eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 یازده / ۷۸ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 صفای قفس خودمانی/ دیدار مجدد در آن روزها نمازهایم باحال شده بود. مثل کسی که آخرین ساعات زندگی اش را می گذراند. تصور این که شاید این نماز، آخرین نماز عمرم باشد، حال و هوای ویژه ای به راز و نیاز و نمازم می‌داد. یک روز آمدند و حتی مهلت جمع کردن لباسهایمان را هم ندادند. چشمان مان را با همان لباسهای اهدایی نگهبان عراقی بستند. طبق معمول یکی جلو راه افتاد و بقیه خودمان را به او آویزان کرده بودیم و دنبالش می‌رفتیم. سوار اتوبوس مان کردند و راه افتادند. چند ساعتی را در راه بودیم تا اینکه اتوبوس ایستاد. بعد از چند دقیقه اتوبوس دوباره آرام آرام راه افتاد و ظاهراً وارد جایی شد. دوباره اتوبوس ایستاد. نگهبان اتوبوس چشمانمان را باز کرد. از پنجره اتوبوس بیرون را نگاه کردم. آنجا آشنا بود، آشنایی در غربت آری. ما را به تکریت ۱۱ برگردانده بودند. در آن لحظه جهنم تکریت ۱۱ برای مان حکم بهشت را داشت. چه خوش گفت گوینده ای که می گفت: «جهنم در کنارت بهشت عدن است و بهشت بی تو جهنمی سوزان». آن سرای آشنا در غربت نوید دیدار مجدد یاران و دوستانمان را می داد. ورود دوباره مان را به خودمان تبریک گفتیم و منتظر خیر مقدم بعثی ها شدیم. این بار خبری از تونل مرگ نبود. نایب عريف عبدالکریم آمد دم در اتوبوس. قبل از او امجد سوار اتوبوس شد و با ما دست داد. موقع پیاده شدن مجتبی که توی نجاری کار می‌کرد آمد و با ما روبوسی کرد. بچه ها توی آسایشگاه‌ها بودند. به طرف آسایشگاه دو بندِ یک حرکت کردم. با هر قدم که بر می داشتم شوق دیدار دوستانم بیشتر می‌شد. از این هم نگران بودم که شاید در این مدت کسی شهید شده باشد. بالأخره وارد آسایشگاه ۲ شدم. همه بچه ها نگاهم می کردند. رو به بچه ها کردم و گفتم: «سلام» بچه ها با صدای بلند جواب دادند: «علیکم السلام». نائب عريف عبدالکریم از این ابراز علاقه بچه ها تعجب کرد. همه منتظر بودیم که او برود. او مانده بود اوضاع را برانداز کند. بچه ها هم که متوجه گافشان شده بودند در حضور او کاری نکردند. بالأخره مجبور شد برود. وقتی رفت پریدم بین جمع بچه ها، مثل اسیری که تازه آزاد شده و خانواده اش را دیده باشد، دوستان و یاران را در سینه گرم فشردم و چاق سلامتی درست و حسابی کردیم. رفتم حمام و طبق معمول مجبور بودم صورتم را بتراشم. نماز عصر را خواندم و شب هم نتوانستم شام بخورم. به همه بچه ها یا بهتر بگویم به اکثر آنها عشق می ورزیدم. البته چهره مهدی کلاهی و علیرضا قناد و علیرضا عبادی از همه مهربان تر و دوست داشتنی تر به نظرم می‌رسید. در کنار مهدی کلاهی و علی طباطبایی، سرباز خوب لشکر ۲۱ که مصطفی عراقی بهش می‌گفت "ونه طب طبایی؟» جای گرفتم. بچه ها وسایلم را جمع کرده بودند. جدیداً تشک هم به بچه ها داده بودند که برای نجات از رطوبت زمین خیلی کمک می‌کرد. البته چون جای کافی برای تشک‌ها نبود، هر سه نفر روی دو تا تشک می خوابیدند. این دوران برای من زیباترین دوران در اسارت بود. دورانی که شکنجه ها خیلی کم تر شده بود. جو عمومی تغییر کرده بود و بچه های بسیجی و مذهبی در این مدت آن قدر روی سایرین کار فرهنگی کرده بودند که یک محیط باصفای الهی و البته غریبانه در اسارت درست شده بود. نام این دوران را، دوران تحول درونی و بیرونی می گذارم. بیشتر بچه ها روزه می‌گرفتند، همه نمازخوان شده بودند و خبری از جاسوس و جاسوس پروری عراقی ها هم نبود. این موضوع باعث شده بود بین بچه ها روابط خیلی دوستانه ای بوجود بیاید. حاج محمود هادی اهل اصفهان هم به عنوان پیر و مرشد آسایشگاه ملجأ و پناه اسرا در هنگامه سختیها بود. پایه دوستی محکم من و برخی از بچه ها در همین ایام ریخته شد. از جمله علی طباطبایی مهدی ،کلاهی علیرضا عبادی، علیرضا قناد و چند نفر دیگر که در یک گروه غذایی قرار داشتیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست در من طلوع آبی آن چشم روشن یاد آور صبح خیال انگیز دریاست ایرانم! ای از خونِ یاران، لاله‌زاران! ای لاله‌زارِ بی‌خزان از خونِ یاران! ایرانم! ای معشوقِ ناب! ای نابِ نایاب! وی عاشقانت بی‌شمارِ بی‌شماران! 🍂
یادش بخیر همان اتاق، همان دیوار، همان نقشه، همان چراغ، و همان فضای روحانی، اما، بدون یاران و همرهان، بدون شور روزهای وصل و صدای امواج بیسیم‌های متصل به جبهه‌ها ••• من قصّه سرگذشت خود می خوانم ز آینده و از گذشت خود می دانم با حسرت و درد بگذرانم ایّام می میرم و بعد مرگِ خود می مانم        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 جشنهای ۲۵۰۰ ساله / ۲ ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅ 🔹 اسراف و ولخرجی اوج شکوه و جلال سمبلیک شاه، در جشنهای ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی متجلی شد، این مراسم گسترده، پرخرج و باشکوه که به منظور پیوند دادن هر چه بیشتر تاریخ ایران با دوران باستان بر پا شد، نشان دهنده طرز تفکر شاه در این برهه است. در این جشن‌ها، ۹ پادشاه، ۵ ملکه، ۲۱ نخست وزیر و پرنس و تعدادی از رؤسای جمهوری و معاونان رئیس جمهور و نخست وزیر، از کشورهای مختلف جهان حضور داشتند. علاوه بر این عده‌ای از صاحبان امتیاز و سردبیران روزنامه ها، تاجران اسلحه و سرمایه داران هم از سوی شاه دعوت شده بودند. به منظور برگزاری این جشنها، شهری با گرانبهاترین تزیینات در کنار تخت جمشید بنا شد، حسنین هیکل که گویا آغاز مراسم را درک کرده، اعتراف می کند که از جهت زشتی و وقاحت تقریبا مضحک بود. جلال الدین مدنی از آن به عنوان یکی از مضحک ترین اقدامهای قرن و منوچهر محمدی آن را به عنوان بزرگترین نمایش عصر نام می برند. آن گونه که هیکل می نویسد، تهیه غذا و آذوقه این مراسم به عهده رستوران ماکسیم گذاشته شده بود و کوههای خاویار و دیگر غذاهای لذیذ به مصرف می رسید. تجهیزات مورد نیاز برای تهیه و ادامه این خوشگذرانی فوق تصور بود، نیروگاههای متعدد برق برای تأمین برق یخچالها و واحدهای تهویه مطبوع، تلفنها، تلویزیونها، وسایل حمل و نقل وغیره در بیابان بر پا شده بود. میزان هزینه این جشنها هیچ گاه معلوم نشد، ولی عمده بودجه مملکت، ظرف چند سال در این راه به کار رفت و بسیاری از امور عادی کشور معوق ماند. ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 استاد شهید سید مهراد مجدزاده با عجله آمد و گفت، كوله‌پشتيم را بدهید کارش دارم. گفتم همه کوله های بچه‌های عملیاتی جمع شده و در چادر قرار دارند و پیدا کردنش کار آسانی نیست. اصرار کرد که کار واجبی دارم. کوله اش را با زحمت زیاد پیدا کردم و منتظر ماندم تا کارش را انجام دهد. آنرا باز کرد و یک کنسرو ماهی در آورد و گفت: "سهم خودم بود، می خواستم بعد از عملیات برای همسرم ببرم ولی نمی‌دانم خارج کردنش از جبهه حلال است یا نه!" کوله را سر جایش گذاشت و بعد از شهادت آنرا به خانواده اش تحویل دادیم. بدون کنسرو. دکتر رحمانی، تعاون گردان http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
حدود ده دوازده نفری همراه حسین علم الهدی به روستایی خالی از سکنه در شرق هویزه و نزدیک رودخانه کرخه رفتند . آنجا نماز مغرب و عشا را به امامت حسین خواندند و در اتاقکهای حصیری روستایی استراحت کردند . در طول تمام شب تا صبح چراغهای خودروهای دشمن روشن و در حال تردد بودند. مشهود بود که در حال جا به جایی نیرو و تانک و مهمات زیادی هستند اما در جبهه خودی همه در حال استراحت شب را می گذراندند و بلاتکلیفی حکم فرما بود. نه دستور و اقدامی مبنی بر قصد حمله مشاهده می شد و نه دفاع و نه عقب نشینی. اگر قصد حمله بود، باید مهمات و پشتیبانی آتش و یگان مورد نیاز در طول شب فراهم می شد و فرماندهان ارشد طرح و نقشه را به فرماندهان پایین‌تر ابلاغ می کردند. اگر قصد دفاع بود باید در طول شب سنگرهای تانک ایجاد می‌شد و نیروها، مواضع دفاعی قابل دفاع ایجاد می کردند. اگر قصد عقب نشینی بود باید خطوط دفاعی عقب تر مشخص می شد و در آن مواضع دفاعی ایجاد می شد و به فرماندهان پایین‌تر ابلاغ می شد و عاقلانه تر، اجرای عقب نشینی در تاریکی ۱۵ ساعته آن شب بود ولی هیچکدام از این کارها تا صبح و حتی تا ظهر روز بعد مشاهده نشد. در طول همان شب لشکر ده زرهی دشمن به جفیر انتقال داده شد و یک پاتک با پشتیبانی آتش هوایی و زمینی کامل طراحی و جابه جایی های لازم آن در طول شب انجام شد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 طنز جبهه فریبرز •┈••✾💧✾••┈• 🔹 شاگرد شوفر وقتـی یـک شـاگرد شـوفر، مکبـر نـماز شـود، بهـتر از ایـن نمی‌شـود. یـه روز حـاج آقـا رفـت بـه رکـوع، هـر ذکـر و آیـه‌ای بلـد بـود خوانـد تـا کسـی از نمـاز جماعت محـروم نمانـد. فریـبرز هـم چشـم هایـش را دوختـه بـود بـه تـه سـالن و هـر کسـی وارد می‌شـد بـه جـای او یااللـه می‌گفـت. بـرای لحظاتـی کسـی وارد نشـد، فریبـرز بلنـد گفـت: یااللـه نبـود... حـاج آقـا بزن بریـم !!... 🔹 دنده دو!؟ رزمنــده هـــا برگشــته بـــودن عقــب. بیشترشــون هـــم راننــده کامیــون‌هایی بــودن کــه ‌چنــدروزى نخوابیده بــودند. ظهــر بــود و همـه گفتنـد نمــاز رو بخوانیم و بعد بریم بـراى اسـراحت. امِـام جماعت اونجـا یـه حـاج آقـاى پیـرى بـود کـه خیـلى نمـاز رو كُنـد مـى خوانـد. رزمنـده هـاى خیـلى زیـادى پشـتش ایستــادند و حـاج آقا نمـاز رو شروع کـرد. آنقـدر کُنـد نماز خوانـد کـه رکعـت اول ده دقیقـه اى طـول کشـید! وسـطاى ركعـت دوم بـود؛ کـه فریـرز کـه مکبـر بـود بلنــد داد زد: حــــاجججججججییییییییى! جـون مـادرت بـزن دنـده ددددددددددو. صف نمـاز بـا خنده بچه‌ها منفجـر شد... 🔹 همه برن سجده..!!! شــب ســیزده رجــب بــود. حــدود ۲۰۰۰ بســیجی لشــکر در نمازخانــه جمــع شـده بودنـد. بعـد از نماز فریـبرز پشـت تریبـون رفـت و گفـت امشـب بسـیار شـب عزیـزی اسـت و ذکـری دارد کـه ثـواب بسـیار دارد و در حالـت سـجده بایـد گفتـه شــود... تعجــب کــردم! همچیــن ذکــری یــادم نمی‌آمــد! خلاصــه تـمـام ایــن جمعیــت بـه سـجده رفتنـد کـه فریبـرز ایـن ذکـر را بگویـد و بقیـه تکـرار کنـند. هـر چـه صبـر کردیــم خــبری نشــد. کــم کــم بعضــی از افــراد سرشــان را بلنــد کردنــد و در کـمـال نابـاوری دیدنـد کـه پشـت تریبـون خالـی اسـت و فریـبرز یـک جمعیـت ۲ هزار نفـری را سر کار گذاشــته اســت... بچه‌هــا منفجــر شــدند از خنــده و مســئولین بــه خاطــر شاد کردن بچه‌ها به فریبرز، یک رادیو هدیه کردند. •┈••✾💧✾••┈• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یازده / ۷۹ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 بیشتر، دوشنبه ها و پنج شنبه ها روزه می گرفتیم. موقع افطار با غذایی مرکب از تلیت صبحانه و ناهار و شام که غذای خوشمزه ای از آب در می‌آمد افطار می‌کردیم و قبلش هم دعا می خواندیم . حقوق دو ماهم را که روی هم سه دینار می شد، یکجا گرفتم. حالا من پولدار اسایشگاه ۲ بودم. تقریباً یک سوم قوطی شیر خشک یا سی عدد نان صمون خریدم. همه پولم را خرج خرید شیره خرما و شیر خشک و خوراکیهای دیگر کردم و با بچه ها خوردیم. با جعفر رجبی، فرماندهی یکی از گروهانهای گردان ۱۴۴ لشکر ۲۱ حمزه که مسئول آسایشگاه بود هماهنگ کرده بودیم و شب‌های چهارشنبه و جمعه، مخفیانه و به دور از چشم نگهبانها دعای توسل و کمیل می‌خواندیم. بچه ها در گروه های چند نفری چند گوشه آسایشگاه جمع می‌شدند و برای رد گم کردن، بعضی از بچه ها وسط آنها دراز می‌کشیدند و درازکش دعا می‌خواندند و بعضی ها پشت به قبله در بین جمع دعا می خواندند. فقط می ماند صدای دعاخوان که باید به گوش همه می‌رسید که صدای او را در میان صدای بلند تلویزیون گم می‌کردیم. افرادی که دعای کمیل را از حفظ بودند زیاد نبودند؛ به همین خاطر تجمع اسرا برای دعای کمیل بیشتر بود و احتمال لو رفتن هم زیادتر می‌شد. ولی برای دعای توسل به خاطر اینکه تعداد بیشتری این دعا را حفظ بودند، حساسیت کمتری ایجاد می‌کرد و راحت تر می توانستیم توسل بخوانیم. روزها می‌گذشت و روزبه روز ایمان و مودت بین بچه ها بیشتر می شد. دیگر بازار خبر چینی کساد شده بود. خبرچین‌ها هم توبه کرده و به آغوش بچه ها بازگشته بودند. خبری از کتک های دسته جمعی و انفرادی طاقت فرسا نبود اما این وضع، آرامش قبل از طوفان و آتشی بود زیر خاکستر. در اولین اقدام بعثی ها برای انحراف اخلاقی و تخریب روحیه بچه ها یک ویدئو آوردند و فیلم‌های مبتذل پخش کردند. بچه ها هم اجباراً باید فیلم ها را نگاه می‌کردند. آنها به اجبار بچه ها را برای تماشا داخل سالن می آوردند و همانجا آمار می‌گرفتند تا کسی جیم نزند و سپس فیلم را اکران می‌کردند. بچه ها هم سرها را پایین می‌انداختند و زمزمه کنان شروع به خواندن دعا و قرآن می کردند. تا جایی که اگر صدای تلویزیون به دلایلی کم می‌شد صدای زمزمه ها به وضوح شنیده می‌شد. با این ابتکار معنوی بعثی ها کوتاه آمدند و از آوردن فیلم های مبتذل منصرف شدند. یادم هست روز اول که ویدئو را آوردند سروان عراقی آمد و شروع کرد به منت گذاشتن بر سر بچه ها که ما چنین هستیم و برای راحتی شما ویدئو آورده ایم. فیلم اول خیلی مبتذل بود و خود بعثی ها چهارچشمی نگاه می‌کردند و مثل حیوان لذت می بردند و همین باعث شده بود متوجه سرهای پایین بچه ها نشوند. یک سرهنگ خلبان ایرانی به نام محمد را هم برای تماشای اجباری آورده بودند. افسر عراقی برای منت گذاری رو به این خلبان کرد و گفت: «ها محمد اشلونه الفيلم» یعنی ها محمد فیلم چطوره؟ او انتظار داشت با به به و چه چه سرهنگ روبه رو شود. اما محمد، با لبخندی معنی دار به افسر عراقی گفت: بله قربان برا بچه ها خوبه. من هم این جمله خلبان را با آب و تاب ترجمه کردم تا باد افسر عراقی را بخوابانم. افسر عراقی از متلک محمد ناراحت شد اما به روی خودش نیاورد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 یک نگهبان داشتیم بنام علی که بعدا معروف شد به "علی اسپانیایی". قضیه از این قرار بود که علی از کارمندان سفارت عراق در اسپانیا بود و در عراق داماد عزت یخی یا همون عزت ابراهیم موحنایی، یکی از معاونین صدام. علی بدون اجازه دولت عراق تجدید فراش کرد و یک زن اسپانیایی اختیار نمود و مورد غصب صدام قرار گرفت و حکم اعدام برای او بریده شد که با وساطت عزت ابراهیم (پدر خانمش) یک درجه تخفیف گرفت و حکمش شد، خدمت در پادگانهای عراق تا آخر عمر، بدون حق رفتن به مرخصی. علی سوسرایی تکریت ۱۱ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 جشنهای ۲۵۰۰ ساله / ۳ ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅ 🔹 اسراف و ولخرجی آن گونه که هیکل می نویسد، تهیه غذا و آذوقه این مراسم به عهده رستوران ماکسیم «Maxim» گذاشته شد و کوه‌های خاویار و دیگر غذاهای لذیذ به مصرف می رسید. تجهیزات مورد نیاز برای تهیه و ادامه این خوشگذرانی فوق تصور بود، نیروگاه‌های تأمین برق یخچال‌ها و واحدهای تهویه مطبوع، تلفنها، تلویزیونها، وسایل حمل و نقل و غیره در بیابان بر پا شده بود. هزینه این جشن‌ها هیچ گاه معلوم نشد، ولی عمده بودجه مملکت، ظرف چند سال در این راه به کار رفت و بسیاری از امور عادی کشور معوق ماند. علاوه بر بودجه دولت، برخی از سرمایه داران بخش خصوصی نیز در این مورد به دولت کمک کردند. حسنین هیکل، هزینه این مراسم سه روزه را برای ملت ایران ۱۲۰ میلیون دلار و منابع دیگر، رقم ۵۰۰ میلیون دلار را ذکر می کنند. اما این جشن‌ها پایان ماجرا نبود، سال ۱۳۵۱، سالگرد همین جشن‌ها را جشن گرفتند، چند ماه بعد، جشن‌های نخستین دهه انقلاب سفید و بعد از آن نوبت به جشن‌های پنجاهمین سال سلطنت پهلوی رسید و همچنان ادامه داشت. همه اینها غیر از جشن‌های عادی سالیانه بود که به مناسبت ایام تولد و ازدواج خاندان سلطنتی بر پا می شد و طی سالها، مدارس و ادارات به تعطیلی آنها عادت داشتند. اما این همه تجمل و تشریفات و تفریح و مسافرتهای خارج، کافی نبود و شاه می خواست جزیره کیش را به مونت کارلوی حاره ای ایران تبدیل کند که سلطنتش کفاف نکرد. به طور خلاصه باید گفت که این دوره، دوره اوج خوشی و خوشگذرانی شاه و خاندان سلطنتی بود. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 مطرح شدن دوباره نام پرویز ثابتی (نفر دوم ساواک و آزادیخواه امروز) فرصت خوبی است برای بازدید عمومی دانش آموزان، دانشجویان و سایر تشکل‌های فرهنگی و مردمی از مکانی که بعد از ۴۴ سال همچنان بهترین ویترین از جنایت‌های بی سابقه ساواک در دوره پهلوی است. تاریخ را برای نسل جدید نباید فقط تعریف کرد، باید نشان داد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf https://eitaa.com/joinchat/1844903939C0e8d01846b 🍂
در عکس‌های گرفته شده به وسیله هواپیماهای آر اِف-4 در نیمه دوم اردیبهشت، وجود یک پل شناور بین ساحل خرمشهر و خاک عراق مورد شناسایی مفسرین عکس هوایی قرار گرفت. این پل چند تکه جهت پشتیبانی قوای عراقی و با اتصال چند جزیره در اروند رود، به‌صورت ماهرانه‌ای نصب شده بود تا در معرض دید هواپیماهای ایرانی نباشد و از بمباران در امان باشد. پس از شناسایی موقعیت پل، دستور انهدام آن داده شد. چند بار خلبانان نیروی هوایی سعی کردند آن را از بین ببرند ولی به دلیل موقعیت خاص آن و وجود پدافند قدرتمند دشمن، این پروازها بدون نتیجه باقی ماند. در نهایت مأموریت انهدام پل، این بار به یکی از معروف‌ترین خلبانان فانتوم واگذار شد. محمود اسکندری که بدون شک یکی از قهرمانان جنگ ایران و عراق محسوب می‌شود همراه با اکبر زمانی به عنوان خلبان کابین عقب در یک پرواز متهورانه موفق شدند قطعه اصلی این پل دست‌نیافتنی را منهدم کنند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔹خوش‌مزه ترین پرتقال ● عباسعلی مومن (نجار) بعد از مدتها از اسارتمان در اردوگاه گذشت یک روز دسر پرتقال آوردند و اگر اشتباه نکنم به هردو یا سه نفر یک پرتقال ریز میزه دادن و بوی عطر پرتقال فضای آسایشگاه رو دگرگون کرده بود و هر سه نفر نوبتی پرتقال رو چند ثانیه بو می‌کردیم بعد از یک سال دور از میوه‌جات خیلی جالب و جذاب بود. قدر نعمتهای خدا رو آنجا بود که پی بردیم. بعداز نوش جان، پوست پرتقال رو جمع کردم و داخل یک پارچه کوچک گره زدم و هر روز کمی خیس میکردم بجای عطر همیشه داخل جیبم میزاشتم تا یک ماه بوی پرتقال برمشامم می‌خورد 🍊 🔹آزاده تکریت ۱۱ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
قال الکاظم علیه السلام: وَاللّه‌ِ ما اُعطِیَ مُومِنُ قَطَّ خَیرَ الدُّنیا وَالآخِرَةِ، اِلاّ بِحُسنِ ظَنِّهِ بِاللّه‌ِ عَزَّوَجَلَّ وَ رَجائِهِ لَهُ وَ حُسنِ خُلقِهِ وَالکفِّ عَنِ اغتیاب المُؤمِنینَ به خدا قسم خیر دنیا و آخرت را به مؤمنی ندهند مگر به سبب حسن ظن و امیدواری او به خدا و خوش اخلاقی اش و خودداری از غیبت مؤمنان. بحارالأنوار، ج ۶، ص ۲۸، ح ۲۹ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یازده / ۸۰ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹دومین عید در اسارت را هم پشت سر گذاشتیم و وارد سال ۱۳۶۷ شدیم. این عيد آغاز فصل پیروزیهای پی در پی صدام در جبهه ها بود. نمی دانم چه شد، اما ایرانی ها به طور بی سابقه ای از همه مواضعی که با زحمت فراوان در عملیاتهای قبلی به دست آورده بودند عقب می‌کشیدند و این برای ما بسیار دردآور و غیرقابل باور بود. یادم هست وقتی خبر اولین پیروزی عراقی‌ها در جبهه فاو را از تلویزیون عراق شنیدیم، سکوت مرگباری بین جمع حاکم شد. بلند شدم و گفتم: «دروغه! می خوان روحیه سربازای خودشون رو بالا ببرند و روحیه ما را خُرد کنند». باز هم گفتم امکان نداره بسیجیها دو روزه فاو رو از دست بدند. اگر چه گفتم اما روحیه بچه ها و ته دلم آرام و قرار نداشت تصور از دسـت دادن فاو عذابم می‌داد. برای گرفتن فاو شهدای بزرگی چون عبدالله محمدیان را داده بودیم. همان جوان رعنای بلند قامت با عینک ته استکانی که خودم تلقینش را خواندم در خلوت گریه کردم و با خداوند راز و نیاز کردم و گفتم خدایا چگونه راضی می‌شوی فدک حضرت فاطمه سلام الله علیها که با خون شهدایی چون عبدالله محمدیان آزاد شده دوباره زیر چکمه صدامیان له شود. این را می‌گفتم و لحظاتی را به خاطر می‌آوردم که عبدالله بالای پشت بام مسجد نحوه خشاب گذاری ام -۱ را یادم می‌داد. تابستان سال ۱۳۶۴ را مرور می‌کردم که در اولین مأموریت کوهستانی گردان و رزم شبانه در کوههای سر به فلک کشیده کردستان، جلوتر از همه گردان فرز و چالاک خودش را بالا می‌کشید و ما چون دانشجو بودیم، برای این که پیش او کم نیاوریم و نگویند دانشجوهای سوسول اومدند خونه خاله، به زور خودمان را به او می‌رساندیم. اما متأسفانه تمام آن اخبار واقعیت داشت. تازه این آخرین خبر بدی نبود که به گوشمان می‌رسید، مدتی بعد خبر تصرف شلمچه هم رسید. یک روز که ایرانی ها دوباره پاتک کرده و برای چند ساعتی شلمچه را گرفته بودند، گوینده عراقی اخبار، سراسیمه اطلاعیه ستاد مشترک عراق را خواند و گفت که رزمندگان ما توانستند ایرانیها را در پاتک اخیرشان در شرق دریاچه ماهی متوقف کنند. این احتمالاً همان عملیات کربلای هشت بود. من این خبر را به عنوان پیروزی رزمندگان اسلام برای بچه ها ترجمه کردم و نتیجه گرفتم که احتمالاً ایرانیها پاتک جدیدی داشته اند، بچه ها تکبیر گفتند و خدا رحم کرد عراقی ها در آن نزدیکی نبودند و نفهمیدند وگرنه کتک مفصلی می خوردیم. رمضان المبارک/ خرداد ۱۳۶۷ زمان می‌گذشت و هوا رو به گرمی گذاشته بود و ما کم کم خودمان را برای استقبال از دومین ماه رمضان در اردوگاه ۱۱ مهیا می کردیم. گرمای طاقت فرسا تکریت را تبدیل به جهنمی کرده بود که جز به خنکای ضیافت الهی هیچ جوره قابل تحمل نبود. رمضان سال ۶۷ فرصت ویژه ای بود برای آن دسته از بچه هایی که از سست اراده گی خودشان پشیمان شده بودند. فرصتی برای زدودن زنگار نامردی از قلب هایی که فهمیده بودند جز با ایمان و استقامت نمی‌توان بر ظلمت تکریت غلبه کرد. آنهایی که به عینه معنای کلام خدا آنجا که فرمود و لا تركنو الى الذين ظلمو فتمسكم النار را دریافته بودند. در آن ماه مبارک به جز تعداد بسیار کمی که نمی توانستند روزه بگیرند، اکثراً روزه بودند. آمار رو به افزایش مسلمانها و کم شدن تعداد کفار! که حاکی از تأثیر عمیق کار فرهنگی بود برای همه عراقیها و حتی برای خود ما هم بسیار تعجب آور بود. یک روز در ماه مبارک رمضان توی آمار نشسته بودیم که دیدیم یک عراقی غریبه با کلاه مشکی بر خلاف سایر نگهبانها که کلاهشان قرمز بود وارد اردوگاه شد. اول فکر کردیم افسر است اما از نحوه برخورد سربازهای عراقی فهمیدیم که او هم سرباز است. نامش سمیر بود و چند روزی را در بند چرخ می‌زد. سمیر ظاهراً مأمور به اصطلاح ما عقیدتی سیاسی یا مأمور اطلاعاتی عراقی ها بود. او مأمور بود با تفتیش عقاید بچه ها ضمن شناخت بیش از پیش آنها روشهای فساد عقیده و تحميل عقايد حزب بعث را روی اسرا اجرا کند. برای همین در میان بچه ها با مهربانی قدم میزد و خود را یک دوست با اخلاقی کاملاً متفاوت از سایر عراقی ها نشان می داد. او حتی گاهی می‌گفت: نذارید نگهبانها بفهمند من با شما قدم میزنم یا صحبت می‌کنم؛ چون ممکنه بعد از رفتن من شما رو اذیت کنند. سمیر حتی گاهی می گفت: اگه شکایتی از نگهبانها دارید به من بگید تا رسیدگی کنم. البته بعدها مشخص شد نه تنها این کار را نمی‌کرد بلکه همه حرفهای ما را به نگهبان ها لو می داد. او بچه‌هایی را برای بحث انتخاب می‌کرد که به نظر دانشجو، فرمانده یا صاحب نظر می رسیدند. اوایل من فقط به عنوان مترجم در بحث ها شرکت می‌کردم اما بعدها خودم هم به مباحث ورود می‌کردم. یک روز مهدی، بسیجی باخترانی که فکش به دلیل اصابت ترکش در رفته بود و قیافه روشنفکرانه ای داشت هم توسط سمیر احضار شد و من هم به عنوان مترجم همراهش رفتم. سمیر از مهدی
راجع به تحصیلاتش سؤال کرد. مهدی گفت که تازه دبیرستان را تمام کرده و وارد دانشگاه شده است. سپس سمیر وارد بحث سیاسی شد. وقتی که او با مهدی بحث می کرد، من کمبودهای جوابهای مهدی را تکمیل کرده و برای سمیر ترجمه می کردم. این موضوع باعث شد سمیر متوجه شود که عملاً طرف صحبتش من هستم نه مهدی. از من پرسید: «انگار طرف صحبتم تویی؟ من هم چاره ای جز تصدیق نداشتم. او از مهدی خواست که به آسایشگاه برود و دنباله بحثش را با من ادامه داد. او مدعی بود که جمهوری اسلامی عامل کشتار مسلمانان در حادثه سال ۶۶ مکه مکرمه است و حضرت امام خمینی را به خاطر عدم قبول قطعنامه ۵۹۸ محکوم می‌کرد. در پاسخ دادن به سمیر جانب احتیاط را کنار گذاشته بودم و این بی احتیاطی بعدها برایم خیلی گران تمام شد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
2_144139377640697158.mp3
4.61M
🍂 نوحه خوانی هم روی تو را می بوسم هم دور سرت می گردم 🔹 با نوای حاج صادق آهنگران http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂