eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
خدا را شکر. توانستم مرخصى بگیرم. آماده‌باش لغو نشده؛ ولى براى مرخصى شهرى سخت نمى‌گیرند. نمى‌دانم وضع شما چه‌طورى است؛ ولى این‌جا ما خیلى نگران مردم عراق و شهرهاى مرزى خودمان هستیم. دوباره یک جنگ دیگر. خدا نکند. با هر عِز و التماسى که بود توانستم دو ساعت مرخصى بگیرم. خانه را به‌راحتى پیدا کردم. نمى‌دانید چه احساس عجیبى داشتم. حمیرا خودش در را به‌رویم باز کرد. منتظرم بودند. گفتم اوضاع و احوال ارتش چگونه است. گفتم سرباز اختیارش دست خودش نیست. تعارف کرد بروم توى خانه. توى ایوان خانه‌شان نشستیم. هر چه گفتند برویم تو اتاق، قبول نکردم. تختى زده بودند کنار حوض. همان‌جا روى تخت نشستیم. فلاسک چایى آوردند و خرماى تازه. مى‌خواستند رسم مهمان‌نوازى را به‌جا بیاورند؛ ولى آن اخمى که در نگاه مادره بود اجازه نمى‌داد که صحبت ما گل بیندازد. نمى‌دانم به‌خاطر این بود که مردى توى خانه نداشتند یا از عمد با من این‌قدر سرد برخورد مى‌کردند. اگر علت دیگرى داشت من نفهمیدم. احساسم به من مى‌گفت دارند چیزى را از من پنهان مى‌کنند. توى حیاط چند دقیقه‌اى درباره شما حرف زدیم. مادره اصرار داشت که عکسى از شما براى‌شان ببرم. حمیرا هر چند لحظه یک‌بار مى‌گفت لازم نکرده. ولى مادره اصرار مى‌کرد که حتماً دفعه بعد با عکس بروم دیدن‌شان. وقتى مى‌خواستم از خانه‌شان بیرون بیایم، مادره گفت براى آقاصابر هدیه‌اى داریم. گفتم شما که هدیه او را قبول نکردید، او چه‌طور هدیه شما را قبول کند؟ مادره گفت اگر آقاصابر هدیه ما را ببیند حتماً قبول مى‌کند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂مِنَ المُجرِمینَ مُنتَقِمُون بایست، کوه صلابت میان دوران ها! نترس، سرو رشید از خروش طوفان ها! اگرچه دفتری از داغ بر جبین ها هست نترس در دل تاریخ بیش از این ها هست دریغ و درد که جان از میان پیکر رفت ز دشت ما صد و هفتاد تا کبوتر رفت دلا بسوز، بسوز و همیشه روشن باش به سوگواری فرزندهای میهن باش به مرثیه صد و هفتاد مثنوی داریم نترس باید از امروز دلْ قوی داریم بدان که دشمن این خاک، فکر جنجال است اگرچه ظاهر غمگین گرفته خوشحال است اگرچه هیچ مجال نفس کشیدن نیست وظیفه من و تو پای پس کشیدن نیست ببین رفیق که در جبهۀ مقابل کیست مبر ز یاد که در این میانه، قاتل کیست به وعده های الهی، رفیق شک نکنی به گوشه گیری خود ظلم را کمک نکنی برای ما و تو بی امتحان نبوده شبی ز دامنت بتکان گرد عافیت طلبی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یازده / ۶۲ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 برای سرگرم کردن خودم تصمیم گرفتم ماکتی از محله مان در اهواز بسازم. این بود که تعداد زیادی کبریت از عراقی‌ها گرفتم. گوگردهایشان را جدا کردم و چوب هایش را داخل روغن سرخ کردم تا قهوه ای رنگ شوند. از این چوب کبریت ها به عنوان آجرهای دیوار استفاده می‌کردم و آنها را با دقت روی یک دیوار چوبی می چسباندم. یک روز عدنان آمد و دید دارم چوب کبریت سرخ می‌کنم. بهانه ای برای کتک زدن نداشت، خواست زخم زبان بزند، گفت: اگه الان مادرت بفهمه داری چوب کبریت سرخ می‌کنی بهت افتخار نمی‌کنه! این حرفش برایم دشنام سختی بود، اما جرأت نکردم جوابش را بدهم. نادر دشتی پور معاون شهید حاج اسماعیل که در تمام مدت اسارت اسمش را "صادق" گذاشته بود تا شناسایی نشود و رحیم قمیشی هر دو توی بند ۲ بودند. آنجا کاظم بعثی معروف به عدنان بند ۲ بود. کاظم هیکلی چاق و بدقواره داشت. قدش هم کوتاه بود. اصلاً دیدنش کفاره داشت. او بدجنسی و شقاوت را از عدنان به ارث برده بود. یک روز بچه های بند ۲ را در حالی که ما از بند ۱ نگاهشان می کردیم به خط کرد. یکی یکی اسم بچه ها را می‌خواندند و او با کابل آن فرد را به باد کتک می گرفت و دنبال می‌کرد، تا وقتی که توی صف سرجایش بنشیند. این نگهبان وحشی یک بار هم بچه هایی را که به راه رو بند ۱ پناه آورده بودند، به بهانه این که چرا اینجا نشسته اید به باد کتک گرفت. بعثی ها به تجربه فهمیده بودند که نباید اجازه دهند بسیجی ها توی یک آسایشگاه جمع شوند و یا حتی از هم باخبر باشند. شکستن چنین جوی قابل تصور هم نبود. اصلاً بلایی سر بچه ها آورده بودند که کسی از فرط گرسنگی و از ترس شکنجه حتى تصور مخالفت به سرش نمی زد. اوضاع به همین منوال می‌گذشت و هر روز اسرای جدیدی به خصوص از کربلای ۵ در شلمچه و کربلای ۶ در سومار به اردوگاه می آوردند. کمبود جا، وضع بهداشتی و غذایی را بدتر کرده بود. علاوه بر آن بعثی ها برای این که از تازه واردها زهر چشم بگیرند بر شدت شکنجه ها اضافه می‌کردند. هر بار که اسرای جدیدی به ما افزوده می‌شد، عذاب ما دوباره شروع می‌شد. بعثی ها علاوه بر برای آنها تونل مرگ تشکیل می‌دادند و حسابی شکنجه شان می‌کردند، روز بعدش پدر ما را هم در می آوردند. وقتی که این اسرای جدید زیر شکنجه های تونل مرگ قرار می گرفتند ما را مجبور می‌کردند همه توی آسایشگاهها بخوابیم و از جایمان تکان نخوریم. ما زیر پتوها از شنیدن ضجّه‌های دردناک دوستانمان زجر می‌کشیدیم و برای به سلامت رد شدن آنها از تونل مرگ دعا می‌کردیم. تمرین الکترومغناطیس و میدانها و امواج در تکریت ۱۱ می دانستم اگر درسهایم را مرور نکنم از یادم خواهند رفت. روزهای اول دور از چشم عراقی ها روی زمین مطالب درسی را مرور می‌کردم. مثلاً روابط درس میدانها و امواج را با سنگ یا چوب روی زمین می نوشتم و یا تابع گاما را که در ریاضی مهندسی خوانده بودیم، تمرین می‌کردم. یک روز توی کارگاه نجاری با استفاده از مداد عباس، روی کاغذ مقوا شروع کردم به محاسبه میدان و پتانسیل برای چند نوع توزیع بار مختلف، که علی ابلیس سر رسید و گفت: «چیکار می کنی؟» خیلی مشکوک شده بود فکر می‌کرد دارم نقشه فرار می‌کشم. تصمیم گرفتم راستش را بگویم گفتم دارم» فیزیک و ریاضی کار میکنم خوشبختانه گیر نداد و فقط گفت: «حالا وقت ریاضی کار کردنه؟» و رفت یک بار هم ،عید، مرا در حال محاسبه پتانسیل ناشی از یک توزیع بار روی زمین دید و با دیدن خطوط ترسیم شده روی زمین گفت: ها... نقشه فرار می‌کشی؟ قلبم گرفت آخر در اردوگاهی که داشتن قلم و کاغذ بزرگ محسوب می‌شد احتمالاً کشیدن نقشه فرار عقوبت مرگ جرم داشت باز هم توکل بر خدا کردم و گفتم: نه سیدی! من فقط داشتم معادلات ماکسول را روی زمین حل می‌کردم در کمال تعجب خنده ای کرد و رفت. و من به عینه رد شدن مرگ از بیخ گوشم را دیدم من هم بعد از این دو اتفاق برای حفظ جانم که البته از علم واجب تر بود قید مرور درس هایم را زدم. همین موضوع باعث شد بعد از چند ماه بیشتر درسها کاملاً از ذهنم برود به جز ریاضیات و چند مطلب ساده از فیزیک الکتریسیته آن هم بخش الکترواستاتیکش که گویا با وجود من عجین شده بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 یادش بخیر روزهای اعزام بی‌تکلف و بی‌ریا و تنها با ندایی از بلندگوهای مساجد، گرد می‌آمدند و بسیجی می‌شدند.... به همین راحتی! و صف هایی که با عشق می‌بستند و با صدایی که خود را شبیه به ارتشی‌ها می‌کرد، با تمام توان سر می‌داد.. - از جلووووووو، نظااااااام - خبَبَببَببَببَبر، دار دست را با لبخندی روی شانه جلویی می‌گذاشتند و خود را با چپ و راست هماهنگ می‌کردند. ولی.. یکی بلندتر بود و یکی کوتاهتر یکی چاق بود و دیگری لاغر یکی پیر بود و یکی جوان یکی با کلاه و دیگری با چفیه یکی با لباس خاکی، یکی پلنگی و تنها اشتراکشان، قلب‌هایی بود پر از عشق عشق‌هایی پر از اراده و اراده‌هایی پر از امید نه در قید لباس‌های بی قواره نه در قید پوتین‌های نداشته نه در قید کارت و پلاک و نه در قید تاکتیک و تکنیک و نه در قید جان و مال فقط آمده بودند تا نگذارند ناموسشان، شهرشان، انقلابشان و دین‌شان دستخوش غارت شود. و چه خوب، از آزمون مردانگی و غیرت به‌درآمدند و بر تارک تاریخ جا باز کردند و ماندگار شدند. ... و در کوچه پس‌کوچه‌های روزهای آرامش، آرام گرفتند و ناپدید شدند. 🔹 شیر مردان آبادان در دفاع مقدس در حال آماده‌شدن برای اعزام به جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 حکایت دریادلان قسمت سی‌و‌دوم نوشته : احمد گاموری ┅┅┅┅❀🕸❀┅┅┅┅ 🔹 مناسبت ها همیشه اگر قرار بود به مناسبتی برنامه یا مراسمی داشته باشیم از یکی، دو ماه قبل برای آن برنامه ریزی می کردیم و کارهای مربوط به آن را انجام می دادیم. مثلا ً برای گرامی‌داشت دهه فجر گروه سرود تشکیل می دادیم و سرودهای انقلابی و در رأس همه آن ها سرود جمهوری اسلامی ایران را با ریتم خاص آن تمرین می کردیم تا روز مراسم در حضور همه بچه ها اجرا شود. یا یکی دو ماه قبل از مراسم خمیرهای داخل نان را جمع می‌کردیم و هر روز مقداری از جیره روغن و شکر بچه ها را کنار می گذاشتیم و در روز مراسم با آن ها شیرینی و حلوا می پختیم و بین همه بچه ها پخش می کردیم. در هر آسایشگاه فقط یک جلد قرآن وجود داشت و آن هم بیست و چهار ساعته برنامه ریزی شده بود و به نوبت بین بچه ها می چرخید. با اینکه در هر آسایشگاه حدود هفتاد و دو نفر بودیم و فقط یک قرآن داشتیم اما خیلی از اسرا حافظ و قاری قرآن شدند. مراسم ختم قرآن داشتیم و حتی مسابقات مختلف حفظ، قرائت، تفسیر و... برگزار می کردیم و از جیره خودمان یا وسایل دست ساز بچه ها به عنوان جوایز در نظر می‌گرفتیم و به برندگان اهدا می کردیم. از عزیزانی که در مدت کمی حدود شش - هفت ماه حافظ قرآن شدند سیدعلی مهاجرانی و سعید زندی بودند. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ارتش، قبل و بعد از انقلاب ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅ 🔹 حسنی سعدی: تمامی ارتشیان [در برابر دستور] می گفتند: «پس ما برای چه انقلاب کردیم؟» حقیقتا، کسی نمی داند که این ارتش چطور شکل گرفت و چه خون دل‌هایی خورده شد، به محض اینکه برای برقراری انضباط، فرد بی انضباطی تنبیه می شد، همه جمع می شدند که چرا چنین دستوری دادید و فورا، به شوراها مراجعه می کردند، حتی فرمانده لشکر هم با چنین وضعیتی روبه رو بود که چرا چنین گفتی که برای آموزش بروند؟ چرا می گویند برنامه سین بدین ترتیب اجرا بشود؟ به هر حال، آن روزها، با سختی و دشواری پشت سر گذاشته شد. هنگامی که مرا به عنوان فرمانده گردان به آنها معرفی کردند، به عنوان رهبر معرفی کردند، نگفتند فرمانده، بلکه گفتند جناب بی جناب، درجه بی درجه. به هر حال، اوضاع به همین ترتیب گذشت تا محاصره پاوه پدید آمد که دکتر چمران در آن محاصره قرار گرفته بود و در آن لحظات، حضرت امام (ره) فرمان قاطع تری در مورد ارتش صادر کردند، در واقع، فرمان دادند که ارتش باید ظرف ۴۸ ساعت، محاصره پاوه را بشکند و اگر نشکند فرماندهان مسئول هستند و به اصطلاح، به ارتش تشر زدند. البته، این تشر به ارتش نبود، بلکه بر پیکره آن و برای برقراری نظم و انضباط بود، یعنی آنهایی که دنبال بی نظمی و بی انضباطی بودند، با این فرمان واقعا، دست و پای خود را جمع کردند و فرماندهان هم کمی قوت گرفتند تا بتوانند فرماندهی کنند. این فرمان روحی بود که در جان سیستم فرماندهی دمیده شد تا بتوانند فرماندهی کنند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یازده / ۶۳ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 یکی از کارهای من ثبت اسم و آدرس اسرا بود. مترجم بند ۳ و ۴، بچه های پاسدار وظیفه را تحت عنوان "حرس مكلف" معرفی کرده بودند. چون بعثی ها به شدت از کلمه حرس (پاسدار) نفرت داشتند به دنبال ترجمه معادلی بودم که کم تر حساسیت برانگیز باشد. لذا ترجمه "جندى مكلف بسیج" را جا انداختم و این عنوان در بندهای ۱ و ۲ به جای "حرس مكلف" رایج شد. این ترجمه خیلی کار بچه ها را ساده می‌کرد چون پاسدار وظیفه ها می‌گفتند ما جندی مکلف هستیم که به بسیج مأمور شده ایم و این خیلی با حرس مکلف متفاوت بود. یک بار هم یکی از بسیج مأموران عراقی بندهای ۳ و ۴ به بند ۱ آمد و با خواندن رتبه ج.م. ب روی لباسم نیش خندی زد و گفت:"تو حرس مکلف هستی؟" گفتم: «خير، من سربازی هستم که به بسیج مأمور شده ام» معلوم بود که مترجم بند ۳ و ۴ همه قضایا را برای آن نگهبانها توضیح داده است. حدود یک ماه از آمدن‌مان به تکریت ۱۱ می‌گذشت که دمپایی و کفش و سطل و آفتابه و تشت برایمان آوردند. چون هوا کم کم داشت گرم می شد، بعد از مدتی حوله و لباس زیر هم برایمان آوردند. به هر نفر یک بالش و یک کیسه انفرادی و یک پتوی جدید هم دادند. از این که بساط اسارت داشت تکمیل می‌شد به شدت ناراحت بودم؛ چون رشته های امید به آزادی را مبدل به یأس می کرد. به بهروز، افسر ارتشی که با بیشتر نیروهای گروهانش در عملیات کربلای ۶ سومار اسیر شده بودند گفتم تا قبل از تحویل این وسایل احساس می‌کردم موندنمون توی اسارت بعثی ها موقتیه اما با اومدن این وسایل امیدم به آزادی کم رنگ شده. او گفت: شاید دارند مقدمات اومدن صلیب رو فراهم می‌کنن، ولی هیچ وقت از صلیب سرخ خبری نشد. نوروز در اسارت بهار سال ۱۳۶۶ از راه رسید با کوله باری از غم و غصه شهداء و غربت تکریت ۱۱، سال جديد تحویل شد. این اولین عید ما در اسارت بود. تا قبل از این عید نوروز تداعی تعطیلی و شادمانی و خوشحالی بود اما این عید برایم تداعی غربت و غصه بود. وحشی گری و شکنجه بعثی ها تازه گل کرده بود. گویا می دانستند که نوروز برای ما ایام جشن و شادی است و می‌خواستند که شادی و جشن برای ما جایش را به زجر و غم و اندوه بدهد. بهار سال ۱۳۶۶ هم رو به پایان بود. روزهایی تکراری با وقایعی تکراری که به سختی می‌گذشتند. وقتی خورشید بالا می‌آمد انتظارمان برای پایین رفتنش و رهایی از دست بعثی ها طولانی می‌شد. گویی خورشید آن بالای آسمان، ویارش گرفته بود که ساعت ها به تماشای مظلومیت بهترین بندگان خدا بنشیند. اگر خورشید رضایت می داد و زودتر می رفت افسر نگهبان می‌آمد و آمار می‌گرفت و درها را قفل می‌کرد، آن وقت تا صبح روز بعد خیال مان از گیر دادنهای عراقی‌ها راحت بود؛ چون کلیدها را با خودش می برد و تا صبح که دوباره برمی‌گشت کسی دستش به ما نمی رسید. حتی اگر کسی سکته می کرد، باید تا صبح صبر می‌کردیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 بازدید خانواده‌های معزز شهدا از مناطق بمباران شده آبادان بعداز عملیات پیروزمندانه ثامن الائمه (ع) که منجر به شکست محاصره آبادان شد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 حکایت دریادلان قسمت سی‌و‌سوم نوشته : احمد گاموری ┅┅┅┅❀🕸❀┅┅┅┅ 🔹نهضت سوادآموزی برای اینکه وقت‌مان به بطالت نگذرد به آموزش رو آوردیم. هر کسی هرچه بلد بود و در هر زمینه ای تخصص و اطلاعات داشت در اختیار بقیه قرار می داد. دوستانی که به زبان عربی و انگلیسی تسلط داشتند، در هفته، ساعت های خاصی را مشخص می کردند و به دیگران آموزش می دادند. حتی نهضت سوادآموزی هم داشتیم. بچه هایی که ذوق معلمی و حوصله و صبر درس الفبا را داشتند برای افراد بیسواد کلاس می گذاشتند و کمک می کردند که آنها هم از نعمت خواندن و نوشتن برخوردار شوند. حتی بعضی از آنها بعد از اسارت توانستند با دادن امتحان مدرک تحصیلی بگیرند. حاج آقا صباغی، صمدی و آملی از جمله روحانیونی بودند که در طول اسارت بخشی از وقت خود را صرف آموزش به دیگران کردند. مباحث قرآنی، تجوید، قرائت، تفسیر و صرف و نحو توسط آنها تدریس می شد. سعید زندی هم با توجه به تسلطی که داشت با بچه ها تجوید قرآن کار می کرد. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 آیت‌الله خلخالی دیدار از جبهه آبادان در سال‌های ابتدایی دفاع مقدس در کنار خمپاره‌انداز ۱۲۰م‌م http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
ساعت ۱۰ شب به مشهد رسیدیم. اکیپی ایستاده بودند و مجروحین هر بیمارستان را با نصب اتیکت روی پرونده‌هایشان دسته‌بندی می‌کردند. ما بیمارستان امام‌رضا(ع) را انتخاب کردیم. ۳روز بعد نوبت عمل بود. رفتم جلو و یقه دکتر را گرفتم. ـ دکتر! تو دانی و شب اول قبر. فکر کن این برادر خودته و من مادرت. دوتا انگشتشو براش نگهدار. دکتر از اتاق عمل بیرون آمد و ناامیدانه نگاهم کرد. ـ چون قسمم دادی می‌گم؛ این دست دست نمیشه. بذار همشو قطع کنم بره. ـ نع... ..من کافرم اسماعیل. گبرم که پیش چشمم دستت را با اره بریدند و چیزی نگفتم. این همان دستی بود که وقتی بچه بودی شکست. روزی که عمه‌هاجر بغلت کرد و تا بیمارستان دوید. او گریه می‌کرد و ناله می‌زد اما من ساکت بودم. دکتر به پرستارها گفت اول مادرش را از اتاق بیرون کنید. آنها هم عمه را بردند. رو کرد به من که تو چه نسبتی با بچه داری؟ گفتم زن پدرش هستم. از من خواست تو را روی پایم بنشانم و محکم نگهت دارم تا استخوان را جا بیندازد. صدای فریادت را که شنیدم بیهوش شدم. چشم که باز کردم روی تخت بودم و دکتر بالای سرم می‌پرسید تو مگر نگفتی زن پدرش هستی؟ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
سلام می‌توانید با با شماره 09169158944 آقای سلامات، مسئول مرکز توزیع کتاب تماس حاصل نمایید.