eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 شهر مورد حمله هوایی قرار گرفته بود. موشک‌های دشمن مثل باران روی سر مردم بی‌گناه ریخته می‌شد. نیروهای بعثی بیمارستان و پمپ بنزین شهر را ویران کرده بودند. در بیمارستان تعدادی زیر آوار مانده بودند. با صدای گریه نوزاد متوجه آن‌ها شدیم. □□□ زن، نوزاد و پرستار دلسوز را از زیر آوار، زنده بیرون آوردیم. ایلام ۱۳۶۴ | غلامعلی لرکی ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 جنگ و جنگزدگی 🌹؛ مصاحبه / فرخی نژاد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 حدود دو ماه و نیم از شروع جنگ گذشته بود که اتوبوس‌های شرکت واحد از شیراز تجهیزات پزشکی به منطقه آوردند. از طرف فرمانداری دستور دادند هرچه زن و بچه ‌هست باید سوار این ماشین‌ها شده و از شهر بروند. ماندن مردها در شهر بلامانع بود. خلاصه با اصرار پدر و برادرم پذیرفتیم که از شهر برویم. خاطرم هست که با عصبانیت به پدرم گفتم: «خیلی خب، باشه! یک هفته که بیشتر طول نمی‌کشه، ما یک هفته دیگر برمی‌گردیم.» اصلا برای ما قابل بارو نبود که جنگ هشت سال طول بکشد. پدرم تأکید کرده بود که به خانه عمه‌مان در جیرفت برویم. می گفت وقتی آنجا باشید احساس آرامش و امنیت دارم. من به گمان اینکه یک هفته می‌خواهم بروم مهمانی، وسایل مربوط به مهمانی و لباس‌های مهمانی ام را به همراه یک پتوی مسافرتی برداشتم. با خودم می‌گفتم یک هفته می‌خواهیم برویم آنجا و زود برمی‌گردیم. سوار بر اتوبوس‌های شرکت واحد شدیم. پدر و برادرم ما را راهی کردند. الان که این خاطرات را مرور می‌کنم خیلی سخت خودم را کنترل کرده ام. (با گریه) آن روزها با اتفاقات بدی مواجه شدیم. اولین جایی که رسیدیم بهبهان بود. اتوبوس نگه داشت تا مسافران کمی استراحت کنند. آنجا با ما برخورد خوبی نداشتند. البته حق هم داشتند. زیرا این عزیزان در موقعیت ما نبودند و نگاه‌شان به ما اینگونه بود که ما فرار کرده ایم و سنگر را نگه نداشته ایم. در صورتی که تمام افراد داخل اتوبوس شامل زن و دختران و پسران خردسال بودند. دو برادر کوچک من که اصلا قصد نداشتند همراه ما بیایند با زور کتک سوار بر ماشین شده بودند. چند شهر دیگر هم توقف کردیم تا به شیراز رسیدیم. در شیراز از اتوبوس‌ها پیاده شدیم. در آنجا هم برخورد خوبی با ما نشد. افرادی که ما را می‌دیدند، با کنایه حرف می‌زدند و از دست ما ناراحت بودند که چرا مقابل دشمن شهر را خالی کرده ایم؟ خوابگاهی را برای ما در نظر گرفته بودند و ما در آنجا مستقر شدیم. هنگام خرید از فروشگاه‌ها باز برخورد مناسبی با ما نمی‌شد. آنها به ما می‌گفتند شماها ترسو بودید و مقابل دشمن مقاومت نکردید. همانطور که گفتم من به آنها حق می‌دادم، چون آنها در آن شرایط جنگی (که ما تجربه کردیم) قرار نداشتند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂 فرزند رهبر انقلاب حجت‌الاسلام مجتبی خامنه‌ای در ۱۷ سالگی به جبهه رفت؛ عضو گردان حبیب ابن مظاهر شد و در عملیاتهای متعدد از جمله بیت‌المقدس ۲ ، ۳ و ۴ ، والفجر ۱۰ و مرصاد حضور داشت. حضوری که رسانه‌ای نمی‌شود و مردم از آن بی اطلاع‌اند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
، 🍂 اربا اربا راوی: همرزم شهيد ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹خيره شده بود به آسمان. حسابی رفته بود توی لاک خودش. بهش گفتم : « چی شده محمد؟ » انگار که بغض کرده باشه، گفت: «بالاخره نفهميدم ارباً اربا يعنی چی؟ميگن آدم مثل گوشت کوبيده می‌شه... يا بايد بعداز عمليات کربلای ۵ برم کتاب بخونم يا همين جا توی خط مقدم بهش برسم »... توی بهشت زهرا که می خواستند دفنش کنن ، ديدمش جواب سوالش رو گرفته بود. با گلوله توپی که خورده بود به سنگرش ، ارباً اربا شده بود. مثل مولايش حسين عليه السلام... خاطره ای از شهيد دکتر سيد محمد شکری •┈••✾○✾••┈• کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺 ایران بعد از جنگ هیچکدام از فرماندهان و خلبانان بعثی زمان جنگ را رها نکرد و همه را حذف کرد! • افسر ارتش صدام ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹نهادهای اطلاعاتی ایران بعد از جنگ، ۱۷۰ نفر از خلبانان ارتش صدام که در حملات به ایران مشارکت داشتند را در اقصی نقاط جهان تعقیب و حذف کردند 🔹 تمرکز، ابتدا روی خلبانان بود و بعد به سراغ فرماندهان بزرگ ارتش صدام رفتند و همه را قصاص کردند. روزی نبود که خبر کشته شدن کسی را در خانه‎اش نشنویم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ در کانال حماسه جنوب @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت پانزدهم من و برادر کوچکترم حجت الله، خیلی شباهت داشتیم. آقام هم با خرید لباسهای همشکل و همرنگ باعث شدت گرفتن این شباهت می‌شد. گاهی خودش هم ما را با هم اشتباه می‌کرد!!! این شباهت گاهی دردسرساز بود، گاهی هم راه فرار!!! یادم نمیاد چند ساله بودم، با برادرهام بازی می‌کردم. پلکانی که بطرف طبقه بالا بود را بصورت نشسته، بالا می‌رفتیم(بازی بچه گانه) خواهر کوچکترم که خیلی محبوب آقام بود و گاهی مورد حسادت ما، اومد توی پله ها می‌خواست با ما همراهی و بازی کنه. او خیلی کوچک بود و حتی نمی‌توانست بصورت ایستاده هم براحتی از پله ها عبور کنه، در یه لحظه شیطون رفت تو جلدم و با پا هولش دادم. از پله ها سرنگون شد و دستش شکست. وقتی آقام برای تنبیه کردن اومد، حجت را جای من کتک زد. بنده خدا هر چی می‌گفت من حجتم، من می‌گفتم دروغ می‌گه حجت منم!!! البته همدیگه را خیلی دوست داشتیم، شاید بخاطر اینکه خیلی شبیه هم بودیم یا اینکه تفاوت سنی کمی داشتیم. گاهگاهی با برادرها می‌رفتیم مغازه آقام. برا دیدنِ مردمی که برای خرید ادویه و اجناس مختلف شلوغ می‌کردن، آقام و پسرعمه ها تند و تند ادویه توی پاکت میریختن و با خنده و شوخی و احترام بدست مشتریها میدادن خیلی جالب بود. ظهر که برای صرف ناهار آقام با دوچرخه میاوردمون خونه، توی مسیر من و حجت شونه هاش را مالش می‌دادیم. بعضی وقتها که میومدیم مغازه، کارگران کردی که بار برای مغازه میاوردن، بعلت اینکه آقام مزد خوبی بهشون میداد و گاهی هم به دعوت آقام ناهار میخوردن، آقام را خیلی دوست داشتن، من و حجت را قلمدوش می‌بردن خونه. یه بار که مغازه بودیم، هوا بشدت منقلب شد، آقام ۲ ریال بهم داد و گفت از همینجا تاکسی بگیرید برید خونه، الان باران میاد و سرما میخورید. اونروز اولین باری بود که می‌خواستیم مستقلا تاکسی بگیریم. در حال و هوای کودکی خیلی هیجان انگیز بود. کرایه تاکسی ۱ ریال بود. بعد از اینکه مقصد را گفتیم سوار شدیم. راننده فورا اعلام کرد نفری ۱ ریال می‌گیرم، منهم بسرعت حجت را نشوندم روی پام و گفتم ما یکنفریم!!! راننده خنده ای کرد و قبول کرد. درمانگاه اقبال پیاده شدیم که تقریبا ۱۰۰۰ متر با خونه مون فاصله داشت، یهویی بارون شدیدی باریدن گرفت و خیس شدیم. آب و هوای آبادان همینجوریه، وقتی بارون می‌باره انگاری شیلنگ آب را باز کردن. ظرف مدت کوتاهی تبدیل به سیل و آب گرفتگی میشه. من یه پیراهن آستین بلند داشتم ولی حجت یه پیراهن نازک و آستین کوتاه. حجت از سرما میلرزید، فورا پیراهنم را درآوردم و تن حجت کردم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
عبدالجلیل عزت الله حجت الله سال ۱۳۴۶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۵۸ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ خاطرات محو شدند. زمستان گذشت و بهار بدون هیچ رنگ و بویی آمد. بهار سال شصت و شش بیگاری پشت بیگاری. تازه از شر توالت ها خلاص شده بودم که نوبت تمیز کردن محوطه بین بند سه و چهار شد. صد و بیست نفر کنار هم ردیف می‌نشستیم و با کف دست زمین را جارو کشیدیم. مثل ملخ‌ها خار و خاشاک پر از تیغ را می‌کندیم و جلو می‌رفتیم. غروب با دست‌های زخم و زیلی و خون آلود برمی‌گشتیم تو قفس‌هایمان. بعضی از شب‌ها خسته تر از آن بودم که حتی فکر کنم. نمازم را خواب آلود می‌خواندم و می‌افتادم رو پتوام. نصف شب سراسیمه از خواب می‌پریدم و کف دست‌هایم را فوت می‌کردم. سوزش زخم‌ها تا مغز استخوانهای نم کشیده ام فرو می رفت. - نه خیر این طور نمیشود ...باید دینارهایمان را رو هم بگذاریم و جارو بخریم .... هر کس موافق است دست بالا کند. با اجازه نگهبان ها سر ماه به جای خمیر و مسواک چند تا جارو خریدیم. کارمان آسان شد. نگهبانها با کابل‌هاشان همچنان بالای سرمان بودند. فقط کار می‌توانست زمان را نفله کند. دلم نمی‌خواست مثل سگ گله کور دور خودم بچرخم. پیشنهادی را که فرمانده اردوگاه داد تو هوا زدم. البته تو دل‌ام - مهندس اسد ... - بله! - دلت می‌خواهد کاری برای اردوگاه انجام بدهی؟ - بله سیدی ... حتما ... ببینم. - اول محوطه بین بند سه و چهار را صاف و هموار کن ... دوم حوضی وسط این دو بند بساز این پیشنهاد هم نفع داشت و هم ضرر. نفع اش: - دوری از بیگاری و سرگرمی به مدت ۹ ماه. کم شدن آزار و اذیت نگهبانها. بهبود در جهت نظافت محوطه. استفاده از آب حوض برای وضو و کارهای دیگر. ضررش: مکانی برای شکنجه بچه ها در سرمای زمستان بود. با آن حال [ساخت حوض را] قبول کردیم. منتی بود بر سر عراقی ها. دستپاچه نشدم و کلاس گذاشتم. - سیدی باید طرح تهیه کنیم ... این کار یک کار تخصصی است ... رو حساب و کتاب است .... پیشنهاد را تو تمام اردوگاه مطرح کنید .. هر کس هر طرحی داشت به فرمانده اردوگاه بدهد. بند ما یعنی بند سه، آسایشگاه ۹ هم طرحی تهیه کرد و به فرمانده اردوگاه داد. ماکت را رو قالب صابون در آوردیم. طرح داش اسدالله قبول شد. چند روز بعد کار را شروع کردیم. وقتی اسم بیل و کلنگ بردم برق‌اش عراقی‌ها را گرفت. وحشت کرده بودند. می‌خواستند کار را تعطیل کنند. قبول کردند با دست خالی کار کنیم. از هشت صبح تا دوازده و از دو تا پنج بعد از ظهر کار می‌کردیم. اسم گروه صد و پنجاه نفره‌مان شد، جماعت اسد. جماعت اسد را ردیف می‌کردیم کنار هم و زمین را با سنگ‌های کوچکی که از پشت سیم خاردارها پیدا کرده بودند؛ صاف می‌کردند. بلندی‌ها را می‌کندند و چاله ها را پر می‌کردند. همان کاری را که ماشین راه سازی (اسکر پیر) انجام می‌داد. کار سخت و طاقت فرسایی بود. با آن حال ما لذت می‌بردیم. مرحله اول دو ماه طول کشید. کار به دل‌مان ننشست. مرحله دوم را شروع کردیم. تقاضای آجر فشاری کردم. قبول کردند. از کارمان راضی بودند. فهمیده بودند اهل کار هستیم و خطری برایشان نداریم. پنجاه تا آجر تحویل گرفتم. بچه ها را به سه گروه تقسیم کردم. گروه اول سنگ و کلوخ‌ها را با دست جمع می‌کردند، گروه دوم زمین را با آجرها ماله می‌کشیدند و گروه سوم زمین صاف شده را می‌کوبیدند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عرشیان امشب زمین را لاله باران می‌کنند خاک را خوشبوتر از زلف نگاران می‌کنند افرینش فیض از دیدار احمد می‌برد کعبه امشب سجده بر خاک محمد می‌برد 🌺🌺میلاد پیامبر مبارک!🌺🌺 ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مثنوی زیبای "آوای خدا" میلاد نبی مکرم اسلام (ص) ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ این صدای من نه آوای خداست آی انسان ها محمد مقتداست شاعر:حاج غلامرضا سازگار (میثم) مکان: مدینه ی منوره ┄┄❅🍃✾🌺✾🍃❅┄┄ @defae_moghadas 👈عضو شوید @ahangaransadeg ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 اگرچه رد پای رفتن‌شان، تا ابد بر شانه‏‌های زمانه باقی است؛ آنها همیشه هستند و جاده‏ایی که فراروی ما گستردند، تکلیف تمام لحظه‏‌هایمان را روشن کرده. صبح‌تان بخیر 👋 روزگاران نبوی 👋 ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 🍂
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 جنگ و جنگزدگی 🌹؛ مصاحبه / فرخی نژاد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 چند سال بعد از این اتفاقات (برخوردهای نامناسب با جنگزده‌ها)، در حالی که هنوز جنگ تمام نشده بود، یک روز ما به همراه خانواده به منزل یکی از آشنایان در شیراز رفتیم. آن زمان من دو فرزند داشتم. ناگهان صدای آژیر شهر را فراگرفت. احتمال حمله هوایی می رفت. وحشت مردم را فرا گرفته بود. من و همسرم اصلا نمی‌ترسیدیم و خیلی با آرامش نشسته بودیم. همسرم اصالتا کرمانشاهی است؛ او هم در مناطق جنگی غرب این صحنه‌ها را دیده بود و من هم در خوزستان با این شرایط آشنا شده بودم. به نظرم در چنین شرایطی مردم می‌توانستند حال و روز مردم شهرهای جنگ زده را درک کنند. خلاصه، بعد از اینکه در شیراز مستقر شدیم، از خانواده‌ها می‌پرسیدند قصد دارند به کدام شهرها بروند تا با وسیله افراد را به شهرهای مقصد اعزام کنند. ما هم چون پدرمان گفته بود به خانه عمه‌مان برویم، گفتیم: «ما می‌خواهیم به جیرفت برویم، آنجا خانه عمه‌مان است». به ما گفتند: شما ابتدا باید به بندرعباس بروید و از آنجا به سمت جیرفت حرکت کنید. به سمت بندرعباس راه افتادیم. وقتی به بندرعباس رسیدیم، اتوبوس، مسافران را مقابل درب شهربانی مرکزی بندرعباس پیاده کرد. در فاصله‌ای که ماشین بیاید و ما را به جیرفت ببرد مجددا با نگاه‌های تلخ مردم مواجه شدیم. 🔸 فکر کنم اکثریت مردم مثل شما دوست نداشتند آبادان و مناطق جنگ زده را ترک کنند؟  بله، به جرأت می‌توانم بگویم که اکثریت مردم ساکن آبادان و شهرهای مجاور به اجبار منازل و شهرهای خود را ترک کردند. اگر فیلم «یدو» را دیده باشید می‌توانید تا حدودی به وضعیت ما در آن روزگار پی ببرید. این فیلم به خوبی توانسته اوضاع اهالی آبادان را در دوران جنگ به تصویر بکشد. من زمانی که این فیلم را دیدم نمی‌توانستم گریه خود را کنترل کنم. قرار بود از بندرعباس به جبهه نیرو اعزام کنند. برادر وسطی من هم که بزرگتر شده بود چند باری اقدام کرده بود تا مجددا به آبادان برگردد که موفق نشده بود. هر دفعه که برادرم می‌خواست به آبادان برگردد مادرم می‌گفت: صبر کن درس ات تمام بشود و دیپلم را بگیر بعد برو. برادرم و پسرعموی شهیدم - که از نیروهای حاج قاسم در لشگر ثارالله بود - گفتند: باشد، ما حرف شما را گوش می‌دهیم ولی وقتی دیپلم گرفتیم حق ندارید مانع رفتن ما بشوید. خلاصه هر دو دیپلم گرفتند و رفتند عضو بسیج شدند و از طریق بسیج اعزام شدند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂  سردار هرماه ۱۰ هزار تومان به شخصی كه عليل بود و روی ويلچر  می نشست می داد. در ماه آخر كه به سراغش رفته بود، ۲۰ هزار تومان به او داده و گفته بود: شايد ماه ديگر نباشم. اين قضيه را آن مرد برای هر كس می‌رسید تعريف می كرد.   ^حاجی_خداکرم ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت شانزدهم کلاس پنجم را با معدل ۲۰ و شاگرد ممتازی قبول شدم. یکی از دلائلی که اون سال برخلاف سال قبل و با وجود اینکه توی مدرسه خیلی شیطنت می‌کردم بازهم ممتاز شدم رقابت یکطرفه با احمد عربی یکی از همکلاس‌هام بود. بابای احمد کارگر شرکت نفت بود، احمد برخلاف من که خیلی بی نظم و انضباط و شلوغ و فضول بودم، خیلی منظم و مرتب و آروم بود. همه درسهاش خوب بود توی ریاضیات و انشاء خیلی عالی بود. خصوصا اینکه یه بار بجای انشاء یه داستان کوتاه نوشت و همین باعث حسادت من شد و بسرعت بسمت کتابخونی و مطالعه رفتم. با داستانهای کوتاه از عزیز نسین شروع کردم، احمد محمود، صادق چوبک وووو. نمیدونم جایزه قبولیم بود یا هرچی، آقام بلیط سفر به مشهد و پابوس آقا امام رضا ع برامون گرفت. مسافرت با آقام خیلی عالی بود، توی مسافرت بود که علاقه و محبت آقام را با تمام وجود حس میکردم. هر چیزی می‌خواستیم برامون می‌خرید، لباس کفش خوراکی تنقلات، خودش هم خیلی تلاش میکرد به ما خوش بگذره. ما را می‌برد جاهای دیدنی و زیبا را ببینیم و.... تابستون هر سال که بچه های کوچه همراه مادرشون میرفتن ولات‌شون خیلی دلم می‌سوخت که چرا ما ولات نداریم و تابستونهای داغ و خرماپزون آبادان نمی‌تونیم جایی بریم. معمولا تابستونها کفیشه خیلی خلوت می‌شد، مادرها و بچه ها میرفتن ولات، خانواده عباسی می‌رفتن سه ده و حاجی زاده میرفتن دوان، وقتی میامدن و از آب و هوای خنک و سواری با الاغ و گشت و گذار توی باغ و مزرعه تعریف میکردن، فریدون عباسی یه جوری از سده تعریف میکرد من تو خیالاتم تصویر بهشت را میدیدم. شاهین آل خمیس می‌گفت چاخان میکنه سه ده یه روستای دورافتاده است نه آب داره نه برق. خانواده آل خمیس ۳ تا پسر بودن یه دختر. پسر بزرگشون شایع، توی تیم واترپلو بود و مدتی بود به امریکا مهاجرت کرده بود. عادل و شاهین و مادرشون باهم زندگی میکردن، پدرشون خیلی وقته پیش به رحمت خدا رفته بود. خیلی دلم میخواست ما هم یه ولاتی داشته باشیم و تابستونها بریم اونجا، آب و برق نداشته باشه ولی طبیعت قشنگ و هوای خنک داشته باشه. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 عکس‌برداریِ پهپاد شاهد ۱۲۳ از یک پایگاه آمریکایی در منطقه ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ در کانال حماسه جنوب @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 طنز جبهه " امام جماعت غصبی!"         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ می‌گویند در جهنم مارهایی هست که اهالی محترم جهنم، از دست آنها به اژدها پناه می‌برند! و حالا من هم دچار چنین وضعیتی شده بودم. آن هم از دست یک جِغِله تُخس که نام باشکوه فریبرز را بر خود یدک می‌کشید. یک نوجوان ۱۵ ساله دراز بی‌نور که به قول معروف به نردبان دزدها می‌ماند. یادش بخیر. در حوزه که بودیم یک طلبه بود که انگار از طرف شیطان مأمور شده بود بیاید و فضای آرام و بی‌تنش آن‌جا را به جنجال بکشاند. او هم اسمش فریبرز بود که به پیشنهاد استادمان شد: ابوالفضل! قربان آقا ابوالفضل(ع) بروم. آن بزرگوار کجا و این ابوالفضل جعلی کجا؟ کاری نبود که نکند. از راه‌انداختن مسابقه گل کوچک تا اذان گفتن در نیمه‌های شب و به راه انداختن نماز جماعت بدون وقت. بعد هم خودش می‌رفت در حجره‌اش تخت می‌خوابید و ما تازه شصت‌مان خبردار می‌شد که هنوز دو ساعتی به اذان صبح مانده است! کاری نماند که نکند. از ریختن مورچه‌های آتشی در عمامه‌مان تا انداختن عقرب و رتیل در سجاده نمازمان. در شیشه گلاب، جوهر می‌ریخت و وسط عزاداری و در خاموشی روی جمعیت می‌پاشید. اما ابوالفضل جعلی در برابر کارهای این فریبرزخان، یک طفل معصوم و بی‌دست و پا حساب می‌شد. کاری نبود که فریبرز نکند. زلم زیمبو می‌بست به پای نمازشب خوان‌ها تا نصفه شبی که می‌خواهند بی‌سروصدا از چادر بروند بیرون وضو بگیرند، سر و صدا راه بیفتد؛ پتو را به آستر و دامن پیراهن بچه‌ها می‌دوخت؛ توی نمکدان تاید می‌ریخت و هزار شیطنت دیگر که به عقل جن هم نمی‌رسید. از آن بدتر، مثل کنه به من چسبیده بود. خیر سرم روحانی و پیش‌نماز گردان بودم و دیگران روی ما خیلی حساب می‌کردند. اما مگر فریبرز می‌گذاشت؟ 👇👇👇
اوایل سعی کردم با بی‌اعتنایی او را از سر باز کنم. اما خودم کم آوردم و او از رو نرفت. بعد سعی کردم با ترشرویی و قیافه عصبی گرفتن دورش کنم؛ اما کودکی را می‌ماند که هر بی‌اعتنایی و تنبیه که از پدر و مادر می‌بیند، به حساب مهر و محبت می‌گذارد. در آخر در تنهایی افتادم به خواهش و تمنا که تو را به مقدسات قسم ما را بی‌خیال شو و بگذار در دنیای خودم باشم. اما با پررویی درآمد که: حاج آقا، مگر امام نگفته پشتیبان روحانیت باشید تا آسیبی نبینند؟ خب من هم هواتو دارم که آسیبی نبینید! با خنده‌ای که ترجمه نوعی از گریه بود، گفتم: برادرجان، امام فرموده‌اند پشتیبان ولایت فقیه باشید، نه من مادر مرده! تو رو جدت بگذار این چند صباح مانده تا شهادت را مثل آدمیزاد سر کنم. اما نرود میخ آهنین در سنگ! در گردان یک بنده خدایی بود که صدایی داشت جهنمی، به نام مصطفی. انگار که صدتا شیپور زنگ‌زده را درست قورت داده باشد. آرام و آهسته که حرف می‌زد، پرده گوشمان پاره می‌شد، بس که صداش کلف و زمخت بود. فریبرز، مصطفی را تشویق کرد که الا و بالله باید اذان مغرب را تو بگویی! مصطفی هم نه گذاشت و نه برداشت و چنان اذانی گفت که مسلمان نشنود و کافر نبیند! از الف الله‌اکبر تا آخر اذان، بندبند نمازگزاران مقیم سنگری که حسینیه شده بود، لرزید. آن شب تا صبح دسته جمعی کابوسی دیدیم وحشتناک و مخوف! تنها دو نفر این وسط کیف کردند. آقا مصطفی، اذان‌گوی شیپور قورت داده و فریبرزخان! از آن به بعد هرکس که به فریبرز می‌خواست توپ و تشر بزند، فریبرز دست به کمر تهدیدش می‌کرد که: اگر یک‌بار دیگر به پر و پایم بپیچی به مصطفی می‌گویم اذان بگوید! و طرف جانش را برمی‌داشت و الفرار! مدتی بعد، صبح و ظهر و غروب صدای رعب‌آور اذان آقای شیپور قورت داده قطع نشد! پس از پرس‌وجو و بررسی‌های مخفیانه فهمیدم که فریبرز به او گفته که حاج‌آقا از اذان گفتنت خیلی خوشش آمده و به من سپرده به شما بگویم که باید مؤذن همیشگی گردان باشید! و این یکی از برکات فریبرز بود که دامن ما را گرفت. مدتی نگذشته بود که فریبرز یک بلندگوی دستی از جایی کش رفت و آن را به مؤذن بدصدا داد که بگذار عراقی‌ها هم از صدایت مستفیض شوند، این‌طوری حیفه! و از آن به بعد هر وقت که صدای اذان از بلندگو بلند می‌شد، آتش دیوانه‌وار دشمن هم شروع می‌شد؛ نه‌تنها ما بلکه عراقی‌ها هم دچار جنون شده بودند. گذشت و گذشت تا این‌که آن روز فرمانده لشکر به همراه چند مسئول نظامی دیگر به خط مقدم و پیش ما آمدند. قرار شد که نماز جماعت را با هم بخوانیم. 👇👇