eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 طنز جبهه کره خرهای بی ترمز •┈••✾✾••┈• 🔸 جاسم بنی رشید خبر داد دوتا کره خر پیدا کرده و آورده پشت چادرها، رگ شیطنت و بازیگوشیم جنبید، با جاسم سوار کره خرها شدیم و هی شون کردم. خوب میدویدن، لابلای تپه ها می‌گشتیم، یهویی از یه تپه ایی سرازیر شدیم، چشم تون روز بد نبینه، تمام نیروهای تیپ به صف ایستاده بودن و مراسم صبحگاه در حال انجام بود. حمید سرخیلی، معاون تیپ در حال سخنرانی بود که ما با کره خرها از تپه سرازیر شدیم. بلد نبودم ترمزشون را بگیرم یا اینکه برشون گردونم، بسرعت بسمت محل صبحگاه می‌دویدن، مجبور شدم خودم را پرت کنم پایین و فرار کنم. لباسهام را عوض کردم و زیرپتوها قایم شدم، اومدن و پیدام کردن. تحت الحفظ بردنم سنگر فرمانده تیپ. 🔸 قسمتی از خاطرات " شیطنتهای بی پایان " عزت الله نصاری        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄   @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت هفتادم دبیر دینی مون آقای سلطانی، حسابی باهاش رفیق شدم، از بحثهایی که میکنم خوشش میاد و از اینکه سطح مطالعه ی خوبی دارم خوشحاله. خونه شون نزدیک درمانگاه اقباله و نزدیک به خیابون سیاحی. هر روز بعد از تعطیل شدن مدرسه با همدیگه میریم و توی راه هم با هم گفتگو می‌کنیم. وقتی دید خیلی اهل کتاب و مطالعه هستم بهم پیشنهاد کرد کتابهای مرتضی مطهری را بخونم. آقای برفی دریایی دبیر ادبیات، در مورد تاریخ کهن نظریاتش خیلی متعصبانه است و معمولا با همدیگه درگیر می‌شیم. به ساسانیان خیلی تعصب داره. سبزه چهره و با شکمی برآمده و خیلی لات و لوتی صحبت می‌کنه. عینک ریبون را فقط وقتی وارد کلاس میشه از چشم برمیداره. وقتی خودش را معرفی کرد گفت یه بوتیک لباس فروشی توی بازار کویتی‌ها داره. امتحان گرفتنش از همه جالبتره، دم در کلاس میایسته و مراقبت میکنه ناظم یا مدیر سرنرسه، بچه ها هم از روی کتابها می‌نویسن!!! عاقبت آقام تغییر شغل داد و از شغل پر از دردسرهای شیرین عطاری به طلافروشی روی آورد. من و سعید و حجت هم از شاگرد عطاری نجات پیدا کردیم. نه از طلافروشی چیزی بلدم نه خوشم میاد. کمونیستهای خاک بر سر میگن شما خرده بورژوا هستید، نمیدونن بابای بیچاره من چه زجر و ستمی کشیده چقدر تلاش کرده تا به اینجا رسیده. هنوز هم هیچ سرمایه خاصی نداره چه جوری خرده بورژواست؟ بالاخره تلاشهای آقام ثمر داد و آقا شکرالله عطاری همسایه قصد کرده ازدواج کنه. خیلی خوشحاله انگاری برادرش داره ازدواج میکنه. شب سرسفره آقام به ما گفت فردا عصری برید خونه آقا شکرالله برای تدارکات جشن عروسی، هر کاری بهتون گفتن و از دست تون برمیاد انجام بدید. با چندتا از بچه های کفیشه رفتیم خونه شون، پشت فرمانداری آبادان یه خونه ۳ طبقه داره. پذیرایی از مردها را گذاشتن بالای پشت بوم. جعبه های نوشابه و شیرینی ها را بردیم بالا و بعد از چیدن میز و صندلی مهمونها سرازیر شدن. بزن و بکوب شروع شد و ما هم تندوتند پذیرایی می‌کردیم. بر اثر بارندگی‌های شدید و چندروزه، آبادان تحت محاصره سیل قرار گرفت و از مردم برای کمک استمداد خواستن. با تعدادی از بچه ها به جهادسازندگی مراجعه کردیم و توسط یه کمپرسی به جزیره مینو فرستاده شدیم. بوسیله گونی‌های خاک در کنار خونه های مردم سد می‌ساختیم تا از ورود آب به خونه ها جلوگیری کنیم، صاحبان خونه(عربهای جزیره مینو) وقتی هجوم امدادگران را دیدن، با تمام توان و در حد وسع و استطاعتشون پذیرایی می‌کردن. روز بعد بردنمون پشت خیابان سیاحی. سطح بهمنشیر بحد وحشتناکی بالا آومده، چندصد نفر هستیم و با سرعت در حال تقویت دیواره ی رودخانه. هواداران مجاهدین و چریکهای فدایی هم مقداری آرد و گندم و اینجور چیزها برای مردم آوردن، بی معرفتها آرد و گندم را از فرمانداری آبادان گرفتن بعد آرم سازمان خودشون را زدن روشون و به مردم میدن. یکی از خانواده ها وقتی آرم چریکها را دید کیسه آرد را تحویل نگرفت. می‌گفت شما کمونیست هستید و نجسید. چند روزی مدارس را تعطیل کردیم و توی جهاد کار کردیم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۳۵ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 یکی از مهمترین محورهای استراتژیکی حمله در صورت وقوع جنگ به ایران عبور از مرز شرق بصره به سمت بندر مهم خرمشهر است که تنها یازده کیلومتر از پاسگاه مرزی شلمچه فاصله دارد. این بندر از نظر نظامی ضعیف ترین و آسیب پذیرترین منطقه در جبهه ایران محسوب می‌شد که با نگاهی گذرا به نقشه قابل بررسی است. چنانچه اهمیت معنوی و سیاسی این شهر در نظر گرفته شود به سختی میتوان تصور کرد که صدام چنین فرصت طلایی را از دست دهد، به خصوص که آرزو داشت روزی عبدالناصر دوم جهان عرب شود. به طور دقیق نمیدانم که اشغال شهر خرمشهر از اهداف تعیین شده قبل از شروع جنگ بود یا اینکه موضع گیریهای پیش بینی نشده ایران در قبال آتش بس و بحرانی که نیروهای عراقی خود را با آن مواجه دیدند دستیابی به این هدف را فرض و واجب کرد، به هر حال آنهایی که با ماهیت تجاوزکارانه و بیماری خودبزرگ بینی صدام آشنایی دارند، می توانند چنین نتیجه گیری کنند که او رویای سیطره بر تمامی خوزستان و نه فقط خرمشهر را، در سر داشت. در دو هفته نخست جنگ، ارتش عراق بندر خرمشهر را محاصره و به طور کامل تحت کنترل خود درآورد. بدین ترتیب جاده اهواز به خرمشهر قطع شد و چیزی جز تنها پل ارتباطی با دیگر بخشهای ایران باقی نماند جز هسته های مقاومت. بقیه مردم، شهر را ترک کردند. آنچه بار دیگر ما را به تعجب وا میداشت عدم حضور یگانهای نظامی ایران در آن منطقه بود. پس از مدتی دستور هجوم به داخل شهر و اشغال آن صادر گردید. صدور فرمان، ساده بود ولی اجرای آن برای نیروهای مهاجم بسیار دشوار به نظر می‌رسید. مسئولیت اجرای دستور به عهده تیپ ۳۳ نیروهای ویژه بود که یگانهای زرهی و آتشبارهای گردان توپخانه از این نیرو پشتیبانی می‌کردند. افراد این تیپ به یکی از شدیدترین نبردهای خیابانی وارد شدند. نبردی شهری که نظامیان با پیچیدگی ها و خطرات آن به خوبی آشنا هستند. افراد تیپ بعد از به دست گرفتن کنترل منطقه و پاکسازی آن از هسته‌های مقاومت به سمت منطقه دیگر به راه افتادند تا آنجا را نیز پاکسازی کنند اما با ناباوری دیدند که این هسته ها در منطقه ای که پیش تر پاکسازی شده بود، وجود دارد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۲۸ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 فردای آن شب علی آقا مهمان داشت. تعدادی از نیروهایش بودند و چند نفری از فامیلهای ما. مردها در طبقه دوم خانه همسایه، نشسته بودند و زنها در خانه ما. شام را از بیرون آوردند. بعد از شام یکی از دوستان علی آقا شروع کرد به مداحی. صدای صلواتشان که بالا می آمد ما زنها هم صلوات می‌فرستادیم. کمی بعد از شام مردها خداحافظی کردند و رفتند. به همین زودی مراسم ساده و بی آلایش ازدواج ما تمام و زندگی مشترکمان آغاز شد. منصوره خانم و آقا ناصر و امیر آقا خانه ما ماندند. منصوره خانم علاقه عجیبی به بچه هایش داشت. با اینکه حالش خوب نبود، مسئول پخت و پز شد. نظافت خانه و جارو و شستن ظرفها و پاک کردن سبزی به عهده من بود. امیر آقا هم خرید خانه را انجام می داد. امیر آقا پسر مهربان و آرامی بود و نسبت به همه ما بسیار عاطفی. گاهی منصوره خانم تا ظهر برای خرید چهار پنج بار او را بیرون می فرستاد. هیچ وقت نشنیدم اعتراضی بکند یا چیزی بگوید، مثلا چرا همه خریدها را یکباره نمی‌گویید. بعد از چهار روز منصوره خانم و بقیه به خانه خودشان رفتند. آن روز من تنها ماندم. اولین باری بود که خودم غذا می پختم. برای ناهار پلو با کباب تابه ای گذاشتم. نزدیک ظهر بود. بوی کباب خانه را برداشته بود. صدای زنگ در آمد. پشت در رفتم و پرسیدم: «کیه؟» علی آقا بود گفت: «منم مهمان داریم.» دویدم و چادر سر کردم و در را باز کردم. علی آقا با یکی از دوستانش یا الله گویان آمدند تو. بعد از خوشامدگویی رفتم توی آشپزخانه. علی آقا به دنبالم آمد. اوقاتم کمی تلخ بود. گفتم: «شما که می‌خواستید مهمون بیارید کاشکی زودتر به من خبر می‌دادین!» خندید و گفت:« یه نفر مهمان که اطلاع دادن نداره. یعنی یه لقمه نان و پنیر هم نیست ما بخوریم!» گفتم: «چرا، اما من خودم خجالت می‌کشم.» با خونسردی گفت:«اصلا» به خاطر این چیزا خجالت نکش به ما ناهار هم ندی، ما گله نمی‌کنیم یه جای خلوت می‌شینیم، راجع به کارای خودمان حرف می‌زنیم. یه لقمه نان و پنیر و یه استکان چای شیرین به ما بدی، کلّی ممنون و مدیونت می‌شیم.» با جواب علی آقا خلع سلاح شده بودم به شوخی گفت: «حالا چی پخته‌ی؟ چه بو برنگی راه انداخته‌ی، گلم.» گفتم: «پلو و کباب تابه ای.» نفس عمیقی کشید و گفت:«به به والله زن خوب نعمته. هر کی نداره باخته.» خندیدم و سفره را به دستش دادم. ناهارمان به اندازه بود. آنها توی هال غذا خوردند و من توی آشپزخانه. سفره مان پُر بود از نعمت سبزی و ماست و خربزه، نوشابه هم داشتیم. یاد حرف مادر افتادم: «مهمان روزیش رو با خودش می آره.» فصل پنجم: كُلُم یک هفته از زندگی مشترکمان می‌گذشت یک روز صبح علی علی آقا بعد از نماز صبح گفت: «زهرا خانم من امروز باید برم. ساکم کجاست؟» با تعجب پرسیدم: «کجا؟» خندید و گفت: «خانۀ عمو شجاع. خب كُلم منطقه. من به جز جبهه کجا دارم برم!» با دلخوری نگاهش کردم. - نمی شه کمی دیرتر بری؟ - نه... دشمن نامردی کرده ساکش را بستم حوله و وسایل شخصی و چند پیراهن و شلوار و کمی میوه و تنقلات برایش گذاشتم گفت: «اینجاست که فرق آدم متأهل معلوم می‌شه. نمردیم و ساک ما هم پر از کمکای مجرد و مردمی شد.» اشک توی چشمهای هر دویمان بازی می‌کرد. علی آقا آدم تو داری بود و خیلی کم احساساتش را به زبان می آورد. خم شد و مشغول بستن بند پوتین هایش شد. ساعت هدیه سر عقد را بسته بود. به دستش گشاد بود. فکر کردم یادم باشد دفعه بعد که برگشت بدهم برایش کوچکش کنند. وقتی سرش را بالا گرفت دیدم چشمها و صورتش تا زیر گلو سرخ شده. صدایش بغض داشت، گفت: «گلم مواظب خودت باش. حلالم کن.» دلم می‌خواست با صدای بلند گریه کنم. دلم میخواست بگویم من را با خودت ببر. توی چشمهایم خیره شد. چشمهای آبی‌اش مثل دریا متلاطم بود. گفتم:«تو هم مواظب خودت باش. شفاعت یادت نره.» یک دفعه بدون اینکه چیزی بگوید از پله ها پایین دوید و همان طور که تندتند و پشت به من می‌رفت، دستش را بالا گرفت و گفت: «گلم، من رفتم. خداحافظ.» •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مثنوی شیعه روضه حضرت زهرا سلام الله علیها 💢 بانوای حاج صادق آهنگران شاعر: محمد رضا آقاسی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۶ ┄┅┅❀┅┅┄ 🔸 شوهرم بعد از آن مجروحیت و بستری در بیمارستان، هنوز بهبودی حاصل نکرده بود که به جبهه بازگشت. هر چه از او خواستیم که بیشتر درمان گردد نپذیرفت و اصلاً گوش نمی داد و می گفت: ما کار خوبی را آغاز کردیم. آسایش را از دشمن سلب کردیم اگر کار متوقف گردد، دشمن دیگر احساس خطر نمی‌کند و لذا ما به جبهه بازگشتیم. شهید دکتر چمران هم بارها برای عیادت شوهرم آمده و او را مورد محبت قرار داده ما دیگر از منطقه جنگی خارج نشدیم اما آن مرد لبنانی را ندیدیم. شاید شهید شده بود و یا به محور دیگری رفت، نمی دانم؟ مقام معظم رهبری و دکتر چمران که آمدند و با کمک شوهرم و دیگر رزمنده ها توانستند با عملیاتی که انجام دادند، سد و خاکریز عراقی ها را بشکنند و آب به سوی نیروهای عراقی سرازیر گردید. دکتر چمران می‌گفت این آبی که به سوی ارتش متجاوز را انداختیم بسیار اثر بخش بود. جلوی پیشروی دشمن را گرفت به ما زمان داد که بتوانیم طرحها و برنامه ریزی های خود را انجام دهیم. با این آب، دشمن مجبور است عقب تر برود و از تصرف اهواز برای همیشه صرف نظر کند. می‌گفت خواهر از این برادرمان عبّاس خوب مواظبت کن. او مرد فداکار جبهه است و علی رغم اینکه مجروح است و هنوز ترکش ها در بدنش مانده است اما به موقع آمد و کمک کرد و توانستیم با کمک او و دیگر برادران سد بزرگ و مرتفع بعثی ها را بشکنیم، آن هم با نیرویی که از چهار نفر تجاوز نمی کرد. ابتکار آب، کار چند لشکر را انجام داد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 دیری فارم آبادان و نجات گاوه های شیرده شرکت نفت شرکت نفت آبادان در هنگامه جنگ جهانی دوم، مزرعه دامداری موسوم به دیری فارم را در آبادان تاسیس و گاوهای شیر ده را از بصره و هندوستان وارد کرد. هدف از تاسیس مزرعه دامداری، تولید گوشت و فراورده های لبنیاتی برای کارکنان بود. شرکت ملی نفت در دهه ۱۳۴۰ خورشیدی برای جلوگیری از تلفات گاوها در حین انتقال با کشتی، دستور داد عملیات انتقال با هواپیما صورت گیرد. گاوهای شیرده را از آلمان وهلند خریداری می کرد و با هواپیما به فرودگاه آبادان انتقال می داد. گاوها تحت نظر واحد دامپزشکی در مزرعه اختصاصی نگهداری می شدند تا با آب و هوای آبادان عادت کنند. سرنوشت گاوها غم انگیز بود. شماری از آنها در آغاز جنگ تحمیلی مورد اصابت خمپاره و موشک قرار گرفتند و تلف شدند. کارکنان پالایشگاه برای انتقال آنها دست به کار شدند. أنها را در استادیوم شهر جمع کردند و سپس به دیگر شهرها انتقال دادند. اغلب به دلیل عدم رسیدگی ذبح شدند. مزرعه ای که به دلیل جنگ جهانی دوم پدید آمد در جنگ عراق علیه ایران از بین رفت. برگرفته از کتاب تاریخ مصور نفت ایران اثر مسعود فروزنده خاطره ای از همکاری در این انتقال 👇
🍂 تخلیه گاوهای دیری فارم راوی بهنام صادقی       ‌‌‍‌‎‌ ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ یک ماشین تریلی شرکت نفت معروف به دافDAF بیرون مسجد بهبهانی ها ایستاده بود. آقای لطفی به ما گفت با این ماشین بروید، من و بهنام رفیعی و احمد دشتی پشت تریلی سوار شدیم و به دیری فارم در حوالی فرودگاه رفتیم. دیری فارم یا مزرعه لبنیات، محل بزرگی بود که یک انبار کاه سرپوشیده بزرگ، محل نگهداری گاوهای شیرده و محل شیردوشی داشت و گاوها بیشتر از نژاد هولشتاین بودن که متعلق به شرکت نفت بود. این گاوها بسیار بزرگ بودند و همگی شماره بر بدنشان داشتند. دوتا پسر نوجوان اهل جزیره در آنجا بودند، یکی شان فارسی خوب حرف می‌زد و دیگری فقط عربی، به ما گفت باید گاوها را منتقل کنیم ایستگاه هفت. تکه چوبی به ما داد و طریقه راه بردن گاوها را یادمان داد. خیلی در کارشان وارد بودند. گاوها را به ترتیبی که نوجوان عرب زبان اشاره می‌کرد وارد تریلی کردیم. بعد فهمیدم که خانوادگی آنها را حمل کرده بودیم تا از وحشی شدنشان جلوگیری کنند. بعد از سوار کردن گاوها به سراغ سطل های فلزی بزرگ حمل شیر رفتیم. به علت قطع برق شیرهای دوشیده شده فاسد شده بودند. تریلی حامل گاوها به آرامی و از طریق پل ایستگاه دوازده بطرف ایستگاه هفت رفتیم. بعد از پاسگاه ژاندارمری و منازل فرهنگیان یک گاراژ بزرگ بود و دو نفر با بیلرسوت شرکت نفت جلوی درب گاراژ ایستاده بودند و گاوها را تخلیه کردیم. بعد از صرف غذا مجددا به دیری فارم برگشتیم. دو نوجوان عرب در محل نبودند، داد و فریاد کردیم، اومدن و گفتن که بعلت اینکه خمپاره زدن در داخل یک گودال قایم شده بودند. دوباره تعدادی از گاوها را به ترتیبی که گذشت سوار کردیم و ایستگاه هفت تحویل شرکتی ها دادیم. روز بعد به دیری فارم رفتیم، پسرهای عرب نبودند و هر چی صداشون زدیم پیداشون نشد. خودمان باقی مانده گاوها را سوار کردیم، تمام مدت می‌ترسیدیم گاوها وحشی بشن، چون نمی دونستیم که کدومشان باهم هستند. راننده هم برخلاف روز قبل که به آرامی می‌رفت، پایش را گذاشته بود روی گاز و هر چه می‌گفتیم آرامتر برو گاوها وحشی میشن گوش نمی‌داد. با ترس از وحشی شدن گاوها رسیدیم ایستگاه هفت. دو تا پسر عرب توی گاراژ بودند و گاوها را پیاده کردیم، به‌ما گفتند دیروز خانواده ها را آوردیم و امروز مجردها را، برای همین خطری نداشتند. وقتی از ترس خودمان گفتیم، خندیدند. رفتار این دو پسر با گاوها خیلی جالب بود. انگاری سال‌هاست باهم دوست بودند. روز سوم ماشین داف ما را به گاراژ برد پسرهای عرب اونجا بودند و ظرف های بزرگ شیر را ردیف کرده بودند. به دلیل اینکه چندین روز شیر آنها دوشیده نشده بود سینه های آنها به طرز وحشتناکی متورم شده بود. به ما گفتند که اگر دوشیده نشوند سینه گاوها میترکد و می‌میرند. دستهایمان را با مایع ضدعفونی شستیم و پسر عرب نحوه ایستادن در کنار گاو و دوشیدن را یادمان داد و دست به‌کار شدیم.       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت هفتادویکم یواش یواش تنش هایی در جامعه خصوصا در آبادان بروز کرد. بمب گذاری و گاهی تیراندازی. بحث خلق عرب خیلی داغ شده، ادعا دارن باید استقلال داشته باشن. تیمسار مدنی وارد قضیه شد و با شدت سرکوبشون کرد. تقریبا هر روز با بمب گذاری و تیراندازی مواجه هستیم. اون روزها معلوم نبود چه جوری درس می‌خونیم چه جوری زندگی می‌کنیم، توی مدرسه بجای درس خوندن بحث می‌کردیم، توی محله بجای فوتبال و ورزش، بحث می‌کردیم، توی بازار بجای کاروکاسبی، مراقب بودیم بمبی منفجر نشه ووو. ننه ام میگه چند روزی بریم شیراز تا اوضاع آرومتر بشه. اونجا بود که اولین بار دیدم چند نفر عراقی اسلحه میاوردن و به روستایی ها می‌دادن. حدود یکهفته گذشت و برگشتیم آبادان. اون گروهی که جداگونه رفته بودن شامل سعید برادرم و سعید یازع و شاهین آل خمیس، متاسفانه توی مسیر ماشین شون واژگون شده و با اوقات تلخ برگشتن. در کشاکش بحثهای داغ کمونیستها و مجاهدین خلق از یه طرف و هواداران جمهوری اسلامی از طرف دیگه، رفراندوم جمهوری اسلامی برگزار شد و مردم به نظام اسلامی رای دادن. امام اعلام کرد مدارس باید باز شوند!!! آخه توی این چندماه چه جوری بریم درس بخونیم؟ رفتم دبیرستان آریا که حالا اسمش را به امام تغییر دادن. سر چهارراه لین یک طبقه بالا تعدادی مغازه است. کلاس اول دبیرستان نشستم و تا اومدیم بفهمیم دبیرستان یعنی چی، امتحانات شروع شد و نمیدونم چه جوری قبول شدم. توی این چندماه چندین گروه ظهور کردن، از کمونیست و چپ گرا تا مسلمون و دینی، همه شون هم ادعا میکنن اونها بودن که انقلاب کردن و اونها دلسوز مردم و کشور هستن. اینقدر حزب و گروه ساخته شده که نمیشه تشخیص داد کدومشون راست میگن کدومشون دروغگ، اکثریتشون هم رهبری امام خمینی را قبول دارن حتی کمونیستهایی که خدا را قبول ندارن. کفیشه هم مثل بقیه ی محلات، مرکز بحث و جدل سیاسی و دینی است، من هم مثل همیشه نخودِ آش. بحثهای بسیار درگیرانه و در نهایت هم هیچ. یکی از مهمترین بحثها، بحث خلقها و قومیتهاست، کمونیستها و بعضی از گروههای اسلامی خواهان استقلال قومیتها هستن، خلق عرب و خلق کرد ووو. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۳۶ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 ایرانی‌ها حمله می‌کنند ولی.... یکی از افسران در پاسخ به این سؤال که این جنگ چه موقع پایان خواهد یافت، گفته بود: «اگر ما بر حق باشیم پیروز خواهیم بود و اگر آنها بر حق باشند به پیروزی دست خواهند یافت.» این پاسخ ساده و روشن از طرف فرمانده یکی از گردانهای توپخانه لشکر شش در هفته های نخست جنگ ابراز شده بود. این سرهنگ به علت ابتلا به ناراحتی دستگاه گوارشی به بیمارستان مراجعه کرد، ولی علت بیماری اش ناراحتی روحی بود. در نخستین روزهای جنگ صدور برگ مرخصی به جز مرخصی استعلاجی به نظامی‌ها ممنوع بود. فرمانده تیپ با درجه سرهنگی نمی توانست حتی یک روز اجازه مرخصی به سربازی بدهد، اما من با عنوان پزشک وظیفه می‌توانستم به سرهنگ ستاد مرخصی استعلاجی بدهم. از این رو افسران خسته که از ماهها قبل خانواده هایشان را ندیده بودند به بیمارستان مراجعه می‌کردند. بیشتر آنها از ناراحتی های روحی رنج می بردند، این عوارض موجب پیدایش بیماریهای دیگری از قبیل زخم معده، دل پیچه و ناراحتی گوارشی می‌شد. روزی سرهنگی با ناراحتی شدید به درمانگاه مراجعه کرد. او ریش بلندی داشت که از نظر مقررات ارتش عراق به خصوص دژبانی ممنوع بود. علایم ترس و اضطراب در چهره اش هویدا بود. از ما خواست اتاق معاینه را خلوت کنیم. با گریه و یأس و ناامیدی از زندگی صحبت می کرد. می گفت که نماز می‌خواند. هر روز قرآن تلاوت می‌کند و از خدا می خواهد که او را تندرست گرداند. با این حال اوضاع و احوالش روز به روز آشفته تر میشود و احساس می‌کند که رو به تحلیل می‌رود. پس از ابراز همدردی و آرام کردن وی او را به بیمارستان نظامی الرشيد بغداد اعزام کردیم. فعالیت بخش روانی در طول جنگ رو به شدت گذاشته بود. در این روزها اتفاقات تلخ و رقت باری رخ میداد. فرمانده ای در نیمه های شب با وحشت از خواب پریده و فریاد میزد: "ایرانی‌ها نزدیک شده اند. ایرانی ها حمله ور شده اند." فرمانده با این تصور نیروهای تحت فرمانش را تا صبح به حال آماده باش نگه داشت. یا فرمانده گردان توپخانه که به حالت جنون درآمده بود، به سربازانش دستور می‌داد که به سوی نیروهای مهاجم خیالی آتش بگشایند. تمامی این پدیدهها نشانگر بروز بیماری جدیدی بود که با ادامه جنگ شدت می یافت، تا جایی که اداره امور درمانی وزارت دفاع نام گوشه نشینان جنگ را به آنها اطلاق کرد. این نتیجه منطقی تضادی درونی است. عقل حکم می‌کند که ایرانی ها ملتی مسلمان هستند و ریختن خون آنها جایز نیست، زیرا پروندهٔ اعمال مرتکبین را در روز قیامت سنگین تر می‌کند. همچنین این بیماری ناشی از عدم اعتقاد کامل به حقانیت این جنگ علیه ایران بود که بی شک مجازاتی الهی در حق کسانی است که دستشان به خون مسلمانان آغشته می‌گردد. با اینکه شیوع و گسترش این بیماری در جنگ ها عمومیت دارد، ولی هرگاه حجم شیوع بیماری از حد متعارف تجاوز کند، معضلی به وجود می آورد که باید در فکر راه علاج بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۲۹ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 چهار روزی می‌شد رفته بود. من از همان روز اول به خانه مادرم رفته بودم. عصر بود زنگ زدند. آن روز از صبح که بیدار شده بودم، یک طور خاصی بودم. یک لحظه حالم خوب بود و دلشوره ای عجیب به دلم می افتاد. دست و دلم به کاری نمی‌رفت. حال عجیبی داشتم. خودم هم نمی‌دانستم چه ام شده. همین که زنگ در به صدا درآمد، پابرهنه دویدم درحالیکه زیر لب به خدا التماس می‌کردم: «خدایا به علی آقا چیزی نشده باشه. خدایا، علی آقا سالم باشه. کسی که پشت دره خبر بدی نیاورده باشه.» در را که باز کردم از تعجب میخکوب شدم. دهانم به سلام باز نمی شد. علی آقا بود. شاد و خندان بدون زخمی بر سر و صورت و دست و پا. کنار رفتم تا داخل شود. ساکش را از دستش گرفتم. خندید و گفت: «کمکای مردمی تمام شد.» گفتم: «نوش جون.» پرسید: «کی هست؟» - همه وقتی دور هم نشستیم و مادر برایمان چای آورد، علی آقا گفت:« از منطقه برای زیارت امام به تهران رفتیم، متأسفانه توفیق نداشتیم. داریم دوباره بر می‌گردیم. گفتم یه سری به شما بزنم.» مادر تندتند شام تدارک دید گفتم «کاش نمی‌گفتی می‌خوای فردا بری؛ از همین الان دلهره گرفتم.» بابا و علی آقا خندیدند. بعد از شام مادر مرا به کناری کشید و گفت: «اگه دوست دارین اینجا بمانین من حرفی ندارم، قدمتان روی چشم اما بهتره حالا که یه شب شوهرت آمده برید خانه خودتان ببین اگه لباس کثیف داره براش بشورم.» فردای آن روز سه شنبه یازدهم شهریورماه بود. صبح زود علی آقا رفت. ساکم جلوی در بود. دیشب که آمده بودیم فرصت نشده بود بازش کنم. ساک را برداشتم و از خانه بیرون زدم. خیابان خلوت بود و پرنده پر نمی‌زد. علی آقا مثل پرنده ای پر زده و رفته بود. آن طرف خیابان خانه امیدم بود. با چشمانی گریان و بغضی در گلو دویدم توی کوچۀ خودمان و انگشتم را گذاشتم روی زنگ. روز جمعه بیست و یکم شهریورماه ۱۳۶۵ قرار بود چند گردان از استان همدان به جبهه اعزام شود. من و مادر به خیابان رفتیم. جمعیت زیادی برای بدرقه رزمندگان آمده بودند. بوی دود اسپند محل عبور اتوبوسهای اعزامی را پر کرده بود. زنها با گلاب پاش‌های چینی و استیل به طرف شیشه اتوبوس و رزمنده هایی که سرشان را از اتوبوسها بیرون آورده بودند گلاب می پاشیدند. رزمنده ها از پشت شیشه‌های اتوبوس برای مردم دست تکان می دادند. نزدیک ظهر به مسجد جامع رفتیم. بعد از اقامه نماز جمعه به خانه برگشتیم چون خسته شده بودم سرم درد می‌کرد. شب زود خوابیدم. صبح که برای نماز بیدار شدم هنوز سرم درد می‌کرد. به همین دلیل دوباره خوابیدم. آفتاب حسابی توی اتاق آمده بود. مادر رفته بود کارگاه خیاطی، بابا هم مثل همیشه صبح زود به آرایشگاه رفته بود. وقتی صدای زنگ در حیاط بلند شد، با چنان سرعتی از توی رختخواب بلند شدم چادر سر کردم و خودم را جلوی در رساندم که همۀ تنم به رعشه افتاد. نمی توانستم فکر کنم چه کسی پشت در است و چه پیغامی دارد. در را که باز کردم و منصوره خانم را روبه رویم دیدم پاهایم سست شد و تنم یخ کرد. منصوره خانم مثل همیشه شیک و تروتمیز بود. متوجه شد از دیدنش جا خورده ام ،گفت: فرشته جان هول نکنی. چیزی نیست. ما می‌خوایم بریم تهران سری به مریم بزنیم. آمدیم تو رم ببریم. برای عروسیش که نشد بیای. به راحتی نفسی کشیدم گفتم: «ممنون اما کاش زودتر می‌گفتید! من که الان آمادگی ندارم.» در همین موقع حاج صادق که کمی دورتر ایستاده بود، جلو آمد و بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «راستش فرشته خانم، علی مجروح شده.» با شنیدن اسم علی آقا و خبر مجروحیتش دنیا دور سرم چرخید. دستم را به در حیاط گرفتم تا پس نیفتم. منصوره خانم دستم را گرفت گفت: «به خدا چیزی نشده خواستیم تنهایی بریم گفتیم فردا خبردار بشی از ما ناراحت می‌شی.» حالم خوب نبود. انگار روی زمین نبودم. قلبم به شدت به قفسه سینه ام می کوبید. منصوره خانم گفت: «فرشته جان به خدا چیزی نشده. من که به تو دروغ نمی‌گم.» رؤیا و نفیسه هنوز خواب بودند. دلم نیامد بیدارشان کنم. ساکم را، که همیشه گوشه اتاق بود برداشتم و بی سروصدا بیرون آمدم. سوار ماشین حاج صادق شدم گفتم: «بریم به مادر خبر بدم.» محل کار مادر سر راهمان بود کارگاهی در طبقه دوم یک خانه مسکونی در خیابان باباطاهر. چند اتاق بزرگ داشت. اتاق برش، اتاق پاک دوزی و اتاق خیاطی. مادر مسئول کارگاه بود. از این اتاق به آن اتاق میرفت و با حوصله کارها را بررسی می کرد. صدای قیر قیر چرخهای خیاطی مارشال و سینگر با صدای دستگاه های برش قاطی شده بود. زنهای چادری پشت چرخهای خیاطی در حال دوخت و دوز بودند. مادر توی اتاق خیاطی بود و بالای سر خانمی ایستاده بود و داشت به آن خانم چیزی می‌گفت. شنیدن صدای کلپ کلپ چرخهای دستی برایم خاطره انگیز بود. یاد بچه گی ام می افتادم و خیاطی کردن مادر.
چه لباسهای قشنگی با همین چرخهای دستی مشکی که عکس شیر روی بدنه اش داشت، برایمان می‌دوخت. دامنهای چین و واچین و پیراهن‌های کلوش چیت. جلو رفتم و گفتم: «سلام مادر، خسته نباشی.» مادر از دیدنم تعجب کرد و دلواپس شد. گفتم: «چیزی نشده. علی آقا مجروح شده بردنش تهران منم با منصوره خانم و حاج صادق میخوام برم.» مادر رنگش پرید اما به روی خودش نیاورد. دستم را گرفت و گفت: «ان شاء الله که چیزی نیست. میخوای منم بیام؟» گفتم «نه ماشین جا نداره منیره خانم هم هست. دوست علی آقا هم می‌خواد بیاد.» مادر زیر لب آیة الکرسی میخواند گفت: «بریم به سلامی بدم.» تا جلوی ماشین آمد و با منصوره خانم و حاج صادق و منیره خانم سلام و احوال پرسی کرد مرا بغل کرد و بوسید و خداحافظی کردیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شهید علی چیت‌سازیان در کلام رهبرِ انقلاب به مناسبت ۴ آذر ماه سالروز شهادت شهید چیت سازیان       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید کانال دفاع مقدس           ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۷ ┄┅┅❀┅┅┄ 🔸 شهید چمران با انجام‌ طرح آب می‌گفت، الآن مطمئن شدم که دشمن دیگر به فکر پیشروی نیست و ضربات و شبیخون های ما، اثر خودش را گذاشته ولیکن هنوز هم از راه هویزه - سوسنگرد و جاده سوسنگرد - اهواز احساس خطر می کنیم. باید کاری کنیم که آب رودخانه کرخه را به کار ببریم تا خیالمان از آن محور آسوده گردد! هنوز خطر از سوی تپه های الله اکبر - پادگان حمیدیه و از طریق جاده سوسنگرد - اهواز وجود دارد. دشمن هم از لحاظ زرهی و هم از نظر نفرات بر ما برتری دارد. ما هنوز سلاح کافی در دست نداریم هنوز هم از ام یک و برنو استفاده می‌کنیم و این سلاح ها هرگز کارساز نیست. برنو برای شکار پرندگان خوب است نه شکار تانکهای غول پیکر! بایستی آن قدر حمله شبیخون بزنیم تا اسلحه و مهمات را از دشمن بگیریم ما باید با سلاح دشمن خودمان را مسلح کنیم. الآن که دشمن گرفتار آب و سرازیر شدن آن شده بهتر است فردا شب به او حمله کنیم و تا می توانیم سلاح سبک و دیگر سلاحهای جنگی از او به غنیمت بگیریم. دکتر چمران، قبل از طلوع آفتاب به مقر خود در اهواز و استانداری باز می‌گشت و وقت غروب به همراهی شهید رستمی و دو تن دیگر نزد ما می آمد! شوهرم عباس حلفی و سه نفر از نیروهای او آماده برای حمله بودند. اول دکتر و همراهانش نماز مغرب و عشاء به جا می آوردند و زیر نور فانوس به بررسی نقشه محل استقرار نیروی دشمن می پرداختند. آنشب گفتند: بین ساعت ۲ تا ۳ شب که سربازان بعثی خواب باشند با سلاح سبک و نارنجک دستی حمله کنیم و تا میتوانیم رعب و وحشت در بین نیروهای دشمن به وجود آوردیم و آنان را بکشیم و اسلحه و مهمات جنگی را از آنان بگیریم. شش نفر نیرو راه افتادند و با موتورهایی که از قبل آماده بوده، حرکت کردند. آن شب من در سنگر نماندم. دست دعا را به آسمان بلند کردم و گفتم: خدایا تو کمک کن. این متجاوزین کافر به روستاهای ما آمدند، خانه‌های ما را ویران ساختند، مزار عمان را سوزاندند. جوانهای ما را شهید کردند. این دکتر جوانمرد آمده تا ما را از دست این ناجوانمردها نجات دهد. خدایا او و همراهانش را زنده برگردند و دشمن را ذلیل و خوار کند. دشمن هم از بس ترسیده بود، منور می انداخت و بی هدف مناطق را بمباران می‌کرد. فاصله بین خانه ما و دشمن زیاد نبود. گویا دکتر در نزدیکی خط اول دشمن به همراهی دیگر نیروهایش کمین کرده بود تا کاملاً سربازان دشمن بخوابند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂