eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔸 حاج صادق آهنگران از خون پاک لاله رویان هویزه هویزه هویزه قربان شهیدانت اجرا : ۱۳۵۹ در جمع خانواده‌های شهدای هویزه        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
اومدم بنویسم کیه که ندونه کی بودی و چه کردی به خودم اومدم و گفتم نه، بهتره بنویسم کسی نمی‌دونه کی بودی و چه‌ها کردی! قصه پرغصه ما بچه‌های جنگ همین است که نخواستیم شناخته بشیم و از کارهای کرده‌مون بگیم. از تمام زرق و برق‌های جبهه‌ای تنها یه مدال داشتیم که کسی به روی سینه‌مون نصب نکرده بود بلکه خودمون برای خودمون جور کرده بودیم مدال خوش‌نقش "گمنامی" صبح‌تان بخیر 👋 امروزتان پر امید 👋 ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas 🍂
✍ ..بسمه تعالی ای دوست به یادگار گلی برایم بفرست گر گل نبود بوته خاری بفرست. در غریبی هر چه نالیدم کسی یادم نکرد در قفس جان دادم و صیاد آزادم نکرد. محمد حسن دادار اعزامی از دارج تقدیم به برادر عزیزم امروز بجز عشق شهادت به سرم نیست عکسم تو نگهدار که فردا اثرم نیست ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ عضویت در کانال حماسه جنوب @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 شاهد عینی عملیات غیوراصلی 1⃣ خاطرات غلامرضا رمضانی ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔹 مقدمه ۱  با شروع جنگ تحمیلی نیروهای صدام از چند محور به خوزستان حمله کردند ؛ یکی از محورهای مهم بستان و پس از آن سوسنگرد بود که لشکر ۹ زرهی بعثی با یک خیز سنگین ، سوسنگرد و حمیدیه را دور زد و وارد جاده حمیدیه-اهواز شد. مرکز خوزستان از سمت غرب در خطر جدی قرار داشت زیرا عمده نیروهای مدافع در خرمشهر و آبادان حضور داشتند و نکته نگران کننده تر اینجا بود که هیچ عارضه طبیعی که بتواند پیشروی سریع زرهی عراق را متوقف کند در مسیر وجود نداشت. ماوقع از طریق آیت الله بهشتی به اطلاع امام خمینی رسید و ایشان با ناراحتی از اوضاع اظهار داشتند: مگر جوانان اهوازی مرده اند که عراقی ها اهواز را بگیرند؟ این جمله امام به گوش نیروهای سپاه، بسیج و مدافعان ارتشی اهواز رسید و جوش و خروشی عجیب در میان آنان پدید آمد. مسئول آموزش سپاه اهواز که یک ارتشی با درجه سروانی به نام علی غیور اصلی بود، شبیخونی را طراحی کرده و آن را در اواخر ساعات شب ۹ مهرماه به اجرا در می آورد. غیور اصلی که اصالتی مشهدی داشت از تکاوران ویژه ارتش ایران به شمار می رفت که چندین مدال از مسابقات ارتش های جهان صید کرده و به علت تدین و تشرع به مبارزه با حکومت پهلوی برخاسته و قبل از انقلاب نیز حکم اعدامش صادر شده بود. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 طنز جبهه «سنگر قُلدرها» ۲ •┈••✾✾••┈• 🔸 «ظرف غذا» وارد سنگرشون شدم. موقع گرفتن نهار بود. ظرف غذا نداشتند. سیف‌الله قوطی خالی جای فشنگ کلاشی رو برداشت. همون قوطی‌های مستطیلیِ رنگ زیتونی. کثیف و چرب و چیلی. مقداری خاک توش ریخت. چندبار خوب گرداند. با چفیه کثیفی پاکش کرد. پرسیدم: _ سیف‌الله داری چیکار می‌کنی؟ _ دارم ظرف غذا رو تمیز می‌کنم‌. _ یعنی حالا تمیزش کردی؟ _ خب آره. مگه چشه؟ بعد رفت از ماشین غذا توی همون قوطی کلاش برای سنگر قلدرها برنج و خورش گرفت. من هم مهمان بودم. چاره‌ای نداشتم. هم سفره‌شون شدم. بعداز غذا پرسیدم: _ ظرف غذاتون رو نمی‌شورین؟ _ نه بابا. همین جا گذاشته. دوباره موقع شام یه خورده خاک می‌زنیم و چفیه توش می‌کشیم. _ اینطوری مریض نمی‌شین؟ حالتون بد نمیشه؟ _ نه. مریضی کجا بود؟ حال بد یعنی چه؟ _ پس بهداشت، پهداشت چطور میشه؟ _ بهداشت؟ بهداشت مال خره! _ باز خداروشکر که مریض نمی‌شین با این وضع بهداشت. راوی: زنده‌یاد حاج حیدر رنگبست        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ✍حسن تقی‌زاده بهبهانی   @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت بیست و پنجم بغل صفای میوه، فرش فروشی لطفی که دنیای فرش دستی است. آجیل فروشی عباسی، دوتا برادری که بسیار سختکوش و اهل کار هستن. علی آقای عباسی را خیلی دوست دارم، یه جوان رشید و تنومند با سیبیل‌های آویخته و خیلی با مرام. یه تلفن عمومی همینجا کار گذاشتن. توی پیاده رویی که جای راه رفتن نداره، کیوسک تلفن برای چیه؟ سمت راست مغازه مون یه گاراژ متروکه است، تا همین چند سال پیش فعال بود. گاراژ دشتستانی، چند تا مغازه چوب فروشی و چوب بری هم داخلش بوده، حالا همه ی اینها و تمام صفای ماهی فروشها و مغازه های بیرونی متعلق به حاج رضا عباسی، عموی فریدون و فرهاد همسایه مون بود. حاج عباسی پولدارترین شخص در آبادان بود، املاک خیلی زیادی داشت، تازگی‌ها هم نمایندگی انحصاری تمام محصولات ژاپنی در ایران را گرفته بود. جدیدا رادیو و تلویزیونهای لامپی پیشرفت کردن و ژاپنی ها هم انواع و اقسام رادیو و تلویزیون را ساختن و روانه ی ایران کردن. داخل گاراژ دشتستانی چندتا مغازه متروکه هم بود، آقام ۳ تاش را برای انباری اجاره کرده بود و منم هر روز برای تکمیل اجناس مغازه توی گاراژ بالا و پائین‌ میرفتم. حاج عباسی یه پیره مرد را از سه ده برای نگهبانی این گاراژ آورده بود. تکیه کلامش یه بیت شعر بود؛ خوشبخت مائیم که خر نداریم از کاه و جوش خبر نداریم بعضی وقت‌ها آقام کرایه مغازه و انباری ها را به من می‌داد تا ببرم تحویل بدم. می‌گفت از حالا باید یاد بگیری با آدمهای ثروتمند و قدرتمند و کسانیکه ریشت پیششون گیره چه جوری رفتار کنی. اسم مغازه حاجی عباسی رادیو توانا بود، یه شاگرد الدنگی داشت که بدون هیچ دلیلی مزاحم می‌شد و نمی‌گذاشت مستقیما برم پیش حاجی. توی مغازه چندین ردیف یخچال و فریزر چیده شده بود. منم لابلای یخچال‌ها گمش می‌کردم و خودم را به میز حاج عباسی می‌رسوندم. معمولا حاجی وقتی منو با لباسهای آغشته به ادویه و نفس نفس زنان میدید به همون شاگرد الدنگ می‌گفت یه نوشابه برام باز کنه. شاگرده یه بار هم پررویی کرد و اومد دم مغازه به آقام گفت یه پولی بهش بده که هر ماه مزاحم من نشه، آقام یه اردنگی بهش زد و گفت خود حاجی که صاحاب ماله هیچی نمیگه تو که شاگردی داری تکبر بخرج میدی!!! •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
14.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نماهنگ زیبای خیبر خیبر یاصهیون 🔸 با مداحی مهدی رسولی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۶۸ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ از بازگشت به اردوگاه تکریت حرف می‌زدند. نگهبانی به ضربه لگد در آغلی را که در انتهای حیاط بود باز کرد. کسی از آن بیرون نیامد. فکرم رفت به اردوگاه و آسایشگاه. بوی گند غیر قابل تحملی پر شد تو حیاط. نگهبانها دیگر از اردوگاه حرف نمی‌زدند. قوز کردم. نه قدرت تکان خوردن داشتم و نه میل داشتم که تکان بخورم. انگار زندگی موش‌وارمان باید ادامه پیدا می‌کرد. در یکی از آغل ها باز شد. چند نفر اسیر خمیده زدند بیرون. - برمی گردیم اردوگاه ... همه با هم ... نشنیدی از تکریت حرف می‌زدند؟ این را یکی از آن اسیرهای تازه وارد گفت. صدایش به پیرمردها می ماند. سنی نداشت. شاید بیست و سه چهار سال. نگهبانی که پشت سرشان بود فریاد کشید نفهمیدم چه گفت. اسیرها جمع شدند تو هم. چشم‌هایشان از ترس گشاده شده بود. یکی از بچه ها زیر لب گفت - تکریت بی تکریت .... گورمان همین جا است. گله وار راندنمان طرف آغلی که نگهبان به ضربه لگد بازش کرده بود. همه را تو همان آغل جا دادند. با آن که غصه ام گرفته بود؛ ته دلم خوشحال بودم. هفتاد و چهار نفرمان مثل هم بودیم. دل و دهانمان یک چیز می‌گفت. جاسوس و منافق بینمان نبود. بدون آنها اسارت سختی ای نداشت. سه ماه بعد صبح زود شایعه‌ای پچ پچکنان بین اسیرها پیچید - قرار است ببرندمان ... خودم شنیدم ... نگهبان گفت .. کجا .....نگفت. در آن چند ماه شایعه رفتن زیاد شنیده بودم. با آن حال به انتظار نشستم. گوش به زنگ و چشم به دریچه، ساعت ده صبح کلید انداختند به قفل. صدای خشک قفل گوشت تن‌ام را ریز ریز کرد. از جا کنده شدیم و سیخ ایستادیم. در محکم کوبیده شد به دیوار. نگهبان ها ریختند داخل آغل. یک دستشان به دماغ و دهانشان بود. ابروهاشان گره خورده بود به هم. کابل و باتوم را به ساق پای بچه هایی که جلو ایستاده بودند کوبیدند. بعد خنده کنان هی کردنمان بیرون. دو روز بود که بیرون نرفته بودیم. با فریاد نگهبانها ساک‌هایمان را گرفتیم رو شانه‌هایمان. جلو در ورودی قلعه به صف شدیم. همه بهت زده به هم نگاه می‌کردیم. شایعه رفتن به اردوگاه تکریت بود. با فرمان نگهبانها راه افتادیم. چشمم به بندها و آسایشگاه ها بود. به مرده شورخانه های پر از مرده می‌ماندند. با آن حال بدم نمی‌آمد به بند سه، آسایشگاه نه، سری بزنم. نزدیک سیم خاردار دستور توقف دادند. ساک به دوش پشت به اردوگاه سر پا ماندیم. چند دستگاه اتوبوس آن طرف سیم خاردار پارک شده بود. بچه ها افتادند به زمزمه. هر کس چیزی می‌گفت. حتما صلیب سرخ جایمان را فهمیده... می‌خواهند مخفی مان کنند. - صلیب سرخ کجا بود؟ .... دلت خوش است‌ها! - پس کجا می‌برندمان؟ - خدا می‌داند ... آن طرف را نگاه کن ..... به طرفی که مرد می‌گفت نگاه کردم. دو دسته اسیر از طرف بندها به طرف ما سرازیر شده بودند. ساک به دوش و آماده. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 دیدم داره در بدر دنبال سربند یا زهرا می‌گرده، بهش گوشزد کردم که همه سربندها برای ما مقدس هستند... سید میرحسین گفت: "درست میگی، آفرین، اما بدان که هر کسی به فراخور حال و دلش... ما سادات، عاشق مادرمان حضرت فاطمه الزهرا(س) هستیم من دیشب خواب عجیبی دیدم، آقا امام زمان(عج) باشال سبز رنگی به گردن، سربند یا زهرا(س) را بسته به پیشانی ام و بهم گفتند: سلام من را به همرزمانت برسان، بگو قدر خودشان را بدانند" شهید سید حسین شبستانی شهادت: کربلای ۴ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔸 حاج صادق آهنگران ای یکه سوار شرف ای مردتر از مرد        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 بخشی از دعای کمیل و نوحه خوانی حاج صادق آهنگران جنگ است جنگ سرنوشت ای سپاه قرآن        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ساخت تجهیزات ضد شیمیایی ۳ شاهکاری دیگر برای عملیات خیبر ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ عضویت در کانال حماسه جنوب @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 شاهد عینی عملیات غیوراصلی2⃣ خاطرات غلامرضا رمضانی ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔹 مقدمه ۲  لشکر ۹ زرهی عراق که بالغ بر ۲۰ هزار نیرو داشت با سرعت در جاده حمیدیه-اهواز به پیش می‌رفت تا این که ناگهان ۲۸ نفر از نیروهای شهادت طلب بسیجی و پاسدار که سروان غیور اصلی فرماندهی آنها را بر عهده داشت در ۱۵ کیلومتر مانده به شهر به آنها حمله کردند و رزم شدیدی در گرفت.  در تمام طول شب نیروهای ایرانی با سرسختی از ارتش بعث تلفات سنگینی گرفته و آنان را متوقف ساختند و صبح فردا که نیروهای هوانیروز به آنان ملحق شدند توانستند یگان های عراقی را به عقب برانند. این اولین عملیات نیروهای ایرانی در طول جنگ با صدام بود که شکست استراتژی عراق برای تصرف سریع خوزستان را رقم زد. نیروهای زیادی از لشکر ۹ زرهی عراق کشته شدند و تانک های بسیاری منهدم گشت و چند تانک نیز در مزارع حمیدیه به غنیمت درآمد و نظامیان بعثی ۹۰ کیلومتر(تا بستان) عقب نشینی کردند و حمیدیه و سوسنگرد آزاد شد. این عملیات نقطه عطف بسیار مهمی در تاریخ جنگ ۸ ساله صدام علیه ایران به شمار می رود که نتایج مهمی در پی داشت. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 طنز جبهه «سنگر قُلدرها» ۳ •┈••✾✾••┈• 🔸 «قوطی نوشابه» در اواخر جنگ در عملیات بیت‌المقدس هفت همراه غذا نوشابه قوطی به نام کوثر می‌دادند. قوطی‌های خالی خیلی زیاد شده بودند. بچه‌ها گفتند: _ شنیدیم این قوطی‌ها آلومینیومه. خوبه اونا رو به شهر ببریم بفروشیم و با پولش شربتی چیزی برای گردان بخریم. این جریان به گوش سیف‌الله رسید. فوراً دست بکار شد و بچه‌های گروهان را وادار کرد قوطی‌ها رو جمع کردند. هفت گونی سه خط بزرگ شد. صبح اول وقت به همراه جمشید دوتایی گونی‌ها رو پشت ماشین گذاشتند و به سه راه خرمشهر اهواز بردند تا بفروشند. وقتی قوطی‌ها رو به ضایعاتی‌ها نشان دادند، گفتند: _ وُلِک این قوطی‌ها که آلومینیوم نیستند. فقط همین گیره که برای باز کردن دربش هست، آلومینیومه. گیره‌های همه هفت گونی قوطی‌ روی هم ربع کیلو نمی‌شد. دست از پا درازتر به محل گردان برگشتند. صبح که بلند شدم متوجه گونی‌های قوطی نوشابه شدم که پشت سنگر ما گذاشته‌اند. پرسیدم: _ سیف‌الله چی شد؟ چرا همه قوطی‌ها رو برگردوندید؟ وقتی ماجرای گیره درب قوطی‌ها رو تعریف کرد کلی باهم خندیدیم. گفتم: _ ما منتظر شربت‌آلات بودیم‌. کلی شکم‌مون رو صابون زده بودیم. چی فکر کردیم. چی شد. راوی: زنده‌یاد حاج حیدر رنگبست        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ✍حسن تقی‌زاده بهبهانی   @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت بیست و ششم بغیر از مغازه حاج عباسی یه مغازه دیگه هم لوازم خانگی می‌اورد به اسم زمانی. مغازه آقای زمانی هم پر بود از رادیو و تلویزیون و یخچال. معمولا یه تلویزیون رنگی بزرگ هم روشن بود و برنامه ها و فیلم‌های کانال ۱ و ۲ را نمایش می‌داد. آقام عاشق کشتی و بوکس بود، یه شب سر سفره شام بهم گفت امشب زود بخواب فردا صبح زود باید بریم مغازه، محمدعلی کلی با جورج فورمن مسابقه داره. صبح زود قبل از اذان صبح، هوا تاریک بود رفتیم مغازه. من خوابم میومد آقام می‌گفت حتما مسابقه کلی طول می‌کشه و چون می‌خواست تمام مسابقه را ببینه نمازش را توی مغازه خوند. توی مغازه آقای زمانی مسابقه را میدید و با هر هوک یا آپارکاد کلی هورا می‌کشید و صلوات می‌فرستاد و بعد از پیروزی کلی به مردم شیرینی داد و این برای من خیلی عجیب بود، آقام می‌گفت کلی یه بوکسور شیعه است باید ازش طرفداری کنیم. دومین اتفاق، شاگردی در مغازه عطاری آقام بود. حضورم در مغازه باعث چندین اثر شد. حالا دیگه من یه بچه محصل سیاه سوخته کوتاه قد نبودم بلکه یه فروشنده بودم و می‌تونستم با مشتری‌ها از یه موضع تقریبا مساوی صحبت کنم، یاد گرفتم چه جوری با مردم مدارا کنم، برخورد آزادانه با مردم و مشتریها، گاهی شنیدن درد دلهای مردم، گاهی دیدن فسادهای حاکم بر جامعه، استقلال شخصیت، خصوصا وقتی‌که آقام نبود و به تنهایی مغازه را می‌چرخوندم و از همه مهمتر حقوق هفتگی که می‌گرفتم. هر روز ساعت ۶ صبح، زودتر از بصدا دراومدن فیدوس پالایشگاه و سرازیر شدن کارگران شرکتی با دوچرخه های انگلیسی‌شون کف خیابونهای آبادان، با فریاد آقام از خواب می‌پریدم، بسرعت لباس می‌پوشیدم و کتابها را می‌زدم زیر بغلم و دوان دوان خودم را به مغازه می‌رسوندم. مغازه را باز می‌کردم و اجناس را می‌چیدم، بعلت اینکه کوچولو بودم برای جابجا کردن گونی های ادویه مجبور بودم بغلشون کنم و با زور و زحمت تکونشون بدم. همین امر باعث می‌شد تمام لباس‌هام آغشته به ادویه جات بشوند. آقام هم نیم‌ساعت بعد یا کمی کمتر و بیشتر میومد مغازه و در حالیکه یه کیک یا نون و پنیر به دندون گرفته بودم خودم را به مدرسه می‌رسوندم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 هرکس به اتاقش مےآمد از پشت میز بلند مےشد و درجلو فرد می نشست و کارهایشان را انجـام می داد. یک روز از او پرسیـدم کہ چرا پشت میز کارهایش را انجام نمےدهد؟ با لبخنــد همیشگے اش گفت : برادر من ! میز ریاست یک حال و هوای خاصے دارد که آدم را می گیرد. پشت آن میز من رئیسم و مخاطبم ارباب رجوع هستن، من مےآیم این طرف و کنار مردم مےنشینم تا توی آن حال و هوای خاص با آنها برخورد نکنم، این طرف میز من برادر مردم هستم و مثل یک برادر به مشکلاتشان رسیدگی مےکنم... پ.ن؛ چقدر فاصله گرفتند برخی مسؤلین از این روحیه اخلاص و تواضع... روایت همرزم شهید ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۶۹ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ صدای موتور اتوبوسها بلند شد. ما را هل دادند طرف در ورودی. به یک صف شدیم. اسیرهایی که از بندها آمده بودند پشت سر ما ایستادند. صد و سی نفری می‌شدند. با یک ضربه کابل که به پشتمان کوبیده می‌شد می دویدیم طرف اتوبوسها. با حرکت اتوبوس آخرین نگاه را از پشت پرده های کلفت به اردوگاه انداختم. بیست و نه ماه در آنجا زندانی بودم. رو صندلی نرم اتوبوس لم دادم. احساس آرامش تو وجودم ریخته شد. دیگر برایم فرقی نمی‌کرد کجا ببرندمان. با اسم استان دیاله سر چرخاندم. نگهبان دهانش را بست سر تکان داد و نگاه کرد به دوستش. مرد آهسته گفت "زندان". همه سر چرخاندند به طرف مرد. نیشش را تا بناگوش باز کرد و شانه بالا انداخت. غم تو صورت بچه ها پر شد. آهی از ته دل کشیدند. خودم را برای یک زندگی پر از رنج و مشقت دیگر آماده کردم. - چه می‌خواهند بر سرمان بیاورند؟ ... نگاه کردم به دست‌هایم. طناب پیچ نشده بودند. چشم هایم را مالش دادم. یعنی خواب نیستم ... دست‌ها و چشم‌هایم باز هستند. نگاه کردم به راننده. دمغ بود. آهسته پرده را کنار زدم. نگهبان نگاهم کرد و چیزی نگفت. پیشانی چسباندم به شیشه. پاییز چنگ انداخته بود تو بیابانها و خرابه‌های اطراف جاده. از خدا خواستم روز پانزدهم مهرماه سال شصت هشت برایمان خوش یوم باشد. اتوبوس سرعت گرفت. زل زدم به تابلویی که تو جاده کج شده بود. کلمه بغداد چشم‌هایم را پر کرد. سر چرخاندم به طرف بغل دستی ام. با صورت رنگ پریده در خواب عمیقی فرو رفته بود. یکهو به یاد زندان الرشيد بغداد افتادم. پشتم لرزید. تو گوشم پر شد از فریاد. عرق سردی رو پیشانی ام نشست. زل زدم به بیرون. روستاهایی که به خرابه می‌ماندند. تندتند از جلو چشم‌هایم گذشتند. - پس آن آبادی‌هایی که تو تلویزیون نشانمان می‌دادند کجا هستند؟ بعد از خرابه‌ها اطراف جاده پر شد از درخت. یک دل سیر تماشایشان کردم. به یاد روزهای دانشجویی ام افتادم. روزهایی که درس عملی داشتیم. کشاورزی خوانده بودم. از خاک گرفته تا برگ درختها را زیر میکروسکوپ برده بودم. احساس کردم صدایم میزنند. بیا ما را هرس کن. دست کشیدم رو شیشه . از آنجا نوازششان کردم. باد صدایشان را با خود آورد. نامفهوم و گنگ از بغداد گذشتیم. چنان با سرعت که حتی ندیدمش. هفت ساعت رو صندلی نشستن خسته ام کرده بود. رسیدیم به اردوگاه هجده یا همان بقعوبه از استان دیاله. اتوبوس جلو چهار دیواری ای ترمز زد. پیاده مان کردند. زیاد بودیم. از اردوگاههای دوازده و شانزده هم بودند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 امام و فرماندهی در دفاع مقدس ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔸 پس از شکست عملیات بدر، فشارها علیه محسن رضایی زیاد شده بود و امام به آقای خامنه ای گفته بود شنیده ام آقای دوزدوزانی ادعا جمع می کند تا مرا در فشار بگذارند که فرمانده سپاه را عوض کنم. "بگویید سرجایش بنشیند والا من جمله ای خواهم گفت." آقای خامنه ای، هم به دوزدوزانی گفت و هم در نمازجمعه گفتند: 🔻«وقتی امام یک نفر را به عنوان فرمانده گذاشت دیگر همه باید اطاعت کنند. حتی اگر چوب باشد. معنای ولایت پذیری این است.» "روایتی از زندگی و زمانه آیت الله سید علی خامنه ای" @defae_moghadas 🍂 ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 یک دقیقه خاطره از زیبایی‌های بی‌نظیر دوران دفاع مقدس ۴۸ فرشته، ۴۸ کمپوت ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ عضویت در کانال حماسه جنوب @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂