پس از یک دوره طولانی مبارزه سیاسی از سال ۱۳۳۷ تا ۱۳۴۲ چمران مبارزه صرف سیاسی را کافی نمیبیند و در این مرحله وی به همراه چند تن از دوستانش وارد مصر میشود و در آنجا آموزشهای نظامی میبیند زیرا او و دوستانش به این نتیجه رسیده بودند که دیگر باید دست به مبارزه مسلحانه زد. وی در این مورد چنین میگوید:
«بعد از سال ۴۲ نوعی تحول کیفی در شکل مبارزه ما ایجاد شد به این معنا که دیگر مبارزه پارلمانی برای ما اقناع کننده نبود و به این نتیجه رسیدیم که باید دست به مبارزه مسلحانه زد. بخاطر همین فعالیت گستردهای از ناحیه دوستان ما آغاز شد که قطب زاده و دکتر یزدی نیز شرکت داشتند. دکتر شریعتی هم در آن زمان در اروپا بود و شیوه جدید مبارزه از ناحیه گروه کثیری دیگر چه در خارج و چه در داخل کشور حمایت و تشویق میشد به همین جهت در سال ۱۳۴۲ (۱۹۶۳ میلادی) به همراه قطب زاده و یزدی و عدهای دیگر از دوستانمان عازم مصر شدیم و دو سال در آنجا تعلیم عمیقاً چریکی و سازماندهی مخفی دیدیم.»
چمران پس از دو سال سختترین دورههای چریکی و جنگهای پارتیزانی را میآموزد و چندی بعد خود به عنوان مدرس، این آموزشها را به مبارزین لبنانی و ایرانی تعلیم میدهد.»
#مردی_برای_تمامی_فصول
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 زمان جنگ تحمیلی، کنگره حزب دموکرات (تجزیهطلبها) در عراق برپا بود، ۶۰۰ نفر از اعضای آنها به سرکردگی عبدالرحمان قاسملو جمع شده بودند که دشمنان خونی جمهوری اسلامی بودند، سپاه به امام پیام داد که ما در آشپزخانه این جماعت یک نفوذی داریم که می تواند با مقداری سم سیانور، همه این ۶۰۰ نفر را به هلاکت برساند؛ امام با احتمال اینکه انسان بی گناهی هم در میان اینها باشد، فرمودند که این کار جایز نیست.
روایت سردار باقرزاده
فرمانده کمیته مفقودین
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
لبخندتان ؛
نشان از یک فتح مبین دارد
إِنَّا فَتَحْنَا لَکَ فَتْحًا مُّبِینًا ....
ای بسیجیهای بی رنگ و ریا
#هفته_بسیج
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
بعد از عادی شدن اوضاع، کم کم فعالیت های دیگری توی اتاق ها شروع شد. چند سالی بود که ماست نخورده بودیم. به همین خاطر با توجه به خواص منحصربه فرد ماست، هرجور بود باید ماست تهیه می کردیم. چون داخل اتاق هایمان شیر خشک داشتیم، یکی از بچه ها گفت که می تواند با شیر خشک و کپک نان، ماست درست کند. اگرچه، ممکن بود شیرخشکمان خراب شود، یا اگر عراقی ها می فهمیدند، پدرمان را در بیاورند، اما به امتحانش می ارزید. طی یک مأموریت بسیار حساس شیر را گرم کردیم و در برابر چشمانی که نگرانِ از دست رفتن شیرخشک بودند، کپک نان را به آن اضافه کردیم و بعد هم ظرفِ شیر را داخل یک پتو پیچیدیم و گوشه ی اتاق گذاشتیم. دل توی دلمان نبود و چشم امید به ماست شدن شیر داشتیم. بعد از ساعت های پراضطراب، بالأخره موعد دیدن نتیجه ی کار فرا رسید.
در پیش چشمان گِردشده ی بچه ها، و با رعایت مسائل امنیتی و گماردن یکی از بچه ها برای مراقبت از رفت و آمد بعثی ها، در قابلمه را برداشتیم، و در کمال ناباوری این ماست بود که در برابر چشمان ما خودنمایی می کرد. البته کمی بوی بد می داد، اما ماست بود. همگی با هم مشغول خوردن این محصول ملی غیروطنی شدیم و به جانِ ماست بندش دعا کردیم. اسیری که مأمور مراقبت از رفت و آمد بعثیها بود برای عقب نماندن از قافله محل مأموریتش را ترک کرد و از شانس بد ما یک دفعه لفته سر رسید و ماست خورد نمان را دید. حسابی پا پیچمان شد که کی به شما مایه ی ماست رسانده است. حالا طبق معمول این فقط من بودم که باید قضیه ماست را ماست مالی می کردم....
شروع نشر کتاب ۱۱ بزودی در 👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂یادش بخیر
آن موقع که شاید قد و قواره مان از ژ۳ کوچکتر بود . پوتین و لباس خاکی به سختی اندازه تن و پایمان پیدا می شد. اما در حال خوب و عشق و ایثار یک رنگ و یک شکل بودیم . آه
#یادش_بخیر
خرما فروشی کنار چهاراه نادری ..... مسجد انصاری و بازارهای اهواز ....
رود کارون و بچه های مشتی اهوازی ....
محمد ابراهیم
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂 خاطرات برادر آزاده
مسعود سفیدگر
از کربلای ۴
🔹قسمت هشتم
کتک خوری ملس
از زیر ضربات کابل و چوب فرار کردم و جاخالی دادم و داخل شدم، عراقیها از این که به داخل محل اسکان ما بیایند اکراه داشتند چون میدانستند ممکن است بلایی سرشان بیاید. برای همین دیگر از کتک زدن و از دنبال کردن من منصرف شدند. جالب است بدانید که این عراقیها هنگام کتک زدن اسرای ایرانی مشروب میخوردند و دیگر متوجه چیزی نمیشدند و انسانیتشان از بین میرفت.
بعد از چند لحظه در اردوگاه سکوت مطلق حاکم شد. صبح ما را به حمام بردند. بسیار سرد بود و حتی در برخی از قسمتهایی که آب میچکید قندیل مشاهده کردیم. مقدار کمی آب از لولهها میآمد همین که صابون را کمی به بدنمان مالیدیم و مقداری کف کردند گفتند که باید بیرون بیایید.
بسیار زود با کفهای ماسیده به بدن که نیمه شسته بودند بیرون آمدیم در آنجا به ما حوله، دمپایی و یک پتو دادند البته این موارد به همه بچهها نرسید بعد از آن حتی به ما مقداری حقوق هم میدادند که متوجه شدیم بابت این مقدار اعتباری که در اختیار ما میگذارند چندین برابر از صلیب سرخ پول میگیرند.
درون اردوگاه با آقای «کریمزاده» آشنا شدم. او هم از ناحیه ران مجروح بود و از نبود بهداشت و آلودگی، زخمش «کِرم» زده بود. من و جعفر زمردیان کنار او میخوابیدیم. یادم میآید وقتی ماده ضد عفونی کننده را که همچون سرنگ بزرگ بود به یک سمت زخمش میزدیم از سمت دیگر کرمها از بدنش خارج میشدند. بوی عفونت بیشتر آسایشگاه را گرفته بود.
روزهای سخت را گذراندیم سهم ما از آسایشگاه شماره ۳ فقط دو وجب و چهار انگشت بود. کتک هم جزو سهمیههای ما بود. تلخترین لحظههای اسارت مربوط به شنیدن خبر فوت امام خمینی (ره) بود. تمامی اسرا ناراحت بودند.
در آسایشگاه یک تلویزیون داشتیم که عراقیها برایمان آهنگ یا فیلم پخش میکردند. در همان شب که امام فوت کرد آمدند و تلویزیون را روشن کردند و من آن را خاموش کردم افسر عراقی دلیل کار مرا پرسید و من گفتم که رهبرمان از دنیا رفته است و نمیخواهیم تلویزیون تماشا کنیم. افسر عراقی بار دیگر آن را روشن کرد و من آن را خاموش کردم و آخر تلویزیون خاموش ماند اما قبل از رفتن، افسر عراقی من را تهدید کرد که فردا به حسابت میرسم.
روز بعد به درون آسایشگاه آمدند و اسم «مسعود» را صدا کردند. ما در آسایشگاه سه نفر به نام مسعود داشتیم. همه سرمان پایین بود. نفر اول سرش را بالا کرد و ایستاد. افسر عراقی گفت: «تو نه» دیگری را هم این چنین کرد و به او گفت: بشین. افسر عراقی گفت: خودش میداند کدام مسعود را میگویم تا اینکه من بلند شدم من را بیرون بردند و در راهروی بسیار کوچکی ۶ نفری روی سرم ریختند و تا جا داشت زدن.
اصلا صدایم در نیامد و همین موجب آزار اذیت عراقیها میشد و با عصبانیت بیشتر میزدند. هنگامی که به درون آسایشگاه آمدم دوستانم میگفتند: «ما صدای کتک زدن میشنیدیم اما از تو آخی بلند نشد. معلوم است که کتک خورت مَلسه.»
ادامه دارد
کانال حماسه جنوب، خاطرات
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 یادش بخیر ...!😊
ترابری ویژه
✍ یه روزایی پیش میومد که دیگه ماشین و موتور و حتی هلیکوپتر هم به کار نمیومد و اصلا" کارایی نداشت و چشم ما به همون #ترابری_ویژه امیدوار بود
گاهی نوک قله گیر افتاده بودن و جیره غذایی تمام می شد و کاری جز لبخند زدن و منتظر #ترابری_ویژه ماندن نداشتن.😁✋
گاهی بالای ارتفاعی پر از برف مونده بودند و مهمات هم بهشون نمی رسید و باز تنها امید به #ترابری_ویژه بود که از دور بهم نشونش میدادن و...👈😍
تو شب عملیات هم که می خواستن تا نقطه رهایی برن و دوشکا با خودشون ببرن، باز نگاهها به همان #ترابری_ویژه بود و بس.😳✋
آقاحتی اونایی که برای عملیاتی استشهادی تا عمق کرکوک و سلیمانیه عراق میرفتن، جز #ترابری_ویژه چارهای نداشتن😳✋
همون که بهوقت انتقال شهدا و زخمیها از قلهها، آمبولانس بودن..
بهوقت جابجایی کمپرسی میشدن..
بهوقت انتقال سوخت، سوخترسان میشدن..
و بهوقت نیاز، تدارکاتچی
🍃آقا نگید روزی که سیم خاردار نمیدادن چطور این یکی رو می دادن تازه تویوتا وانت کالسکه ای و استیشن مدل قدیمی و پانکی هم نبوده که... 😳💖✋
🍃 #ترابری_ویژه یکی از ده ها و صدها اصطلاح رایج دستور زبان بسیجیها بود که فقط خودشون بکار می بردن و عیار و ارزشش رو فقط خودشون میدونستند.
🌸 بازم یادش بخیر💖😊✋
✅ قاطرهای زبان بستهای که بی مزد و مواجب و کم مصرف هم کار لندکروز می کردند و هم هلیکوپتر رو
✍ نبی زاده
#یادش_بخیر
کانال رزمندگان و آزادگان دفاع مقدس
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
... آن روز، من و چند تا از دوستانم ناهار مهمان کاکرسول بودیم. کاکرسول در همان دره لمنج، یک خانهٔ کاهگلی ساخته بود و با خانم و بچههایش آنجا زندگی میکرد. من قبل از فعالیت حزبیام، او و همسرش را میشناختم و روابط خانوادگی داشتیم. خانمش از عشایر منگور بود و من هم از همان عشیره هستم. آن روز خانم کاکرسول آبگوشت پخته بود. سفره را پهن کرده و غذا را کشیده بود. قبل از اینکه ناهار را شروع کنیم، یکدفعه صدای انفجار مهیبی به گوش رسید. ما پریدیم بیرون. آسمان را نگاه کردیم و دیدیم یک هواپیمای جنگی در هوا منفجر شده و در حال سقوط است. چند لحظه بعد، یک چیزی مثل یک چمدان، از هواپیما بیرون پرید. کمی که آمد پایین و چترش باز شد، فهمیدیم خلبان است. اولینبار بود که میدیدم یک خلبان با چتر از هواپیما بیرون میپرد.»
#تابستان_۱۳۶۹
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 طنز جبهه
🔹 نماز جماعت
•┈••✾💧✾••┈•
همیشــه موقع نماز جماعت، یــه مشكل بــزرگ داشـتيم.
در ركعت اول، بعضی ها بـه موقـع نمی رسـيدند و بـا گفتن يـا االله امـام جماعـت را تـوی ركـوع نگـه میداشتند.
فریبرز، يك روز دير آمد. امام جماعت توی ركوع اول بود كـه فریــبرز رسيد، تا خواست بگويد يا الله، امام جماعت از ركوع بلند شد و ركعت اول را از دسـت داد.
توی ركعت دوم بوديم كه صداش را میشنيديم، گفـت: عجـب آدميه! حالا اگه يه ثانيه صبر مـی كـردی تـا برسم، زمین به آسمون می رسيد يـا آسمون به زمین؟
آره جون خودتون، بـا ايـن نمـازتون بـرين بهشت! به همین خيال باشید.
تا امام جماعت سلام نـماز را داد، همـه شـروع كردن به خنديدن...
#ماجراهای_آقافریبرز
تألیف: #ناصرکاوه
•┈••✾💧✾••┈•
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 یازده / ۱
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 شلیک کن
روزهای اول جنگ
تعطیلات تابستان سال ۱۳۵۹ شیرینی خاصی داشت. هم توانسته بودم امتحانات نهایی سوم راهنمایی را با نمره عالی قبول شوم و هم اینکه در آزمون ورودی هنرستان صنعت نفت پذیرفته شدم آن هم از بین تعداد زیادی متقاضی ادامه تحصیل در این هنرستان. ذوق و شوق زیادی برای آغاز سال تحصیلی جدید داشتم، خیلی اهل کتاب خواندن نبودم و بیشتر از کارهای عملی خوشم می آمد، به همین خاطر هم هنرستان را انتخاب کردم.
از کلاس دوم راهنمائی که معلم حرفه و فن آقای خواجه نژاد از ما خواست یک کار فنی تحویل دهیم و من یک کلید یک پل ساختم و با موفقیت آزمایش کرد، عاشق رشته برق بودم. اواخر تابستان، شبها هوای اهواز خنک بود و به همین خاطر بیشتر وقت ها بالای پشت بام میخوابیدم. صبحها با صدای مادرم که می گفت: "اگعد طلعت الشمس" بیدار میشدم و به سرعت میآمدم پایین تا نماز صبحم قضا نشود.
سی و یکم شهریورماه ۱۳۵۹ اولین روز سال تحصیلی جدید بود. هنوز آفتاب درخشان اهواز همه حیاط خانه را نگرفته بود که طبق معمول، مادرم بساط صبحانه را در گوشه ای که هنوز سایه بود پهن کرد همه اهل خانواده دور سفره بودیم که ناگهان صدای غرش هواپیمایی سکوت خانه را شکست و به دنبالش هواپیماهای دیگری که در ارتفاع پایین پرواز میکردند، از راه رسیدند. چند لحظه بعد صدای انفجار مهیبی شهر را لرزاند. نمیدانستیم چه کار باید بکنیم به جای پناه گرفتن رفتیم بالای پشت بام تا ببینیم چه خبر شده!
البته شبهای قبل وقتی با برادرانم روی پشت بام خانه میخوابیدیم و به دنبال دب اکبر و دب اصغر در آسمان پرستاره میگشتیم. گاهی گلوله های ضدهوایی را به نقاط نورانی در فاصله ای دور در آسمان میدیدیم که به سمت هدفی تاریک در حرکت بودند و پس از مدتی با یک فورانی نورانی در آسمان ناپدید می شدند.
بازار حرف و حدیث گرم شده بود میگفتند عراق از مرز شلمچه و چذابه عبور کرده و به سمت اهواز در حرکت است از پشت بام خانه یک طبقهمان به راحتی می شد تا فاصله دور را مشاهده کرد. دود غلیظی از سمت ۲۴ متری و پل معلق به آسمان بلند بود. حدس زدم احتمالاً پل معلق را زده باشند؛ خوشبختانه حدسم غلط بود و فقط اطراف میدان ۲۴ متری را بمباران کرده بودند. رادیو اعلام کرد مدارس شهر اهواز و حومه تعطیل هستند .
اولین روزی بود که میخواستم به هنرستان بروم. برای اولین بار از شنیدن خبر تعطیلی مدرسه حالم گرفته شد دفتر و کتاب هایم را در کمدم جا دادم. نمی دانستم در این موقعیت جدید جایگاهم چیست و باید اصلاً از کجا شروع کنم من که جنگیدن بلد نبودم و فقط ۱۴ سال داشتم. تنها ملجاء ما هم در آن زمان مسجد محل بود. به طرف مسجد حرکت کردم مسجد پر بود از جمعیتی که بیشترشان جوان و نوجوان بودند بسیاری از آنها را نمیشناختم گویا آنها در آسمان شناخته تر از زمین بودند. تعدادی از آنها را در جلسه قرآنی که قبل از انقلاب در مسجد تشکیل می شد و روحانی جوانی با ترکهای در دست آن جلسه را اداره می کرد دیده بودم. با اینکه آن ترکه هرگز با بدن هیچ یک از شاگردان آشنا نشد ولی از آن ترکه خیلی می ترسیدم با این توصیف نمیدانم چه جذبهای مرا به کلاس قرآنش میکشاند. گرد و غبار شدیدی فضای مسجد را گرفته بود برای اولین بار بوی تند باروت به مشامم میرسید گلوله توپ دشمن به مسجد خورده بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
لینک عضویت
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 خاطرات برادر آزاده
مسعود سفیدگر
از کربلای ۴
🔹قسمت نهم
از عبدالباسط تا مسعود ماستی
یکی دیگر از خاطرات من این است که همانطور که گفتم صدای خوبی داشتم برای همین در اردوگاه قرآن میخواندم و بچهها به من «عبدالباسط» میگفتند. حتی خود عراقیها نیز گاهی من را به این اسم صدا میکردند اما بعد از فوت امام و آن موضوعی که پیش آمده بود عراقیها با من بر سر دنده لج افتاده بودند.
در دوران اسارت یکی از همرزمانم به نام دکتر «چلداوی» فرار ناموفق از اردوگاه داشت. عراقیها او و همراهانش را گرفته بودند و شکنجهشان داده بودند.
برای ما شکنجه آنها بسیار ناگوار بود و باید هر طور که میشد بعد از شکنجه تقویتشان میکردیم. تنها چیزی که به ما میدادند مقداری شیر خشک «نیدو» و «گیگُز» بود. در سال هم مقداری بسیار کمی ماست در اختیارمان بود. ما این ماستها را به جای آنکه بخوریم، نگه میداشتیم به گونهای حتی گاهی اوقات این ماست خشک میشد.
تصمیم گرفتم تا همه شیرخشک ها را جمع کنم. مقداری آب وِلرم آماده کردم و ماست و خشکیده ماستها را درون این شیر خشک ریختم و بعد چند پتو دورش پیچیدم و سه روز کنارش ماندم تا تمام این شیر به ماست تبدیل شود. خوشبختانه ماست بسیار عالی شد و ما این ماست را به دکتر چلداوی خوراندیم تا اینکه تقویت شد. از آن پس به بعد به «مسعود ماستی» معروف شدم.
ما قدر برخی از چیزها را به دلیل اینکه بدون سختی در اختیار داریم نمیدانیم. مثلا یکی از بهترین نوشیدنی های ما چای بود. در دوران اسارت چای برای ما بسیار خوشحال کننده بود اما عراقیها معمولا چای را ظهر میدادند و ما برای آنکه بتوانیم شب از آن استفاده کنیم مجبور بودیم آن را نگه داریم و باید در جایی آن را نگه میداشتیم تا شب قابل خوردن باشد. البته کمی سرد میشد.
دوران اسارت روزهای شاد و خوبی هم داشت. به عنوان مثال ۲۲ بهمن یا عید نوروز عراقیها کمتر سخت می گرفتند اما بعد از آن دمار از روزگارمان در میآوردند.
برای مناسبتهای این چنینی آب نبات های رنگی را خرد میکردیم و در مقداری آب ولرم آن را هم میزدیم تا اینکه قوام بیاید. بعد از آن از باقیمانده نانهایی که داشتیم در آن میریختیم و نوعی شیرینی را که خودمان آن را اختراع کردیم درست میکردیم و با برشهای کوچک در میان بچهها توزیع میکردیم.
ادامه دارد
کانال حماسه جنوب، خاطرات
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 کاری که ما برخلاف همه اردوگاه های نگهداری اسرا انجام می دادیم، فراهم کردن زمینه دیدار خانواده اسیران با آن ها بود.
یکی از اسرا که ایزدی بود، شیعه شده بود و هنگام دیدار با مادرش به جای در آغوش کشیدن او، قبل از هر چیز گفت مادر از من دور بایست من شیعه شده ام و تو باید این را بدانی! این اتفاق عجیبی بود. این که اعتقادات را به احساسات ترجیح دهی واقعا منقلب کننده است.
حاج آقا صادق خاکساری
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂