🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۰۹
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
موافق را دیدم که زیر پلها را نگاه میکرد و میدوید. به ما رسید ایستاد. نگاهش چنان افسرده بود که قلبم را سوزاند.
- دعا کنید ... دعا کنید
با رفتناش زمزمه ها بلند شد. انگار تازه بوی خطر را شنیده بودیم.
کسی فریاد کشید:
- شیمیایی ... شیمیایی
ناباورانه دویدیم بیرون. چنگ انداختم به کوله ام و ماسکام را بیرون کشیدم. حواسم به محمود بود. به «نُه» نرسیده بودم که ماسک زده بود. رو ارتفاع ایستادم. گاز خاکستری رنگ به سنگینی رو زمین مینشست. صدای سرفه بچه ها بلند شد. آنها که گاز را بلیعده بودند دست و پا میزدند. دستمالها را خیس میکردیم و به سر و صورتمان میکشیدیم. بادی میتوانست گازها را با خود ببرد. در انتظار ایستادیم.
پس کی راه میافتیم؟ .... چرا کمک نمیرسد؟ این سوالی بود که همه از هم میپرسیدند. جوابی برایش وجود نداشت. از گرما و ماسک رو صورتمان به تنگ آمده بودیم. حالت تهوع داشتیم. به سرم زد ماسک را بردارم و هوا را به نفس بکشم. چشمم افتاد به جوانی که سرفه امانش را بریده بود. صورتش به کبودی میزد. بعدها در اسارت دیدمش. حال و روز خوبی نداشت. (شهید) امیر عسگری بود. بالای سرش رفتم و برگشتم. امدادگرها دوره اش کرده بودند. چند نفر با ظرفهای پر از آب از رودخانه سر رسیدند. آب می توانست گاز مانده را خنثی کند. با بارش گلوله بر سرمان هجوم بردیم به زیر پلها. هوای مانده بوی سیر میداد. دلم آشوب شد. می ترسیدم ته مانده معده ام را بالا بیاورد. دست محمود را محکم فشردم. حال او بدتر از من بود. با آن حال تو چشمهایش هیچ چیز غیر عادی دیده نمیشد. تو دلم بهش آفرین گفتم. پانزده سال که سنی نبود. از خودم خجالت کشیدم چند برابر او سن داشتم.
- حاجی وجود شما به بچه ها روحیه می.دهد... باور کنید راست میگویم .... میخواهید از تک تکشان بپرسیم؟ راست میگفت. آن را خودم هم درک کرده بودم. همان باعث ماندنم شده بود. دلم نمیخواست از کنارشان جنب بخورم حتی برای لحظه ای.
- اینها عقلشان را از دست داده اند. این همه بمب میکوبند رو زمین که چه؟ ... ما را که نمیتوانند بزنند.
- این طوری میخواهند بکشندمان بیرون.. کور خواندهاند.
- دوباره شیمیایی بزنند چه؟
- مگر شیمیایی بزنند...یعنی دوباره میزنند؟ ...
هنوز حرفم را تمام نکرده بودم که فریاد شیمیایی ... شیمیایی بلند شد. دویدیم بیرون. گاز خاکستری رنگ مثل مه غلیظی در حرکت بود. شیشه ماسک تیره شده بود. رو ارتفاع ایستادم. حال آدمی را داشتم که رو ابرها ایستاده باشد. ابری که خشک بود و جان می گرفت. حیرت زده نگاهش میکردم. شکل قاتلها را داشت. از خون نمیترسید. خون جلو چشمش را گرفته بود. هنوز گاز رو زمین نشست نکرده بود که رگبار گلوله محاصره مان کرد. دویدم به آن طرف جاده آسفالته همه بچه ها آنجا بودند. فرمان حرکت داده شده بود. زیر باران گلوله به ستون یک شدیم. هدف رسیدن به خرمشهر بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ حماسی و شور انگیز
" پشتیبان "
برای دلاور مردان
هشت سال دفاع مقدس
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
هر شب با یک کلیپ دیدنی
در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂 گرگصفتان ساواک/۷
مرضیه دباغ (حدیدچی)
┄❅✾❅┄
🔹 و استعینوا بالصبر و الصلوه
ساعت چهار صبح که چون مرغی پرکنده هنوز خود را به در و دیوار سلول می زدم... صدای زنجیر در را شنیدم... به طرف در سلول خیز برداشتم.
وای خدایا این رضوانه است که دو مأمور او را با بدنی مجروح و خونین، کشان کشان بر روی زمین می آوردند. آن قطعه گوشت که به سوی زمین رها شده رضوانه جگر پاره من است.
هر آن چه در توان داشتم، به در کوفتم و فریاد کشیدم.
ساعت هفت صبح آمدند و پیکر بی جانش را داخل پتویی گذاشتند و بردند. تصور این که رضوانه جان از کالبد تهی کرده و مرده باشد، منفجرم می کرد، چنان که اگر کوه در برابرم بود متلاشی می شد، به هر چیز چنگ می زدم و سهمگین به در می کوفتم و فریاد می زدم، مرا هم ببرید! می خواهم پیش بچه ام بروم! او را چه کردید؟ قاتل ها! جنایتکارها! و .... در همین حیث و بیص صوت زیبای تلاوت قرآن میخکوبم کرد: و استعینوا بالصبر و الصلوه و انها لکبیره الاعلی الخاشعین، آب سردی بر این تنوره گر گرفته ریخته شد، صوت قرآن چنان زیبا خوانده می شد که گویی خدا خود سخن می گفت و خطابم قرار می داد و مرا به صبر و نماز فرا می خواند. بر زمین نشستم و تازه به خود آمدم و دریافتم که از دیشب تاکنون چه اتفاقی روی داده است...
نشر حداکثری = جهاد تبیین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد
#ساواک #دباغ
#فساد_دربار
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 کسی جرأت نمیکند به شاه بگوید!
🔹 «اسدالله علم» در خاطراتش مینویسد: “چندی قبل فرمانده نیروی هوایی به من گفته بود به عرض برسانم «این همه خرید هواپیما را نمیتواند جذب کند، یعنی به این تناسب امکان تربیت پرسنل و خلبان نداریم و کیفیت کار آنها کم میشود». منتها جرأت نمیکند این مطلب را به شاه عرض کند، در صورتی که خودش شوهرخواهر شاه است. از من تقاضا کرده بود که یک وقتی به تناسب به عرض برسانم. من هم هرچه فکر کردم نمی توانستم عرض بکنم ...”
📚 منبع: یادداشتهای علم، جلد چهارم، ص۲۰۹ (۱۶ مهر ۱۳۵۳)
نشر حداکثری = جهاد تبیین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
#روشنگری
#فساد_دربار
#پهلوی #علم
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 از راه مدرسه
تا خط مقدم
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🍂 پاهایش خشک شده بود و دیگر تحمل نداشت. رزمنده هایی که روی صندلی نشسته بودند، مدام بهش لگد می زدند. می ترسید اگر ببیننـدش برش گردانند. اما تحملش تمام شده بود.
آهسته از زیر صندلی خارج شد. همه حیرت زده نگاهش کردند!
- نترسید بابا... منم، اعزامیام.
لباس هایش خاکی شده بود و لبخند شیرینی بر لب داشت.
□□□
🍂 با بچه ها رفتیم عیادتش روی تخت خوابیده بود. نگاهش کردیم؛ یک چشمش را از دست داده بود!
در زدم رفتم داخل دفتر. پشت میزش نشسته بود و برگه های تست بچه ها را تصحیح می کرد.
- آقا اجازه... میخواستیم... میخواستیم از جنگ بدونیم... اصلاً برای چی جنگ شد؟ شما برای چی می جنگید؟
•••••
بند پوتین هایم را بستم، قرآن را بوسیدم و از در خارج شدم. با حرفهای آقامعلم دیگر میدانستم جنگ یعنی چه!
□□□
🍂 نگاهش که میکردی خیال میکردی یک بسیجی ساده است؛ مثل بقیه بسیجی ها با لباس خاکی و چفیه.
•••••
دارای تحصیلات عالیه بود لیسانس زبان از آمریکا و مهندس پرواز خودش خواسته بود به عنوان یک بسیجی به جبهه برود.
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب وقتی سفر آغاز شد
#اعزام
#دانش_آموزان
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۱۰
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
مرحله اول عملیات کربلای ۵ ساعت یک بامداد نوزدهم دی ماه سال شصت و پنج با رمز یا زهرا(س) در منطقه شلمچه و شرق بصره آغاز شد. لشكر ما يعنى لشكر ۱۰ سیدالشهداء علیه السلام بعد از نماز صبح حرکت کرد. سوار آیفا کردنمان. باید مسیر ده کیلومتری را تا کانالها می رفتیم. ده کیلومتر به نخلستان مانده نیروهای خودی کانال کنده بودند. کانالهای عمیق که پشت خاکریزها گم شده بود. به باتلاقی از گل رس رسیدیم. راننده ها پا رو ترمز گذاشتند. حرکت در باتلاق رس غیر ممکن بود. پیاده شدیم چنان ساکت که حتی صدای پاهایمان شنیده نمیشد. آسمان دل باز نکرده بود. تاریکی قاتی رگه های صبح شده بود. باتلاق به سیاهی میزد. با احتیاط به ستون یک با فاصله ده متری حرکت کردیم. از همه جا صدای گلوله شنیده میشد.
اطرافمان پر بود از مین و تله های انفجاری. زل زده بودم به رد پای بچهها.
پا در جا پاهای هم میگذاشتیم. یک قدم اشتباه سوتمان میکرد رو میدانهای وسیع مین دشمن.
گل رس به پوتینهایمان میچسبید و سنگینشان میکرد. حرکت کند شده بود. باید قبل از طلوع آفتاب به کانال میرسیدیم. آن جا امن تر بود. رگبار مسلسلی در اطرافمان مینها را منفجر کرد. جمع شدم تو خودم و رو زمین نشستم. گوشهایم از انفجار پر شده بود. نگاهم را به جلو انداختم. نیروها به حرکت درآمده بودند. کنده شدم و پا تند کردم. چشمم افتاد به محمود. عینهو خودم سر تا پاگل مالی شده بود. پاهایمان را انگار گل گرفته بودند. سنگین و خیس بود. سوار خشایارمان کردند. جا برای من نمانده بود. مجبور شدم کنار اگزوز بنشینم. لوله اگزوز را گرفتم و خودم را کنارش محکم کردم. گرمایش در آن هوای زمستانی لذت بخش بود. استخوانهای رطوبت کشیده ام را میخشکاند. بیشتر از ده پانزده دقیقه بهمان سواری نداد. پیاده شدیم. به ستون یک. حرکت باید یکنواخت بود. نه به چپ و نه به راست. اطرافمان را انواع مین کاشته بودند. همه رسیده و پوست نازک. کافی بود لمسشان میکردیم. دل و جگرمان را حال میداد. باتلاقی که پیش رو داشتیم عمیق تر از باتلاق پشت سرمان بود. بیشتر از سی دقیقه مثل آدمهای آهنی قدم برداشتیم. در قدمهای آخر تعادلم به هم خورد. کوبیده شدم تو باتلاق رس. محمود و یک نفر دیگر از نیروها در یک چشم به هم زدن از زمین کندنم. ایست کوتاه باعث شهید و مجروح شدن همه مان میشد. دایره خورشید لبه طلایی اش را نشان میداد که به کانال رسیدیم. تک تک و با فاصله پریدیم داخل کانال. پشت سرمان مین بود که منفجر میشد. دیواره خاکی کانال، موج انفجار و ترکش را در خود فرو میداد. صدای کلهر را از جلو صف شنیدم. فرمانده مان بود. جوان لایق و ورزیده. سر نترسی داشت. مهربانی چهره اش با کارهای خشنی که میکرد جور در نمی آمد. شنیده بودم عراقیها را عاصی کرده.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ
و تصاویری از رزمندگان در جبهه
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#فتو_کلیپ
هر شب با یک کلیپ دیدنی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 گرگصفتان ساواک/۸
مرضیه دباغ (حدیدچی)
┄❅✾❅┄
🔹 مرضیه حدیدچی نخستین فرمانده سپاه غرب بودند که مقام معظم رهبری درباره ایشان فرمودند: «ما زن مثل خواهر دباغ میخواهیم، من لذت میبردم آن زمانی که ایشان در فرماندهی سپاه همدان بودند، مانند شیر میغرید و مردها را فرماندهی میکرد.» مرضیه حدیدچی (دباغ)، بانوی مبارز انقلاب، از سال ۱۳۴۰ به جمع مبارزان با رژیم شاه پیوست و با توزیع اعلامیههای امام (ره) وارد مبارزات سیاسی شد. بهدلیل اعتقادات راسخی که ریشه در اسلام داشت ساواک با شکنجههای وحشتناک نتوانست این بانوی شجاع را از هدفی که داشت دور کند. بانو دباغ، سال ۱۳۵۳ پس از آزادی موقت از زندان برای درمان جراحتهای ناشی از شکنجه، توسط نیروهای انقلابی از کشور خارج شد، ولی دست از مبارزات خود نکشید. او در پایگاههای نظامی در مرز لبنان و سوریه آموزشهای رزمی و چریکی دید و پس از آن به آموزش نظامی مبارزان علیه پهلوی پرداخت. او پس از هجرت امام (ره) به پاریس در سال ۱۳۵۷ به ایشان پیوست و ازجمله محافظان شخصی امام (ره) و خانواده امام (ره) شد. خواهر طاهره، عنوانی بود که توسط امام (ره) به این بانوی مبارز خطاب میشد. بانو حدیدچی پس از انقلاب نمایندگی مجلس شورای اسلامی را نیز تجربه کرد و مدتی نیز مسئولیت بسیج خواهران کل کشور را برعهده داشت. همچنین یکی از اعضای هیأت ۳نفرهای بود که مأمور به ابلاغ پیام تاریخی امامخمینی (ره) به گـورباچــف بود. مرضیه حدیدچی (دباغ)، ۲۷ آبان ۱۳۹۵ در ۷۷ سالگی درگذشت.
نشر حداکثری = جهاد تبیین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
پایان
#ساواک #دباغ
#فساد_دربار
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 در سالروز مرگ شاه که اکثر سلطنتطلبان هشتگ
# شاهنشاه_روحت_شاد را منتشر کردند، یادی کنیم از دلیل مرگ شاه👇
••••
منوچهر رزم آرا وزیر بهداری پهلوی علت بیماری محمدرضا پهلوی و اکثر وزرا و درباریان را استفاده بیرویه از داروهای تقویت قوای جنسی برای ایجاد روابط جنسی در دوران حکومت خود می داند
✍میثم ایرانی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#ساواک #دباغ
#فساد_دربار
در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂 سگ سبیل
محسن جامِ بزرگ
•┈••✾✾••┈•
درجه داری همراه نگهبانها وارد سالن شد. بالای سر من که رسید، یکی از نگهبانها به او گفت: هذا ملازم! درجه دار سری تکان داد و نگاه عجیب و غریبی به من و ریش هایم که حسابی بلند شده بودند انداخت و رفت.
درجه دار عراقی که گویا فکری در سر داشت، برگشت. دستور داد مرا به حیاط ببرند. بعد از ظهر بود و آفتاب، اما سوز سختی می آمد. استخوان و محل زخمها و تیرها، تیر می کشید. نمی دانستم او با من چه کار دارد. با دست به ریش هایم اشاره کرد و گفت: هذا حرام! هذا کثیف!
با دو تا انگشت قیچی شده ام از او خواستم که بگوید قیچی بیاورند تا خودم ریش ها را کوتاه کنم. صدا زد: مقراض!
قیچی را که آوردند دوباره حالی اش کردم که خودم بلدم، آینه بدهید تا کوتاه کنم. دست راستش را به بالا غنچه کرد و گفت: - صَبِر، صَبِر.
من صبر کردم. لحظه ای بعد دیدم تیغ جراحی آورده اند تا صورتم را تیغ تراش کنند. گفتم: حرام! حرام.
به ریش های بلند و چرکم اشاره کرد و گفت: لا، هذا حرام. و بعد از اعماق ریشم چند تکه گِل خشک شده کربلای چهار را بیرون کشید و نشانم داد. اصرار من برای استفاده از قیچی تاثیر نکرد و او با تیغ جراحی آماده اصلاح شد، اما این موهای جِرّ شده را نمی شد خشک خشک کوتاه کرد.
این بار خودش رفت و با یک گالن چهار لیتری مایع ظرفشویی برگشت! مایع را با دست آنقدر مالید روی صورتم تا حسابی کف کرد. سرم را آورد بیرون تخت و آب ریخت. گِل و مِل بود که از صورتم جاری می شد و روی زمین می ریخت. محال بود افسر عراقی این کارها را برای سربازان خودش انجام دهد! این اولین بار بود که بعد از چندین روز آب به صورتم می خورد. او دوباره به صورتم آب ریخت و شست. آینه ای به دستم داد و خودم را به خودم نشان داد و گفت:
- لحیه حرام، کثیف! دیدنی بودم. صورتم همچنان سیاهی می زد از کثیفی و گِل و لای. این بار با آفتابه روی صورتم آب ریخت و مایع ظرفشویی مالید و با تیغ جراحی افتاد به جان صورتم و ریش ها را از ریشه زد!
او سبیلم را نتراشید. دو طرف سبیلم را آویزان گذاشت و یک جفت سبیل میخ طویله ای برایم درست کرد که خودم هم خودم را نمی شناخت. صورتم برق افتاده بود. از آن دیدنی تر خط موی صورتم بود. او خط را درست از روی شقیقه و بالای گوشم گذاشت و حاج محسنی درست کرد که بیا و ببین. تمام این کارها را نه بخاطر مخالفت با شرع بلکه حس می کرد چون من افسرم شایسته احترام بیشتری هستم و این کارها را بخاطر احترام من انجام داده بود. جلوی سرم مو نداشت ولی از بغلها پر پشت بود و با آن خط ریش دیدنی شده بودم.
افسر عراقی دو سه بار زِین، زِین کرد و خوشحال و خندان دستور داد مرا به سالن برگردانند. تخت را که سرجایش بردند، احمد با دیدن من، پشتش را به من کرد، نفر چپی هم رویش را برگرداند. گفتم: احمد!
با لهجه خوزستانی و با عصبانیت گفت: احمد کیه؟
گفتم: احمد چرا اینجوری میکنی؟ منم محسن!
او فقط سرش را کمی کج کرد و نیم نگاهی انداخت و پرسید: اِ، تو محسنی، یعنی حاجی خودمونی؟
گفتم: آره بابا! خودم هستم!
- پس چرا این جوری شدی. پس ریش هایت کو؟ این سبیل ها چیه؟ و خندید.
- اینها مرا بردند و صورتم را صفا دادند، تمیز کردند!
او دوباره خندید و وَی وَی کنان، قاسم و حسین را صدا زد و گفت: بیایید حاج محسن را ببینید، چه حاج آقایی شده محسن!
بچه ها جمع شدند دور و بر تختم و هر کسی چیزی می گفت: اِاِ پس چرا مثل عراقی ها شدی؟! این سبیلها چیه درست کردی؟!
و خنده خنده داستان حرام و کثیف را برایشان تعریف کردم و خندیدند. احمد گفت: این نامردها در سالن بغلی زخمی های خودشان را نگه می دارند. یک وقت هایی آنها را به اسم اسیر ایرانی جا می زنند تا بلکه اطلاعاتی بگیرند. من فکر کردم تو از آن بعثی های سگ سبیل هستی!
🔹 آزاده تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
#طنز_اسارت
#طنز_جبهه
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 باید رفت،
باید دنبال پرچمت تا ابد رفت
باید موند،
باید پای این روضه ها تا ابد موند
یه عده پای حق که میرسه فراری و
یه عده پای حق که میرسه فدایی ان
چه کعبه رفته ها که حاجی هم نمیشن و
"چه کربلا نرفته ها که کربلاییان"
سفر بخیر،
جوونی که شدی عاقبت به خیر
سفر بخیر،
به مقصدت رسیدی مثل زهیر
سفر بخیر،سفر بخیر
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#شهدا
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 وساطت دوستان شهید
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔻اعزامش نمی کردند. قدرت گویایی اش به خاطر یک ترکش از دست رفته بود.
بعد از اذان صبح یکی از مسئولان اعزام در زد.
¤¤¤
به علتی که فقط خودم میدانم اعزامت میکنم.
دوستان شهیدش به خواب آن آقا رفته بودند و برای اعزام دوستشان
وساطت کرده بودند!
🔻 مینی بوس خراب شد. راننده صندوق عقب ماشین را باز کرد، با فریاد
راننده همه از مینی بوس ریختند پایین.
آخه با تو چکار کنم بچه؟ بزنمت؟ اگه طوری ات میشد، چه خاکی سرم می ریختم؟ کی به تو گفته قایم بشی تو صندوق عقب؟ پسرک با صورتی روغنی و سیاه و بوی گازوئیل، بی حال افتاده بود كف صندوق عقب!
¤¤¤
با یک ماشین کرایه ای برش گرداندند عقب
🔻 طبق رسم و رسوم وقتی می.خواست از در خارج شود، پشت سرشآب ریختم. برگشت و با دلخوری نگاهم کرد.
¤¤¤
- مادر تو رو خدا این بار پشت سر من آب نپاش! شاید این نگذاره
من شهيد بشم.
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب وقتی سفر آغاز شد
#اعزام
#دانش_آموزان
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 شام آخر ...
سـالها دل گرو مِهـر گُل روی تو بود
سالها در سر من، عطر خوش بوی تو بود
جان دل خسته من غرق به سرداب زمان
سالها بند دلم، سلسلـه موی تو بود
قلب آشفته من، از نفـس افتاد، دمی
که غضب در نگه و نرگس مینوی تو بود
یاد آن لحظه بخیر، شام وداع من و تو
چه طربناک شبی، در خم گیسوی تو بود
منِ دل مرده، تویی آب حیات ابدی
جان من مات تن و آن رخ دلجوی تو بود
یاد آن پنجره و کوچه پر عشق بخیر
چشم مشتاق دلم، هر شبه بر سوی تو بود
زهره خاموش شده رو به افول آن همه عشق
سالها ماه شبش، پرتو آن روی تو بود
از: زهره طغیانی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس #دلتنگی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۱۱
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
با سوت گلوله آرپی جی ای که از بالای سرمان گذشت تو کانال خیز برداشتیم. شدت انفجار کانال و خاکریز را از جا کند. سنگ بود که رو سر و بدنمان کوبیده شد. با فروکش کردن گلوله باران دوباره به راه افتادیم. باید خودمان را به دژ فولادین بصره میرساندیم. یک دژ واقعی، نه از آنهایی که تو فیلم نشان میدادند. طرح و ساخت اصل خارجی بود. عراقی ها چنان فکر و عرضه ای را نداشتند. پر بود از خاکریزهای مثلثی و هلالی، سنگرهای بتونی و مواضع ایذایی سنگین
-کلهر فریاد زد:
- کسی عقب نماند.
دویدم تا عقب نمانم. کوله پشتیام به کوه بزرگی میماند که به پشت میکشیدم. نفسام قطع و وصل میشد. گلویم مثل بیابان دور و برمان خشک خشک بود. نزدیک در، سنگر گرفتیم. مجهزتر از آنی بود که فکر میکردم. از همه جایش گلوله بیرون میزد. آتش بار لحظه به لحظه اوج میگرفت. انگار فهمیده بودند در اطرافشان مستقر شده ایم. تنوری از خاک و دود در هم پیچیده بود. گلوله آرپی جی ای را که باید به آرپی جی زن میرساندم بغل گرفتم. این کار باید خمیده انجام میگرفت. کارم فقط همین بود. رساندن خرج آرپی جی. بند کلاه خودم شل شده بود و رو سرم لق میخورد. جرأت برداشتنش را نداشتم. گلوله بود که از بالای سرم میگذشت. آرپی جی زن جلو کشیده بود. باید تو کانال میرفتم و بر میگشتم. گلوله به دست خودم را به کانال رساندم. یکهو سر جایم خشکم زد. وحشت کرده بودم. حتی تصورش هم وحشتناک بود. کانال پر بود از جسدهای عراقی تکه پاره و سوخته. خون و دل و روده عراقیها راه کشیده بود تو کانال.
- د بیا ... ایستادی که چه؟ ... تند باش. گلوله را به بغل فشردم و چشم بسته دویدم تو کانال. پاهایم رو جسدها لیز میخورد. از این که روشان کوبیده شوم چندشم میشد. روده ها دور پوتینهایم تاب خورده بود. خون کثیف داشت از درز پوتینم تو میزد. خیسیاش دلم را آشوب کرده بود. گلوله را تو دست آرپی جی زن گذاشتم و یک نفس دویدم. این بار تو باتلاق لزجی گیر کرده بودم. بوی متعفن جنازه ها نفسام را بند آورده بود. گلوله دیگری را برداشتم. مانده بودم چه طور خودم را به آرپی جی زن برسانم. فکرش هم توی دل را خالی میکرد.
- باید فکر نکنم ... حواسم به رساندن گلوله باشد و بس ... زمین زیر پایم هر چه میخواهد باشد... قلوه سنگ یا جسد عراقی. سر تا پا خون آلود شده بودم. تو پوتینهایم پر بود از خون لخته لزج. کمرم خشک شده بود.
درد رد کشیده بود رو ستون فقراتم. تمام هیکلم خیس عرق بود. چسبناک و چندش آور. نمیتوانستم قدم از قدم بردارم. احساس کسی را داشتم که میخواست از حال برود. چنگ انداختم به خاکریز اطرافم. خیس از خون بود. هول دست کشیدم و به سینه ام مالیدم. گلوله دیگری برداشتم. لنگ لنگان راه افتادم. از سنگرهای بالای دژ، کانال را به رگبار بسته بودند. سنگرهای پایین کانال را بچه ها تصرف کرده بودند. لولههای تیربار از همه شان بیرون زده بود. گلوله مثل تگرگ درشتی تو آسمان و زمین پخش میشد. برای لحظهای گلوله به دست رو جنازه ای نفس تازه کردم. جنازه زیر پاهایم به لرزش افتاد. انگار که یکهو قلبش کوبیدن گرفته باشد.
- نکند زنده است؟ ... خم شدم و تو چشمهای بازماندهاش خیره شدم. نگاهش سالها بود که مرده بود. دویدم به طرف آرپی جی زن. پسر جوان نبود. جایش کس دیگری گلوله شلیک میکرد. قبل از این که دهان باز کنم گفت
- زخمی شد .... به جایش من را فرستادند. معطل نکن حاجی ... گلوله برسان .... قربان دستت.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 خاطرات حاجی خالدی ما رو برد تا کربلای ۵ و کانالهای پر حادثهای که متر به مترش، هم حماسه بود و هم روضه. هم عشق بود و هم ایستادگی و هم ولایت پذیری. نبردی که اگر در هر جنگی بود، پیروز آن دهها فیلم و مستند پر هزینه فراملی با جلوههای ویژه ساخته بود در ناباورای ذهن.
شایسته دیدیم با این فضای لطف شده به کانال، مستندی از کربلای ۵ در چند قسمت و در چند شب ببینیم، تا با سختی کار این عملیات آشنا شویم.
در نشر ارزشها، همه پرتلاش باشیم👋