eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۲۷ ابوالقاسم حداد پور ┄┅┅❀┅┅┄ 🔸 اگر در شب‌های مختلف عملیات، شبیخون ها انجام نمی شد بدون شک دشمن با دو حمله ساده، شهر اهواز را می‌گرفت. زیرا نیروی بازدارنده در برابر او نبود. تنها یک گردان بود که متلاشی شد و افراد آن یا شهید شده یا مجروح گردیدند. در آن شرایط، بنی صدر، رئیس جمهور بود و هیچ اقدامی نمی کرد و جنگ را سیاسی کرد و ماهم در اواخر مهر ماه سال ۵۹ از وسط خیابانهای خلوت اهواز عبور می کردیم و یأس و نا امیدی ما را فرا گرفته بود. زیرا کل خوزستان از دزفول، سوسنگرد، هویزه، اهواز، خرمشهر و آبادان کاملاً در محاصره بوده و هر آن کل استان امکان سقوطش را می رفت، و لذا به همراهی یکی از برادرها به نام یحیوی رفتیم به منزل آقای طاهری که در آن زمان امام جمعه اهواز بودند. وقت غروب بود که وارد منزل ایشان شدیم گفتیم: حاج آقا دشمن از هر سو در محاصره شده است و هر آن هم وارد شهر اهواز می‌شود. اگر ما صدایمان را به تهران نرسانیم فردا در روز قیامت مسؤول خواهیم بود. لذا به آقای طاهری گفتیم: با بنی صدر شخصاً گفتگو کند، شاید تصمیمی در دفاع از اهواز و استان اتخاذ کند. بلافاصله آقای طاهری با تهران تماس گرفت و با بنی صدر صحبت مفصلی کرد و از او پرسید بالاخره شما کمک می‌کنید؟ گفت: شما بروید بر سر کارتان و ما به شما خبر می دهیم. ظاهراً وضعیت بحرانی استان را به عرض امام(ره) رساندند و همان وقت هم خبر دادند که مقام معظم رهبری، حضرت آیت الله العظمی خامنه ای که به همراهی دکتر چمران در اهواز بودند به تهران دعوت شدند تا تصمیم بزرگی گرفته شود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 سرفصل دیوان امشب بیا تا جرعه‌اى از شعر مهمانت‌كنم تك‌بیت اشعار منى سرفصل دیوانت‌كنم تندیس زیباى تو را از نو بسازم با غزل زیباترین اسطوره تاریخ ایرانت كنم هرشب‌خیال یاد تو در من چه‌غوغا مى‌كند امشب‌در آغوشم‌بیا تا مست وحیرانت كنم چون ماه شبهایت شوم امشب میان آسمان تا در مدار عاشقى مانند كیوانت كنم از جام لبهایت بیا برمن بنوشان جرعه اى آنگه به‌من فرصت بده تا بوسه‌بارانت كنم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۵۶ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 مشکل دیگر ما استحمام بود که خوشبختانه، با استقرار در موضع جدید منتفی شد. آب حمام را سربازان گماشته فراهم می‌کردند و در مخزن ابتدایی که در نزدیکی قرارگاه احداث کرده بودیم، می ریختند. سپس افسران به نوبت دوش می‌گرفتند. از نظام گماشتگی در ارتش عراق به شدت نفرت داشتم. هر افسری یک سرباز را به اسم گماشته به خدمت خود در آورده بود. ولی من هرگز حاضر نبودم سربازی را به خدمت خود درآورم، از طرفی به جهت داشتن درجه نظامی نمی‌توانستم خودم این کار را انجام دهم چون این عمل توهین محسوب می‌شد. برای همین از گماشته معاون فرمانده گردان با پوزش تمام می‌خواستم بشکه آبی تهیه کند تا سر و بدن خود را از گرد و غبار بشویم. افسران از وجود گماشته ها برای خدمات روزمره، حتی پاک کردن کفش هایشان استفاده می‌کردند. مشکل استحمام به دستور فرمانده گردان در مورد احداث دو باب حمام مجزا برای افسران و درجه داران و سربازان منتفی شد. حمام ها از طریق روشن کردن اجاق زیر آنها گرم می‌شد و گروهانها سربازان خود را طبق برنامه ای مشخص مأمور انجام این کار می‌کردند. مصالح احداث این دو حمام از خانه ها و ساختمانهای شهر قصرشیرین تأمین شده بود. در آن موقع دستوراتی در مورد عدم انتقال مصالح ساختمانی از شهرهای ایران به خاک عراق صادر شده بود، ولی افراد فقط مجاز بودند در جبهه های نبرد و مواضع نظامی در خاک ایران استفاده کنند. فرمانده گردان می‌گفت: «ما دیر یا زود تاوان خسارات وارد به شهرها را خواهیم پرداخت، پس چرا از مصالح ساختمانی این شهرها استفاده نکنیم!؟» در مورد تغذیه هم موقعیت افسران بهتر از سربازان و درجه داران بود. در هر واحد یک غذاخوری مخصوص افسران وجود داشت و هر افسری ماهانه مبلغی به عنوان حق عضویت می پرداخت. مسئولیت اداره این غذاخوری به پزشکان واگذار می‌شد، چرا که کمتر از دیگران مشغله کاری داشتند. بدین ترتیب من به عنوان مسئول اداره غذاخوری افسران و رسیدگی به دخل و خرج روزانه منصوب شده بودم. جیره غذایی افسران به شکل خام سرو می‌شد و سربازان مسئول نظافت غذاخوری و پختن غذا بودند. هر روز عصر یک کامیون نظامی ظرفهای بزرگ غذا را حمل و در بین گروهانها تقسیم می‌کرد. غذا برای روز بعد هم نگه داری می‌شد زیرا ظهرها بیشتر خطر حمله وجود داشت. موظف بودم هر روز قبل از توزیع کنترل کنم. از کمیت و کیفیت غذا راضی نبودم، شکایات متعددی هم از سربازان در این مورد به گوش می‌رسید. بسیاری از سربازان که اجاق برقی هایی برای گرم کردن غذا داشتند از فروشگاه اردوگاه مواد غذایی را تهیه می‌کردند. هر نظامی ماهانه ده تا پانزده دینار برای تهیه غذا هزینه می‌کرد. با اینکه گاهی مواد غذایی یگانها مناسب بود ولی تهیه و پخت آن مشکل بود. بارها اتفاق افتاد که با اصابت خمپاره ای به محل توزیع جیره های غذایی دهها سرباز که در اطراف کامیون حامل مواد غذایی اجتماع کرده بودند، به خاک و خون می‌غلتیدند. برای گرفتن مرخصی نیز افسران نسبت به سربازان و درجه داران از اولویت برخوردار بودند. افسران به چهار گروه تقسیم می‌شدند، هر گروه فقط یک هفته مرخصی داشت و حدود سه هفته در جبهه حضور می یافت. اما سربازان به پنج گروه تقسیم می‌شدند، هر یک از آنها چهار هفته را در جبهه سپری می‌کردند و یک هفته مرخصی داشتند. مرخصی دوره ای تنها امید هر نظامی اعم از افسر و درجه دار در جبهه آنها مشکلات و ناراحتی‌های جبهه را به امید مرخصی آینده تحمل می‌کردند و موقع استفاده از مرخصی شور و حال قابل توجهی در روحیه آنها پدیدار می‌شد، به همین جهت، برای یک نظامی، خبری مصیبت بارتر از تعلیق و یا تأخیر مرخصی ها نبود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۴۹ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 صبح روز بعد توی کوچه پر بود از لندرورهای جهاد سازندگی و پاترولهای سپاه و اتوبوس و مینی بوسهایی که آمده بودند تا مردمی را که توی خانه و کوچه تجمع کرده بودند به باغ بهشت ببرند. علی آقا پیراهنی قهوه ای پوشیده بود که توی تنش باد میخورد. انگار فقط استخوانهای شانه هایش بود که پیراهن را نگه میداشت. صورتش تکیده و لاغر و زرد شده بود. معلوم بود شب سختی را گذرانده. هیچ کداممان از دیروز نه ناهار خورده بودیم نه شام و نه صبحانه. على آقا منصوره خانم را در آغوش گرفته بود و مدام زیر گوشش می‌گفت: «مامان، به خودت مسلط باش مقاوم باش. زینب گونه رفتار کن. حواست به دشمن باشه.» مریم نمی‌توانست خودش را کنترل کند. خواهرانه اشک می‌ریخت. علی آقا می‌گفت مریم جان، گریه کن، اما نه با صدای بلند. مواظب باش صدات نامحرم نشنوه.» از هنگامی که خبر شهادت امیر آقا را شنیده بودم، حالم بدتر شده بود. هنوز عُق می‌زدم. داشتم میدویدم به طرف دستشویی. علی آقا مرا دید، پرسید چیه؟ هنوز تو خوب نشده ی؟ میخوای به یکی از بچه ها بگم! ببردت بیمارستان؟» فکر نمی کردم علی آقا در آن وضعیت حواسش به من باشد؛ چه برسد به اینکه مرا بفرستد به بیمارستان گفتم: «نه، چیزی نیست، الان خوب می‌شم.» هوا گرم بود. گرما بیشتر اذیتم می‌کرد. آرام آرام همه از خانه بیرون آمدیم. تعدادی از همسایه ها در خانه ماندند تا برای مهمانهایی که بر می‌گشتند آب خنک و شربت و حلوا درست کنند. من با مادر و بابا پایین رفتم. جمعیت زیادی که برای تشییع امیر آمده بودند. همه سوار اتوبوسها یا ماشین‌های شخصی می‌شدند و به طرف باغ بهشت حرکت می‌کردند. مسیر عبورمان تا باغ بهشت پُر از ماشینهای نظامی سپاه و لندرورهای جهاد بود که اغلب شیشه ها و بدنه هایشان با عکس امیر، پارچه سیاه، و گل پوشیده شده بود. وقتی به باغ بهشت رسیدیم گروه موزیک در حال نواختن بود و تعداد زیادی سرباز و سپاهی در دو طرف ایستاده بودند. تابوت امیر با پرچم و گل آذین شده بود و وسط محوطه مقابل غسالخانه روی زمین بود. سربازها و سپاهی‌ها به نشانه احترام دست خود را کنار پیشانی گذاشته بودند و با سکوت عمیقشان عزاداری می کردند. با دیدن تابوت امیر پاهایم لرزید. منصوره خانم آقا ناصر، حاج صادق و علی آقا زیر بالکن غسالخانه ایستاده بودند. منصوره خانم و مریم صورتشان سرخ بود اما گریه نمی‌کردند. پاهایم می لرزید. مادر زیر بازویم را گرفت. یاد روزی افتادم که برای تشییع جنازه مصیب آمده بودیم. موزیک قطع شد و صدای تلاوت قرآن از بلندگو پخش شد. قاری روی بالکن داشت قرآن می خواند. جمعیت لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. حاج صادق و علی آقا و آقا ناصر و امام جمعه و استاندار و چند نفر دیگر روی بالکن رفتند. وقتی تلاوت قرآن تمام شد مجری از امام جمعه خواست که پشت تریبون برود. امام جمعه و استاندار سخنرانی کردند و بعد از آنها نوبت علی آقا شد. هوای باغ بهشت گرم بود. هر لحظه حالم بدتر می‌شد. علی آقا داشت سخنرانی می‌کرد سلام بر حسین سلام بر یاران حسین، من از مردم شهیدپرور استان همدان بسیار سپاسگزارم که برای تشییع جنازه امیر چیت سازیان به اینجا تشریف آورده اند. خیلی زحمت کشیدید. اما مردم از شما خواهش بزرگ تری دارم. امام را تنها نگذارید. حـــرف امام را با گوش جان پذیرا باشید. امام سه سال پیش از ما خواستند جبهه ها را خالی نگذاریم و دفاع را واجب دانسته‌اند. جبهه های گوناگون برای خودمان درست نکنیم. جبهه فقط خط مقدم است و حضور در آن برای همه واجب است نگذارید امام دوباره پشت تریبون برود و از ما برای چندمین بار بخواهد به جبهه برویم اگر ما سرباز خوبی باشیم امام عزیز یک بار فرموده اند و این برای ما کافی است. ما باید به دنیا ثابت کنیم که هر چه امام ما میگوید با جان و دل خریداریم. با یک دست قرآن و با دست دیگر سلاح برگیرید و به سوی جبهه های حق علیه باطل حرکت کنید و فریاد بزنید: جنگ جنگ تا پیروزی. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 روضه سوزناک حضرت زهرا 😭 🔸 من که از فضه شنیدم بهتری، الحمدلله در زدم دیدم خودت پشت دری، الحمدالله ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۲۸ ابوالقاسم حداد پور ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 حضرت امام (ره) جلسه ای را با حضور مقام معظم رهبری دکتر چمران، آقای رفسنجانی، بنی صدر و عده ای دیگر تشکیل دادند. در آن جلسه اختیار جنگ از دست بنی صدر خارج گردید و به دست شورای عالی دفاع واگذار گردید. البته بنی صدر هم یکی از اعضاء شورا بود اما آن قدرت سابق را نداشت و تصمیم گیری درباره جنگ در شورا مطرح می شد و این یک حرکت بزرگی بود و یک نقطه عطفی در تحول و دگرگونی در جنگ گردید. زیرا بنی صدر تا زمانی که در رأس قدرت ارتش به عنوان فرمانده کل قوا بود نه تنها بین ارتش و سپاه و بسیج و نیروهای مردمی انسجام به وجود نمی آورد بلکه اجازه تحویل اسلحه به نیروهای انقلابی را نمی داد و باعث فتنه در مسائل جنگ بود. او جنگ را سیاسی کرده بود. ما به بنی صدر می‌گفتیم انقلاب ما انقلاب مردمی است. رکن رکین آن «روحانیت» است. کشور اسلامی را روحانیت اداره می‌کند. جنگ هم همینطور است شما از روی چه معیاری علیه روحانیت بد حرف میزنی؟! متأسفانه او هرگز زیر بار نمی رفت؛ لیکن تشکیل شورای عالی دفاع و گذاشتن بنی صدر به عنوان یک عضو در شورا و گرفتن همه اختیارات از او و سپردن جنگ به نیروهای انقلابی، تحولی چشمگیر را به وجود آورد و مردم با شتاب و سرعت وارد صحنه نبرد گردیدند و از سوی بازاریان و اصناف در ستاد زینبیه نمایندگانی آمدند و نیازمندیها را تأمین می نمودند. برادرانی که با شهید دکتر چمران از تهران آمده بودند علاوه بر این که در جبهات مختلف مشارکتی فعال داشتند در تدارکات روزانه جبهه ها همکاری می‌نمودند و هر چیزی که ما در اهواز نمی توانستیم تهیه کنیم به آنان لیست می‌دادیم و آنها هم تلفن می زدند و با سرعت به دست ما می رسید. بخشی از آنچه مردم شهر تهران می‌فرستادند به خود نیروهای جنگ های نامنظم تحویل می‌دادیم و بخش بزرگتر به ستاد زینبیه می‌رسید که طبق برنامه به جبهه ها فرستاده می شد. در رابطه با تهیه اسلحه برای رزمندگان جنگهای نامنظم که محورهای اصلی نفوذ و پیشروی دشمن را سد کرده بودند و ضربات سختی بر دشمن زبون وارد می کردند، خودشان تأمین می کردند یا در حین حمله و یورش به جبهات دشمن، اسلحه مورد نیاز و حتی لباس و غذای خودشان را از دشمن به غنیمت می گرفتند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 آخرین لحظات آخرین وصایا 🔸 کلیپی از آخرین لحظات غواصان والفجر ۸ و آخرین وصایا و پیامها در نقطه رهایی در اروند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 منوچهر مهربان منوچهر شام برایم آورد و کنارم نشست و به من دلداری داد. بچه ها با توجه به زیاد شدن وعده غذایی نیاز به سرویس بهداشتی پیدا کرده بودند ولی کسی با توجه به تجربه قبلی جرأت مطرح کردن این موضوع را نداشت. منوچهر دوباره پشت پنجره ایستاد ولی با صدای ملایمی نگهبان را صدا زد. نگهبان آمد و نگاهی به منوچهر انداخت و گفت "شکو؟" (چیه؟) با زبان بدن نیاز به سرویس بهداشتی را برای او جا انداخت. سرباز عراقی رفت و بعداز چند دقیقه با دو نفر دیگر بازگشت. درب را باز کرد و گفت "واحد واحد". منوچهر مثل مسئول سلول یکی یکی اسم می خواند و یکی یکی می رفتند و بازمی گشتند. افراد سالم که تمام شدند اول به قاسمی کمک کردند و بعد نوبت به من رسید. منوچهر و ایرج زیر بغلم را گرفتند و بیرون بردند. بیرون اتاق نسبت به داخل خیلی سرد بود و باد هم می وزید. به هر ترتیب به داخل سلول بازگشتیم و این در حالی بود که در روحیه بچه ها خیلی تاثیر گذاشته بود و همه را به حرف آورد و بازار خاطرات تلخ و شیرین حسابی گرم شد، به شکلی که زمان و مکان از دست همه در رفته بود و با صدای بلند صحبت می کردیم. گاه یکی صحبت می کرد و همه گوش می‌دادند و گاه محفل های دو نفره به راه می افتاد. آن شب به آرامی سپری شد و در عمق خواب احساس کردم کسی در حال صحبت کردن است. چشم هایم را باز کردم و دوباره منوچهر را دیدم که پشت درب سلول به نماز ایستاده. ولی این بار به حالت نشسته و با صدای ضعیفی با خدای خود به زیبایی راز و نیاز می کرد. از شدت اشک می توانستم خیسی گونه هایش را به خوبی ببینم. وقتی که مرا به طرف دستشویی می بردند متوجه شدم منوچهر با تیغه های پایش راه می رود و کف پایش از فلک صبح ترکیده و دلیل نشسته نماز خواندنش هم همین بود. با بودن منوچهر آرامشی در جمع ما حاکم بود و من احساس امنیت می کردم، با صدای آرامی برای نماز صبح بیدارم کرد. تیمم کردم و نمازم را که خواندم. بعداز نماز آمد پیشم و کمی با من صحبت کرد. از خودش گفت که کارگر شهرداری اسدآباد بوده و از همانجا به جبهه اعزام شده. متاهل بود و دو فرزند داشت و... هوا روشن شده بود. آن روز خیلی زود سرباز عراقی برای دادن صبحانه پیدایشان شد. دو ظرف آش، ده دوازده صمون، دو سه لیوان فلزی و یک سطل متوسط چای. با دیدن چای شیرین چشم بچه ها باز شد. اولین بار بود که چای می دادند. منوچهر در یک لیوان مقداری صمون تلیت کرد و گذاشت تا خوب خیس بخورد و بعد مثل چای به من داد تا سر بکشم. او مثل یک پرستار دور و برم می چرخید و لحظه ای از من غافل نمی شد. رفتار عراقیها خیلی عوض شده بود. این مهربانی بیشتر به آرامش قبل از طوفان می ماند تا تغییر رویه بعثی ها... 🔹 بخشی از خاطرات برادر آزاده داریوش یحیی که در حال ضبط تاریخ شفاهی می‌باشند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄   @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
هوشنگ نادری: سلام و عرض خداقوت این خاطره منوچهر مهربان مربوط به آزاده شهید منوچهر شعبانی است اهل اسدآباد همدان. ایشان سالها بعد آزادی از بند اسارت بر اثر جانبازی و رنجهای دوران اسارت شهید شدند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 چرا ایران هیچ‌وقت در جنگ عراق دست به کشتار مردم نزد 🔹یکی از استراتژی‌های معمول در جنگ، مقابله‌به‌مثل است. اما ایران برخلاف کشتارهای صدام، حاضر به آسیب‌رساندن به مردم عراق نشد. دلیل این کار ایران چه بود؟ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۵۷ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 تأثیر شکست نظامی و یا سقوط یک شهر عراق بر روحیۀ نظامی‌ها در مقایسه با محرومیت آنها از مرخصی نوبتی بسیار ناچیز بود. با اینکه می‌توانستم نیاز یک ماهه دارو را یکباره تأمین کنم هربار به بهانه تمام شدن دارو به خانقین می‌رفتم و ساعاتی را با دوستان و همکارانم در درمانگاه و یا بیمارستان الجمهوری به سیر و سیاحت در بازارها می‌پرداختیم. دنیای شهر با دنیای خاکی که ما در آن به سر می بردیم مغایر بود. دنیای ما دنیای امر و نهی ها، چهره های غبار گرفته، هشدارهای مکرر هجوم مارها و موشها و زیر نظر گرفتن حرکت های مشکوک بود. اما دنیای شهر پر بود از شور و حرارت، تنوع و آرامش نسبی... وقتی زنی را می دیدم گویی که با حوریان و ملائک روبه رو می‌شدم اما خوشبختانه در محیطی رشد کرده بودم که می توانستم خودم را کنترل کنم. طبیعی است بسیاری از نظامیان نیز وضعیتی مشابه من داشتند. وقتی یک مرد متأهل از همسرش دور است، غرایز جنسی و انگیزه های طبیعی او برای گرایش به سمت جنس مخالف در جسم و جانش غلیان پیدا می‌کند در این حال بر سر دو راهی اطاعت از فرمان خدا و وسوسه های شیطان قرار می‌گیرد. خدا را سپاس می‌گویم که در جدال با هواهای نفسانی به پیروزی دست یافته و در ردیف تقواپیشگان قرار گرفتم که رستگاری از آن کسی است که پیرو تقواست......... در اکتبر ۱۹۸۱، لشکر شش زرهی از منطقه شمالی به منطقة انتقال یافت و جای آن را لشکر نه زرهی گرفت که در نبردهای منطقه جنوبی در آغاز جنگ به طور کامل از پا درآمده بود. سربازان در تانکها و زره پوش ها کف می‌زدند و آواز میخواندند، برای همین در حالی که افراد لشکر شش بر خلاف افراد لشکر نه ناراحت بودند، گویی که به کام مرگ می روند. با استقرار لشکر نه در منطقه جبهه شمالی به دو منطقه تقسیم شد. منطقه نخست که از شمال سرپل ذهاب به جنوب منطقه امام حسن امتداد یافته بود تحت کنترل فرماندهی لشکر نه در آمد. منطقه بعدی که از امام حسن به جنوب گیلان غرب امتداد می یافت تحت کنترل لشکر هفت در آمد. تیپ ما نیز تابع فرماندهی لشکر هفت گردید.. در آن ماه، درخواست کردم به عنوان یک پزشک دایمی (کادر) در ارتش خدمت کنم. علت این امر عشق و علاقه به خدمت در ارتش نبود، بلکه می خواستم از این طریق از جبهه خلاص شوم. از امتیازات آن معافیت از جبهه در مقابل یک سال خدمت دوره ای در درمانگاه نظامی بود. این نوع خدمت در ارتش دو سال و در بیمارستانهای غیرنظامی فقط یک سال ادامه می یابد. علاوه بر این خدمت در خطوط مقدم جبهه مختص پزشکان وظیفه بود. هنگامی که علت این امر از راجی تکریتی مدیر امور پزشکی ارتش عراق سؤال شد پاسخ داد که حاضر نیست کادرهای ارتش را به قربانگاه بفرستد. به همین جهت، مقرر شد پزشکان وظیفه در خطوط مقدم خدمت کنند. در پناهگاه های پر از موش بخوابند و از امتیازاتی که افسران از آن برخوردار بودند، محروم باشند! در حالی که پزشکان کادر در پشت جبهه خدمت میکردند، از شرایط زیست بهتری برخوردار بودند و از کمکهای مالی، مسکن، اتومبیل و دیگر تسهیلات نیز بهره مند می‌شدند. خدمت در ارتش و در شرایط جنگی برای پزشکی که فقط کادر باشد خدمت ایده آلی است. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 لبخند زیبای شهید محمد رضا حقیقی هنگام خاکسپاری وقتی صلوات مردمی که برای تشییع پیکر محمد رضا حقیقی آمده بودند تمام شد ، پیکر شهید به آرامی از داخل تابوت درون قبر قرار داده شد. لحظاتی بعد محمد رضا آرام تر از همیشه درون قبر خوابیده بود. تا این لحظه همه چیز روال عادی خود را طی می کرد. اما هنوز فرازهای اول تلقین تمام نشده بود که عموی شهید فریاد زد: «الله اکبر! شهید می خندد!» او که خم شده بود تا برای آخرین بار چهره ی پاک،آرام ونورانی محمد رضا را ببیند، متوجه شده بودکه لب های محمد رضا در حال تکان خوردن است و دو لب او که به هم قفل و کاملاً بسته شده بود ، درحال باز شدن و جدا شدن است و دندان های محمدرضا یکی پس از دیگری در حال نمایان و ظاهرشدن است. عموی او می گفت: ابتدا خیال کردم لغزش حلقه های اشک در چشمان من است که باعث می شود لب های شهید را در حال حرکت ببینم، با آستین، اشک هایم را پاک کردم و متوجه شدم که اشتباه نکردم. لب های او در حال باز شدن بود و گونه های او گل می انداخت. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۵۰ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 مردم یک صدا فریاد زدند: «جنگ جنگ تا پیروزی» باغ بهشت به قدری شلوغ بود که دیگر نمی‌شد تکان خورد. نفسم بالا نمی آمد. گفتم: «مادر، حالم خیلی بده.» مادر دستم را گرفت و هر طور بود راهی باز کرد و به طرف گلزار شهدا رفتیم. زیر درختی نشستیم مادر بطری آبی همراه داشت؛ مشتی آب توی دستش ریخت و صورتم را با آب شست. صدای علی آقا از توی بلندگو پخش می‌شد: خدا را شکر می‌کنم برادرم به دست دشمنان خدا شهید شد نه به دست دوستان دروغین خدا. امیر با چهار ماه جبهه رفتن گوی سبقت را از ما ربود. نسیم خنکی می‌وزید. زیر درخت بیدی نشسته بودم. مادر آن دوروبر می‌چرخید و روی قبرها می‌نشست و فاتحه می خواند. کمی بعد، صدای بلندگو قطع شد. مادر کنارم آمد و گفت: «فکر کنم دارن نماز میخونن. تو همینجا بشین من می‌رم نماز می‌خونم و بر می گردم.» کمی بعد از اینکه مادر رفت، صدای جمعیت بلند شد: "برای دفن شهدا مهدی بیا، مهدی بیا" تابوت امیر روی دست سربازان به حرکت درآمد، مردم به دنبال تابوت می‌دویدند. از جایم بلند شدم و به جمعیت چشم دوختم. علی آقا و حاج صادق آن جلو بودند؛ زیر تابوت. تا خواستم جلو بروم، اطرافم پر شد از مردمی که «لا اله الا الله گویان» از همه طرف می دویدند. بین جمعیت گیر کردم. نه راهی به جلو بود و نه می‌شد به عقب برگشت. به هر جا که نگاه می‌کردم، زنان و مردانی بودند که به طرف تابوت می‌دویدند و فریاد می‌زدند این گل پرپر از کجا آمده از سفر کرببلا آمده این گل پرپر ماست هدیه به رهبر ماست.... گرما و ازدحام جمعیت عرصه را برایم تنگ می‌کرد. از ضعف، نفسم بالا نمی آمد و دست و پایم می‌لرزید. از اینکه فکر می‌کردم امیر توی آن تابوت است حال بدی داشتم. انگار دنیا به آخر رسیده بود. انگار کسی داشت مرا به طرف گور می‌برد. نمی‌دانم چطور آن حس و حال را بیان کنم اما می‌دانم در آن لحظات همه چیزهای اطرافم سیاه مرده بی حرکت و غم آلود بود. دنیا جلوی چشمم خوار شده بود. هیچ چیز برایم مهم نبود، هیچ چیز برایم ارزشی نداشت. مردم بی توجه به اطراف به جلو می‌دویدند و مرا به یاد روز قیامت می انداختند. پیرمردی بسیجی با گلاب پاشی استیل که به کولش بسته بود سرورویمان را با گلاب می‌شست. آفتاب عمود و تیز می تابید و زمین را کباب می‌کرد. آسمان بی ابر و صاف و گرم بود. باغ بهشت با همۀ جمعیتی که در آن بود، تنها و غمگین و دلهره آور بود. صداها در هم گم شده بود و از آن همه جمعیت صدایی به گوش نمی رسید؛ نه پرنده ای، نه صدای خوشی، نه نسیمی. امیر آزاد و رها و سبک بال رفته بود و ماتم همه جا را فراگرفته بود. روی قبری نشستم؛ سنگ قبر قدیمی بود و خاکی رنگ. نوشته هایش بر اثر فرسایش باد و باران از بین رفته بود. درخت کاج کهن سالی که روی قبر سایه انداخته بود چهل پنجاه ساله می نمود. برگهای سوزنی اش از بی آبی و گرما تیره و کدر بود. زیر سایه کاج نشستم و فکرهای درهم و برهم سرم را پر کرد. حتماً چند ساعتی گذشته بود که جمعیت مثل تکه های ابر از هم جدا شدند و هر یک به طرفی رفتند. حرارت کشنده آفتاب موج بر می داشت و از روی قبرها مثل بخار بالا میرفت. اتوبوسها با درهای باز به صف ایستاده بودند و مردم به طرف آنها می‌دویدند. خودم را به یکی از آنها رساندم. روح مهربان و صمیمی امیر را حس می‌کردم که لبخندزنان بالای سرم پرواز می‌کرد. سوار اتوبوسی شدم که بوی گلاب میداد. زنهای چادر مشکی داخل اتوبوس به روح پاک شهدا بی بهانه و با بهانه، صلوات می فرستادند. ردیف دوم کنار زنی جای خالی بود. نشستم. سرم گیج می رفت دلم میخواست بخوابم. چشم هایم را روی هم گذاشتم گفتم: «امیر خدا حافظ!» •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 شهر خونین جامگان 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران فیلمی خاطره برانگیز از عملیات بیت المقدس و خرمشهر و حال و هوای رزمندگان اسلام شهر خونین جامگان تربت آزادگان عاشقان کربلا در رهت جان باختند سوی خاک اقدست رخش همت تاختند تا رهایت از کف دشمن دین ساختند یاد آن رزمندگان، نقش تاریخ زمان ... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂