eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۷۱ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ چهل و پنج روز خوشی از دماغمان درآمد. ترس تو جانم چنگ انداخته بود. مانده بودم قلعه بقعوبه چه جور جایی می‌تواند باشد. - به تو خوشی نیامده. چه طور با این همه سن دوباره تو تله افتادی داش اسدالله. قلعه تو همان اردوگاه هجده بود. از آسایشگاه ما تا آنجا راه زیادی نبود. شاید سیصد متر. شباهت زیادی به قلعه تکریت داشت. با این تفاوت که سه سلول اولی‌اش نود نفر را در خودش جا می‌داد. به آسایشگاه می‌ماند. سلولهای بعدی شش نفره، هشت نفره و دوازده نفره بودند. پنجره و در سلول‌ها به راهروی باریکی باز می‌شد. خبر گرفتن برایمان سخت بود. مگر این که‌کسی اتفاقی از جلوی سلولمان می گذشت. البته اگر جرأت داشت حرف بزند. یوسف مسیحی زهره چشمی از اسیرها گرفته بود که حد نداشت. از نگاه او و فرمانده اردوگاه، من و بقیه خلافکار بودیم. پرونده مان زیر دستشان بود ... ریز کارهایمان را از تکریت فرستاده بودند آنجا. حرف اضافی می‌زدیم کوبیده می‌شد تو دهانمان - می فهمید یا نه؟ در هیچ جا آمار شما ثبت نشده ... از هر صد نفر شما پنج نفرتان مرده اید. .... مفقود یعنی مرده... به زندانبان‌ها اجازه این کار را داده ام. خیلی زود یوسف را هم می شناسید. فرمانده آن قدر حرف زد تا دهانش کف کرد. چشم ما به کابل تو دستش بود. کلفت بود و بلند. با آمدن یوسف مسیحی در جا خشک‌مان زد. صورت سیاهش به جانی‌ها می‌ماند اما به عدنان و علی آمریکایی تکریت نمی‌رسید. ترسیدم جز آن پنج نفر باشم. کی به کی بود. از همان دقیقه اول ورودمان شکنجه شروع شد. انداختن‌مان تو یکی از سلول‌ها. بی آب و غذا. سه روز باید همانجا می ماندیم. فکرش هم دیوانه مان می‌کرد. بچه‌های قدیمی به دادمان رسیدند. نان و آب سهمیه شان را به ما می‌دادند. آن هم با هزار ترس و وحشت. یک روز بی خبر کشیدندمان بیرون. تو محوطه به صف شدیم. دقیقا سیصد و چهل و چهار نفر وحشت برمان داشته بود. فکر کردم مرده هایی هستیم که فرمانده گفته بود. سعی کردم اطلاعاتی به دست بیاورم. کسی نمی‌دانست چرا جمع مان کرده اند. زل زده بودیم به صورت یوسف مسیحی. به سنگ می‌ماند. عینهو دلش. از تصور این که چه طور دست و پای ما تو پوست گردو مانده قند تو دلش آب می‌شد. یکهو صدای نخراشیده اش بلند شد. - شما لیاقت آسایشگاه را ندارید. ... قلعه هم پر است ... می‌فرستم تان تو سوله. فرستادنمان به سوله. چندان طولی نکشید. همه اش یک نصفه روز. مانده بودم این کارشان برای چه است؟ . خیلی زود فهمیدم. می خواستند ما بسیجی‌ها را با سربازان ارتش قاتی کنند. دو فرهنگ متفاوت می‌توانست درگیری به بار بیاورد. تفریح بدی نبود برای عراقی ها. به جان هم افتادن ما برایشان دیدن داشت. - هی پیری چه مرگت است ... به چه فکر می‌کنی؟ - به هیچی... گوشم به حرفهای شما بود. هزار و دویست نفر سرباز را تو هر سوله جا داده بودند. سه تا از سوله ها پر بود. همه جوان بودند. ما را بین آنها پخش کردند. سوله ها وضع خوبی نداشتند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 حسرت ژاپنی‌ها ┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔻 یادش بخیر! اون موقع‌ها هم همه چی پارتی بازی بود. 😤 و تا به دل نمی نشستی به جبهه راهت نمی دادن 😔 می گفتیم - بابا! می خوایم جون بدیم ، می‌خوایم برا رزمنده ها خشاب پر کنیم ولی جواب همون بود که بود. - حالا ما بچه سالیم، چرا باباهای ما رو نمی برید....؟ خیلی که بهمون فشار می اومد می گفتیم، - یعنی به درد گونی سنگر هم نمی خوریم! 😳😭 - الانه خیلی عجیبه، نه؟😊 - الان بله، ولی اون موقع نه اصلاً، به اوج یه فرهنگی چنگ انداخته بودیم که ژاپنی ها چپ چپ نگامون می‌کرد.😵‍💫 راستی کجاش عجیبه؟ ها....کجاش؟ کافیه یکم وجدانی بشیم..... همین ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ عضویت در کانال حماسه جنوب @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 از جنگ ۵۹ قاب ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ عضویت در کانال حماسه جنوب @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 شاهد عینی عملیات غیوراصلی5⃣ خاطرات غلامرضا رمضانی ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ ✍ در این عملیات فقط ۷ عدد آرپی‌جی داشتیم که تازه از صندوق در آورده بودند و بقیه افراد تفنگ و نارنجک تفنگی داشتند. قبضه بنده هم یه آرپی‌جی دوربین‌دار و احتمالا دید درشب بود. عملیات ساعت یک بامداد بود. ابتدا شهید غیور همه نیروها رو آرایش نظامی داد. دو ردیف شدیم. یک آرپی‌جی و یک کمکی که کمکی من شهید حمید معیریان بود. غیور اصلی قبلا ما را در دوره های سپاه آموزش داده بود. آنروزها دوره اول سپاه بودیم. محل آموزش ما در دانشگاه کشاورزی پلاثانی در جاده اهواز شوشتر بود. دوره ما فکر می‌کنم دوره سوم سپاه بود که شهید حسین علم‌الهدی و حمید کاشانی، شهید غیور اصلی را آوردند در آنجا و معرفی کردند و خصوصیات ایشان بسیار تعریف کردند. در زمان معرفی برادر محمد بلالی داشت بچه‌ها را ورزش می‌داد و شعار می‌داد. بقیه هم با شور و حال خاصی جواب می‌دادند. هنوز که ۶نوز است، صدایشان گوشم را نوازش می‌دهد. - کو شیر؟ - کو یوزه پلنگ؟ - کو نهنگ؟ - پاسدار خمینی، از همه برتر است. حسین علم‌الهدی و حمید کاشانی و غیور اصلی هم نگارگر این صحنه بودند. شهید حسین علم‌الهدی گفت روایت است که پیامبر صلی الله علیه وآله وقتی وارد زمین ورزش رزمندگان می‌شد کفش هایش را در می‌آورد و می‌گفت این زمین تبرکه. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 دهلاویه 🌹؛ سیدابوالفضل کاظمی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 پاییز ۱۳۵۹ / دشت آزادگان، جبهه دهلاویه «اوضاع وخیم شده بود. عراق داشت خاک دشت را توبره می‌کرد. دکتر چمران بیسیم زد و از عقب مهمات خواست. اما دشمن ما را دور زده بود و داشت از پشت سر می آمد. کسی هم نبود که از حلقه محاصره بتواند رد شود و مهمات را به خط مقدم دهلاویه برساند. دکتر گفت که این کار فقط کار عباس است. عباس زاغی را می گفت. خیلی شجاع بود. عباس پشت بیسیم با دکتر صحبت کرد. یک ساعت بعد، عباس را دیدیم که پشت رل، گرد و خاک کنان آمد. فوراً مهمات را از ماشین خارج کردیم تا آتش به‌شان نخورد. دکتر گفت که باید هر طور شده، جلوی‌شان را بگیریم. روز بعد وقتی داشتیم با دکتر و سرگرد ایرج رستمی می‌رفتیم محور «طراح»، ماشین عباس را در جاده دیدیم که با گلوله مستقیم تانک منفجر شده و جنازه عباس از هم پاشیده بود. فرصت نداشتیم جنازه اش را عقب ببریم و مجبور شدیم همان جا بگذاریمش. صبح روز بعد، تانکهای عراقی دهلاویه را زیر آتش گرفتند. می خواستند از خط عبور کنند اما دکتر که احتمال این پانک را می داد، موتورسوارها را آماده کرده بود تا آر‌پی‌جی زن‌ها را ببرند جلو. ساعت ۹ صبح حمله شان شروع شد. از هر طرف می آمدند. موتورسوارها، موتورها را دستکاری کرده بودند تا صدای کمتری بدهند. زیر آتش می‌رفتند جلو. بعد موتور را می خواباندند زمین و با آر‌پی‌جی شلیک می کردند. به بچه ها گفته بودم هوای شان را با تیربار داشته باشند. طولی نکشید که دشت پر شد از لاشه های سوخته تانک‌ها. یکی از موتور سوارها شهید شد و جلیل نقاد هم ترکش خورد. ظهر که شد، تانک‌ها عقب نشستند و لودرها خاکریزها را دوباره محکم کردند و دهلاویه همچنان بین ما و دشمن ماند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas 🍂
🍂 طنز جبهه «سنگر قُلدرها» ۵ •┈••✾✾••┈• 🔸 «نوشابه تگری» ظهر بود. وارد سنگر قلدرها شدم. همه خم شده بودند و دستشان را تا آرنج توی قوطی ۱۷ کیلویی پر از آب یخ کرده بودند. پرسیدم: _ چرا همه دستتون رو توی آب یخ کردین؟ _ نوشابه‌هامون رو گذاشتیم سرد بشه. _ خوب بذارین سرد بشه. _ چی میگی؟ اگه دستمون رو از روش برادریم، فوراً نوشابه تک می‌خوره و خورده میشه. _ چرا دستاتون رو هی عوض می‌کنین؟ _ برای اینکه دستمون یخ می‌کنه اما نوشابه هنوز سرد نشده! حجت‌الله که حوصله‌اش سر رفته بود، نوشابه خودش رو خورد و گفت: - من حوصله ندارم صبر کنم تا سرد بشه. همه حاضر بودند دستشان یخ کند اما جرئت نداشتند دستشان را از روی نوشابه بردارند. چون فوراً به سرقت می‌رفت و خورده می‌شد. راوی: زنده‌یاد حاج حیدر رنگبست        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ✍حسن تقی‌زاده بهبهانی   @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
از شهید آوینی پرسیدند:شهدا چه ویژگی خاصی داشتند که به این مقام رسیدند؟؟ گفت: یکی را دیدم سه روز در هوای گرم خط مقدم جبهه روزه گرفته بود؛ هرچه از او سوال کردم برادر روزه مستحبی در این شرایط واجب نیس خودت را چرا اذیت میکنی؟!جواب نداد... وقتی شهید شد دفترچه خاطراتش را ورق میزدم نوشته بود: خب اقا مجید یک سیب اضافه خوردی جریمه میشی سه روز، روزه بگیری تا نفس سرکش را مهار کرده باشی...!        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂