eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 چلوکباب تو خط، ‌‌ ‌‌ ساچمه‌پلو تو شهرک! به‌شدت عصبانی شد. لب هم به غذا نزد. گفت:«دلیلی نداره برای ما که فرمانده‌ایم چلوکباب بیارند، برای نیروها غذای دیگر.» و بعد هم دستور داد غذاها را برگردانند عقب. خیلی به فکر نیروهایش بود. اگر هم بعضی وقت‌ها دو نوع غذا درست می‌کردند، بهترینش را می‌داد برای آن‌ها که خط‌اند. بین بچه‌ها هم معروف بود «چلو کباب تو خط، ساچمه‌پلو تو شهرک.» 🔸 برگرفته از کتاب فرمانده؛ خاطراتی از سردار شهید حاج حسین خرازی مجموعه‌ی ۱ ص ۵۶ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۲۴ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ 🔹 خدا حاج شیخ محمود رازی را رحمت کند. نگاه‌هایش به نگاه‌های پدری دلسوز می‌ماند. - مدیر دبیرستان رازی زیاد از رفتار شما رضایت نداشته ... آقای اسدالله. کلمه آقا برای لحظه ای سرجا میخکوبم کرد. روی پاهای جفت شده ام پا به پا شدم تا جواب آقای مدیر را بدهم. نتوانستم. گلویم کیپ گرفته بود. با یک شیشه شربت سینه هم باز نمی‌شد. چشم دوختم به پرونده ای که در دست‌های آقای مدیر بود. کاش پرونده را می‌سوزاندم.کی می‌فهمید. فوقش مجبور می‌شدند با یک نامه از دبیرستان رازی اسمم را بنویسند. سرم را انداختم پایین. تا آن روز آن قدر خجالت نکشیده بودم. عرق از تمام بدنم بیرون می‌زد. - بیا اینجا بنشین نشستم رو صندلی ای که نزدیک میز آقای مدیر بود. نگاهش به پرونده من بود و با خودش حرف می‌زد. صدایش خفه بود. سرش را به چپ و راست تکان می‌داد. تو چشم هایم خیره شد. - نه؟! نه، آقای مدیر مثل پتکی به سرم کوبیده شد. سرم گیج گیجی خورد. انگار چاقویی را تو قلبم فرو کردند. - تو، انگار حالت بد است؟! - نه، نخیر آقای مدیر زبانم مثل سنگهای ترازوی پدرم سنگین شده بود. نفسم در نمی آمد. صدای خانم خانما تو سرم پر شده بود. - گفتم تو دبیرستان رازی بمان، نماندی. جانت در بیاید. آخرش حمال می‌شوی.. پرونده را رو میز گذاشت. جعبه خودنویساش را که مارک نقره ای آن تو چشم می‌زد برداشت. سعی کردم نوشته مارک را بخوانم، نتوانستم. به انگلیسی نوشته شده بود. من فرانسه خوانده بودم. با حوصله خودنویس را به دست گرفت. قلبم سینه استخوانی ام را مشت باران می کرد. "نام نویسی شود!" داشتم بال در می آوردم. دست‌هایم را مشت کردم و چشمانم را مالیدم. درست دیده بودم. - آقای رفیعی لطفا اسم این بچه را بنویسید. آقای رفیعی ناظم مدرسه بود. نگاهی به سر تا پای من انداخت و بی هیچ حرفی دفتر دبیرستان را برداشت و با حوصله اسمم را در آن ثبت کرد. بعدها فهمیدم حاج شیخ محمود می‌دانسته که من تو هیئت هاشم آقا رفت و آمد داشتم. خلاصه رفتن به هیئت سیار هاشم آقا به دادم رسید. با آن صدای نخراشیده نوجوانی باید قرآن صبح را می‌خواندم. جلو آن همه شاگرد مدرسه قد و نیم قد، تازه حاج شیخ محمود گفته بود باید با صوت قرائت کنم. اشکم درآمده بود. آخر صدای من که به درد صوت نمی‌خورد حاج آقا. - گفتم .... قرآن را با صوت می‌خوانی ... ناراحت نباش کم کم حنجره ات عادت می‌کند ... اولش سخت است ... به خدا توکل کن ... •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اردوگاه اسرای عملیات رمضان و والفجر مقدماتی در عراق ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب با یک کلیپ دیدنی👇 @defae_moghadas 👈 لینک دعوت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 بارها و بارها در خاطرات آزادگان عزیز از جذب نیرو از طرف سازمان مجاهدین خلق در اردوگاههای عراق، خاطرات و مطالبی شنیده بودیم و از سرگذشت افرادی که بخاطر رهایی از شرایط سخت اسارت به آنها پیوستند اطلاعی در دست نداشتیم. آقای علی مرادی یکی از همان اسرایی است که توسط این سازمان جذب شد و بعد از سال‌ها که موفق به فرار گردید، خاطرات خود را از نحوه خروج از اردوگاه و سرگذشت بعد از آن خصوصا در سازمان بیان کرده است. این کانال بمنظور روشن شد هر چه بیشتر اذهان نسبت به رذالت دشمنان نظام اسلامی‌مان، این خاطرات را تقدیم حضور شما می نماید. این خاطرات را در کانال حماسه جنوب پیگیر باشید. 👇 @defae_moghadas 🍂
🍂 در جبهه دشمن چه می‌گذرد ۱ ) خاطرات علی مرادی عضو رها شده سازمان منافقین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔸 اینجانب علی مرادی در سال ۱۳۵۹ بعنوان کادر نیروهای مسلح در جبهه های جنگ میان عراق و ایران حضور داشتم. در همان ابتدای جنگ با تهاجم سراسری ارتش بعثی صدام به اسارت در آمدم و حدود ۹ سال را با تمام رنج و مشقت اسارت با امید پایان جنگ و بازگشت به وطن و کانون گرم خانواده سپری کردم. سالهای اسارت را با کابل‌های عراقی، چوب های خشک دسته بیل و کلنگ و باتومهایی که در دست سربازان و نیروهای کادر حفاظت اردوگاه عراقی بود، تحمل کردم. وضعیت بسیار بد بهداشتی، بدون سرویس بهداشتی با دستشویی های بسیار کثیف که توصیف آن حال خواننده مطلب را بد می‌کند .تغذیه بسیار ضعیف، غذای کم و بی کیفیت، گرسنگی مستمر که سیر شدن شکم اسیران برایشان یک آرزو بود. توهین ها و سرزنش ها، شکنجه های روحی با پخش آهنگ های کر کننده سرود های پیروزی کاذب ارتش عراق و اشعار تحقیر آمیز برای ایران و نیروهای مسلح ایران و تبلیغ های پی در پی شکست نیروهای ایرانی در بلند گوهایشان خوراک تحمیلی روح و روان اسیران بود. کتک کاری در مقابل چشمان سایر اسرا، رفتار وحشیانه و تحقیر آمیز ماموران عراقی ، ۱۵ تا ۱۸ ساعت از ۲۴ ساعت محبوس شدن در اتاق‌های بسته و محرومیت از سرویس های بهداشتی واقعا سخت و طاقت فرسا بود. همه اینها تنها نمونه کوچکی است از مصائب سالهای اسارت که تنها با انگیزه دفاع از وطن، انقلاب و ایران قابل تحمل بود. هر ایرانی اعم از سرباز و درجه دار و افسر، سپاهی و بسیجی و حتی افراد شخصی وابسته به ادارت، جهاد سازندگی و افراد رهگذر و ساکنین مناطق جنگ زده که به اسارت نیروهای عراقی در آمده بودند در این مورد وحدت کامل داشتیم که برای دفاع از تمامیت ارضی، دفاع از انقلاب و وطن عزیز اینجا هستیم و نبردهای نظامی و مقاومت و پیروزی نیروهای مسلح ارتش و سپاه و سایر نیروهای شرکت کننده در جبهه در همان اندازه که از منابع مختلف به گوشمان می‌رسید خود بزرگترین انگیزه تحمل تمام سختی های اسارت بود. تا اینکه آتش بس برقرار شد و موجب شادی و خوشحالی همه اسرا گردید. سال‌ها از صلیب سرخ و افراد سن و سال دار و برخی مهندسین و دکترهای اسیر شنیده بودیم که بلافاصله بعد از آتش بس مبادله اسرا صورت می‌گیرد و بهمین خاطر از فردای اعلام آتش بس برای مبادله اسرا لحظه شماری می‌کردیم. یک سال گذشت و از مبادله خبری نشد. اگر چه از کتک کاری های اسرا کاسته شده بود اما شرایط زندگی کماکان با تمام مشکلات و محدودیت ها همرا و طاقت فرسا بود. سازمان مجاهدین خلق که فرقه مناسب ترین نام و برازنده رجوی و سازمانش هست مثل همیشه در همدستی خیانت بار با صدام و وزارت دفاع ارتش عراق و صلیب سرخ جهانی در این شرایط بلاتکلیفی و ناامیدی برخی اسرا، به اردوگاهها ورود نموده و با دادن وعده های دروغین، تعدادی از اسرا را جذب کرده و قول دادند تا اسرا را از اردوگاه نجات داده و بعد از حدود ۳ ماه با حل و فصل مسائل حقوقی و ارتباط با سازمان ملل و برخی کشور ها آنها را به اروپا بفرستند. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد .. @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
از راه که رسید، اهل خانه توی حیاط بودند. گفت "پاشید بریم یه جای امن. توی حیاط خطرناک" سوار ماشین شدند و راه افتادند. دو سه کیلومتری بیشتر نرفته بودند که موشک زدند. برگشتم سمت انفجار. موشک خورده بود توی حیاط خانه. همان جایی که ده دقیقه قبل بودند. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت چهل‌و‌ششم یه بیمار جدید به اتاقمون اومده. حدودا همسن من است و بسیار عصبی و جوشی. اینجوری که می‌گه چند سالیه ۳ تا پاساژ توی تهران از باباش بهش رسیده و بعلت حرص و جوش خوردن با مستاجران دچار زخم معده و اثنی عشر شده. چندساعتی نگذشت و از سرپرستار تقاضا کرد یه اتاق خصوصی بهش بدن. سرپرستارِ مهربون ویلچر را کنار تخت من گذاشته و ظاهرا تحت اختیار من است. وقت صرف شام هم اون قضایا تکرار شد، ظاهرا حدس سید محمد حسین درسته. رفتارهای ناهید خانم از چارچوب رفتارهای یه پرستار فراتر رفته. برام عجیبه که چه جوری بهمین سادگی کسی دلباخته یه غریبه شده. دوست ندارم کسی را گرفتار کنم ولی فعلا راه گریزی نیست. شب شد و بخش خلوت شده، سوار ویلچر شدم و یه چرخی توی بخش زدم. به اتاق‌های دیگه سرکشی کردم. چندتا مجروح جنگی بستری هستن، عده ای هم مردم معمولی. باهاشون احوالپرسی کردم و از حال و روزشون پرسیدم. اتاق بغلی یه بیمار داره که امروز عصر یکی از کلیه هاش را بعلت عفونت، خارج کردن. جوان است و بسیار قوی هیکل،  بی‌هوشه، در همین حالِ بی‌هوشی معلومه جوانِ خوب و برازنده و بدرد بخوریه. سرپرستارِ شیفت شب،  همون خانمِ سهل انگار، از اینکه من توی بخش و اتاقها می‌گردم رضایت نداره و زیرلب غُرولُند می‌کنه، اومدم روی تختم خوابیدم. از اینکه توانستم بعد از مدتها گردشی کنم و با عده‌ای معاشرت، خیلی خوشحالم. یواش یواش رنگ دنیا داره قشنگتر می‌شه. صدای افتادن یه چیزه خیلی سنگین توی بخش می‌پیچه، عده ای از بیمارها جاروجنجال می‌کنن. سوار ویلچر شدم و اومدم توی راهرو، سروصداها از اتاق بغلی است. اون بیمارِ کلیه ای، بهوش اومده و بعلت ایستادن روی تخت، سرنگون شده. رفتم‌ توی اتاق بالای سرش، تکون نمی‌خوره، باصورت افتاده کف اتاق. میز پرستاری کسی نیست، توی راهرو هم کسی نیست، پرستارها کجایند؟ •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۲۵ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ 🔹 حرفهای حاج شیخ محمود نرمم کرد. از همان روز قرآن را با صوت خواندم ولی هیچ وقت حنجره ام آهنگ‌اش را عوض نکرد. تو دبیرستان خرد بود که پوست انداختم. آن هم چه پوست انداختنی. خیلی عوض شدم. نه این که شیطنت‌هایم را کنار بگذارم، نه. تحولی تو درونم ایجاد شد. یک تحول ریشه ای و عمیق. آقای فقهی در این تحول تأثیر زیادی داشت. دبیر ادبیات وقفه بود. خیلی با او جور بودم. حرف هایش را می‌فهمیدم. در حرف هایش ریز می‌شدم. سوال بود که تو مغزم چنگ می انداخت. می‌پرسیدم جواب می‌داد. روشن و ساده. هر روز بیشتر از روز گذشته به طبیعت انسانی که پر بود از رازهای عجیب پی می‌بردم. غذایی که آقای فقهی و دبیرستان حاج شیخ محمود به من می‌داد سالم و داغ بود. من هم خیلی گرسنه بودم. تندتند می‌خوردمش. انگار که از قحطی رسیده بودم. معلوم است که تو قحطی بودی .... آدم از مهدی پنج شای و قاسم گاوکش، مهدی موش،(از اراذل اوباش منطقه شاپور) تو محله شاپور و چهارراه معین السلطان و خیابان مهدی خانی چه آموزش می‌بیند؟ من دیگر آن آدم سابق نیستم. آن اسدالله شرور با آن شرارتش. می‌دانم اگر عوض نشوم کارم ساخته است. این حال را که خدا به من داده مجانی است. این آن چیزی است که باید مال خودم بکنم. حس می‌کردم در جایی که هیچ انتظار نداشتم ناگهان آیینه‌ای جلویم گذاشته بودند و من توی آینه داشتم خودم را می‌دیدم. اسدالله توی آینه هیچ شبیه اسدالله‌ای که با آن زندگی کرده بودم نبود. - هاااای اسدالله.... آهاااای.... اسدالله -بله؟ - کجایی پسر....؟ - همین‌جا....پیش شما آقا... - مطمئنی؟ - بله آقا.... مطمئنِ مطمئن... با آن موج عظیم چنان دیوانه وار از جا کنده شده بودم که دیگر خودم هم خودم را نمی‌شناختم. دوست هم نداشتم بشناسم. آدم تازه شده بودم تازه تازه آن روزها برایم کافی بود. بیشتر از کافی! •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
بدجوری زخمی شده بود.. رفتم بالای سرش ، نفس نفس می‌زد .. بهش گفتم زنده ای؟؟! گفت: هنوز نه! خشکم زد! تازه فهمیدم چقدر دنیامون با هم فرق داره..! اون زنده بودن رو توی شهادت می دید و دیدار محبوب .... و من .......... @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╭─┅🌿◇🌺◇◇🌺◇🌿┅─╮ 🍂 روزشمار عملیات بیت‌المقدس برشی از جلسه امروز فرماندهان ۱۳۶۱ اردیبهشت ۳۱ ۱۴۰۲ رجــــــب ۲۷ 1982 مــــــــه 21 🔸باوجود گذشت دو روز از تصویب طرح مانور مرحله چهارم عملیات بیت‌المقدس، هنوز هیچ‌یک از قرارگاه‌هاى عملیاتى براى اجراى آن اعلام آمادگى نکرده‌اند. ازاین‌رو، بعدازظهر امروز، فرماندهان پس از بررسى علل این موضوع و نیز بررسى مجدد طرح مانور سپاه و ارتش گردهم آمدند. قرارگاه‌هاى عملیاتى، تصمیم گرفتند این مرحله از عملیات را در ساعت ۲۱:۳۰ فردا آغاز کنند. در این جلسه که از ساعت ۱۷:۴۰ در قرارگاه نصر آغاز شد، ابتدا حسن باقرى از توجیه تیپ‌هاى قرارگاه نصر و اعزام گشــتى‌هاى آن براى شناسایى راه‌هاى نفوذ به مواضع دشمن خبر داد. رئیس‌ستاد مشترك ارتش‌جمهورى اسلامى ایران به دستور جزءبه‌جزء شــماره ۹ قرارگاه کربلا، اشکال وارد کرد. سرتیپ قاسمعلى ظهیرنژاد حمله مستقیم به خرمشهر را خطا و همراه با تلفات بسیار دانست و ضمن توصیه به محاصره خرمشهر ازسمت غرب، تأکید کرد که با کنترل جاده‌هاى ارتباطى بین خرمشهر و تنومه، نه‌تنها خرمشــهر آزاد مى‌شود، بلکه احتمالا سرنگونى حکومت صدام نیز فراهم خواهد شد... در پایان جلســه، پس از اینکه حاضران موافقت خود را با ســاعت ۲۱:۳۰ به‌عنوان زمان آغاز درگیرى با دشمن اعلام کردند، محسن رضایى اظهار داشت: «فردا ساعت نه‌ونیم شب ما عملیات‌را شروع مى‌کنیم.» ---------------- این جلسه با حضور محسن رضایى و سرهنگ على صیاد شیرازى فرماندهان قرارگاه کربلا، سرهنگ، قویدل، صفوى، حسن باقرى، سرهنگ حسنى‌سعدى، منفردنیاکى، رشید، بقایى، اسلوبى، غلامپور و دیگر مسئولان ستادى ارتش و سپاه تشکیل شد. @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ ╰─┅🍂◇•🌺•◇•🌺◇🍂┅─╯ ‎‌‌‌‌‌‎
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 حضور فرزندان غیور ترک آذربایجان در عملیات بیت المقدس ۲ لشکر ۳۱ عاشورا / ۱۳۶۶ ماهوت، منطقه سلیمانیه ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب با یک کلیپ دیدنی 👇 @defae_moghadas2 ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 در جبهه دشمن چه می‌گذرد ۲ ) خاطرات علی مرادی عضو رها شده سازمان منافقین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔸 روز ۱۴ خرداد ۱۳۶۷ که شروع مسیر سیاه و سختی در سرنوشت من بود فرا رسید. از بالکن های طبقه دوم ساختمان های اردوگاه مشخص بود تعدادی افراد غیر عراقی با لباس ها و یونیفرم سبز یک مدل وارد منطقه فرماندهی اردوگاه شدند. اطراف مقر فرماندهی کاملا فنس کشی شده و حفاظت شده بود. ورود این افراد مقداری شک برانگیز بود و توجه اکثر اسرای کمپ ما را به خود جلب کرد. بعد از نیم ساعت تعدادی از ماموران حفاظت عراقی وارد اردوگاه شدند و با در دست داشتن لیست اسامی، افراد را برای بیرون بردن فرا خواندند. اما در جمع اسرا اسمی از سازمان مجاهدین نیاوردند، در حالیکه همه متوجه موضوع بودند و افراد از قبل برای پیوستن اعلام آمادگی کرده بودند و تقریبا منتظر چنین اقدامی بودند. من هم برای نجات از اردوگاه اسرا و رفتن به مکان جدیدی با ذهنیت “از این ستون تا اون ستون فرج است” و با این انگیزه که بالاخره از اسارت رها می‌شویم و سازمان مجاهدین خلق ما را به اروپا می‌فرستد، از قبل اعلام آمادگی کرده بودم و برای بیرون رفتن آماده شدم . لحظه جداشدن از دوستان و هم اسارتی هایی که نزدیک به ۹ سال تمام رنج و مشقات مشترک را با هم تحمل کرده بودیم، خاطرات زندگی و خانواده ها را برای هم چندین بار تکراری تعریف کرده بودیم، چه کتک هایی با هم خورده بودیم و … حقیقتا سخت و طاقت فرسا بود. در این میان بین کسانی که در اردوگاه ماندگار بودند و کسانی که می‌خواستند از اردوگاه خارج شوند نظرهای مختلفی وجود داشت. اما هرچه بود همه ایرانی، همه اسیر و همه درد مشترک داشتیم و جدایی برایمان بسیار سخت بود. با گریه و بغض های فروخورده از هم جدا شدیم. اگر چه همه دوستانی که در اردوگاه باقی ماندند این حرکت و اقدام ما را قبول نداشتند. حال اعتراف می کنم که آنها راه درست را انتخاب کردند و من اشتباه کردم و در مسیر کج و نادرست قرار گرفتم و البته تاوان آن را نیز با عمر و جان و روح و روان خویش پرداختم و هنوز هم می‌پردازم. زیرا تاثیرات این تصمیم غلط هنوز در زندگی روزمره من قابل مشاهده است . من دارای گرایشات فکری چپ و مارکسیستی بودم و همین موضوع رفتن من به نزد مجاهدین خلق و پناه بردن به آنها را خیلی برایم دشوار کرده بود. به هر حال در میان اشک و گریه و جداشدن از دوستان اردوگاه از یک طرف و خوشحالی رهایی از سیم های خاردار خسته کننده و تنفر انگیز و تکراری بعثی ها از طرف دیگر، به بیرون مشایعت شدیم. به مقر فرماندهی عراقی اردوگاه رسیدیم و در آنجا مورد استقبال گرم نمایندگان مجاهدین خلق قرار گرفتیم . ابتدا سرهنگ عراقی توضیحات مقدماتی را داد و سپس اعضاء سازمان مجاهدین به ترتیب به سرپرستی مهدی ابریشمچی خود را معرفی کردند. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد .. @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 «فرمانده» یکی دو روز مانده بود به فتح خرمشهر. در آن گیرو باگیر چشمم افتاد به رزمنده ای که آر پی جی به دوش می رفت. از هیبت و راه رفتنش خوشم آمد. بلند  فریاد زدم خدا قوت برادر... چرخید به سمتم. صورتش پوشیده از گرد و غبار بود. لباس سبزش از عرق و خاک به سیاهی می زد... تا مرا دید خندید و گفت سلام برادر اسدی... لبخند زیبایش، دندان های سفیدش که تنها جایی بود که از خستگی در امان مانده بود. شناختمش، سید محمد کدخدا بود... ساعتی بعد که حاج نبی را دیدم غر زدم، مگه سید محمد فرمانده نیست؟! چرا آرپی جی دستشه! حاج نبی، دستش را به قنداق ژ س اش زد و گفت: ای برادر، تو این گیرو واگیر کی سرجاشه که سید محمد سر جاش باشه... ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas لینک‌عضویت 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا