🍂
🔻 یازده / ۱۲۳
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹 فرار از اردوگاه
چند روزی را در آن اتاقک زندانی بودیم. خبری از دستشویی یا هواخوری نبود و گوشه اتاقک شده بود مستراح. بوی مدفوع همه اتاق را گرفته بود. گرسنگی هم امانمان را بریده بود. هر وقت عراقیها میخواستند برای دادن غذا درب اتاق را باز کنند خودمان سریع دستهایمان را می بستیم. آنها یک بار آمدند و دستان مان را کنترل کردند که باز نباشد. جالب این که هر بار غذا می آوردند و بعد ظرف خالی اش را میبردند از خودشان نمیپرسیدند اینها با چشمان و دستان بسته چطور میتوانند غذا بخورند. کار عراقیها این شده بود که هر روز صبح در اطراف اتاقکمان مانور قدرت داده و رژه بروند و شعار بدهند تا ما را از فرار بعدی منصرف کنند.
🔹 انتقال به بغداد برای اعدام
چند روزی گذشت تا این که یک شب با توپ و تشر و مشت و لگد ما را از اتاق بیرون بردند. ناظم، نگهبان چاق عراقی به من گفت: «متأسفانه حکم اعدام تون صادر شده و ما الآن شما رو برا اعدام میبریم. هر وصیتی دارید بگید تا یکی از اسرا رو صدا کنیم وصیتهای شما را گوش کند. آنها میخواستند با این حقه، هم روحیه ما را تضعیف کنند و هم بچه هایی را که احتمالاً از نقشه فرار خبر داشتند شناسایی کنند. هاشم و مسعود گفتند: ما وصیتی نداریم. من هم گفتم: منم وصیتی ندارم. تازه میفهمیدم گیر کردن کفش هاشم به سیم خاردارهای باغ خرما و آن چند لحظه ای که دشمن مرا در صندوق عقب ماشین تنها گذاشت چه لطف بزرگی از جانب پروردگار بود.
آنها میدانستند نمیتوانند با شکنجه از ما اسم دوستانمان را بدست آورند. مثلا می خواستند با روشهای روانی این کار را بکنند یک ماشین آوردند که احتمالاً ایفا بود و ما را پشت آن انداختند و اتومبیل راه افتاد. اتومبیل دم دژبانی ایستاد و دژبان سؤالاتی میکرد و نگهبان جواب داد که این اسرا را برای اعدام به بغداد میبریم. لحظه لحظه به مرگ نزدیکتر میشدیم. اتومبیل ایستاد. آنها با چشمان بسته از آیفا پیاده مان کردند. هر کدام از ما را به یک درخت یا چوبه ای که ظاهراً برای اعدام بود بستند. با خودم گفتم بغداد که ساعتها با بعقوبه فاصله داره چطوری اینقدر زود رسيديم !!!. باز هم اصرار کردند اگر وصیتی داریم بکنیم.
هیچ چیزی نگفتیم بدون این که ترسیده باشیم و در حالی که احتمال میدادیم همه این کارها یک بازی برای ترساندن ما و شناسایی هم دوستانمان باشد، سعی کردیم ادای آدمهایی که ترسیده اند را در بیاوریم. تا این مرحله نمایش هیچ نتیجه ای نگرفته بودند و اسم هیچ یک از دوستانمان را به دست نیاورده بودند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔹 با نوای
حاج صادق آهنگران
سبکبالان خرامیدند و رفتند
مرا بیچاره نامیدند و رفتند
سواران لحظه ای تمکین نکردند
ترحم بر منِ مسکین نکردند
سواران از سرِ نعشم گذشتند
فغان ها کردم اما بر نگشتند
اسیر و زخمی و بی دست و پا من
رفیقان! این چه سودا بود با من؟
رفیقان! رسم همدردی کجا رفت؟
جوانمردان! جوانمردی کجا رفت؟
مرا این پشت مگذارید بی پاک
گناهم چیست؟ پایم بود در خاک
اگر دیر آمدم مجروح بودم
اسیرِ قبض و بسط روح بودم
درِ باغ شهادت را نبندید
به ما بیچارگان زان سو نخندید
رفیقانم دعا کردند و رفتند
مرا زخمی رها کردند و رفتند
رها کردند در زندان بمانم
دعا کردند سرگردان بمانم
شهادت نردبانِ آسمان بود
شهادت آسمان را نردبان بود
چرا برداشتند این نردبان را
چرا بستند راهِ آسمان را
مرا پایی به دست نردبان بود
مرا دستی به بام آسمان بود
تو بالا رفته ای من در زمینم
برادر روسیاهم ، شرمگینم
مرا اسبِ سفیدی بود روزی
شهادت را امیدی بود روزی
در این اطراف ، دوش ای دل تو بودی
نگهبان دیشب ای غافل تو بودی
بگو اسبِ سفیدم را که دزدید؟
امیدم را امیدم را که دزدید
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#مستند
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 دستمال سرخها 7⃣
شهید اصغر وصالی
گفتگو با مریم کاظمزاده (همسر وصالی)
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
شرحی مختصر از زندگی اصغر وصالی:
با ایمانی که به آرمانهایش داشت مقاومت را در مقابل ساواک به التماس ترجیح داد و ساواکیها براثر این مقدار از استقامتش به او اصغرپررو میگفتند! او کل دستگاه عریض و طویل امنیتی شاه را با مقاومتش خسته کرده بود. تهرانی شکنجهگر معروف ساواک بعدها در اعترافاتش گفت: ما در کمیته مشترک از دست دو نفر خسته شدیم، یکی عزتشاهی و یکی هم اصغر وصالی که با وجود شکنجههای زیاد از موضعشان دستبردار نبودند. مثلا من پنجشنبه وصالی را به پنکه سقفی میبستم و میرفتم، شنبه برمیگشتم. روحیه جوانمردی اصغر و شجاعتش حتی در اعدام ساواکیهایی که او را بهشدت شکنجه کرده بودند نیز عیان بود؛ ساواکی که او را به حدی شکنجه کرد که ۲۷ کیلو وزن کم کرده بود و وقتی مجبورش میکردند روی دستهایش راه برود، استخوان سینهاش را شکسته بودند. از جانب عدهای روایت شده است که وقتی خلخالی حکم اعدام تهرانی را داد، به اصغر گفت شما او را ببرید و اعدام کنید. اصغر گفت: «من این کار را مردانه نمیدانم؛ اینکه کسی را بکشم که دستهایش بسته است. یک کلت به من و یک کلت به او بدهید تا مردانه مبارزه کنیم». در زندان با تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین در سال ۵۴ اصغر وصالی نیز مسیر خود را از آنها جدا کرد و گفته میشود کارش به درگیری نیز کشیده بود. شهید حاج مهدی عراقی دراینباره میگوید: «در اوین گاهی بحث میشد. یک روز بین وصالی و مسعود رجوی درگیری به وجود آمد که اصغر با سر زد توی صورت رجوی و جلوی آنها ایستاد». وصالی در عین تمام استقامتش در مقابل دشمن شخصیتی شوخ و مهربان داشت. جواد منصوری از همبندیهایش میگوید وصالی به شوخی بعد از پایان غذا میگفت خدایا گرسنگان را سیر کن یا بکش! به نقل از شنیدهها او بیش از آنکه یک چریک با روحیه نظامی باشد، فردی اخلاقمدار با روحیات خاصی بوده است که سیر وقایع، آن بخش از روحیه ناب او را نادیده گرفته است. او به یارانش بسیار اعتماد داشت و ضمن مشورت با آنها کارهایش را انجام میداد و روحیه تکروی نداشت. با پیروزی انقلاب بهدلیل آشناییای که با زندان داشت، انتظامات زندان قصر را تشکیل داد و با گروهی بهدنبال نیروهای ساواک رفت. در همان اوایل بود که سپاه پاسداران با ۹ گردان تشکیل شد و اصغر وصالی در تأسیس اطلاعات سپاه نقش مهمی ایفا کرد و در اطلاعات خارجی سپاه نیز حضور داشت؛ اما یک چریک انقلابی ساختار را برنمیتابد و رفت در صحنه عملی انقلاب تا اسلحه از دستش نیفتد. تیر ۵۸ با انتشار خبر شورش نیروهای کُرد و سربریدن چند پاسدار، وصالی با دستور ابوشریف بهعنوان فرمانده عملیات سپاه راهی مریوان شد. وصالی گروهی به نام دستمالسرخها ایجاد کرد و علت انتخاب این اسم بستن دستمال سرخی به دور گردنشان بود که نماد شهادت، برای شناسایی در هنگام جنگ و وسیلهای برای بستن زخم و مجروحیت احتمالی بود که به جای باند استفاده کنند. روایت میشود با شهادت یکی از اعضای جوان گروه که هنگام شهادت، لباسی سرخ بر تن داشت، همرزمانش بهعنوان یادبود او، تکههایی از لباس او را بر گردن بستند و عهد کردند که تا گرفتن انتقامش، آن را از خود جدا نکنند و این دستمالها از ساختمانهای پیشاهنگی یکی از شهرهای آزادشده به دست آمده بود.
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
#دستمال_سرخها
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
انقلابی مانده ایم و
اهل کتمان نیستیم
از مسیر آمده،
هرگز پشیمان نیستیم
درد داریم و به درد خویش می بالیم ما
درد دین داریم
پس محتاج درمان نیستیم
روز اول با امام عشق پیمان بسته ایم
اهل کوتاه آمدن
از عهد و پیمان نیستیم
🔹 دوازده فروردین
عصاره یک تاریخ سراسر خون و شهادت
و تبلور آن همه عشق ها، آرمان ها
اسلام خواهی ها، حق پرستی ها
و باطل ستیزی هاست
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
دوازدهم فروردین ماه ۱۳۵۸ روز جمهوری اسلامی ایران مبارک باد.
🍂
AUD-20220717-WA0004.opus
3.49M
🍂 خاطرات اسارت/بازجویی
آزاده سرافراز
محمدعلی نوریان
🔸 قسمت هفتم
با لهجه شیرین نجف آبادی
فرمانده گروهان در گردان های
انبیاء و چهارده معصوم (ع)
لشکر ۸ نجف اشرف
#خاطرات_اسارت
#خاطرات_صوتی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 ققنوسهای اروند
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 قسمت اول
بنام الله پاسدار حرمت رنجها و خون دلهای مهاجرین و مجاهدین فی سبیل الله.
زمستان سال ۱۳۶۴
یه روز مسلم رحیمی که حدود دوسال توی تیپ ۷۲ با هم بودیم و دیدبان بسیار باهوش و خلاق و جسوری بود اومد و مرا به پالایشگاه برد و گفت میخوام دیدگاه پالایشگاه رو نشونت بدم، بهش گفتم قبلا دیدمش، گفت اونی که دیدی برای ردگم کنی بوده الان میبرمت دیدگاه واقعی رو ببینی.
تنها چیزی که باید یادت باشه اینه که با هیچکسی در مورد این دیدگاه صحبت نکنی حتی فرمانده سپاه، حتی محسن رضایی!!!
برام خیلی عجیب بود، این چه جور دیدگاهیه که هیچکسی خبری ازش نداره.
وارد محوطه پالایشگاه شدیم و ماشین رو گوشه ای گذاشت و پیاده رفتیم.
در کمال تعجب وارد یکی از بویلرها شدیم.
این بویلرها را از بچگی میدیدم، ظاهرا محل تخلیه دود و بخارهای سمی هستن.
ارتفاعشون حدود ۸۰ متر و بصورت استوانه با مقطع دایره ای شکل حدودا ۴ متری و از آجر با پوشش فلزی ساخته شدن.
از یه دریچه بسیار کوچک وارد شدیم، محیط بسیار تاریکِ و چیزی دیده نمیشد. چند لحظه گذشت تا چشمام به تاریکی عادت کرد،
عججججب!!، بوسیله لوله های متعدد، داربستی زده شده و با پله های عمودی میشه از داخل اون استوانه آجری صعود کرد.
بالا رفتن خیلی سخت و نفس گیر بود ولی وقتی رسیدیم و پشت دوربین پریسکوپ نشستم فهمیدم اون شایعات واقعیت داره و این دیدگاه در نوع خودش بینظیر و استثنائیه.
با دوربینِ پریسکوپ که خیلی هم قوی نیست به راحتی میتوان تا عمق خاک عراق رو دید زد.
برای دیدن خط اول دشمن، اینقدر سرِ دوربین را خم کردم که تقریبا بشکل رکوع دراومد.
خیلی جالبه، تمام مواضع عراقیها در خط مقدم رو به وضوح تمام میدیدم، حتی سیمهای تلفن هم قابل شناسایی است.
فاصله بویلر تا خط مقدم دشمن حدود ۵۰۰ متر است و این یعنی خطرِ همیشگی و بهمین دلیل این دیدگاه کاملا مخفی و محرمانه است.
همون لحظه سلام و صلواتی به روح دیدبانان و شهدایی که این دکل را فراهم کرده بودن و در این چندساله با رازداری ازش محافظت کردن فرستادم.
از روزی که با دیدگاه پالایشگاه آشنا شدم،
هر روز ساعتهای متمادی بالای بویلر هستم.
منطقه روبرو را کندوکاو میکنم و تردد عراقیها را نگاه میکنم، خیلی برام جالبه.
مثل یه عقاب بالای سر دشمن هستم، بدون اینکه دیده بشم.
دیدبانهای اینجا ورزیده و قدیمی هستن و کار کردن با دیدبانهای مجرب خیلی دلچسبه.
غلام زرقانی، امیرواحدی، حبیب احمدزاده، مسلم رحیمی،
محل استراحتمون هم خیلی خوبه، یه اتاق از یه سالن که ظاهرا متعلق به کارمندان اداری پالایشگاه بوده.
خیلی تروتمیز و خوبه، از سنگر خیلی بهتره.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#ققنوسهای_اروند
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 خمیر نان
عباس نجار
روزهای اول اسارت به هر آسایشگاه یک تی پلاستیکی دادند که با دو لایه ورق فلزی و چهار عدد پیچ، لاستیک ابری را نگه داشته بود و به مرور پیچها شل میشد و دائم باید سفت می کر یم.
من برای گرفتن انبردست از سید علی ابلیس اجازه میگرفتم و سریع خودم را به چادر میرساندم و اولین کارم این بود که بروم سراغ خمیر نانهایی که نگهبانها به هنگام صبحانه در چادر ورودی اردوگاه خورده بودند. همه خمیر نانها رو داخل لباسم می ریختم و بعد انبردست را بر می داشتم.
ناگفته نماند از شانس من، در اول صبح هیچ نگهبانی داخل چادر نبود.
خمیر نان را میآوردم و آخر شب با دوستان تقسیم میشد.
🔹آزاده تکریت ۱۱
#خاطرات
#خاطرات_آزادگان
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 یازده / ۱۲۴
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹 باز هم اصرار کردند اگر وصیتی داریم بکنیم. اما جوابی نشنیدند با دستور فرمانده جلادها از ما فاصله گرفتند با فرمان "اسلحه ها مسلح" صدای گلنگدن ها بلند شد. ای بابا مثل این که این بار محاسباتمان اشتباه از آب درآمد. اینها دارند راستی راستی ما را میکشند. عجب حیواناتی هستند اینها! ايها الناس کسی نیست به اینها بگوید فرار کردیم که کردیم آدم که نکشتیم...
فرصتی باقی نمانده بود. هر لحظه منتظر شنیدن صدای رگبار بودم. چشمانم را محکم روی هم فشار دادم. دیگر خیلی طول کشید. احتمالاً شهید شده ام اما چرا صدای رگبار را نشنیدم؟ چرا هیچ دردی احساس نکردم؟ خُب شاید خدا خواسته شهادتم بدون درد باشد. حالا اولین شهیدی که به استقبالم میآید احتمالاً باید امیر کریمی باشد. یا شاید هم علیرضا معتمد زرگر، شاید هم حاج اسماعیل فرجوانی، چون او خیلی به فکر نیروهایش بود و همیشه از احوال آنها جویا میشد و به آنها سرکشی می کرد. الآن سه سال و دو ماه بود که سراغم را نگرفته بود. پس ملک الموت کجاست؟ اما نه، آنها هنوز شلیک نکردهاند. در همان لحظه صدایی به گوش رسید که این اعدامی ها مشمول عفو ملوكانه سيد الرئيس صدام قرار گرفته اند و قضیه با برگرداندن ما به همان اتاقک خاتمه یافت. خداییاش حیف شد کاش شهید میشدیم و از این شکنجه ها خلاصی می یافتیم.
بعد از چند روز با دستان و چشمان بسته به اتاقک دیگری در نزدیکی ردهه اردوگاه منتقل مان کردند. پاهایم برهنه بود و به شدت از سرما می لرزیدم. نگهبان همراه مان خیلی وحشی بود. چشمها و دستهایم از پشت بسته بود، او پاهایم را هم بست و به شدت به زمینم کوبید و شروع به شکنجه کرد. با کابل آن قدر به کف پایم زد که خودش خسته شد و رفت دستهایم از پشت بسته بود، نمی توانستم روی کمرم بخوابم. زمین هم که خیلی سرد بود و زیراندازی هم نداشتم مجبور شدم روی دستم بخوابم.
ساعتی گذشت. دوباره نگهبان آمد در را باز کرد و دوباره شروع کرد به کتک زدن. آن قدر زد که تقریباً نیمه جان شدم، اما او آمده بود تا من را زیر شکنجه بکشد. با تمام توان شروع کردم به داد و فریاد کردن، اما او دست بردار نبود. چاره ای جز تحمل و دعا نداشتم. آن قدر زد تا از حال رفتم. این شکنجه تا صبح هر چند ساعت یک بار ادامه داشت. نزدیک صبح نماز صبح را بدون وضو و در حالت خوابیده و با دست و پای بسته خواندم.
صبح، نگهبان صبحانه آورد اما من بلند نشدم و غذا نخوردم. بعد از مدتی نگهبان برگشت. هر چه صدا کرد محل ندادم. نگران شد، رفت و کمی بعد با یک پرستار آمد. پرستار نبضم را گرفت با نگهبان پچ پچی کرد و به سرعت رفت و با خودش یک سرم آورد. تلاش میکرد رگم را بگیرد اما بدنم از شدت سرما و شکنجه خشک شده بود و رگ نداشت. بالاخره دستم را سوراخ سوراخ کرد تا توانست رگم را بگیرد. سرم را وصل کرد و رفت. با آن سرم قدری سرحال آمدم. نگهبان آمد و من را به ردهه برد. وقتی وارد ردهه شدم بلافاصله روی تخت دراز کشیدم و یک پتو روی خودم انداختم. بعد از چندین روز تحمل سرما آنهم بدون هیچ زیرانداز و رواندازی حالا روی تختی با روانداز و زیراندازی نرم میخوابیدم. باور کردنی نبود. مثل شاهزادگان خوابیدم. آن قدر از خواب لذت بردم که تا ساعاتی اصلاً اسارت را فراموش کردم و احساس
می کردم آزادم. درست مثل پرندگانی که از پنجره ردهه می دیدم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
4_5879666617402524720.mp3
10.57M
🍂 مثنوی شیعه
روضه حضرت زهرا سلام الله علیها
💢 بانوای
حاج صادق آهنگران
شاعر: محمد رضا آقاسی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوتی_ماندگار
@defae_moghadas
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سینه زنی رزمندگان
دفاع مقدس
🔹 با نوای
حاج مرتضی حیدری
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#مستند
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 دستمال سرخها 8⃣
شهید اصغر وصالی
گفتگو با مریم کاظمزاده (همسر وصالی)
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
شرحی مختصر از زندگی اصغر وصالی:
وصالی با دو تانک و گروه چریکیاش راهی کردستان شد و توانست نیروهای تجزیهطلب ضد انقلاب را در سنندج، کامیاران و مریوان و پاوه شکست دهد و پس از آن دولت با فرستادن تیمهایی در تلاش برای گفتوگو و مذاکره بود. وصالی به ژاندارمری نیز مشکوک بود و میگفت آنها اطلاعات نظامی را به ضد انقلاب دادهاند و ارتش در این زمینه با آنها همکاری کرده است. از طرفی دولت موقت دستور داده بود سپاه تمام مناطق کردستان را تخلیه کند. وصالی اجازه بازگشت به تهران را به چمران نمیدهد و به او میگوید باید زخمیها را با خود ببرید. چمران که راهی نداشت، اسلحه دست گرفت و تا آزادسازی پاوه در کنار اصغر وصالی ماند که هلیکوپتر زخمیها به دست نیروهای کرد در این نبرد منفجر میشود. وصالی به همراه دستمالسرخها عملیاتهای فراوانی در مقابله با ضدانقلاب انجام داد. او در همان مبارزه در کردستان با مریم کاظمزاده، خبرنگار روزنامه انقلاب اسلامی، ازدواج کرد. اوج کار اصغر وصالی در عملیات پاوه است که در نهایت غائله پاوه نیز با پیام امام به پایان رسید ضد انقلابها از آن منطقه فرار کردند.
• متن پیام امام به این شرح است:
«از اطراف ایران، گروههای مختلف ارتش و پاسداران و مردم غیرتمند تقاضا کردهاند که من دستور بدهم به سوی پاوه رفته و غائله را ختم کنند. من از آنان تشکر میکنم و به دولت و ارتش و ژاندارمری اخطار میکنم اگر با توپها و تانکها و قوای مجهز تا ۲۴ ساعت دیگر حرکت به سوی پاوه نشود، من همه را مسئول میدانم. من بهعنوان ریاست کل قوا به رئیس ستاد ارتش دستور میدهم که فورا با تجهیز کامل عازم منطقه شوند و به تمام پادگانهای ارتش و ژاندارمری دستور میدهم که -بیانتظار دستور دیگر و بدون فوت وقت- با تمام تجهیزات بهسوی پاوه حرکت کنند و به دولت دستور میدهم وسایل حرکت پاسداران را فورا فراهم کنند. تا دستور ثانوی، من مسئول این کشتار وحشیانه را قوای انتظامی میدانم و درصورتیکه تخلف از این دستور نمایند، با آنان عمل انقلابی میکنم. مکرر از منطقه اطلاع میدهند که دولت و ارتش کاری انجام ندادهاند. من اگر تا ۲۴ ساعت دیگر عمل مثبت انجام نگیرد، سران ارتش و ژاندارمری را مسئول میدانم. والسلام، ۲۴ شهر رمضان ۹۹ ، ۲۷ مرداد ۵۸، روحالله الموسوی الخمینی».
اختلافسلیقهها در آن زمان باعث میشود حکم بازداشت وصالی صادر شود، اما این حکم پس از شهادتش به کردستان میرسد. به گفته یکی از همرزمانش، یک روز آمدند برای بازداشت اصغر، یکی از همرزمان اصغر میگوید اگر بهدنبال اصغر وصالی میگردید، بروید بهشتزهرا دنبالش بگردید، او شهید شده، بروید آنجا دستگیرش کنید. سرانجام اصغر وصالی، در ظهر ۲۹ آبان ۱۳۵۹ هنگام تدارک عملیاتی برای روز عاشورا در تنگه حاجیان از ناحیه سر مورد اصابت گلوله ضدانقلاب قرار گرفت و براثر همین جراحت، در چهلمین روز شهادت برادرش اسماعیل، به شهادت رسید. شهید اصغر وصالی در قطعه ۲۴ بهشتزهرای تهران در کنار برادرش و در میان گروه دستمالسرخها به خاک سپرده شد.
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
#دستمال_سرخها
پایان
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 فیلم مصاحبه
شهید اصغر وصالی تهرانی
فرمانده دستمال سرخ ها
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#دستمال_سرخها
@defae_moghadas
🍂
AUD-20220628-WA0000.opus
3.87M
🍂 خاطرات اسارت/انتقالبهبغداد
آزاده سرافراز
محمدعلی نوریان
🔸 قسمت هشتم
با لهجه شیرین نجف آبادی
فرمانده گروهان در گردان های
انبیاء و چهارده معصوم (ع)
لشکر ۸ نجف اشرف
#خاطرات_اسارت
#خاطرات_صوتی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 ققنوسهای اروند
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 قسمت دوم
اواخر دیماه ۱۳۶۴
یواش یواش تحرکاتی اطراف و داخل آبادان بهچشم میخوره، نیروهای زیادی وارد شهر شدن و اطراف شهر اردوگاه برپا کردن.
تعداد فراوونی تانک و توپ وارد و خارج میشن.
از قرارگاه خبرهایی میرسه، انگاری بهمین زودی در همین حوالی آبادان قراره عملیاتی انجام بشه.
هوا خیلی سرد و تقریبا هر روز بارون میاد، در این آب و هوا کجا و چه جوری میشه عملیات انجام داد، معلوم نیست.
دو سال پیش که عراق بوسیله رها کردن حجم زیادی از آب فرات و کانال پرورش ماهی، منطقه شلمچه تا جزائر مجنون رو زیر آب برد، عملا مانع هر نوع عملیات گسترده ای در جنوب شد و جبهه های جنوب بهحالت پدافندی در اومدن.
با این وجود کاملا معلومه که قراره یه عملیات بزرگ انجام بشه، هیجان را در تمام ارکان کشور میشه احساس کرد، خطبه های نماز جمعه، اخبار روزنامه ها و حتی لابلای صحبتهای مردم عادی.
بهمن ماه آغاز شد و جابجایی نیروها شدت گرفته، بنابر پیش بینی فرماندهان، احتمال استفاده دشمن از بمبهای شیمیایی حتمی است.
بعد از شکسته شدن محاصره آبادان، خصوصا بعد از آزادسازی خرمشهر، تعداد زیادی از مردم وارد و ساکن آبادان شدن، حتی مغازه های زیادی هم باز شده و مایحتاج مردم را عرضه میکنن.
هر چند فاصله آبادان با نیروهای دشمن کمتر از ۵۰۰ متره و دائما زیر آتش دشمن، ولی با وجود این خطرات مردم زندگی میکنن.
فرماندهان ارتش و سپاه تصمیم گرفتن آبادان تخلیه بشه.
سپاه آبادان مامور شد مردم رو از شهر بیرون کنه.
تقریبا ظرف یکهفته مردم غیرنظامی تخلیه شدن فقط در چند مورد مثل ننه زاغی ((یه پیرزن مهربون که در منطقه احمدآباد بود و از اول جنگ تا روز آخر از آبادان بیرون نرفت و در یکی از همین روزها توی خونه محقرش فوت کرد)) اصرارهای سپاه بهجایی نرسید.
چند سالیه صدام حسین دهه فجر رو با موشک بارون کردن شهرهای ایران به تلخی میکشونه خصوصا دزفول رو.
سال قبل با تعداد بسیار زیادی کاتیوشا و خمپاره و توپ و هواپیما، آبادان رو زیر و رو کرد.
معمولا ۲۲ بهمن و همزمان با راهپیمایی مردم در شهرها، اوج موشک بارونهای صدام است حالا در همین ایام قراره عملیات انجام بشه!!!؟؟؟
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#ققنوسهای_اروند
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
محمد پس از بازگشت از سفر جهادی با دانشجویان به سیستان و مشاهده محرومیت مردم آنجا و در زمان دانشجویی که در تهران بود، کورهای اختراع کرد که با نفت سیاه یا مازوت و آب قابل استفاده بود.
ابعاد تقریبی کوره ۳ در ۴ متر بود و در هر جایی قابلیت بهره برداری داشت. انگیزهی محمد از ساخت کوره این بود که نقاط محروم کشور که خانههایی از گِل داشتند با استفاده از این کوره، خانههای آجری بسازند.
طرز کار کوره به شکلی بود که از مخلوط شدن مادهی سوختنی ارزان قیمت با آب، حالتی انفجاری پدید میآمد که حرارت بالایی تولید میکرد و در مدت زمان کوتاهی خشت خام را میپخت.
افراد زیادی برای خرید امتیاز کوره به محمد مراجعه کردند، ولی امتیاز کوره را به جهاد دانشگاهی داد تا رایگان در اختیار مردم محروم قرار گیرد.
محمد در آن زمان، ایام دانشجویی را سپری مینمود و اوقات فراغت از درس، همچنین ساعاتی از شب را سرگرم کار بر روی کوره بود.
او به خاطر جوشکاری بیوقفه، که غالباً بدون امکانات امنیتی بود، شبها هنگام استراحت، سیب زمینی خام روی چشمانش میگذاشت تا درد چشم را التیام بخشد.
با تصویب و شروع کار کوره، زمین خالی در پشت دانشگاه صنعتی شریف تهران، در اختیار محمد قرار گرفت تا تاسیسات اولیه کوره را در آنجا طراحی کند.
#گزیده_کتاب
#سرو_در_بند
@defae_moghadas
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 خاطرات اسارت/انتقالبهبغداد آزاده سرافراز محمدعلی نوریان 🔸 قسمت هشتم
سلام و تشکر از لطفتون
بله همینطور است.👌👌
🍂
🔻 یازده / ۱۲۵
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹 مسعود و هاشم را شب قبل، از پیش من برده بودند برایشان نگران بودم. بعد از مدتی با صدای باز شدن در، به خودم آمدم. سرم را بردم زیر پتو و خودم را به خواب زدم. با سر و صدای نگهبانها متوجه شدم که هاشم و مسعود را آورده اند. از دیدن هاشم و مسعود خیلی خوشحال شدم. از بابت هاشم خیالم راحت بود اما باورم نمی شد مسعود بتواند آن همه شکنجه را تحمل کند و زنده بماند. آنها هم وضعشان دست کمی از من نداشت. مدت ها در ردهه اوضاع تقریباً خوب بود. دیگر از آن شکنجه های وحشیانه خبری نبود و عراقیها به ندرت و فقط برای توزیع غذا سراغ مان می آمدند. دستور داده بودند که پرده های ردهه را بکشیم. با این کار یک محیط امنی به وجود آمده بود و هر کاری دلمان میخواست انجام میدادیم.
یک روز با حک کردن کلماتی روی قصعه، برای بچه ها پیام فرستادیم. آنها هم با حک کردن نادر فرجوانی به ما جواب دادند. معنی این کلمات را فهمیدم. نادر اسم واقعی نادر دشتی پور معاون گردان کربلا بود که خودش را صادق معرفی کرده بود. با دیدن این کلمات به بچه ها گفتم که نویسنده این کلمات نادر دشتی پور است. ما هم در جواب کلماتی که اسامی ما سه نفر را میرساند روی قصعه حک کردیم و با اضافه کردن کلمه "خوب" به آنها اطمینان دادیم که حالمان خوب است. مدتی را که در ردهه بودیم خوب حمام کردیم و خوب خوردیم و اصلاً
نمی دانستیم تمام این رسیدگیها برای چیست.
🔹اعدام در بغداد
چند روزی نگذشته بود که برای مان لباس تمیز آوردند و طبق معمول دستها و چشم هایمان را بستند و همراه چند نگهبان که تعدادشان را نمی دانستیم سوار یک اتومبیل سواری کردند. اتومبیل راه افتاد و به ما علیرغم چشمان بسته دستور سرپایین دادند. نمی دانستیم به کجا میرویم. خیلی ترسیده بودیم. قبلا یک بار فیلم اعدام را برای ما بازی کرده بودند ولی از بس ناشیانه این فیلم را بازی کردند، دستشان را خواندیم و فهمیدیم این عملیات یک مانور نمایش قدرت و برای ترساندن ماست، نه اعدام واقعی. اما این بار بعثی ها اصلاً سر و صدا نمی کردند. احتمال میرفت که این بار مراسم واقعی اعدام برگزار شود. به خودم دلداری دارم که خداوند ارحم الراحمين است. اتومبیل چهار ساعتی در راه بود. ظاهراً راننده مسیر را گم کرده بود. اتومبیل ایستاد و راننده از یک خانم آدرس مسیر را پرسید. با این سؤالش قلبم ریخت. راننده آدرس تکریت را پرسید. معلوم شد که دارند ما را به تکریت میبرند. تمام مسیر خدا خدا کردم که ما را به تکریت ۱۱ برنگردانند. اما ظاهراً سرنوشت ما به ۱۱ گره خورده بود، آن هم از نوع تکریتیش. با صدای انزل انزل آن بعثی به بیرون پرتاب شدیم. با چشمان بسته و با تحکم بعثی ها تند تند حرکت میکردم. جلویم را نمی دیدم. آنها هم راهنمایی نمی کردند. ناگهان با سیمهای خاردار هم آغوش شدم و چند جای بدنم زخمی شد. نگهبان ها خندیدند اما برای من که منتظر بدتر از اینها بودم خیلی مهم نبود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
4_5769309408416760594.mp3
7.13M
🍂 نواهای ماندگار
💢 بانوای
حاج صادق آهنگران
کرببلا ای حرم و تربت خونبار حسین
این همه لشکر آمده عاشقدیدارحسین
شاعر: مرحوم حاج حبیب الله معلمی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوتی_ماندگار
@defae_moghadas
🍂