. اگر کاری انجام بدهید که بوی عزاداری بدهد وای به حال شما! هر بلایی سرتان بیاید مقصر خودتان هستید.» . محمودی بارها وقتی همه توی محوطه جمع بودند می گفت: «اصلا امام حسین عرب بود خود ما عرب ها کشتیمش، خودمان هم برایش عزاداری می کنیم. به شما مجوس ها چه ربطی دارد که بیایید و برای امام حسین عزاداری کنید.) ارشدهای آسایشگاه که خودمان انتخاب می کردیم از بین مقاوم ترین و معتقدترین بچه ها انتخاب می شدند. اما به علت تهدیدهای پی در پی سرگرد، ارشدها گفتند: «صلاح نیست . بلند عزاداری کنیم، اینها از همین الان گارد ضد شورششان را آماده کرده اند، می زنند همه را لت و پار می کنند. امام حسین (ع) هم راضی نیست ما که اینجا اسیر هستیم و جانمان در خطر است برایش عزاداری کنیم.» تهدیدهای هر روز عراقی ها و صحبت های ارشدها، بچه ها را متقاعد کرد از خیر عزاداری علنی در روز تاسوعا و عاشورا بگذرند. سرگرد محمودی آنقدر تهدید کرده و رجز خوانده بود که مطمئن بود هیچ حرکتی نمی کنیم. 👇👇👇