eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹 گردان گم شده / ۷ خاطرات اسیر عراقی سرگرد عزالدین مانع ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 گم شدن مواد غذایی حوادثی که پشت سر هم اتفاق می افتاد ابعاد دیگری پیدا کرده بود. نیروها از من درخواست انتقال به محور دیگری را می‌کردند. به آنها گفتم که ما در شهر مستقریم و در شهر هم مقاومت وجود دارد. ما نمی توانیم افراد مقاومت را شناسایی کنیم. آنها همراه ما هستند. چه بسا آنها همین کسانی باشند که افراد استخبارات در خرمشهر با آنها رابطه دارند. گردان احتیاط لازم را برای امشب در نظر داشت. برای جلوگیری از هر گونه رخنه ای دستور دادم تا در دستشویی ها و حمام ها هم پست نگهبانی مستقر شود. لحظه ها و ساعتها پشت سر هم گذشت تا این که سپیده دمید و حادثه جدیدی مشاهده شد. آشپزها متوجه شدند که مواد غذایی گردان به سرقت رفته است. آشپزخانه تنها جایی بود که پست نگهبانی نداشت و جای مناسبی برای رخنه بود به نظر می‌رسید که گروه ایرانی از هوشیاری بالا و تدبیر خوبی برخوردار بود. آنها مناطق را خوب شناسایی کرده بودند و اطلاعات مفصلی درباره گردان داشتند. از فرمانده لشکر سرتیپ ستاد امر سویلم، تقاضا کردم ما را به منطقه دیگری از خرمشهر منتقل کند. او در جواب گفت: «این نشانه ترس و بزدلی است، این نشانه شک و تردید است. ما نمی خواهیم افراد ترسو در میان ما باشند.» من ماندم تا طعم تلخ شکست و خفت و خواری را بچشم؛ دقیقه ها سپری می‌شد و شکستی پشت سر شکست دیگر برایم رخ می‌داد. دیگر دنیا هیچ ارزشی برایم نداشت. از پیروزیهایی که دیگران از نعمت های آنها بهره مند بودند و مدالهای شجاعتی که سینه ها را مزین کرده بود، خبری نبود. از سوی دیگر احساس شکست کم کم در دلها رخنه می کرد. هر یک از نیروها تصور خاصی از آینده داشت. همکاران افسر با من تماس می‌گرفتند و می‌گفتند گویا عزراییل در گردان شما جا خوش کرده است. هر روز کشته می دهید. چه گناهی کرده اید؟» سؤال های زیادی وجود داشت که هیچ جوابی برای آنها نبود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂کولی گرفتن از عراقی در روایت آزاده ای می خوانیم: دو نفر از بچه ها بر سر کولی گرفتن از سرباز عراقی شرط بندی کردند... در همین وقت سرباز مذکور وارد آشپزخانه شد و آن برادر از وی پرسید: تو قوی تری یا من؟ سرباز عراقی بادی به غبغب انداخت و خندید و گفت: البته من، تو با این بدن ضعیف و لاغر مردنی و تغذیه کم، اصلاً زوری نداری و من از تو خیلی قوی ترم. برادر بسیجی به وی گفت: اگر راست می گویی که زورت زیاد است، دو دور مرا دور آشپزخانه بچرخان، بعد هم من تو را می چرخانم تا ببینم زور چه کسی بیشتر است. سرباز عراقی با نگاهی مردد، کمی درباره این پیشنهاد فکر کرد و سپس پذیرفت که او را پشت خود سوار کند و دور آشپزخانه بگرداند. نوبت به برادر بسیجی که رسید، او به ظاهر قدری تلاش کرد و سپس گفت که متأسفانه نمی تواند آن هیکل گنده را بچرخاند. خبر این موضوع به سرعت در تمام اردوگاه پیچید و تا مدتها اسباب خنده و شادمانی ما بود. ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۱۴ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 تانکها، جهنمی درست کردند. مرگ را با همه وجودم احساس می‌کردم. گفتم بچه ها حالا که قرار است شهید شویم بگذارید تانکها کاملا نزدیک شوند، بعد شلیک کنیم. همین که تانکها به چند متری مان رسیدند، من، پرویز عرب و تقی محسنی‌فر با آرپی جی های آماده از جوی بیرون آمدیم و شلیک کردیم. آن لحظه فراموشم نمی‌شود با اینکه پاهایم از ترس و اضطراب می‌لرزید اولین گلوله به هدف خورد. تانکی که جلوتر از بقیه حرکت می‌کرد با صدای مهیبی آتش گرفت و گلوله های داخلش یکی پس از دیگری منفجر شد. راننده تانک دوم که شاهد انفجار تانک کناری خود بود، برای اینکه با این تانک برخورد نکند دنده عقب گرفت و به تانک پشت سرش زد. تانک سومی هم دنده عقب گرفت وارد پیاده رو شد به دیوار کنار خیابان برخورد کرد و از کار افتاد. در همین هنگام جیپ فرماندهی زرهی هم که بین تانکها حرکت می‌کرد از ترس انفجار منحرف شد و وسط بلوار گیر کرد. هر چه گاز میداد چرخ هایش درجا می چرخید و بیرون نمی آمد. حالا ما ایستاده ایم و شاهد این صحنه هستیم. فرمانده شان که افسر جوانی حدود سی ساله بود، از جیپ پیاده شد و به طرف تانکهای پشت سرش دوید. ما از روبه رو، سید صالح موسوی با تعدادی از بچه ها از سمت چپ خیابان و سید عباس بحر العلوم از سمت راست تانکهای عراقی را زیر آتش گرفتیم. خدمه تانکها به تصور اینکه در تله افتاده اند، از تانکها پیاده شدند و پا به فرار گذاشتند. فریاد کشیدم: الله اکبر... الله اکبر ... داد زدم: «عراقیها فرار کردند!» عراقی ها را تعقیب کردیم جوانهای شهر را می دیدم که با تفنگ و کوکتل مولوتف با داد و فریاد و فحش دنبال عراقی ها می دویدند. آنها تانک ها را گذاشتند و پیاده تا سه راهی کشتارگاه فرار کردند. فتح الله افشاری و رسول بحر العلوم و گروهی از بچه ها و تکاوران دریایی هم در کوچه پس کوچه های خیابان مولوی با دشمن که عقبه شان را ما قطع کرده بودیم درگیر شدند. عراقی‌ها سازمانشان به هم ریخته بود، راه برگشت را هم بلد نبودند. توی کوچه ها و خیابانها سرگردان شده بودند، راه فراری نداشتند و به دست بچه ها شکار می‌شدند. آن روز سی و سه تانک غنیمت گرفتیم. صحنه کاملا عوض شد. ماهایی که خودمان را برای شهادت حتمی آماده کرده بودیم پیروز نبرد شدیم. در تعقیب عراقی‌ها وقتی به سه راهی کشتارگاه رسیدیم از پشت دیوار انبار برق، رگبار شدید تیربار جلوی ما را سد کرد. در آنجا متوقف شدیم. تیربار از تانکی که پشت دیوار موضع گرفته بود شلیک می‌کرد. عادل خاطری کنارم بود، گفت «محمد برویم پشت دیوار ببینیم موقعیت تانک چیه؟» من، عادل خاطری و برادرش وهاب رفتیم پشت دیوار. عادل قلاب گرفت رفتم بالا دیدم تیربارچی پشت تیربار ایستاده و دیوانه وار شلیک می‌کند. آمدم پایین گفتم: نارنجک داری؟ دست کرد دو نارنجک داد. دوباره قلاب گرفت، یکی از نارنجکها را کشیدم پرت کردم روی سر تیربارچی. آمدم پایین، دومی را هم به طرفش فرستادم؛ تیربار خاموش شد رفتیم بیرون انبار، دیدیم تیربارچی کشته شده یکی هم در حال فرار است. تیربار که از کار افتاد، بچه ها به طرف سه راهی پیشروی کردند. رفتم بالای سر تیربارچی یک کلاشینکوف نو کنارش افتاده بود. تا برداشتم دیدم یکی پشت سرم گفت: «بده به من!» رسول بود. گفتم: «ا تو نرفتی؟» گفت: «نه» نمی روم، باز هم می خواهی بزنی بزن!» یک خورجین پر از نارنجک و خشاب حمایل کرده بود. خجالت کشیدم، چیزی نگفتم .از ته دل دوستش داشتم. در این بین بهنام محمدی رسید. بهنام حدود سیزده سال داشت. او هم شروع کرد که تو را به خدا این اسلحه را به من بده. حالا زیر آتش دشمن در آن سروصدا و هیاهو که صدا به صدا نمی‌رسید، این دو، یکی قبضه و دیگری نوک اسلحه را گرفته و در حال کشمکش بودند. رسول زیرک تر بود، دو تا نارنجک از خورجینش در آورد به بهنام داد و گفت: «ببین دو تا نارنجک میدهم، اسلحه دست من باشه بهنام کمی مکث کرد گفت «نه چهار تا نارنجک به شرطی که اسلحه بعدی مال من. رسول اسلحه را گرفت و هر دو رفتند. با هم رفیق شده بودند. به طرف صددستگاه حرکت کردیم. خط راه آهن از نزدیک صددستگاه می‌گذرد. پشت خط راه آهن موضع گرفتیم. یکباره دیدیم نیروهای تازه نفس زرهی عراق دوباره سازماندهی کرده و به سمت ما می آیند. فکر میکنم بین بچه ها فقط من آرپی جی داشتم. همه فریاد زدند: «محمد بزن... محمد بزن... •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 کسانی که ایثار را شرمنده کرده اند ▪︎ تصویر تیرخوردنش را بارها در تلویزیون دیدیم. حالا خودش را ببینیم که خیلی دیدنی است.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 سلام و عرض ادب خدا قوت برادر عزیز جناب جهانی مقدم سالهاست که کانال حماسه جنوب رو با دقت پیگیری میکنم از بدو راه اندازی کانال حماسه جنوب اوایل تلگرام بود سالهاست روایت حماسه دفاع جانانه مقدس رو دنبال میکنم با کلیپها گریه میکنم با مرور خاطرات اشک میریزم کلیپهای دفاع مقدس تداعی گر روزهای حماسه و خون و ایثار است خاطرات رو میخونم این خاطرات بهترین گنجینه ارزشمند مردان روزهای سخت این سرزمین است اجرتون با شهدا خدا قوت به شما ادامه دهنده راه شهدا هستیم ارادتمند شما نعمتی 🍂
🍂 سلام خدا قوت در وانفسای هجوم هراسناک هرز نویس‌ها فعالیت خداپسندانه شما حفاظ حفظ ایثار رزمندگان است با تمام مشغله های که دارم مطالب کانال را بی کم و کاست میخونم خداوند نگهدار شما توفیق شما را از خداوند خواستارم. دعا گوی شما امینی 🍂
صبح یعنی تو بخندی دل ما شاد شود ... صبحتون سرشار از توجه شهدا ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 چهلمین نفر       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ آن شب مجيد احساس عجیبی داشت خوابش نمی برد؛ دفترچه اش را باز کرد و اشک در چشمش حلقه بست. اسم سی و نه نفر از شهدا را در این دفترچه یادداشت کرده بود. همه از دوستانش بودند؛ هر وقت دلتنگ میشد به دفترچه نگاه میکرد و با آنها حرف میزد خودکارش را برداشت و ناخوداگاه شماره چهل را در انتهای صفحه دفترچه نوشت. با رسیدن صبح وضو گرفت و نمازش را خواند. هنوز آفتاب بهمن ماه روي تپه ماهورها نتابیده بود که شش فرمانده به راه افتادند. مهم براي ما قسمت بالايي منطقه فکه است. دو ماشین جیپ با سرعت در پیچ و خم جاده میرفتند مجید به بیابان چشم دوخته بود. قلاوند وقتي او را غرق در افکارش ،دید :گفت بالاخره سورة والفجر را از حفظ کردی یا نه؟ مجید چشم از بیابان برداشت؛ بله فکر میکنم امروز کاملا میتوانم سوره را از حفظ بخوانم. صدای غرش توپها از جايي دور به گوش میرسید؛ دو جیب همچنان پر شتاب می رفتند و توفانی از خاک را پشت سر میگذاشتند. خورشید رنگ پریده‌تر از روزهای گذشته در سینه آسمان دیده می شد. وقتی ماشینها از نفس افتادند، فرماندهان به طرف ديدگاه حرکت کردند. ثبت و شناسایی موقعیت دشمن ساعتی طول کشید با شنیدن اذان ظهر، مجید آستین بالا زد؛ برویم سنگرهاي عقب نمازمان را بخوانیم. ناگهان صداي انفجار مهيبي شنيده شد همه چیز در ابري از گرد و غبار فرو رفت. کسی فریاد میزد و همه را به اسم میخواند. برادرا همه سالمند؟ وقتی گرد و غبار فروکش کرد لبها به لبخند گشوده شد. همه سالم بودند. گلوله توپ در کمترین فاصله به آنها منفجر شده بود. اینجا ماندن خطرناک است. بهتر است برویم. حسن باقري رو به محمد کرد و گفت: به سنگر خمپاره ارتشيها برو و مختصات این تپه را بگیر تا شناساییمان کامل شود. محمد به سرعت دوید. گلوله هاي توپ پي در پي در اطراف آنها منفجر میشد. اینجا بمانیم بهتر است نباید بلند بشویم تا دشمن فکر کند ما رفته ایم. طولي نکشید که محمد مختصات را گرفت و به طرف سنگر فرماندهان به راه افتاد. با صدای سوت کوتاه و ناگهانی گلوله توپ سر خم کرد صداي انفجار زمین را لرزاند. دوباره همه جا در ابري از دود و غبار فرو رفت محمد دويد. صداي ناله و شهادتین از هر طرف بلند بود. مرتضی در حالی که خون سر و صورتش را گرفته بود، از جا بلند شد مجید را دید که به زمین افتاده, لنگ لنگان به طرفش رفت. سرش را بالا گرفت تا بهتر نفس بکشد از دو پاي قطع شده، خون بیرون میزد. فریاد کشید بیسیم بزنید آمبولانس بفرستند ! همه غرق در خون بودند لبهاي رنگ پريدة مجيد آرام تكان ميخورد. ده دقیقه بعد خون ردیف چهلم دفترچه را قرمز کرده بود. 🍂       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ زندگینامه داستانی شهید مجید بقایی، فرمانده قرارگاه یکم کربلا نویسنده: اصغر فکور @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂