eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🍂 🔻 فصل دوم ۲ علیرضا مسرتی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ■ جبهه فارسيات 🔅 امیر علم جمجمه اش را به خدا عاریت داده بود امیرالمؤمنین علی در نهج البلاغه خطاب به فرزندشان جمله ای دارند که می فرمایند: داعرالله جمجمکه، یعنی در صحنه جنگ جمجمه خود را به خدا عاریت بده . مجتبی مرعشی روایت می کند: در فارسیات، یک شب به منظور شبیخون محدود به عراقی ها و ناامن کردن جاده اهواز - خرمشهر، به نزدیک مواضع عراقی‌ها کنار جاده مذکور رفتیم. وقتی به آنجا رسیدیم. یک کامیون نظامی عراقی در حال عبور بود. سعید درفشان یک گلوله آربیجی شلیک کرد و از جلوی کامیون عبور کرد موشک دوم را که شلیک کرد، کامیون سرعت گرفته بود و از پشت سرش عبور کرد. گلوله سوم درست از وسط اتاق عقب کامیون رفت و از شیشه عقب و جلوی کامیون خارج شد ولی منفجر نشد. راننده كامیون که یک موشک از کنار گوشش رد شده بود دستپاچه شد و از جاده خارج و کامیون واژگون شد. در طول یکی دو دقیقه ای که این جریان رخ داد عراقی ها آماده شدند و شروع به شلیک تیربار سلاح های دیگر خود کردند. آتش آنها آنقدر پرحجم بود که کسی جرئت بیرون آوردن سر خود را از کانال نداشت. امیر علم، به من که کمک ِآرپی جی او بود گفت: یک گلوله بده. یک موشک آرپی جی به او دادم و گفتم: بسم الله یادت نرود. امپر علم سر راه به من گفته بود هروقت خواستم شلیک کنم یادآوری کن که حتما بسم الله بگویم. امیر گلوله را آماده کرد و تمام قد ایستاد هنگامی که ایستاده بود، ده‌ها گلوله رسام از چند میلیمتری سر و گوش و بدن او عبور می کرد اما امیر علم آنقدر آرام و بی خیال این گلوله‌ها بود که گویی وجود ندارند. او سه یا چهار بار در همین وضعیت با آرامش تمام موشکهای خود را شلیک کرد. او واقعا جمجمه اش را به خدا عاریت داده بود بچه‌ها پس از شلیک گلوله‌هایشان به مقر برگشتند. عبدالحسین سوداگر می گوید در جبهه فارسیات من یک دوربین لوبیتل داشتم و از بچه‌هها عکس می‌گرفتم. یک روز که با علیرضا جعفرزاده برای مین گذاری رفته بودیم گفت: دوست دارم در این موقعیت از من یک عکس بگیری نمیدانم بعدا عاقبت به خیر شوم یا نه. اگر بعدها عوض شدم، به این عکس نگاه می‌کنم و یادم میاید کی بودم و چه کار می کردم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۵۹ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ لحظات به سختی می گذشت. گاه گاهی گلوله های توپ کنار سوله مان بزمین می خورد و تمام زمین و زمان را تکان می داد. در این لحظات درگیری نمی دانم چرا دلم متوجه ماشاء الله شد و دعا کردم او به سلامت باشد دو ساعتی از درگیری گذشته بود و ما همچنان ایستاده بودیم. از نیسی سؤال کردم چرا ایستاده ایم؟ -چه کنیم؟ -برویم جلو -بدستور کی؟ -شما -فعلاً باید صبر کنیم -تا کی؟ -نمی دانم -بچه ها خسته شدند -بچه ها یا خودت؟ -چه فرقی می کند باز صدای بیسیم بلند شد ولی این بار خیلی تلخ خبر شهادت جاری را داد. تا خبر را شنیدم انگار آب سردی روی سرم ریخته اند. باورم نمی شد جاری اول کار شهید شود. یاد حرف خودش افتادم که گفت: اول عملیات باید روی بدن من پا بگذارید و  بروید جلو. برای دقایقی گیج و منگ بودم و نمی دانستم کجا هستم خانمم می گفت آن شب خواب دیدم  دارند ترا به آسمان می برند و بمن می گویند تو فقط بگو بله کار تمام است و من نمی گفتم. او می گفت از خواب بیدار شدم در حالی که عرق شدیدی کرده بودم. پدرت با فریاد من بیدار شد و گفت دخترم چه شده؟ -عمو حس می کنم عملیات شده است. -از کجا می گویی؟ -خواب دیدم یادش بخیر وقتی او این خوابش را برایم نقل کرد چقدر ناراحت شدم و تا دو روز با او حرف نمی زدم و می گفتم پس دعای تو مانع شهادت من شده بود. هر لحظه کار خراب تر می شد و خبری از فرماندهی لشکر نبود. نماز صبح مان را خواندیم و همچنان نگران وضعیت بچه ها بودیم. ساعت ۵ صبح بود که صدای علی طاهری از بیسیم به گوشم آمد. محکم و با قدرت می گفت تیربارچی را زدیم. بچه ها می گفتند این تیربارچی خیلی از بچه ها را شهید کرد و هیچکس نمی توانست او را منهدم کند. علی طاهری نارنجک روی کمرش را در آورد و ضامن آن را کشید و گفت مرا پوشش بدهید تا این پدرسوخته ها را ببرم روی هوا بچه ها با رفتن علی خیلی نگران بودند ولی با تمام توان به طرف تیربارچی شروع به زدن رگبار کردند، در حدی که او برای دقایقی ساکت شد. صدای انفجار سنگر تیربارچی و تکبیر علی طاهری نشان می داد که او را منهدم کرده است. علی طاهری با زبردستی نارنجک را مثل سنگی به سر تیربارچی زده بود و در جا منفجر شده بود. خبرها پشت سرهم می آمد و چیزی غیر از شهادت بچه ها نبود. صدای رئوفی برای اولین بار از بیسیم فرماندهی لشکر بلند شد: تمام نیروها سریع بیایند عقب. نیسی هم این خبر را به بچه های درگیر در جزیره سهیل داد، ولی دیگر کاری از دست کسی بر نمی آمد. صدای بیسیم برای بارصدم بلند شد وگفت: کوروش نیازی وکریم سرابی هم رفتند پیش محمدرضا فردچیان. حس من بدنبال ماشاء الله می گشت و دلواپس او بود. باز صدای بیسیم گروهان بلند شد و در اوج ناباوری خبر شهادت ماشاءالله را داد. غیر ممکن بود این خبر را بشنوم و آرام باشم. محکم صدا زدم خدا خدا. نیسی فکر کرد دیوانه شدم. دستهایم را گرفت و گفت مرض. چرا داد میزنی؟ تحمل کن. همه چیز خوب است. او حرف می زد و کار من از نصیحت گذشته بود. رئوفی چندین بار دستور عقب نشینی داد ولی کسی گوشش بدهکار نبود.  من وقتی قصه عقب نشینی را شنیدم گفتم آن همه جنازه را چه کسی می آورد این ور آب؟ اینهمه مجروح را چه طور بیاورند این طرف اروند؟ با خود کلنجار می رفتم و حالت عادی نداشتم. هاج و واج در و دیوار سوله را نگاه می کردم. به نیسی گفتم تکلیف جنازه  هاو مجروحین چه می شود؟ -باید قایق برود -قایق از کجا باید بیاید؟ -لشکر باید بدهد. -بگو عجله کنند. نیسی در گوشی بیسیم با ناراحتی گفت محض رضای خدا قایق ها زود بیایند. بچه ها مردم نکند دست عراقی ها بمانند. بچه هایی که در عمق درگیری بودند می گفتند وقتی ماشاءالله شهید شد، محمد علی، برادرش که باورش نمی شد برادرش شهید شده است فقط او را بو می کرد. علی جمالی  هم هاج و واج می دید تمام عمر دوستی شان در یک لحظه تمام شده است. علی شرط عقب آمدنش را بردن ماشاءالله قرار داده بود. او بهمراه غلامحسین دوبنداری و عده ای دیگر بدن ماشاءالله را تا لب ساحل جزیره سهیل آوردند و به  انتظار آمدن قایقی چشم انتظاری می کردند. با آمدن قایق چون هجوم برای سوار شدن به آن وجود داشت، جنازه را در آب قرار می دهد و بند حمایل او را می گیرد و با حرکت قایق او را در آب دنبال خودشان می کشند. عاقبت جنازه ماشاءالله با همت علی به عقب آورده شد و مانند  برخی جنازه های دیگر دست عراقی نیفتاد. بمباران و گلوله باران ساحل خودی و عراقی لحظه ای آرام نمی گرفت. بچه ها در بیسیم می گفتند عراقی ها دارند با قدرت می ایند جلو. آنها شادمان و کل زنان دارند به بچه ها تیر خلاص می زنند. در این گیر و دار متوجه شدم محمد یغار با چراغ قوه اش کنار کریم پور میرزا آمد و در حالی که نور را به صورت او می انداخت گفت کریم چقدر زشت شدی! عبدالرضا پولکی از دیدن این صحنه می خندید و م
ن مانده بودم بخندم یا گریه کنم. قایق های زیادی برای آوردن بچه ها و شهدا به طرف جزیره سهیل عراق رفتند که عده ای موقع رفتن مورد اصابت گلوله توپ قرار گرفتند و عده ای موقع برگشتن با آن همه مجروح و رزمنده، به قول مادرم روز حسن و حسین بود. آسمان از شدت مظلومیت بچه ها خون گریه می کرد.  نیسی صدا زد همه برادران آماده عقب نشینی باشید. هیچکس حق ماندن ندارد. تا این جمله را شنیدم گفتم یعنی چه؟ -یعنی تمام؟ -بله باید برگردیم عقب -پس جنازه شهدا؟ -عده ای رفتند کمک با بچه ها و نیسی از سوله زدیم بیرون. حدود چند دقیقه بعد گلوله توپی روی سر سوله فرود آمد و آن را با خاک یکسان کرد. نیسی رو بمن کرد و گفت بفرما فهمیدی حکمت عقب آمدن ما چه بود؟ -چه بود؟ -اگر پنج دقیقه دیرتر می آمدیم همه شهید شده بودیم. -کاش می ماندیم -این حرف را نزن -زندگی بعد ماشاءالله حرام است -تحمل کن. خدا کمکمان می کند. در حالی که به سمت عقب می آمدیم، نیسی کنارم فقط ذکر می گفت. در راه کلاهخودم را پرت کردم و در دلم هرچه بدو بیراه بود به محسن رضایی و رئوفی دادم. پیاده تمام مسیر جزیره مینو تا فرودگاه آبادان را آمدیم. هیچکس جرات حرف زدن با من را نداشت. حالم حسابی بهم ریخته بود و حوصله هیچکس را نداشتم و دعا می کردم هرچه زودتر علی جمالی فر را ببینم. بهمن راق، عبدالرضا پولکی سعی می کردند مرا آرام کنند ولی محل شان نمی گذاشتم شاید آمدن مان تا فرودگاه به اندازه کل دوره آموزشی مان طول کشید ولی حس نمی کردیم. اصلاً دوست داشتیم این فاصله، فاصله نوری شود و ما هیچوقت وارد فرودگاه نشویم. پس از آن که لشکر شکست خورده مان وارد فرودگاه شد، دیدم آقای راجی به استقبالمان آمد و در حالی که عینک ته استکانی اش را بالا می داد گفت خوش آمدید برادران. خسته نباشید. نگران نباشید. شما به وظیفه تان عمل کردید. خدا شما را حفظ کند. خسته نباشید. پیمبر هم در برخی عملیات هایش شکست می خورد آن قدر اعصابم بهم ریخته بود که با تندی نگاهش کردم و به عبدالرضا گفتم این هم نشسته کنار گود می گویدش لنگش کن. نیسی جلوی دهنم را گرفت و گفت برادر من تحمل کن. خوبیت ندارد. آخر اوکه همراه ما نبوده است. بهرحال او نماینده فرمانده لشکر است -باشد. من هم زخم خورده ام -همه ما زخم خورده ایم برایم دنیا به آخرش رسیده بود. تحمل هیچ چیز را نداشتم. تا صحن فرودگاه را دیدم تمام خاطرات شب قبل حرکت یادم آمد. عبدالرضا دستم را کشید و مرا به طبقه دوم فرودگاه برد و گفت حالا سیر گریه کن و داد و بیداد کن. من بیشتر از همه نگران حال جمالی بودم. یکساعتی با عبدالرضا در طبقه دوم گوشه ای نشستیم و گریه کردیم. عبدالرضا از نماز شب و خنده های ماشاءالله می گفت و من گریه می کردم. او می گفت یادت هست ماشاءالله مثل مادر بچه ها عمل می کرد؟ تمام ظرفها را زود جمع می کرد و می شست؟ برای راحتی بچه ها، خودش را بزحمت می انداخت؟ صدا زدم عبدالرضا ترا بخدا بس کن. نمی دانم یکمرتبه حال خودم را نفهمیدم و سرم را محکم به دیوار زدم. عبدالرضا در حالی که مرا گرفته بود گفت غلط کردم. دیگر لال می شوم. صدای اذان ظهر از بلندگوی داخل سالن فرودگاه بلند شد که عبدالرضا گفت برویم نماز جماعت؟ -حال ندارم -برویم بهتر است -نه من می مانم تو برو بهر زحمتی بود مرا برای نماز جماعت ظهر و عصر به گروهان علی جمالی برد. خیلی دوست داشتم علی را بغل کنم و دل سیری گریه کنم تا وارد گروهان شدم دیدم علی صف اول نماز نشسته است. کنار او نشستم و سرم را روی شانه اش گذاشتم و گریه کردم. او در حالی که صورتم را می بوسید آرام گفت مهدی! جلو نیروها گریه نکن. بعد نماز می رویم جایی و با هم گریه می کنیم. چهره اش زرد شده بود. احساس می کردم صد سال پیر شده است. نمازمان را خواندیم و قدم زنان به طبقه دوم رفتیم. علی سکوت کرده و حرف نمی زد. از او پرسیدم تو همراه ماشاءالله بودی که شهید شد؟ -نه از فریاد بچه ها فهمیدم -چه طور شهید شد؟ -درگیر شده بود یکمرتبه علی شروع کرد به گریه و دردل کردن. او اولین حرفی که زد این بود مهدی! من بعد ماشاءالله دوست ندارم زنده بمانم -من هم مثل تو هستم -مهدی! ماشاءالله یک لحظه از جلوی چشمم کنار نمی رود -می دانم. خدا صبرت بدهد. -به نظرت الان چه کنم؟ -راهی نداریم غیر تحمل -اگر بدانی به چه بدبختی ماشاءالله را عقب آوردم -شنیدم. خدا خیرت بدهد -دعا کردم اگر قرارست نیاید من هم نیایم. -تو برادری را در حق او ادا کردی -ولی ماشاءالله رفت -ما هم می رویم -کی؟ -با خداست
ازان روز به بعد دیگرعلی دیگر علی سابق نبود. اصلاً در جمع بچه ها نمی آمد و اهل خنده نبود. من از دور که او را رصد می کردم می فهمیدم او چه حال و هوایی دارد. سه روز در فرودگاه ماندیم تا این که روز چهارم فرماندهی گردان اعلام کرد تمام نیروها تمام وسایل شان را جمع کنند -پرسیدم باز کجا آقای نیسی؟ -عقب -کجا؟ -گروهان پل -یعنی همه چیز تمام شد؟ -ما تابع اراده خداییم با دو کامیون راهی گروهان پل که در نزدیکی شهر اهواز قرار داشت رفتیم. سریع چادرها را برپا کردیم و روز از نو روزی از نو. •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻عملیات تپه های مدن شمال آبادان (۳) ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ دشمن به علت از دست دادن تپه های ديده بانی مدن بالاجبار به جاده ماهشهر ـ آبادان عقب نشيني كرد. برادران جهادسازندگی علاوه بر شركت مستقيم در عمليات چه از نظر رزمی چه مهندسی و تداركات عمليات، مهمات رسانی و آب رسانی را نيز برعهده داشتند و همچنين پس از عمليات بلافاصله سنگرسازان بی سنگر توانستند خاكريز جديدی را كه ساخته بودند با ۳ راه مختلف خاكی ، به جاده شنی متصل كنند و با ساخت ۲ خاكريز ديگر در پشت خاكريز اصلی ميزان حجم آتش دشمن را بر روی رزمندگان كم كنند. تپه های مدن پس از افتخار آفرینی شهید موذنی  به نام این شهید بزرگوار تغییر نام یافت. اطلاعات شهید موذنی را در کانال شهدا ملاحظه فرمایید. @defae_moghadas2 ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ ‌پایان کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🍂 🔻 فصل دوم ۳ علیرضا مسرتی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ■ جبهه فارسيات 🔅 سید محمد موسوی روایت مرد اوایل سال ۱۳۵۹ چند ماهی برای تقویت یکی از بخش های سپاه به تهران رفتيم. سيد فرج سیدنور، محسن غدیریان، امیرحسین همونی، مرتضی اعتمادنيا، متین مسلم، محمد سمندی، و من به همراه احسان علوی اعضای این گروه بودیم. گاهی بچه های مسجد که برای زیارت و کارهای دیگر از تهران عبور می کردند سری به ما می زدند. جنگ که شروع شد، خبرهای درگیری ها و رفتن بچه های مسجد به جبهه های مختلف و شهید شدن منصور معمارزاده و امير طحانژاد و احمد قنادان به ما رسید. این اخبار آرامش و تمرکز ما را گرفته بود. کم کم مراجعه بچه‌ها به مسئولان برای رفتن به جبهه شروع شد گاهی که برای کوهنوردی می‌رفتیم. سيد فرج قرآن می خواند و این آیه را بیشتر تکرار می‌کرد: " يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا مَا لَكُمْ إِذَا قِيلَ لَكُمُ انفِرُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ اثَّاقَلْتُمْ إِلَى الْأَرْضِ ۚ أَرَضِيتُم بِالْحَيَاةِ الدُّنْيَا مِنَ الْآخِرَةِ ۚ فَمَا مَتَاعُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا فِي الْآخِرَةِ إِلَّا قَلِيلٌ" او از سوز دل این آیه را میخواند و با صوت دلنشین قرآن فضای معنوى و حزن ایجاد می کرد. از همه زودتر سید فرج و امیرحسین برگشتند و بعد از آنها همه یکی یکی برگشتیم. سید فرج به اهواز مراجعت کرد و پس از اینکه مطلع شد بچه های مسجد در جبهه فارسیات هستند به آنجا رفت. در آن موقع بابک معتمد یکی از عزیزترین دوستان و اعضای گروهشان و اصغر گندمکار و رضا پیرزاده نیز به شهادت رسیده بودند. در همین روزها سید فرشاد مرعشی و امیرحسین هموئی با دو نفر از خواهران کلاس های مرکز گسترش ازدواج کردند و این ازدواج ها در آن شرایط ابتدای جنگ تحمیلی قدری خلاف حساب های عرفی به نظر می رسید. هم شهر اهواز زیر آتش بود و هم سید فرشاد و امیرحسین پی در پی به مناطق بحرانی می شتافتند و در درگیری ها شرکت می کردند. هر لحظه احتمال شهادت آنها با همسرانشان وجود داشت. من، که به خاطر آن شرایط از پیگیری بحث ازدواج منصرف شده بودم، با این ازدواج ها در معرض سؤال و کشمکش درونی قرار گرفتم. از طرفی صحبت اولیه ای کرده بودم و روی دختر مردم اسم گذاشته بودم و از طرف دیگر از شرایط جنگی سختی که وجود داشت واهمه داشتم. سید فرشاد و امیرحسین عملا من را خلع سلاح کردند. نهايتا در روزهای نقاهت پس از مجروحیت موضوع ازدواج را پیگیری کردم و خیلی سریع کارها انجام شد و یک مراسم بسیار ساده عقد و ازدواج برگزار شد . کل مراسم و هزینه های جانبی اش کمتر از ۵ هزار تومان شد از طلا و حلقه هم خبری نبود. عروس خانم موقع خرید عروسی یک ساعت زنانه کم قیمت انتخاب کرد و والسلام از - از آن روز سید ناصر صدرالسادات به من می‌گفت: «پاپا علی). ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۶۰ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ نماز جماعت گردان که برگزار می شد بچه ها تا نیم ساعتی از چادر نماز خانه بیرون نمی آمدند و گریه می کردند. هرچه فرماندهی گردان برایمان حرف می زد اثری نداشت. علی محمد طاهری که سر آمد بذله گویی بود وسط حرفهایش تا نام ماشاءالله می آمد ساکت می شد و با بغض می گفت حیف رفت. روزهای سختی بود که می گذشت. هنوز داغ بودیم و باورمان نمی شد بهترین دوستانمان راهی آخرت شدند. چند روزی در گروهان پل ماندم ولی دیدم دیگر نیازی به ماندنم نیست. روز چهارم به سراغ نیسی رفتم و گفتم اگر اجازه بدهید من بروم قرارگاه - بابت چه کاری؟ -هیچ .برگردم سر کارم -ولی حال بچه ها را که می بینی -من بدتر آنها هستم -پس بمان -روحیه اش را ندارم -پس سر بزن بما -حتماً عصری به  قرارگاه برگشتم تا از حال و روز عملیات با خبر شوم. جلوی ساختمان فرماندهی چقدر ماشین فرماندهی پارک شده بود. معلوم بود جلسه فرماندهان است. با دلسردی به دفتر آقای محقق نماینده امام رفتم که حجت قره سواری را دیدم. او تا مرا دید بغلم کرد و گفت آقای محقق خیلی نگران تو بود. -چرا -از خودش بپرس -هستش؟ -نه - کجاست؟ - فرماندهی جلسه با فرماندهان. -آقا محسن هم آمده؟ -بله او، شمخانی، رشید، عزیز جعفری همه آمدند -مگر خبری است؟ -حتماً -تو میدانی؟ -نه ولی حاج آقا بیاید خواهد گفت تا عصری جلسه طول کشید ولی حاج آقا نیامد. با حجت خداحافظی کردم و به طرف واحد راه افتادم. ساعت ۶ بود که ماشینی وارد قرارگاه شد که تا حالا ندیده بودم. برای لحظه ای ماندم که دیدم آقای هاشمی رفسنجانی پیاده شد و همراه محافظ هایش به طرف فرماندهی قرارگاه رفت. وقتی به واحد رسیدم غیر از چناری کسی نبود. او تا مرا دید گفت آقا مهدی! خیلی بهم ریخته هستی، چیزی شده؟ نه فقط شکست عملیات حسابی اعصابم را بهم ریخته است -نگران نباش -از بچه ها چه خبر؟ -فردا صبح همه می آیند. امشب راحت بخواب تا فردا صبح. بعد نماز صبح، قدری خوابیدم که سرو صدای علی باباخانی بیدارم کرد. ساعت ۸ صبح بود و من خواب خواب بودم. همه دورم جمع شده بودند و به شوخی انگشت هایشان را روی سرم گذاشته بودند و فاتحه می خواندند. هرکس از هر راهی سعی می کرد مرا بخنداند ولی سودی نداشت. محسن شایسته سؤال کرد حاج صادق دنبالت می گرد -کجاست؟ -طبقه پایین -حال ندارم -چرا؟ -خیلی از دوستانم شهید شدند -در عملیات؟ -آره -خوش بحال شان مشغول حرف زدن بودیم که حاج صادق واردشد و مرا بغل کرد و گفت پس تو هنوز زنده هستی؟ چرا شهید نشدی؟ -توفیق نداشتم. -ان شاءالله عملیات بعدی -ان شاءالله -از خانمت خبر داری؟ -نه -چرا؟ -دیشب اینجا خوابیدم -منزل نرفتی؟ -نه همین الان بیا با هم برویم منزلتان. عجب آدمی هستی با بچه ها خداحافظی و همراه صادق راه افتادیم. او مرا درب منزلمان پیاده کرد و هرچه اصرار کردم بیاید داخل، خداحافظی کرد و رفت تا آیفن را زدم، خانمم از پشت گوشی گفت شما؟ گفتم مهدی. تا وارد خانه شدم، خانم که از شادی نمی دانست چه کند، گفت از محمد رضا و علی ما چه خبر؟ -خبری ندارم -مگر با هم نبودید؟ -چرا -پس چطور خبری نداری؟ -در دو محور بودیم شب تلویزیون عراق، محور عملیاتی ما را در جزیره سهیل نشان داد و با نشان دادن فیلم شهدای ما می گفت ایران دراین عملیات  شکست خورده است. خانم سؤال کرد مگر شکست خوردید؟ -آره -چرا ؟ -نمی دانم -عراق درست می گوید؟ -نه با ناراحتی تلویزیون را خاموش کردم و گفتم حال تلویزیون نگاه کردن را ندارم. تلفنی به مادرم زدم و احوال او را پرسیدم. او در حالی که گریه می کرد گفت سپاه می گفت عده ای از بچه های سپاه اندیمشک شهید شدند. -درست می گوید -شایعه بود تو هم شهید شدی -دا، بادمجان بم آفت ندارد با پدرم، خواهر و برادرهایم حرف زدم. همه از این که می دیدند زنده هستم خوشحال بودند. اون شب تا دیری در حیاط کوچک خانه مان قدم زدم و همسرم می پرسید تو داری چیزی را از من پنهان می کنی. -نه بخدا -پس چرا این قدر ناراحتی؟ -ماشاءالله ابراهیمی بهترین دوستم شهید شد -خدا رحمتش کند -تو که نمیدانی چه از دستم رفته است؟ -از محمد و علی چه خبر؟ -گفتم که بی خبرم -پی گیری می کنی؟ -فردا صبح از سپاه سؤال می کنم فردا صبح سری به واحد زدم و گفتم می خواهم چند روزی بروم اندیمشک فرماندهی موافقت کرد و من عصر همراه همسرم به اندیمشک رفتیم. مادر با دیدن من چقدر گریه کرد و بوسیدم شب سری به بهشت زهرا زدم و برای شهدای فتح فاو فاتحه خواندم آخر شب بود که علی رضا عصا بدست بدیدنم آمد و گفت حال داری خبر تلخی برایت بگویم و ناراحت نشوی؟ -بگو ببینم خبر تلخ چه داری -قول میدهی ناراحت نشوی؟ -نه. مگر سنگ هستم؟ -باشد. متاسفانه علی کریم زاده شهید شد -جدی؟ کی؟ -در حین درگیری که می رود در جزیره سهیل عراق جنازه شهدا را عقب بیاورد. -جنازه اش آمده عقب؟ -نه -پس چه م
ی شود؟ -فعلاً مفقود الاثر است -خانواده اش خبر دارند؟ -بله دیروز مطلع شدند علیرضا تا این حرف را زدم خندید گفتم چرا می خندی؟ -یادت است گفتی علی قبل عملیات بدیدارمان آمد؟ -آره -یادت است چه به شما گفت؟ -بله -چی گفت؟ -گفت احتمالاً من جنازه شما را بعداز عملیات عقب می آورم و تو گفتی شاید هم برعکس علی رضا انقدر گریه کرد به طوری که برای چشمان او ترسیدم. آن قدر گریه علی رضا بلند شد که خانمم سراسیمه وارد اتاق شد و گفت علی شهید شده؟ -نه محمد رضا؟ -نه -پس چی شده؟ -علی کریم زاده شهید شده -خدا به خانم او صبر بدهد آن شب با علی تا دیر وقت با هم حرف زدیم و گریه کردیم. هر کدام از ما هر خاطره ای بذهنش می رسید می گفت. دو روز بعد برای کاری به واحد تعاون لشکر سری زدم و از برادرهای خانمم سؤال کردم که با کمال تعجب مسئول پرسنلی گفت محمد رضا لامی زاده شهید شده ـ شهید شده؟ -بله جسدش؟ -در جزیره سهیل مانده -به چه دلیل؟ -این طرف نیامده -شاید اسیر شده -نه دوستانش دیدند که او شهید شده -حالا چه کنیم؟ -هیچ . . . دعا کن. از لشکر که بیرون آمدم مدام  در این فکر بودم که چطور این خبر را به همسرم بدهم. شب که به منزل رفتم همسرم خوشحال گفت فردا مهمان داریم -مهمان؟ کی؟ -پدر و مادرم چه خوب -انها دارند می آیند تا محمد و علی را ببینند تا این حرف را شنیدم زبانم به لکنت افتاد که گفتم حا حا حا لشان خوب خوب است. -حالا چرا رنگت پریده؟ -نه حالم خوب است. دو روز بعد وقتی پدر مادرش آمدند گفتم هنوز عده ای در پدافند هستند و یک هفته دیگر بر می گردند. مادر خانمم پرسید پدافند دیگر چیست؟ یعنی در عده ای از نیروها درخط ماندندو تا چند روز دیگر عقب نمی ایند -تو مطمئن هستی محمدم هم آن جاست؟ باید بپرسم بعد دو روز به همسرم گفتم شما همراه پدر و مادرت چند روزی به قم برو. بابت؟ -استراحت -مشکوک می زنی -نه. این مدت  توخیلی اذیت شدی -تو تنها هستی -من هم می آیم آنها فردا عصر با قطار به قم رفتند و من مانده بودم چه طور شهادت محمد رضا را به آنها اطلاع بدهم. در قرارگاه همه فکر عملیات جدید بودند. جلسات فرماندهان پی در پی ادامه داشت. فردا صبح به باجناقم آقای حسینی در قم تماس گرفتم و گفتم محمد شهید شده است. او که انتظار شنیدن این خبر را نداشت گفت کی؟ -در عملیات -پدر و مادرش خبر دارند؟ -نه. امروز قم هستند. تو به آنها بگو -من قدرت خبر دادن را ندارم بهرحال باید مسئولیت آن را بپذیری شب در واحد بودم که خانمم زنگ زد و با گریه گفت محمد شهید شد -بله میدانم خدا رحمتش کند -حالا ما چه کنیم؟ -هیچ. صبر کنید -جسدش نیامده -خدا بزرگ است گوشی را که قطع کردم حالم خیلی بهم خورد و از همه چیز شاکی بودم. محسن شایسته که آمد و مرا کنار دیوار در آن حال و هوا دید گفت چیزی شده؟ -نه. خانواده ام فهمیدند پسرشان شهید شده -چه بهتر. دیگر چشم انتظار نیستند. -ولی تحملش خیلی سخت است. -چه می شود کرد. -برای پدر و مادرش دعا کن -روی چشم بچه های واحد می دانستند اوضاع روحی ام خوب نیست سعی می کردند با شوخی کردن، کمی بمن کمک کنند ولی سودی نداشت. •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ضد حال هوا داغ بود و ترکش کُلمَن آب رو سوراخ کرده بود. تشنه و خسته و کوفته، سوار آمبولانس شدیم و رفتیم. به مقر که رسیدیم ساعت دو نصف شب بود. از آمبولانس پیاده شدیم و دویدیم طرف یخچال. یخچال نبود. گلوله‌ خمپاره صاف روش خورده بود و برده بودش تو هوا. دویدیم داخل سنگر. سنگر تاریک بود، فقط یه فانوس کم نور آخر سنگر می‌سوخت. دنبال آب می‌گشتیم که پیر مرادی داد زد: «پیدا کردم!» و بعد پارچ آبی رو برداشت و تکون داد. انگار یخی داخلش باشه صدای تَلق تَلق کرد. گفت: «آخ جون».و بعد آب رو سرازیر گلوش کرد. می‌خورد که حاج مسلم- پیر مرد مقر- از زیر پتو چیزی گفت: «کسی به حرفش گوش نداد. مرتضی پارچ رو سر کشید و چند قُلُپ خورد.» به ردیف همه چند قُلُپ خوردیم. خلیلیان آخری بود. تَهِ آب رو سر کشید. پارچ آب رو تکون داد و گفت: «این که یخ نیست. این چیه؟!» حاج مسلم آشپز، سرشو از زیر پتو بیرون کرد و گفت: «من که گفتم اینا دندونای مصنوعی منه! یخ نیست، اما کسی گوش نکرد، منم گفتم گناه دارن بزار بخورن!» هنوز حرفش تموم نشده بود که همه با هم داد زدیم و از سنگر دویدیم بیرون. هر کسی یه گوشه‌ای سرشو پایین گرفته بود تا...! که احمد داد زد: «مگه چیه! چیز بدی نبود! آب دندونه! اونم از نوعِ حاج مسلمش! مثل آب‌نبات.». اصلاً فکر کنید آب انجیر خوردید. 😒 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 جاسوس با تیپ خارجی ▪️روایتی از سعید فخرزاده: دکتری در فرانسه تحصیل می کرد و در زمان جنگ به جبهه های نبرد می آید ولی به خاطر تیپ خارجی که داشت، دیگران مشکوک می شوند به اینکه جاسوس باشد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🍂 🔻 فصل دوم ۴ علیرضا مسرتی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ■ : جبهه هویزه محسن نوذریان روایت می کند: پس از مرخصی از بیمارستان به اهواز برگشتم و دو سه روز بعد هنوز کاملا بهبود نیافته بودم که به بسیج دبیرستان دکتر شریعتی رفتم تا به جبهه فارسیات بروم . حسین علم الهدی و غفار درویشی هم آن روز أنجا بودند. حسین پس از احوال پرسی از من خواست که با آنها به هویزه بروم. من گفتم: «نه. برنامه ام این است که به فارسیاث بروم. اکثر بچه های مسجد آنجا هستند چند لحظه بعد غفار درویشی به سراغم آمد و با من صحبت کرد. او آنقدر راجع به حسین علم الهدی عاشقانه صحبت می کرد که انسان را تحت تأثیر قرار میداد. او گفت: «حسین واقعا مظلوم و تنهاست پس از صحبت های غفار من قبول کردم که با آنها به هویزه بروم. پس از شهادت اصغر گندمکار و رضا پیر زاده حسین علم الهدی متأثر و منقلب شده بود. حسین دیگر آن حسین سابق نبود غم بزرگی وجود حسین را گرفته بود. احساس می‌کرد آنهایی که یک روز به منزله شاگردش بودند از او سبقت گرفته‌اند خودش را ملامت می‌کرد که این رسم جوانمردی نیست که شاگرد جور استاد را بکشد. بهترین عزیزانش را به میدانی راهنمایی کرده بود که قرار بود خودش جلودارش باشد. برنامه زندگی اش را کنار گذاشت و فرماندهی سپاه هوزه را بر عهده گرفت تا سلاح بر زمین افتاده اصغر گندمکار را به دست بگیرد. وجود حسین از قبل هم قرآنی بود و زمانی نبود که قرآن همراهش نباشد اما اکنون قرآن خواندنش با گذشته کاملا متفاوت بود. با کلام خدا معاشقه می کرد و از حال عادی خارج می‌شد به آیه ۱۰۳ و ۱۰۴ سوره کهف که می‌رسید. چند بار تکرار می کرد و هر بار لحن و صوت سورناک در و دیوار را هم به ناله می‌آورد: آیا می خواهید زیانکارترین مردم را به شما معرفی کنم؟ آنهایی که گمان می کنند در زندگی کار نیک کرده اند و حال آنکه عمرشان را در دنیا ضابع کرده‌اند. رضا پیرزاده شناسایی عمق مواضع دشمن را از هفته سوم آغاز جنگ پایه گذاری کرده بود. حسین تصمیم گرفت ضمن ادامه شناسایی پشت مواضع دشمن، جاده های مواصلاتی آنها را نیز به کار گذاشتن مین ناامن کند. نام فردی را شنید که چند سال به قاچاق کالا بین ایران و عراق و کویت اشتغال داشتند نام او حسن بوعذار بود و مشهور بود که با چشم بسته هم راه های آنجا را پیدا می‌کند. حسین با بوعذار ملاقات کرد و در میان ناباروری اهالی و اطرافیان، او یکی از یاران مخلص حسين و رزمندگان شجاع اسلام شد و سرانجام هم در این راه به شهادت رسید. حسین از غفار درویشی، علیرضا جولا، سید محمدعلی حکیم، قاسم نیسی، یونس شریفی و من و حسن بوعذر یک تیم شناسای و مین گذاری شکیل بود که ن شناسایی و مین‌گذاری تشکیل داد کهشب های متوالی تا نزدیک اذان به این ماموریت می‌رفتند. حاج حسن فيض الله سید جلال موسوی و حمید علم پشتیبانی و تدارکات این تیم را بر عهده داشتند . ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۶۱ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ چند روز بعد، عملیات کربلای ۵ شروع شد. در قرارگاه قو پر نمی زد. تمام مسئولین و فرماندهان به منطقه شلمچه رفته بودند. سری به دفتر فرماندهی زدم که گفتند عملیات از همان محوری که قبلا توسط لشکر ۵۷ ابوالفضل و لشکر ۱۹ فجر در ام الرصاص شده بود دوباره صورت گرفته است. تلفنی با بچه های گردان تماس گرفتم که گفتند ما را برای عملیات نمی برند. وقتی مطمئن شدم عملیاتی برای گردان نیست، به قم رفتم تا هم سری به خانواده همسرم بزنم و تسلیتی بگویم و هم او را به اهواز بیاورم. با قطار راهی قم شدم. از قطار که پیاده شدم در راه منزل مدام فکر می کردم چه طور با مادر شهید مواجه شوم و چه بگویم. توکل بر خدا کردم. آیفن در خانه را زدم که همسرم در راه باز کرد. تا وارد حیاط شدم دیدم که مادر شهید سرش را با دستمال سفیدی بسته است. تا سلام کردم گفت حاجی منهم مادر شهید شدم. -خدا صبرتان بدهد -محمد مرا پیش حضرت زهرا رو سفید کرد -خدا صبرتان بدهد اصلاً گریه نمی کرد و با کلمات حماسی حرف می زد. عصری که پدرش آمد قدری با او حرف زدم که کار خداست و باید راضی باشیم و گله نکنیم. او هم محکم و استوار گفت من هم راضی به رضای اویم دو روز بعد با همسرم با اتوبوس به اهواز برگشتیم. بعد شهادت برادرش بی تاب و بی حوصله شده بود. هیچ جوابی برای سؤال هایش نداشتم و می گفتم هیچ چیز معلوم نیست. هنوز دو سه روزی از آمدن ما نگذشته بود که یک شب ساعت ۱۱/۳۰ شب آیفن خانه مان به صدا در آمد. همسرم وحشت زده گفت چه کسی است؟ -چه میدانم -شاید خبری از محمد آوردند؟ -آرام باش تا گوشی آیفن را برداشتم صدای بهمن بیرم وند را شنیدم که گفت مهمان نمی خواهی؟ ـ بفرمایید بالا ـ نه تو بیا پایین کارت دارم ـ خبری شده ؟ ـ بیا تا بگویم با تردید و دو دلی پله ها را آمدم و درب حیاط را باز کردم. بهمن و محمود دریکوند با هم بودند. با هم روبوسی کردیم و بهمن بی مقدمه گفت علی شهید شد؟ -علی؟ علی کیه؟ -علی طاهری -کی؟ -همین امروز ،شوخی نکن -بخدا قسم -مرده شور خبر دادنت را ببرد. این وقت شب این طور خبر می دهی؟ -خواستم بی خبر نمانی -حالا کی تشییع است؟ -فردا صبح آنها این حرف را زدند و رفتند. دم در حیاط نشستم و کلی گریه کردم. علی فرمانده شجاعی بود. او در عملیات کربلای ۴ غوغا کرده بود. تمام خاطرات دو هفته قبل یادم آمد و اشک می ریختم. خانمم هرچه از ایفن صدایم زد جواب ندادم. او سراسیمه آمد پایین و گفت چه شده؟ -یکی از دوستانم شهید شده؟ -کی؟ -علی محمد طاهری -خدا رحمتش کند. ولی این طرز خبر شهادت دادن است؟ تو هم عجب دوستهایی داری؟ -دلم خیلی گرفته است -حالا دیر وقت است. برویم بالا. فردا صبح راهی اندیمشک شدم و بهمراه بچه های سپاه برای دیدن جنازه علی به سردخانه رفتم. دست علی در اثر انفجار و ترکش های نارنجک قطع شده بود. اصلاً باورم نمی شد علی شهید شده است. آرام و بی صدا خوابیده بود. تا ساعت ۱۰ صبح کنارش نماز و قرآن خواندم. صدای گریه پدر و مادرش و فامیل هایش سردخانه را روی سرشان گذاشته بودند. ساعت ۱۰/۳۰ تشییع بسیار عظیمی صورت گرفت. دلم نیامد برای علی نخوانم بالای لندکروز رفتم و برایش نوحه خواندم. تمام بچه های گردان آمده بودند و سینه می زدند. علی جمالی فر که هنوز داغ شهادت ماشاءالله روی دلش بود تا مرا دید گفت علی خیلی راحت رفت -چه طور ؟ -زود رفت پیش بچه های کربلای ۴ -ما هم می رویم -کی؟ -با خداست مزاری کنار مزار محمد رضا فردچیان برای او آماده کردند. جسد را که درون لحد نهادیم مادرش پشت سرهم می گفت پسرم شیرم حلالت.  آن روز شهر در تلاطم واشک و آه، تن شویه می کرد. عصری بعد از این که به خانواده اش سری زدم راهی اهواز شدم. عملیات کربلای ۵ عملیات خوبی شده بود. در قرارگاه سری به فرماندهی زدم که آقای حجت قره سواری را دیدم. از او سؤال کردم کسی قرارگاه هست؟ -نه. همه خط هستند -اوضاع عملیات چه طور است؟ -عراق بشدت دارد مقاومت می کند -امیدی هست ؟ -فعلاً لشکرها با چنگ و دندان دارند می جنگند اوضاع خیلی بهم ریخته شده بود. از مسئول واحدم اجازه گرفتم و چند روزی را به گردان که به اروند رفته بود رفتم. بچه های گردان در خانه هایی که عملیات والفجر هشت در آنها بودیم مستقر شده بودند. از فرماندهی گردان سؤال کردم برای چه اینجا آمدید؟ -به عنوان گردان احتیاط هستیم -یعنی ممکن است وارد عمل شوید؟ -ممکن است -چه طور؟ -گردان های فتح و فجر بهبهان شیمایی شدند -وضع شان چه طور است؟ -شهدای زیادی دادند -پس وضع خراب است -باید منتظر نتیجه شد. یک هفته ای ماندم و هر روز با یکی از فرماندهان به خط می رفتم و از نزدیک شاهد درگیری بودم. لشکرها با تمام توان داشتند می جنگیدند. دو روز بعد که دیگر حال و حوصله هیچ چیز را نداشتم از فرماندهی مرخصی دو روزه گرفتم تا به قم بروم و برگردم.
•┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 دیدگاههای بین المللی از جنگ ۸ ساله لایه های پنهان جنگ ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ آنچه در ذیل می­خوانید برگرفته از مجموعه­ لایه­‌های پنهان جنگ است که از سوی بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش­های دفاع مقدس جمع­‌آوری و به چاپ رسیده است. این گفته و شنیده­‌ها نه تنها حمایت بی­دریغ کشورهای غربی از عراق را نشان می­دهد ـ همان دولت­هایی که هنگام حمله آمریکا به عراق داعیه دفاع از مردم عراق و پیش­کش نمودن آزادی به آنان را داشتند ـ بلکه مظلومیت جوانان ایرانی و درجه­ والای ایمان و یقین به تکلیف را نشانه است. 🔻هراس غرب از رهبری امام خمینی(قدس سرّه) 🔅کنت دمارانش، رییس سابق سازمان جاسوسی فرانسه: ایران یکی از قدرت­های واقعی منطقه است که دارای ذخایر عظیم نفت در قلمرو وسیع و پر جمعیت خود می­‌باشد؛ هزاران سال است که این امپراتوری به عنوان تنها قدرت مسلط کل منطقه شناخته شده است. اکنون در زمان آیةالله خمینی این قدرت چندین برابر شده است.([3]) ••• [3]. ر.ک؛ جنگ جهانی چهارم، دیپلماسی و جاسوسی در عصر خشونت، کنت دمارانش. ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ ‌ادامه دارد کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا