1_1816519576.opus
4.06M
🍂 خاطرات اسارت
آزاده سرافراز
محمدعلی نوریان
🔸 قسمت پنجم
فرمانده گروهان در گردان های
انبیاء و چهارده معصوم (ع)
لشکر ۸ نجف اشرف
#خاطرات_اسارت
#خاطرات_صوتی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 ققنوسهای اروند
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 مقدمه ۲
سال ۱۳۶۴ سالی بسیار تلخ برای رزمندگان آبادانی بود.
در مردادماه این سال، تیپ زرهی ۷۲ محرم در عملیات عاشورای ۲ در منطقه عمومی مهران وارد صحنه شد و متاسفانه این عملیات با شکست مواجه شد و تعداد زیادی از نیروهای نخبه آبادان به شهادت رسیدند و یا به اسارت رفتند.
تعدادی از شهدا:
جواد زیارتی
احمد علاقبند
حسن عموچی
محمد رضا خادمی
کریم عموری
احمد عبداللهی
قاسم خدادادی
علی جعفر اسدی فر......
تعدادی از اسرا:
فواد فرد
حسین یازع
عبدالحسین شاهین
سهراب کاوسوار..... و تعداد زیادی از نیروهای استان دلاور لرستان
تلختر از این شکست، انحلال تیپ زرهی ۷۲ محرم بود.
هنوز داغ ۶۰ شهید و ۳۰-۴۰ نفر اسرایمان سرد نشده بود که اعلام شد تیپ منحل شده.
مثل گوشت قربانی هر قسمتش را کنده و به تیپ و لشکری اهدا کردند.
این واقعه خیلی تلخ و دلسرد کننده بود((برای من که اینطوری بود بقیه را نمیدونم)).
حاصل دو سال زحمات شبانه روزی اعم از تعمیر و بازسازی، آموزش، کادرسازی، شرکت در عملیاتهای متعدد، به ثبت رساندن حماسه های بیشمار، بدلائل نامعلومی به باد رفت و پاره پاره شد.((متاسفانه امروز که بیش از ۳۰ سال از اون روزها میگذره ردپایی از اونهمه تلاش در اسناد و آمار سپاه دیده نمیشه)).
بعد از انحلال تیپ، عده ایی را به لشکر نجف اشرف دادند، عده ایی را به لشکر ۲۵ کربلا، عده ایی از بچه ها هم اقدام به تشکیل گردانهای پیاده و زرهی و ضدزره کردند و نیروهای پخش و پلا شده تیپ را دور هم جمع کردند.
عده ایی از نیروها هم به سپاه و بسیج آبادان برگشتند، منهم جزو همین گروه بودم.
خیلی دلسرد و خسته بودم و حال و حوصله هیچ کاری را نداشتم.
واحد ادوات آبادان که از روزهای اول جنگ با همت و سختکوشی بچه ها تاسیس شده بود و در این مدت تعداد زیادی شهید و جانباز و تعداد بسیار بیشتری نیروی زبده ادوات و توپخانه و دیده بان تقدیم جبهه های نبرد کرده بود، چندین مقر خمپاره انداز و چندین قبضه خمپاره ۱۲۰م م و تفنگ ۱۰۶ در آبادان و جزیره مینو داشت و دو سه تا هم مقر دیدبانی.
یکی از این مقرها در اذهان بسیاری از رزمندگان و حتی فرماندهان جنگ بسیار اسرارآمیز بود.
منهم افسانه هایی در موردش شنیده بودم،
شنیده بودم دیدگاهی در این مقر هست که میتواند توی سنگرهای عراقی را هم ببیند،
دیدگاهی که هیچکسی نمیداند کجاست و به کسی اجازه نمیدهند وارد آن دیدگاه بشود. حتی صیاد شیرازی که فرمانده نیروی زمینی ارتش بود هم نتونسته این دیدگاه را ببیند.
قسمت بزرگی از پالایشگاه آبادان در کنار رودخانه اروند و به فاصله تقریبا ۵۰۰ متر با خاک عراق واقع شده، قلب پالایشگاهها دستگاه عظیمی است بهنام "کت کراکر" که مسئولیت جدا کردن مواد مختلف از نفت خام را دارد.
این دستگاه عظیم یک سازه فلزی بسیار بزرگ به طول تقریبا ۱۰۰ متر و عرض تقریبا ۷۰ متر و بلندای تقریبی ۵۰ متر شامل ۱۲ طبقه است.
قطعا یک سازه به این بزرگی و بلندی جای بسیار خوبی برای دیدگاه محسوب میشود.
دو سه مرتبه از این دیدگاه که مجهز به دوربین بسیار خوب ۲۰×۱۲۰ بود مواضع دشمن را نگاه کردم ولی آن چیزی که شایع شده بود را ندیدم.
موانع زیادی جلوی دید را میگرفت و فرق زیادی با دکلهای قبلی نداشت. شاید در بعضی موارد ضعیفتر هم بود، تنها حسنی که داشت، استحکام و ثباتش بود. اگر دیدبان مجروح میشد میتوانست خودش را به پایین برساند، چیزی که دکلهای دیگر نداشتند.
خیلی کنجکاوی نکردم، وقتی فرمانده نیرو زمینی ارتش هم آن دیدگاه را ندیده
نباید توقع کنم به من نشانش بدهند.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#ققنوسهای_اروند
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
خانهٔ ما خانهای گِلی و کوچک در بهبهان بود. دو اتاق داشت که در یکی از اتاقها هم وسایل منزل بود و هم مادربزرگم که پیرزنی نابینا بود در آن سکونت داشت و مادرم از او نگهداری میکرد. اتاق دیگر، هم اتاق نشیمن، هم پذیرایی و هم اتاق خواب ما بود. مادرم در گوشهای از آن کپسول گاز و اجاقگازی گذاشته بود و روی آن آشپزی میکرد؛ یعنی در اصل آن اتاق آشپزخانهٔ ما هم بود.
به خاطر دود زغال و هیزمی که در زمستان برای گرم کردن خانه استفاده میکردیم تمام دیوارهای اتاق سیاه شده بود و فضای دلگیری داشت. در سقف اتاق هم از تیرهای چوبی محکم چَندَل ــ که در برابر رطوبت مقاومت بالایی داشت ــ بهعنوان تیرهای اصلی استفاده شده بود و برای اینکه از موریانهها در امان باشد به نفت سیاه آغشتهاش کرده بودند. روی تیرها هم چوبهای باریکتری قرار داشت و روی آن را با حصیری که از نی بود و به آن بوریا میگفتند پوشانده بودند. سقف اتاق هم مانند دیوارها سیاه بود. پشتبام هم کاهگلی بود و معمولاً در ابتدای پاییز هر سال لایهای کاهگل بر روی آن کشیده میشد؛ اما بههرحال زمانی که بارندگی زیاد بود چکه میکرد و باید زیر جاهایی که آب چکه میکرد ظرف میگذاشتیم و دیگر جایی نبود که بخوابیم و بنشینیم و بازی کنیم؛ به همین خاطر خدا خدا میکردیم که زودتر باران بند بیاید.
در گوشهٔ حیاط، حوض و چاه آبی بود که برای شستوشو و در تابستانها برای آبتنی و حمام از آن استفاده میکردیم. روی حوض سایبانی با برگ نخل قرار داشت. چون برق نداشتیم که از پنکه یا کولر استفاده کنیم،
#گزیده_کتاب
#سینه_خیز_تا_عرش
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 یازده / ۱۲۲
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹 فرار از اردوگاه
شکنجه شدن با دستان بسته بدترین نوع شکنجه بود. نیمه هوش شده بودم و نای تکان خوردن نداشتم. یک اسپری مخصوص آورد و داخل بینی ام اسپری کرد تا به هوش بیایم. داشتم خفه میشدم. فقط میتوانستم صورتم را برگردانم. از طرف دیگر آمد و مجدداً اسپری را در بینی ام فشرد و این کار را چندین بار تکرار کرد. احساس کردم تصمیم دارد که من را بکشد. باید کاری میکردم. با تمام وجود و با صدایی که در تمام طول عمرم آن صدا از گلویم خارج نشده بود، فریاد کشیدم و شروع کردم به داد و بیداد کردن. میخواستم تمام سربازان و افسران خارج از ردهه صدایم را بشنوند بلکه من را از دست این دو سرباز وحشی نجات دهند. صدای من آن قدر وحشتناک بود که هر دو نفرشان جا خوردند و کنار کشیدند. فعلاً از شرشان خلاص شده بودم اما میدانستم باز هم برخواهند گشت و این بار باید یک حیله جدید را برای خلاصی از دست آنها طراحی می کردم.
شب شده بود و هیکل به زنجیر کشیده من روی تخت افتاده بود. باید نماز می خواندم. نمازی درازکش و بدون وضو. این نماز در شرایطی سخت تر از نماز شب اول اسارت ادا شد. آن شب حداقل دستانم باز بود و می توانستم برای گفتن تكبيرة الاحرام آنها را بالا بیاورم.
اسرای مجروح ردهه السجن که دیشب با هزار سلام و صلوات خوابانده بودیم شان هنوز آنجا بودند. ترس از سر و رویشان میبارید. ترسشان از این بود که متهم به همکاری با ما شوند. بر خلاف تصور ما عراقیها با این بچه ها اصلاً کاری نداشتند یا حداقل تمام مدتی که من آنجا بودم هیچ فشاری بر آنان نبود. سعی کردم چشم تو چشم آنها نشوم. از آنها خجالت میکشیدم چون احتمال میدادم به اتهام همکاری با ما شکنجه شوند. نگهبانها رفتند و بعد از مدتی آمدند و منتقلم کردند به بخش. در عکس برداری از برخی قسمتهای بدنم عکس گرفتند. فردای همان شب ما را به ملحق در اردوگاه ۱۸ منتقل کردند و آنجا هم بساط شکنجه به راه بود. خصوصاً غباش و یوسف که معروف بودند به عدنان اردوگاه ۱۸. هاشم و مسعود را هم آوردند. در کنار هم بندیها شکنجه ها قابل تحمل تر بود. دیگر فیلم بازی کردن هم فایده ای نداشت. فقط سعی میکردیم نقاط حساس بدنمان را مواظبت کنیم تا حداقل زیر شکنجه ها زنده بمانیم. پس از شکنجه فراوان، مانده بودند با ما چه کار کنند و ما را کجا ببرند. نمیخواستند با بقیه بچه ها یکجا باشیم و از طرفی هم اردوگاه برای فراریهایی همچون ما امن نبود.
به همین خاطر ابتدا ما را به قلعه بردند؛ و همان جایی که قبلاً بودیم یک اتاق برای مان خالی کردند. داخل اتاق هیچ زیرانداز یا رواندازی نداشتیم، دستان و چشمان مان هم بسته بود. برای گرم کردن خودمان تعداد زیادی بشین پاشو انجام دادیم. گاهی از فرط خستگی به دیوار تکیه میدادیم ولی از شدت سرما از دیوار فاصله می گرفتیم. کف سلول زیرانداز نداشت و مجبور بودیم پشت به پشت هم تکیه کنیم و مقداری بخوابیم اما گاهی کمرمان میلغزید و میافتادیم. شب فراموش نشدنی و سختی بود. تا صبح فقط لرزیدیم و ذکر گفتیم. میخواستیم با بچه های اتاقهای کناری مان ارتباط بگیریم اما میترسیدیم برای بچه ها دردسر شود. فردای آن روز عراقیها نگران ارتباط ما با سایر اسرا شدند. چون به بچه ها گفته بودند که ما را کشته اند. آنها بالأخره ما را به اتاق دیگری که کنار اتاقهای نگهبانها بود منتقل کردند. چشمانمان را بستند و رفتند. لحظه رفتن شان برایمان شیرین ترین لحظه بود اگر چه میدانستیم صبح روز بعد باز هم بساط شکنجه مهیاست. اما خوشحال بودیم که چند ساعت را بدون دیدن چهره نحس بعثی ها سرخواهیم کرد.
با توجه به مفقود بودنمان و مجوز کشتن پنج درصدی که یوسف ارمنی می گفت، کشتن یا ناقص العضو کردن ما برایشان مسئولیتی نداشت. بعد از رفتن عراقی ها هاشم که به خاطر شکستگی دست نتوانسته بودند دستش را محکم ببندند، دستهایمان را باز کرد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ حماسی
"لشکر عشق"
🔹 با نوای
کربلایی حسین طاهری
و تصاویری کمتر دیده شده
از لشکر فاطمیون
ای اهل حرم میر و علمدار میآید
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
@defae_moghadas
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مناجات خوانی
حاج محمود کریمی
در خلوت خود
گوش بدید، گریه کنید
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#توسل
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 دستمال سرخها 6⃣
شهید اصغر وصالی
گفتگو با مریم کاظمزاده (همسر وصالی)
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
شرحی مختصر از زندگی اصغر وصالی:
اصغر وصالی فرمانده دسته دستمالسرخها، پس از سالها در فیلم «چ» بود که دوباره به جامعه ایران معرفی و نقش پررنگش در وقایع کردستان که از او یک قهرمان ساخته بود، اینبار در سینما بازآفرینی شد؛ جوانی مبارز و انقلابی که در میان گفتوگوهای همبندیهایش در زندانهای زمان شاه از هر طیف تعریفهای زیادی از او شنیده میشود. اصغر شجاع بود، اصغر مؤمن بود، فعال بود و تعریفهایی از این قبیل که او را فارغ از دستهبندیهای سیاسی داخل زندان میدانستند. نام کاملش اصغر وصالی طهرانیفرد است که در سال 1329 در جنوب تهران متولد شده و مبارزات خود علیه شاه را در اوج جوانی آغاز کرده است، پدرش اهل ورزش باستانی و به حسن چرخی معروف بود و اصغر نیز با این فضاها بیگانه نبود، به زورخانه کریم سیاه میرفت و برای خودش پهلوانی شده بود. آشناهایش میگویند زمانی که هنوز سازمان مجاهدین خلق دچار التقاط نشده بود، عضو آن شد و ایران را به مقصد فلسطین برای آموزشهای چریکی ترک کرد. وقتی به ایران بازگشت، به خاطر شرایط و اهدافش زندگی مخفی را برگزید؛ اما ساواک بعد از مدتی مخفیگاهش را یافت و به اعدام محکوم شد که با یک درجه تخفیف به حبس ابد و نهایتا با ۱۲ سال حکم راهی زندان قصر شد.
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
#دستمال_سرخها
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
1_1631335888.opus
4.34M
🍂 خاطرات اسارت/بازجویی
آزاده سرافراز
محمدعلی نوریان
🔸 قسمت ششم
با لهجه شیرین نجف آبادی
فرمانده گروهان در گردان های
انبیاء و چهارده معصوم (ع)
لشکر ۸ نجف اشرف
#خاطرات_اسارت
#خاطرات_صوتی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 ققنوسهای اروند
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 مقدمه
و توصیف آخر..
بعد از شروع جنگ تحمیلی و خروج مردم از شهر، بعضی از رزمنده های آبادانی خانههایشان را محل استراحت و تجمع دوستان کردند.
این خانههای محلی برای استراحت و گفتگوی بچهها بود و یواش یواش تبدیل به مقرهای غیر رسمیِ پاسداران و بسیجیان آبادانی شد و بچه ها هم هر کدام بهنوعی در تجهیز این خانه ها کوشش میکردند.
یک تلویزیون، قالی و فرش و پتو و متکا و ظرف و ظروف و اجاق گاز و آبگرمکن و مواد غذایی ووو.
ما هم در محله کفیشه توی یکی از این خانه ها اطراق میکردیم، بعضی از این خانه ها بهمناسبتهایی اسمی پیدا کرده بودند.
یکی اسمش ایستگاه سیب زمینی بود چرا که همیشه یک کیسه سیب زمینی موجود داشت و هر کسی غذا میخواست فورا سیب زمینی سرخ کرده به او میدادند.
خانه ما هم مشهور به خانه ارواح بود، بعضی از بچه ها میگفتند جن و روح داخلش هست. یک خانه ۲ طبقه با حیاط نسبتا بزرگ که یک باغچه کوچولو و یک درخت کُنار و دو سه تا گل کاغذی آنجا بود. یک هال بزرگ با پنجره ای بلند و ۳ لنگه که تمام حیاط دیده میشد، یک آشپزخانه خیلی کوچیک و یک حمام بسیار زشت و وحشتناک که اصلا مورد استفاده ما قرار نگرفت. چند تا کمد کوچیک یا صندوق مهمات هم بهعنوان کمد شخصی رزمنده ها.
بعد از انحلال تیپ ۷۲ محرم، خانه ارواح اضافه بر محل استراحت، تبدیل به زاغه مهمات و ابزار و ادوات جنگی هم شده بود.
تعداد بسیار زیادی مهمات مینی کاتیوشا و خمپاره ۱۲۰ و ۸۱ و چندین قبضه تفنگ و دوربین دیدبانی ووو توی این خانه گذاشته بودیم.
و در مورد ققنوس، لابلای خاطراتم از بچه هایی خاطره میگویم که مثل ققنوس از زیر آتش و خاکستر اسارت و جانبازی سربرآوردند، از بچه هایی که چند ماه قبل از آن برادرشان شهید شده مثل محمود علاقبند یا سعید زیارتی، یا خودشان از یکقدمی شهادت و اسارت برگشتند.
بعد از این توصیفات،
شرح خاطراتم را شروع میکنم و امیدوارم ادای دینی باشد به همه رزمندگان خصوصا شهدای گرانقدر.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#ققنوسهای_اروند
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 روایت پاوه
و دستمال سرخ ها
به فرماندهی شهید اصغر وصالی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#دستمال_سرخها
@defae_moghadas
🍂
🍂 سر بالا ممنوع
باقر تقدس نژاد
تو اردوگاه ملحق، سر ظهر رفتیم تا غذا بگیریم. من نفر آخر صف آسایشگاه بودم. ظرف غذا با کامیون وارد میشد و وسط حیاط پیاده میشد. کامیون که می رفت، مسئولین غذای هر آسایشگاه به صف جلوی دیگ ها سرا پایین می نشستند تا نگهبان بیاید و غذا تقسیم شود. کمی که گذشت وخبری از نگهبان ها نشد؛ کم کم بچه ها سر ها رو بالا آوردن و شروع کردن به پچ پچ با بغل دستی ها. من هم مثل دیگران سرم رو بالا آوردم و مشغول نظاره بقیه شدم بی خبر از اینکه قیس نامرد از پشت سر بی صدا داره میاد. ناگهان چیزی مثل پتک وسط سرم فرود اومد. چون من اولین و نزدیکترین نفر بهش بودم، با چماقی که دستش بود، محکم کوبید وسط فرق سرم. مثل مرغی که چوب توسرش خورده باشه گیج میزدم. به زور خودم رو نگه داشتم که زمین نخورم. سریع سر پایین شدم. ناله هم نمیتونستم بکنم. دست کشیدن روی سر و ماساژ که جای خود داشت. یکی دو ضربه دیگه بهم زد و رفت سراغ بقیه. فحش میداد و میزد که چرا سرها رو بالا آوردیم.
🔹آزاده تکریت ۱۱
#خاطرات
#خاطرات_آزادگان
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 یازده / ۱۲۳
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹 فرار از اردوگاه
چند روزی را در آن اتاقک زندانی بودیم. خبری از دستشویی یا هواخوری نبود و گوشه اتاقک شده بود مستراح. بوی مدفوع همه اتاق را گرفته بود. گرسنگی هم امانمان را بریده بود. هر وقت عراقیها میخواستند برای دادن غذا درب اتاق را باز کنند خودمان سریع دستهایمان را می بستیم. آنها یک بار آمدند و دستان مان را کنترل کردند که باز نباشد. جالب این که هر بار غذا می آوردند و بعد ظرف خالی اش را میبردند از خودشان نمیپرسیدند اینها با چشمان و دستان بسته چطور میتوانند غذا بخورند. کار عراقیها این شده بود که هر روز صبح در اطراف اتاقکمان مانور قدرت داده و رژه بروند و شعار بدهند تا ما را از فرار بعدی منصرف کنند.
🔹 انتقال به بغداد برای اعدام
چند روزی گذشت تا این که یک شب با توپ و تشر و مشت و لگد ما را از اتاق بیرون بردند. ناظم، نگهبان چاق عراقی به من گفت: «متأسفانه حکم اعدام تون صادر شده و ما الآن شما رو برا اعدام میبریم. هر وصیتی دارید بگید تا یکی از اسرا رو صدا کنیم وصیتهای شما را گوش کند. آنها میخواستند با این حقه، هم روحیه ما را تضعیف کنند و هم بچه هایی را که احتمالاً از نقشه فرار خبر داشتند شناسایی کنند. هاشم و مسعود گفتند: ما وصیتی نداریم. من هم گفتم: منم وصیتی ندارم. تازه میفهمیدم گیر کردن کفش هاشم به سیم خاردارهای باغ خرما و آن چند لحظه ای که دشمن مرا در صندوق عقب ماشین تنها گذاشت چه لطف بزرگی از جانب پروردگار بود.
آنها میدانستند نمیتوانند با شکنجه از ما اسم دوستانمان را بدست آورند. مثلا می خواستند با روشهای روانی این کار را بکنند یک ماشین آوردند که احتمالاً ایفا بود و ما را پشت آن انداختند و اتومبیل راه افتاد. اتومبیل دم دژبانی ایستاد و دژبان سؤالاتی میکرد و نگهبان جواب داد که این اسرا را برای اعدام به بغداد میبریم. لحظه لحظه به مرگ نزدیکتر میشدیم. اتومبیل ایستاد. آنها با چشمان بسته از آیفا پیاده مان کردند. هر کدام از ما را به یک درخت یا چوبه ای که ظاهراً برای اعدام بود بستند. با خودم گفتم بغداد که ساعتها با بعقوبه فاصله داره چطوری اینقدر زود رسيديم !!!. باز هم اصرار کردند اگر وصیتی داریم بکنیم.
هیچ چیزی نگفتیم بدون این که ترسیده باشیم و در حالی که احتمال میدادیم همه این کارها یک بازی برای ترساندن ما و شناسایی هم دوستانمان باشد، سعی کردیم ادای آدمهایی که ترسیده اند را در بیاوریم. تا این مرحله نمایش هیچ نتیجه ای نگرفته بودند و اسم هیچ یک از دوستانمان را به دست نیاورده بودند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂