در عملیات بیتالمقدس اسیر شدم. باید اعتراف کنم که این عملیات بسیار عالی و غافلگیرکننده بود، به طوری که عدهای از سربازان ما با زیرپیراهن اسیر شدند.
در این منطقه یک روز مأموریت یافتم که به اتفاق سی تن برای شناسایی منطقه برویم و محاسبه کنیم که چند پل میتوانیم روی رودخانه کارون بزنیم. رودخانه و منطقه را دیدم و در گزارش قید کردم: «به هیچوجه نمیتوان روی کارون پل شناور زد.» و گزارش را تسلیم سرهنگ حازم کردم.
سرهنگ آدم بسیار فاسد و بیرحمی بود. او در اولین لحظات حمله دلاوران شما با جیپ از معرکه گریخت و هنوز نمیدانم زنده است یا مرده.
ما در این حمله محاصره شدیم و همه افراد واحدمان اسیر شدند.
وقتی ما را با کامیون میآوردند، تصادفاً از روی پلی که روی رودخانه کارون زده شده بود عبور کردیم. رزمندگان شما هفت پل روی این رودخانه متلاطم زده بودند. در پایان امیدوارم هر چه زودتر خداوند پیروزی را نصیب اسلام و رزمندگان شما کند.
#گزیده_کتاب
#اسرار_جنگ_تحمیلی_بهروایت_اسرای_عراقی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 عملیات رمضان
ورود به خاک عراق
#نکات_تاریخی_جننگ
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔻 پس از پيروزى در عمليات بيت المقدس كه به آزاد سازى بخش اعظمى از مناطق اشغالى منجر شد، ايران براى اجراى عملياتى كه سرنوشت جنگ را مشخص كند چاره اى جز ورود به خاك عراق نداشت كه با اذن حضرت امام خمينى(ره) مبنى بر ورود به خاك عراق، فرماندهان، منطقه شلمچه و بصره را براى حمله نهايى خود برگزيدند كه بر اساس پيش بينى هاى صورت گرفته با رسيدن نيروهاى ايرانى به بصره يا نزديكى آن، كار رژيم صدام تمام بود، اما در اين ميان مسئله حمله گسترده اسرائيل از زمين و هوا به لبنان به اوجخخ خود رسيد.
در اين زمان در جلسه شوراى عالى دفاع كه با حضور شهيد سپهبد صياد شيرازى و محسن رضايى برگزار شد، بعد از چندين ساعت بحث و تبادل نظر تصميم گرفته شد ايران به جنوب لبنان نيرو اعزام كند، اما شهيد صياد شيرازى كه در آن مقطع به سوريه سفر كرده بود از قراين و شواهد متوجه اين مطلب شد كه پرداختن به لبنان و غفلت از عراق دامى براى ايران است و نظر خود را دره درخم اين خصوص در بازگشت به محضر امام (ره) رساند و ايشان فرمان بازگشت نيروها را از لبنان صادر كردند. هرچند ايران از اين دام رهيد اما صدام از يك ماه غفلت، نهايت استفاده را كرد و ضمن ساماندهى ارتش خود به سرعت بر استحكامات شرق بصره افزود.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 یازده / ۸۴
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹 تک آخر/ پذیرش قطعنامه
این اسرا فقط چند روز قبل از پذیرش قطعنامه توسط ایران اسیر شده بودند و به ما خبر احتمال پذیرش قطعنامه را دادند. اکثر اسرا چون احتمال آزادی را با پذیرش قطعنامه بالاتر میدیدند از این خبر خوشحال شدند.
چند روز بعد اسرای کم سن و سال را جمع کردند و به اصطلاح برای مبادله بردند. ما تا روز آخر نفهمیدیم کجا رفتند ولی بعدها معلوم شد همه اش برای تبلیغات بود و خبری از آزادی نبود. یکی از این اسرای جدید گروهبانی بود به نام م که به خاطر خوش خدمتی هایش به بعثی ها مسئول بند ۲ شد. متأسفانه او خیلی خبرچینی میکرد و بسیار هم مورد توجه بعثی ها بود.
اصولا بعثی ها به خبرچینها خیلی علاقه مند بودند این .م بسیار شبیه ن ک، شکنجه گر معروف بند ۴ بود و علت اصلی انحراف هر دو آنها سطح فرهنگی پایینشان بود. یک روز که م مشغول تنبیه بچه ها بود دو نفر از نگهبانهای عراقی با تعجب او را به هم نشان میدادند که چطور هموطنانش را شکنجه میکند. یکی از آنها رو به او کرد و گفت فقط از کمر به پایین بزن و بالا تنهش رو کاری نداشته باش. شرایط در بند یک کاملاً متفاوت بود. آن جا نفوذ بچه های بسیجی و برنامه های تبلیغی و خودسازی تأثیر ویژه ای روی اسرا گذاشته بود و رفتارها را تغییر داده بود. هرکس هیچ آشنایی قبلی با این دو بند نداشت میتوانست تشخیص دهد که یک تفاوت اساسی بین بچه های بند یک و دو وجود دارد. روزه داری نمازهای جماعت کوچک و دعاهای مخفیانه و به دور از چشم نگهبان ها در بند یک کاملاً مشهود بود. بچه ها حاضر به هیچ گونه همکاری با عراقیها نمی شدند و دیگر کسی از بند ۱ برای عراقیها خبری نمی برد. عراقیها هم متوجه شده بودند که دیگر جاسوسی در بند ۱ وجود ندارد. سرهنگ محمد خلبان ایرانی مسئول آسایشگاه ۳ که آسایشگاه افسران بود، شده بود و با بچه ها همکاری میکرد. تا جایی که عراقیها نسبت به او و آسایشگاه ۳ خیلی بدبین شده بودند. البته تنبیه آسایشگاه افسران بیشتر از نوع تنبیه های نظامی بود و کمتر برای تنبیه آنها دست به کابل میشدند. هر بار به سرهنگ محمد گفتند که افسران متخلف آسایشگاه را معرفی کند، او همکاری نمی کرد. این بود که یک روز بعد از اینکه آسایشگاه ۳ را تنبیه کردند، نایب عریف کریم آمد و گفت: «چاره ای برای آسایشگاه ۳ پیدا کردم که به فکر هیچکی نمیرسه. کاری میکنم که دیگه توی آسایشگاه ۳ بی انضباطی وجود نداشته باشه. گروهبان م را که وصفش گذشت صدا کرد. او که لباسها و وسایلش را قبلاً در کیسه انفرادی اش گذاشته بود و خود را آماده کرده بود، بلافاصله جلو دوید و سلام کرد و پا کوبید. کریم رو به او کرد و گفت از این به بعد تو مسئول آسایشگاه ۳ هستی و باید آسایشگاه ۳ رو مثل آسایشگاه قبلی منظم کنی. کریم این را گفت و رفت. م. مدتی را به آزار و اذیت و گیر دادنهای بی مورد گذراند. در چند مورد هم همه بند را به کتک داد. او همیشه پیش عراقیها از افسرها به عنوان آشوبگر یاد می کرد و عراقیها چون اجازه نداشتند که افسرها را تنبیه بدنی کنند، سایر بچه ها را اذیت می کردند.
یک بار سرهنگ محمد از دستم به عراقیها شکایت کرد. عراقی ها هم افسرشان را آوردند تا به شکایت رسیدگی کند. افسر عراقی که قرار بود موضوع را رسیدگی کند، ابتدا همه بچه ها را تنبیه کرد و از آنها زهر چشم گرفت تا از سرهنگ حمایت نکنند و بدانند که اگر از او حمایت کنند کتک مفصلی در انتظارشان است. این بود که اکثر اسرا که سرهنگ محمد به نمایندگی از آنها شکایت از م. را مطرح کرده بود، ترسیدند که از ایشان حمایت کنند و اقدام علیه م. شکست خورد. بعد هم افسر عراقی به عنوان جایزه آنهایی که از سرهنگ محمد حمایت نکردند
را به حمام فرستاد. اذیت کردنهای گروهبان به جایی رسیده بود که حتی بچه های سایر آسایشگاه ها هم با او در افتادند. از جمله یک بار اکبر رشتی هم با او در افتاد که البته باز هم نتیجه نگرفت. بچه ها تصمیم گرفتند که سیاست طرد کردن و منزوی کردن او را در پیش بگیرند و همزمان چند نفر هم مأمور کار فرهنگی روی او شدند و او را از عواقب کارهایش میترساندند و به او میگفتند که چون گروهبان ارتش است بعد از آزادی ممکن است از کارش اخراج شده یا حتی محاکمه نظامی شود. بدین ترتیب با کار فرهنگی از جانب عده ای و اعمال سیاست طرد از جانب اکثر بچه های بند، بالأخره .م. شکنجه گر هم آدم شد و به جمع بچه ها پیوست و از کارهای قبلی اش دست برداشت حالا دیگر هر چه عراقی ها از وضع آسایشگاه از او می پرسیدند می گفت که خوب است و هیچ مخالفتی وجود ندارد. تا این که عراقی ها متوجه تغییر رفتار وی شدند و کم کم او را کنار زدند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 یادش بخیر
روزهای اردوگاهی و
ایام قبل از عملیات!
معمول این بود که بعد از اتمام آموزشها یک گام به منطقه عملیاتی نزدیکتر میشدیم .
بساط چادرها⛺️ را در بیابان خدا پهن میکردیم و صدای لولههای چادر و بستها و جار و جنجال بچهها در هیاهوی مسئول تدارکات به هوا بلند میشد و بازار ندارم، ندارم، مکارهای میساخت دیدنی!
همینکه چادرها برپا میشد و با پتوها فرش می کردیم، چیدمان کوله پشتیها و جاگیری اسلحهها هم انجام میشد، از اردوگاه جدید و خیمههای برافراشته 🚩خود به وجد میآمدیم.
در این اوضاع، توجه بعضیها جالب بود و دیدنی. آنها کسانی بودند که به دور از کارهای شخصی، جایی را در وسط محوطه انتخاب میکردند و با بیل و کلنگ یادمانی از قبور شهدا برپا می کردند و با پرچمهای رنگی 🚩 حصاری به دور آن می کشیدند و نمیگذاشتند لحظهای از یاد دوستان شهیدمان 🚩 فاصله بگیریم.
.. و چه دلچسب بود، اولین صبحگاهی که در جوار همان یادمان، میگرفتیم و با پرچمهای رنگی🚩، حماسه ای می آفریدیم از وحدت و همدلی و هم قسم شدن برای ادامه راهی که آخرش نامعلوم بود و سختیاش نامفهوم.
و اکنون، همانها، یا در بهشتاند، یا پا در رکاباند و یا ایستاده بر سر پیمان.
و یا خسته و وارفته در روزگار امتحانهای بزرگ.
راستی!
ما در کجای این راهیم؟
#یادش_بخیر
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
شبهای دو کوهه، پر از رمز و راز است.
هر جا را که نگاه می کنی، بعد از سی و چند سال ، با تو حرف می زند. به شرط آنکه هنوز گوش و چشمت، از دنیا پر نشده باشد.
ساختمان های خالی از جسم رزمندگان، حرفها دارد. نجواهای عاشقانه. خنده ها و اشکها... انعکاس نوای عاشقان پر کشیده از هیاهوی دنیا است.
سنگریزه ها و دیوارهای ساکت، با تو سخن می گویند.... آه ای دلِ غمزده از روزگار.... بیا.....
که صدای کاروان می آید.
از دو کوهه ، تا ملکوت.
اینجا دو کوهه است
محمدابراهیم بهزادپور
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیایید تا کمی به جاماندگی خود گریه کنیم. اینها رفتند و ما...
🍂 مجاهدین خلق
منافقینی در چهره دین ۲
حجتالاسلام جعفر شجونی
┄┄┄❅✾❅┄┄┄
🔹 تفسیر قرآن به روش منافقین
تفسیر قرآن آنها عجیب بود. چه طور میشود كه دو، سه تا دختر چادری نمازخوان و با حجاب و دعای كمیلخوان، به مدت شش ماه با ده، بیست ، سی تا پسر جوان، در یك خانه تیمی زندگی كنند، هم بستر بشوند و برایشان مشكلی هم پیش نیاید؟!
اینها این آیه را به خورد این دخترها میدادند كه «ولایبدین زینتهن الا لبعولتهن» ما میگوییم مواضع زینت را، كه بالای گردن و بالای دستها باشد، نباید جز به شوهرهایشان نشان بدهند؛ اما اینها جور دیگر معنا میكردند و میگفتند: از زانو تا شكم مواضع زینت است. "بعولتهن" را به معنای "شوهر" نمیگرفتند بلكه به معنای "همسنگر" میدانستند و میگفتند زنها نباید مواضع زینتشان را كه از شكم تا زانوست، به كسی نشان بدهند مگر به هم سنگرها. اینها جزء كشفیاتی بود كه در زندان جسته گریخته دستگیر ما میشد. آنها آیات قرآن را این طوری معنا میكردند.
┄┄┄❅✾❅┄┄┄
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 حکایت دریادلان
قسمت چهلموسوم
نوشته : احمد گاموری
┅┅┅┅❀🕸❀┅┅┅┅
🔹كاربرد دشداشه!
و لباسهای چهل تیکه
وقتی که به اردوگاه رفتیم همه لباس هایی که تن مان بود گرفتند و به جرم اینکه به قول خودشان لباس های (امام) خمینی بود، آن ها را آتش زدند و به هر نفر یک دست لباس نظامی خاکی رنگ و یک دشداشه دادند. ما از دشداشه ها در فصل تابستان و از لباس های نظامی در زمستان استفاده می کردیم. دشداشه ها کاربرد دیگری هم داشت. به ما لباس زیر نداده بودند و ما دشداشه ها را که می پوشیدیم پایین آن را یا گره می زدیم یا بعضی از بچه ها آن را می دوختند و فقط دو تا حفره برای رد کردن پاهای شان خالی می گذاشتند. فقط اجازه داشتیم که آن ها را داخل آسایشگاه بپوشیم، نه در ساعات هواخوری و داخل حیاط.
لباس بعضی از بچه ها آنقدر وصله خورده که مثل توپ چهل تیکه شده بود و برای دلخوشی خودمان می گفتیم که لباس های مان مدل دار است و از سادگی درآمده! برای وصله زدن از جیب های شلوار و بلوزها استفاده می کردیم و وقتی که دیگر جیبی برای وصله زدن نمی ماند از قد شلوار و آستین لباس ها کوتاه می کردیم و وصله می زدیم.
آنجا نه از نخ خبری بود و نه سوزن. نخ های لبه لباس را که سردوزی شده بود، می شکافتیم. استخوان مرغ را خُرد می کردیم و با ساییدن روی زمین آن را کوچک و تیز کرده و ته آن را هم سوراخ ، و از آن به عنوان سوزن استفاده می کردیم.
یکبار ناخودآگاه شروع کردم به شمردن وصله های شلوارم. گفتم اینکه لقب چهل تیکه را دارد ببینم واقعاً چهل تیکه هست یا نه. اما هنوز دوازده تیکه دیگر تا کامل شدن جا داشت!
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#حکایت_دریادلان
نشر دهنده باشیم
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🔴 عرض سلام و عصربخیر
نزدیک بودن تاریخ عملیاتهای دفاع مقدس در ماههای دی، بهمن و اسفند باعث شده تا فرصت کافی برای پرداختن به هر کدام، به شکلی که حق مطلب تا حدودی ادا شود، مهیا نشده و طبیعتا زیبایی و جذابیت هر موضوع بستگی به بیان آن در جای خود دارد.
با این توضیح، بر آنیم تا در خصوص عملیات بدر، جبران مافات کنیم و جریاناتی در سطح کلان فرماندهان ارتش و سپاه و اختلافاتی که در تقسیم کار بوجود آمده بود و نیز مقاومت جانانه ای که هنوز قسمت هایی ناگفته در خود دارد را از بیان جناب آقای محسن حسینی نهوجی، آجودان سردار رحیم صفوی در دوران جنگ تحمیلی تقدیم حضور کنیم.
در ادامه خاطرات قسمتی از فیلم صحنه های جلسات سری نیز نشر داده خواهد شد.
همراه باشید و نظرات خود را بفرستید
🍂
🍂
🔹 ناگفتههای عملیات بدر (1)
محسن حسینی نهوجی
مسئول دفتر وقت سردار صفوی
✺✺✺✺✺✺
عملیات بدر حساس ترین مقطع جنگ بود. غروب ۲۶ اسفند ۶۳ در بدترین و تلخ ترین شرایط، نیروهای اسلام مجبور به عقب نشینی شدند.
عوامل مختلفی در این عقب نشینی دخیل بود. در قسمتی از فیلم منتشر نشده به وضوح پیداست که یکی از یگانها با وضع نامناسب، اقدام به عقب نشینی کنترل نشده کرد که بلبشو و بازگشت برنامه ریزی نشده تداعی کننده حالت فرار، در تخریب روحیه و سازمان یگان های مجاور تاثیر بسزائی داشت.
از آن طرف برادر مهدی باکری هر چه در توان داشت دریغ نکرد و جان خود و دو فرمانده گردان دلاورش را تقدیم کرد تا مانع رخنه و پیشروی صدها تانک و نفربر دشمن از سمت العزیر و جناح راست منطقه گردد.
ادامه دارد, پیگیر باشید
حماسه جنوب - خاطرات
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔹 ناگفتههای عملیات بدر (۲)
محسن حسینی نهوجی
مسئول دفتر وقت سردار صفوی
✺✺✺✺✺✺
این منطقه گلوگاه مهمی چون گلوگاه حساس جنگ احد بود و مهدی با درک نقش تعیین کننده آن، همه توان لشکر را بکار گرفت و برای تضمین موفقیت از نیرو هایش جدا نشد.
وقتی تمامی نفرات تیم تخریب اول به شهادت رسیدند، مهدی تیم دوم را پای کار آورد و خودش با قایق به سختی تلاش می کرد تا ملزومات انفجار پل اتوبان عماره، بصره را برای بستن معبر یگانهای پاتک کننده دشمن، پای کار بیاورد.
سه شب بود که مهدی جمعا بیش از چند ساعت آرام نگرفته و خواب به جسم خسته اش راه نیافته بود، اما همچنان بی قراری می کرد و در تکاپو بود. او می دانست اگر دشمن از شمال سرازیر شود، از سمت پائین یعنی جناح چپ نیز دهها یگان زرهی مکانیزه، با نفر برها و تانک های صفر کیلومتر، منطقه را دور زده، تلفات وسیعی را به یگانهای خودی تحمیل نموده، نفرات زیادی را به اسارت در می آورد. مهدی و یارانش ناچار شدند برای غلبه بر شرایط نا متقارن آرپی جی بردوش، خود را به ۵۰ و ۲۰ متری تانک دشمن برسانند تا آرپی جی با اصابت به زره تی ۷۲ کارایی داشته باشد. آقا مهدی از پشت بیسیم اصغر قصاب فرمانده گردان دلاورش را صدا کرد تا وضعیت را جویا شود. اصغر در مصاف نا برابر چند قبضه آرپی جی با انبوهی از تانکهای مدرن ابر قدرتها، به فیض شهادت رسیده بود.
پیگیر باشید
حماسه جنوب - خاطرات
@defae_moghadas
🍂
🍂 صحبتهای جالب رهبر معظم انقلاب درباره همسرشان
باید به صبر و شکیبایی فراوان او (همسرم)، در تحمل سختی و مشقت زندگی در دوران پیش از انقلاب و اصرار او بر ساده زیستی، در دوران پس از انقلاب اشاره کنم.
بحمدالله خانه ما همواره تاکنون از زوائد زندگی و زرق و برقهای دنیوی، که حتی در خانههای معمولی مردم یافت میشود به دور مانده است و همسرم در این امر بالاترین سهم و مهمترین نقش را داشته است. درست است که من زندگیام را به همین شکل آغاز کردم و همسرم را نیز در این مسیر هدایت کردم و این روحیه را در او زنده کردم، اما صادقانه میگویم که او در این زمینه بسیار از من پیشی گرفته است.
من درباره زهد و پارسایی این بانوی صالحه تصویرهای بسیاری در ذهن خود دارم که بیان برخی از آنها خوب نیست. از جمله مواردی که میتوانم بگویم این است که: هرگز از من درخواست خرید لباس نکرده است، بلکه نیاز خیلی ضروری خانواده به لباس را به من یادآور میشد و خود میرفت و میخرید.
هیچ وقت برای خود زیورآلات نخرید. مقداری زیورآلات داشت که از خانه پدری آورده بود و یا هدیه برخی بستگان بود. همه آنها را فروخته و پول آنها را در راه خدا صرف کرد. او اینک حتی یک قطعه زر و زیور و حتی یک انگشتر معمولی هم ندارد.
#خون_دلی_که_لعل_شد
#گزیده_کتاب
این کتاب حاوی خاطرات خودگفتۀ رهبر معظم انقلاب از تولد تا پیروزی انقلاب اسلامی است. این اثر که در پانزده فصل گردآوری شده است خاطراتی بدیع و ناگفته از مبارزات رهبر انقلاب با سلطنت پهلویها را در بر دارد.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 یازده / ۸۵
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹 تصمیم برای فرار
اردوگاه ۱۱ از زندانهای مخفی عراق بود و صلیب سرخ هیچ اطلاعی از این زندان نداشت و ما همیشه این دغدغه را داشتیم که به هر نحو ممکن مشخصات اردوگاه و اسامی بچه ها را به ایران برسانیم. مهدی کلاهی از بچه های خوب مشهدی، یک نقشه فرار از اردوگاه ریخته بود. متأسفانه مهدی یکی از چشمانش را به خاطر ورود یک تکه کوچک فلزی در حین بیگاری از دست داد. او نقشه فرار را با من در میان گذاشت و چون به زبان عربی مسلط بودم از من خواست که با او همکاری کنم. من هم پذیرفتم. استحکامات اطراف اردوگاه خیلی زیاد بود. مثلاً پهنای سیم خاردار در بعضی جاها به ۲۰ متر می رسید و یک ردیف سیم خاردار برق دار هم در وسط آن بود. و به همین خاطر عبور از آنها غیر ممکن بود. لذا نقشه این بود که خودمان را به مریضی بزنیم و با آمبولانس که هر چند روز یک بار به بیمارستان اعزام می شد، اقدام به فرار کنیم. برای این کار لازم بود برنامه ای ریخته شود تا تیم فرار همگی و به طور هم زمان به بیمارستان اعزام شوند. چون بیماران به صورت نوبتی و دو سه نفری به همراه چند نفر که دندان درد داشتند به بیمارستان اعزام می شدند، قرار شد وقتی نوبت بند ماست همه اعضاء تیم، فرار یا مریض باشند یا دندان درد داشته باشند و خودشان را به دکتر معرفی کنند اما وجود سایر بیماران مشکل بزرگ ما بود چون امکان داشت دکتر یکی دو نفر از بچه های تیم فرار را برای اعزام انتخاب کند و بقیه جا بمانند. چون من مترجم بودم گفتم من این مشکل را حل میکنم و طوری ترجمه می کنم که دکتر حتماً بچه های طرح را برای اعزام به بیمارستان انتخاب بکند. البته برای این کار لازم بود اسامی تیم فرار را بشناسم. مهدی که از کارهای اطلاعاتی مطلع بود اصرار داشت که اسامی تیم فرار تا موعد مشخص محرمانه بماند و فقط او به عنوان رابط عمل کند ولی بالاخره راضی شد که بچه های طرح را به من معرفی کند. از جمله این بچه ها علی طباطبایی، هاشم انتظاری، و فکر میکنم حسین پیراینده بود. مهدی قبلا چند تا از میلههای اتاق اسرا در بیمارستان تکریت را با اره قطع کرده بود و مسیر را هم تا حدودی شناسائی کرده بود. فرمانده عملیات هم مهدی بود. همه چیز برای اجرای نقشه فرار آماده بود، فقط کافی بود خودمان را به بیمارستان برسانیم
با حاج محمود اصفهانی هم که پیرمرد مهربان و مورد اعتماد آسایشگاه بود مسئله را مطرح کردیم و او گفت برید خدا به همراه تون، هرچند ما رو بعد از شما خیلی شکنجه میکنند ولی همین که شما به ایران برسید و اسامی بچه ها رو به مسئولین برسونید ما راضی هستیم.
اخلاص او ما را در رسیدن به هدف و ادامه طرح مصمم تر کرد. استخاره هم کردم خیلی خوب آمد. این بود که تمام مقدمات را برنامه ریزی کردیم. کمی پول عراقی و چند شیء برنده را هم مهدی کلاهی نمی دانم از کجا تهیه کرده بود. لیست اسامی اسرای اردوگاه ۱۱ هم تهیه شده بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 بوسه پدر شهید عباس بابایی بر پاهای فرزند شهیدش
🔹وقتی برای خاکسپاریِ شهید خلبان عباس بابایی رفتیم، امیر نادری [کابین عقب شهید بابایی] برایم تعریف کرد: ما رفتیم خاک عراق. بمبها را رها کرده بودیم و داشتیم برمیگشتیم داخل خاک خودمان. به منطقه سردشت رسیدیم.
🔹بابایی با لهجه قزوینی به من گفت: نادری! پایین را نگاه کن، مثل بهشت است! الله اکبر، الله اکبر. ناگهان یک چیزی گفت «تق» [و] ایشان ساکت شد.
🔹حس کردم یک چیزی به هواپیما خورد. احتمال دادم گلوله خورده. گلوله سمت چپ گردنش خورده بود. درست روز عید قربان بود.
🔹[بعد] امیر دادپی تعریف کرد که وقتی به ما گفتند: بابایی شهید شده، فکر کردیم در عربستان درگیری شده و شهید شده، چون من ایشان را روز عرفه ضمن دعای عرفه دیدم. گفتم چطور؟
🔹گفت: به جان سه تا بچههام، در عرفه دیدم ایشان چند صف جلوتر از من با لباس احرام اشک میریزد و دعا میخواند. من فکر کردم دیر آمده، نشسته دعا میخواند.
خاطرات امیر سرتیپ خلبان،
صفحات ۴۳۴ تا ۴۳۶
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
@Isaar_Mag
🍂
🍂 مجاهدین خلق
منافقینی در چهره دین ۳
حجتالاسلام جعفر شجونی
┄┄┄❅✾❅┄┄┄
🔹 فساد و فحشای منافقین فقط مسئله دختر و پسر نبود. برای اینها در اسلام همه چیز مباح بود. هیچ كس باور نمیكرد كه اینها فساد اخلاقی دارند؛ دخترشان دختر نیست؛ برای زنشان، شوهر و غیر شوهر ندارد؛ به دستور آن طلاق میگیرند و به دستور این ازدواج میكنند. بعدها دیدید كه نمونه ازدواج مریم عضدانلو با رئیس منافقین. این ازدواج كجا با روش "عده" اسلام موافقت داشت.
"ابوذر ورداسبی" كه در مرصاد به درك واصل شد جزو ایدئولوگهای منافقین بود. چند روز در زندان با ابوذر ورداسبی بودیم. گاهی اوقات در حیاط با هم صحبت میكردیم. او میگفت: گذشت آن زمانی كه آدم بیاید قرآن را این جور معنا كند كه مثلا آیه ارث میگوید، پسر دو برابر دختر ارث ببرد. من میگفتم: آقا، حلال اسلام تا قیامت، حلال است و حرام آن، تا قیامت حرام. اسلام اینها، اسلام امام صادق(ع) نبود. اینها مهمل میگفتند. گاهی میگفتند: امام(ره)، آقای طالقانی و دیگران، هیچ كدام، قرآن و نهجالبلاغه را نمیفهمند. برای این كه ماركسیست را نمیفهمند. در اتاق زندان شماره شش، رجوی این مسئله را به آیتالله انواری گفته بود و او گفته بود: عجب! پس امام صادق(ع) و امام عسگری(ع) و امام رضا(ع)، هیچ كدام از اینها هم قرآن و نهجالبلاغه را نفهمیدند، برای این كه آن زمان ماركسیست نبوده است.
به هر حال، شكنجه در شكنجه بود؛ هم فیزیكی هم روحی؛ هم منافقین هم چپیها.
┄┄┄❅✾❅┄┄┄
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 حکایت دریادلان
قسمت چهلوچهارم
نوشته : احمد گاموری
┅┅┅┅❀🕸❀┅┅┅┅
🔹 كارهای روزانه!
برای انجام کارهای روزانه، وظایف را بین بچه ها تقسیم می کردیم. مثلاً به گروه های ده نفره تقسیم می شدیم و به صورت گردشی هر روز نوبت یک گروه بود که غذای آسایشگاه را تحویل بگیرد.
چهار نفر دیگر باید داخل آسایشگاه را نظافت می کردند. دو نفر باید محوطه بیرون را تمیز می کردند و... بچه ها هیچ بحثی روی مسئولیتی که به آنها سپرده می شد نداشتند و هیچوقت کسی اعتراض نکرد.
آنقدر خالصانه خدمت می کردند که حتی برای کارهایی که بعضی ها لحظه ای حاضر به انجام آن [در شرایط عادی] نمی شوند، آنها داوطلب و پیشقدم می شدند.
عصر به بعد که دیگر اجازه بیرون رفتن از آسایشگاه را نداشتیم برای قضای حاجت یک پیت حلبی گوشه آسایشگاه گذاشته و دور آن را گونی پیچیده بودیم و در طول شب از آن به عنوان توالت استفاده می کردیم. هر روز صبح یک نفر مسئول خالی کردن آن بود. بچه هایی بودند که اصرار می کردند همیشه آن ها این کار را انجام دهند و می گفتند شاید بچه های دیگر به اجبار این کار را انجام دهند و راضی نباشند و. ...
حتی شب ها که می خوابیدیم بخاطر اینکه فضا محدود بود، بچه هایی بودند که چسبیده به در آسایشگاه یا کنار پیت [ظرف] گوشه دیوار میخوابیدند. آن ها خودشان آن جا را انتخاب می کردند که بقیه راحت باشند و اذیت نشوند. چندین مرتبه هم پیش آمد که پیت سرریز شده یا به خاطر اسیدی بودن، سوراخ شده و ریخته بود روی لباس و وسایل بچه هایی که آن جا خوابیده بودند. اما آن ها خم به ابرو نمی آوردند و باز هم همان جا می خوابیدند. حالا بوی بد آن و مزاحمتی که وقت و بی وقت داشت و بچه ها باید از روی آنها رد می شدند و می رفتند، بماند.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#حکایت_دریادلان
نشر دهنده باشیم
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔹 ناگفتههای عملیات بدر (۳)
محسن حسینی نهوجی
مسئول دفتر وقت سردار صفوی
✺✺✺✺✺✺
صدای خوش آهنگ محمد تجلائی استاد نخبه دانشکده فرماندهی و ستاد سپاه، بگوش رسید که مخلصانه گفت: آقا مهدی گوش به فرمانم. مهدی باکری، تجلائی و سایر دلاور مردان آذری، حماسه نامه نبرد تن با تانک را به نام خود رقم زدند و با تقدیم جان، حجّت را تمام کردند، که ایمان، نیّت خالص و شور و شجاعت رزمندگان از نقش موثر اعدّوالهم ما استطعتم نمی کاهد و طبق سنت الهی پشتیبانی موثر و تهیه سلاح، شرط لازم نصرت خدا و پیروزی عملیات است.
در پی وضعیت سخت عملیات بدر، فرماندهان سپاه که بر جنگ انقلابی و رزم غافلگیرانه در شب تاکید می ورزیدند، به این نتیجه رسیدند که با برادران ارتش که با سازمان و آموزش خود بر رزم زرهی کلاسیک در روز تکیه داشتند، نمی توانند به طرحریزی و عملیات مشترک دست یازند. افشای این دوگانگی، جبهه و جنگ را درگیر انشقاق و شکاف بزرگی میکرد که تبعات خسارت باری را در بر داشت.
پیگیر باشید
حماسه جنوب - خاطرات
@defae_moghadas
🍂