eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹 گردان گم شده / ۷ خاطرات اسیر عراقی سرگرد عزالدین مانع ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 گم شدن مواد غذایی حوادثی که پشت سر هم اتفاق می افتاد ابعاد دیگری پیدا کرده بود. نیروها از من درخواست انتقال به محور دیگری را می‌کردند. به آنها گفتم که ما در شهر مستقریم و در شهر هم مقاومت وجود دارد. ما نمی توانیم افراد مقاومت را شناسایی کنیم. آنها همراه ما هستند. چه بسا آنها همین کسانی باشند که افراد استخبارات در خرمشهر با آنها رابطه دارند. گردان احتیاط لازم را برای امشب در نظر داشت. برای جلوگیری از هر گونه رخنه ای دستور دادم تا در دستشویی ها و حمام ها هم پست نگهبانی مستقر شود. لحظه ها و ساعتها پشت سر هم گذشت تا این که سپیده دمید و حادثه جدیدی مشاهده شد. آشپزها متوجه شدند که مواد غذایی گردان به سرقت رفته است. آشپزخانه تنها جایی بود که پست نگهبانی نداشت و جای مناسبی برای رخنه بود به نظر می‌رسید که گروه ایرانی از هوشیاری بالا و تدبیر خوبی برخوردار بود. آنها مناطق را خوب شناسایی کرده بودند و اطلاعات مفصلی درباره گردان داشتند. از فرمانده لشکر سرتیپ ستاد امر سویلم، تقاضا کردم ما را به منطقه دیگری از خرمشهر منتقل کند. او در جواب گفت: «این نشانه ترس و بزدلی است، این نشانه شک و تردید است. ما نمی خواهیم افراد ترسو در میان ما باشند.» من ماندم تا طعم تلخ شکست و خفت و خواری را بچشم؛ دقیقه ها سپری می‌شد و شکستی پشت سر شکست دیگر برایم رخ می‌داد. دیگر دنیا هیچ ارزشی برایم نداشت. از پیروزیهایی که دیگران از نعمت های آنها بهره مند بودند و مدالهای شجاعتی که سینه ها را مزین کرده بود، خبری نبود. از سوی دیگر احساس شکست کم کم در دلها رخنه می کرد. هر یک از نیروها تصور خاصی از آینده داشت. همکاران افسر با من تماس می‌گرفتند و می‌گفتند گویا عزراییل در گردان شما جا خوش کرده است. هر روز کشته می دهید. چه گناهی کرده اید؟» سؤال های زیادی وجود داشت که هیچ جوابی برای آنها نبود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂کولی گرفتن از عراقی در روایت آزاده ای می خوانیم: دو نفر از بچه ها بر سر کولی گرفتن از سرباز عراقی شرط بندی کردند... در همین وقت سرباز مذکور وارد آشپزخانه شد و آن برادر از وی پرسید: تو قوی تری یا من؟ سرباز عراقی بادی به غبغب انداخت و خندید و گفت: البته من، تو با این بدن ضعیف و لاغر مردنی و تغذیه کم، اصلاً زوری نداری و من از تو خیلی قوی ترم. برادر بسیجی به وی گفت: اگر راست می گویی که زورت زیاد است، دو دور مرا دور آشپزخانه بچرخان، بعد هم من تو را می چرخانم تا ببینم زور چه کسی بیشتر است. سرباز عراقی با نگاهی مردد، کمی درباره این پیشنهاد فکر کرد و سپس پذیرفت که او را پشت خود سوار کند و دور آشپزخانه بگرداند. نوبت به برادر بسیجی که رسید، او به ظاهر قدری تلاش کرد و سپس گفت که متأسفانه نمی تواند آن هیکل گنده را بچرخاند. خبر این موضوع به سرعت در تمام اردوگاه پیچید و تا مدتها اسباب خنده و شادمانی ما بود. ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۱۴ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 تانکها، جهنمی درست کردند. مرگ را با همه وجودم احساس می‌کردم. گفتم بچه ها حالا که قرار است شهید شویم بگذارید تانکها کاملا نزدیک شوند، بعد شلیک کنیم. همین که تانکها به چند متری مان رسیدند، من، پرویز عرب و تقی محسنی‌فر با آرپی جی های آماده از جوی بیرون آمدیم و شلیک کردیم. آن لحظه فراموشم نمی‌شود با اینکه پاهایم از ترس و اضطراب می‌لرزید اولین گلوله به هدف خورد. تانکی که جلوتر از بقیه حرکت می‌کرد با صدای مهیبی آتش گرفت و گلوله های داخلش یکی پس از دیگری منفجر شد. راننده تانک دوم که شاهد انفجار تانک کناری خود بود، برای اینکه با این تانک برخورد نکند دنده عقب گرفت و به تانک پشت سرش زد. تانک سومی هم دنده عقب گرفت وارد پیاده رو شد به دیوار کنار خیابان برخورد کرد و از کار افتاد. در همین هنگام جیپ فرماندهی زرهی هم که بین تانکها حرکت می‌کرد از ترس انفجار منحرف شد و وسط بلوار گیر کرد. هر چه گاز میداد چرخ هایش درجا می چرخید و بیرون نمی آمد. حالا ما ایستاده ایم و شاهد این صحنه هستیم. فرمانده شان که افسر جوانی حدود سی ساله بود، از جیپ پیاده شد و به طرف تانکهای پشت سرش دوید. ما از روبه رو، سید صالح موسوی با تعدادی از بچه ها از سمت چپ خیابان و سید عباس بحر العلوم از سمت راست تانکهای عراقی را زیر آتش گرفتیم. خدمه تانکها به تصور اینکه در تله افتاده اند، از تانکها پیاده شدند و پا به فرار گذاشتند. فریاد کشیدم: الله اکبر... الله اکبر ... داد زدم: «عراقیها فرار کردند!» عراقی ها را تعقیب کردیم جوانهای شهر را می دیدم که با تفنگ و کوکتل مولوتف با داد و فریاد و فحش دنبال عراقی ها می دویدند. آنها تانک ها را گذاشتند و پیاده تا سه راهی کشتارگاه فرار کردند. فتح الله افشاری و رسول بحر العلوم و گروهی از بچه ها و تکاوران دریایی هم در کوچه پس کوچه های خیابان مولوی با دشمن که عقبه شان را ما قطع کرده بودیم درگیر شدند. عراقی‌ها سازمانشان به هم ریخته بود، راه برگشت را هم بلد نبودند. توی کوچه ها و خیابانها سرگردان شده بودند، راه فراری نداشتند و به دست بچه ها شکار می‌شدند. آن روز سی و سه تانک غنیمت گرفتیم. صحنه کاملا عوض شد. ماهایی که خودمان را برای شهادت حتمی آماده کرده بودیم پیروز نبرد شدیم. در تعقیب عراقی‌ها وقتی به سه راهی کشتارگاه رسیدیم از پشت دیوار انبار برق، رگبار شدید تیربار جلوی ما را سد کرد. در آنجا متوقف شدیم. تیربار از تانکی که پشت دیوار موضع گرفته بود شلیک می‌کرد. عادل خاطری کنارم بود، گفت «محمد برویم پشت دیوار ببینیم موقعیت تانک چیه؟» من، عادل خاطری و برادرش وهاب رفتیم پشت دیوار. عادل قلاب گرفت رفتم بالا دیدم تیربارچی پشت تیربار ایستاده و دیوانه وار شلیک می‌کند. آمدم پایین گفتم: نارنجک داری؟ دست کرد دو نارنجک داد. دوباره قلاب گرفت، یکی از نارنجکها را کشیدم پرت کردم روی سر تیربارچی. آمدم پایین، دومی را هم به طرفش فرستادم؛ تیربار خاموش شد رفتیم بیرون انبار، دیدیم تیربارچی کشته شده یکی هم در حال فرار است. تیربار که از کار افتاد، بچه ها به طرف سه راهی پیشروی کردند. رفتم بالای سر تیربارچی یک کلاشینکوف نو کنارش افتاده بود. تا برداشتم دیدم یکی پشت سرم گفت: «بده به من!» رسول بود. گفتم: «ا تو نرفتی؟» گفت: «نه» نمی روم، باز هم می خواهی بزنی بزن!» یک خورجین پر از نارنجک و خشاب حمایل کرده بود. خجالت کشیدم، چیزی نگفتم .از ته دل دوستش داشتم. در این بین بهنام محمدی رسید. بهنام حدود سیزده سال داشت. او هم شروع کرد که تو را به خدا این اسلحه را به من بده. حالا زیر آتش دشمن در آن سروصدا و هیاهو که صدا به صدا نمی‌رسید، این دو، یکی قبضه و دیگری نوک اسلحه را گرفته و در حال کشمکش بودند. رسول زیرک تر بود، دو تا نارنجک از خورجینش در آورد به بهنام داد و گفت: «ببین دو تا نارنجک میدهم، اسلحه دست من باشه بهنام کمی مکث کرد گفت «نه چهار تا نارنجک به شرطی که اسلحه بعدی مال من. رسول اسلحه را گرفت و هر دو رفتند. با هم رفیق شده بودند. به طرف صددستگاه حرکت کردیم. خط راه آهن از نزدیک صددستگاه می‌گذرد. پشت خط راه آهن موضع گرفتیم. یکباره دیدیم نیروهای تازه نفس زرهی عراق دوباره سازماندهی کرده و به سمت ما می آیند. فکر میکنم بین بچه ها فقط من آرپی جی داشتم. همه فریاد زدند: «محمد بزن... محمد بزن... •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 کسانی که ایثار را شرمنده کرده اند ▪︎ تصویر تیرخوردنش را بارها در تلویزیون دیدیم. حالا خودش را ببینیم که خیلی دیدنی است.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 سلام و عرض ادب خدا قوت برادر عزیز جناب جهانی مقدم سالهاست که کانال حماسه جنوب رو با دقت پیگیری میکنم از بدو راه اندازی کانال حماسه جنوب اوایل تلگرام بود سالهاست روایت حماسه دفاع جانانه مقدس رو دنبال میکنم با کلیپها گریه میکنم با مرور خاطرات اشک میریزم کلیپهای دفاع مقدس تداعی گر روزهای حماسه و خون و ایثار است خاطرات رو میخونم این خاطرات بهترین گنجینه ارزشمند مردان روزهای سخت این سرزمین است اجرتون با شهدا خدا قوت به شما ادامه دهنده راه شهدا هستیم ارادتمند شما نعمتی 🍂
🍂 سلام خدا قوت در وانفسای هجوم هراسناک هرز نویس‌ها فعالیت خداپسندانه شما حفاظ حفظ ایثار رزمندگان است با تمام مشغله های که دارم مطالب کانال را بی کم و کاست میخونم خداوند نگهدار شما توفیق شما را از خداوند خواستارم. دعا گوی شما امینی 🍂
صبح یعنی تو بخندی دل ما شاد شود ... صبحتون سرشار از توجه شهدا ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 چهلمین نفر       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ آن شب مجيد احساس عجیبی داشت خوابش نمی برد؛ دفترچه اش را باز کرد و اشک در چشمش حلقه بست. اسم سی و نه نفر از شهدا را در این دفترچه یادداشت کرده بود. همه از دوستانش بودند؛ هر وقت دلتنگ میشد به دفترچه نگاه میکرد و با آنها حرف میزد خودکارش را برداشت و ناخوداگاه شماره چهل را در انتهای صفحه دفترچه نوشت. با رسیدن صبح وضو گرفت و نمازش را خواند. هنوز آفتاب بهمن ماه روي تپه ماهورها نتابیده بود که شش فرمانده به راه افتادند. مهم براي ما قسمت بالايي منطقه فکه است. دو ماشین جیپ با سرعت در پیچ و خم جاده میرفتند مجید به بیابان چشم دوخته بود. قلاوند وقتي او را غرق در افکارش ،دید :گفت بالاخره سورة والفجر را از حفظ کردی یا نه؟ مجید چشم از بیابان برداشت؛ بله فکر میکنم امروز کاملا میتوانم سوره را از حفظ بخوانم. صدای غرش توپها از جايي دور به گوش میرسید؛ دو جیب همچنان پر شتاب می رفتند و توفانی از خاک را پشت سر میگذاشتند. خورشید رنگ پریده‌تر از روزهای گذشته در سینه آسمان دیده می شد. وقتی ماشینها از نفس افتادند، فرماندهان به طرف ديدگاه حرکت کردند. ثبت و شناسایی موقعیت دشمن ساعتی طول کشید با شنیدن اذان ظهر، مجید آستین بالا زد؛ برویم سنگرهاي عقب نمازمان را بخوانیم. ناگهان صداي انفجار مهيبي شنيده شد همه چیز در ابري از گرد و غبار فرو رفت. کسی فریاد میزد و همه را به اسم میخواند. برادرا همه سالمند؟ وقتی گرد و غبار فروکش کرد لبها به لبخند گشوده شد. همه سالم بودند. گلوله توپ در کمترین فاصله به آنها منفجر شده بود. اینجا ماندن خطرناک است. بهتر است برویم. حسن باقري رو به محمد کرد و گفت: به سنگر خمپاره ارتشيها برو و مختصات این تپه را بگیر تا شناساییمان کامل شود. محمد به سرعت دوید. گلوله هاي توپ پي در پي در اطراف آنها منفجر میشد. اینجا بمانیم بهتر است نباید بلند بشویم تا دشمن فکر کند ما رفته ایم. طولي نکشید که محمد مختصات را گرفت و به طرف سنگر فرماندهان به راه افتاد. با صدای سوت کوتاه و ناگهانی گلوله توپ سر خم کرد صداي انفجار زمین را لرزاند. دوباره همه جا در ابري از دود و غبار فرو رفت محمد دويد. صداي ناله و شهادتین از هر طرف بلند بود. مرتضی در حالی که خون سر و صورتش را گرفته بود، از جا بلند شد مجید را دید که به زمین افتاده, لنگ لنگان به طرفش رفت. سرش را بالا گرفت تا بهتر نفس بکشد از دو پاي قطع شده، خون بیرون میزد. فریاد کشید بیسیم بزنید آمبولانس بفرستند ! همه غرق در خون بودند لبهاي رنگ پريدة مجيد آرام تكان ميخورد. ده دقیقه بعد خون ردیف چهلم دفترچه را قرمز کرده بود. 🍂       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ زندگینامه داستانی شهید مجید بقایی، فرمانده قرارگاه یکم کربلا نویسنده: اصغر فکور @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 سلام و درود خدا بر شما سربازان جبهه نبرد فرهنگی، همان که توصیه همیشگی فرمانده کل قوا امام خامنه ای میباشد❤️ بچه های ننه عبدالله ❤️ خدای بزرگ توفیق عنایت کرد مدتی در پایان دفاع مقدس و مخصوصا عقب نشینی فاو را در رکاب برادران نورانی سربازی کردم، مرد میدان، شیر بچه های خرمشهر، افتخار خوزستان، قهرمانان ملی، هرکجا هست خدایا به سلامت دارش❤️ (جامانده) 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 بسیج عشایر و مساجد ۲۱ ▪︎حاج جبار سیاحی ┄┅┅❀┅┅┄ از دیگر محل‌های مأموریتم "چای السور" در شمال بستان "ابوالغريب" و «الساعودیه» که منطقه رملی شمال بستان قرار دارند بود. مسئولیت هزاران خانوار را برعهده من گذاشتند و به همه می‌رسیدم و حتی علاوه بر مواد غذایی پولی را که مسؤولان در اختیارم می‌گذاشتند بین افراد توزیع می کردم. وقتی که جمعیت مناطق مذکور به سوی اهواز و عبدالخان در شمال اهواز آمده بودند، دیگر کل روستاهای مذکور در دست عراقی ها افتاد و کسی از مردم نمانده بود و اجباراً در مناطقی امن اسکان یافتند که در دست عراقی‌ها نبود. در منطقه کرخه کور و طراح شهید دکتر چمران فعالیت می کرد و نیروهای جنگهای نامنظم بودند و من‌هم به آن مناطق می رفتم. یعنی شمال کرخه کور در دست عراقی ها بود و جنوب آن نیروهای جنگ‌های نامنظم استقرار یافته بودند و من مواد غذایی را به آنجا می‌رساندم و آخرین تحرکات دشمن و فعالیتهای او را گزارش می دادم. بر اثر حضور شهید دکتر چمران و نیروهایش در منطقه طراح و کرخه کور، ضربات سختی بر دشمن وارد می شد و بعثی ها بر اثر شبیخونهایی که مردم و شخص دکتر چمران و نیروهای جنگ های نامنظم انجام می‌دادند تلفات زیادی داشتند؛ لیکن دشمن کلا در منطقه شمال کرخه کور استقرار یافته و با سلاح دور برد و تانک و خمپاره بر حمیدیه و روستاهای جنوب آن آتش باری می کرد. این منطقه تقریباً جنگلی است و استتار خوبی داشت. من در هر هفته، حداقل دوبار در آن منطقه تردد می کردم و همانطوری که گفتم هم مواد غذایی می‌رساندم و هم افراد مجروح و بیمار را به اهواز می‌بردم و در هیچ جایی ثابت نبودم. آقای محمد کیاوش علوی تبار که آن وقت مدیر کل آموزش و پرورش بود، حدود یکصد تن از خانم‌های آموزگار که از مناطق جنگی آواره شده بودند در منطقه عبدالخان زیر نظرم قرار داد و گفت: سید برای رسیدگی به آوارگان، این تعداد نیرو از خواهران دبیر و معلم در اختیارت می‌گذارم. آنها هم در کار آمار برداری و کمک به خانواده ها و شناسایی خانواده های نیازمند با شما همکاری دارند و مبلغ یکصد هزار تومان در آذر ماه ۵۹ در اختیارم نهاد و من با دقت افراد نیازمند را با کمک خانمهای معلم شناسایی می‌کردم و به تعداد نیازشان پول در اختیارشان می نهادم و بعضی از خانواده ها که میخواستند به اصفهان و یا شیراز بروند یا دیگر مناطق مثل قم و تهران و کرج، کرایه راهشان و مقداری کمک دیگر به آنان می دادم و رسید از آنها می گرفتم. دقت در کارم به حدی بود که بارها حاج آقا کیاوش علوی تبار از من قدردانی می کرد و اعتماد زیادی به من داشت و می گفت: سید شما شبانه روز کار می‌کنی و بسیاری از مشکلات را حل کرده ای من به شما اعتماد دارم و ما تلاش می‌کنیم زحمات شما را جبران کنیم...... گفتم من وظیفه دارم به مردم کشورم و همشهری هایم کمک کنم و فقط به دعا نیازمندم و ما بایستی هر طور شده این هزاران نفر آواره را یاری دهیم کار مهمی را انجام نداده ام و امیدوارم این دشمن کینه توز و کافر را هر چه زودتر از خاکمان بیرون کنیم. ایشان ان‌شاءالله گفت و چون لیست توزیع پول را به او دادم می خواست مبلغی کمک کند که گفتم بر من حرام باد اگر یک دینار از این پول بردارم....... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 🔻نارنجک زن کاربلد شلمچه‌ بودیم. شیخ مهدی می خواست آموزش نارنجک پرتاب کردن بده. گفت: بچه ها خوب نیگاه کنید تا خوب یاد بگیرید.😎 خوب یاد بگیرید که یه وقت خودتون یا یه زبون بسته ای رو نفله نکنید!🙄 من توی پادگان بهترین نارنجک زن بودم. اول دستتون رو میذارین اینجا، بعد شیخ مهدی ضامن رو کشید و گفت: حالا اگه ضامن رو رها کنم در عرض چند ثانیه منفجر میشه.💥 داشت حرف می زد و از خودش و نارنجک پرانیش تعریف می کرد، که فرمانده از دور داد زد: آهای شیخ مهدی چیکار می کنی؟! شیخ مهدی یه دفعه ترسید و نارنجک رو پرت کرد!😬 نارنجک رفت افتاد رو سر خاکریز، بچه ها صاف ایستاده بودن! و هاج و واج نارنجک رو نگاه می کردند. که حاجی داد زد: بخواب رو زمین، بخواب! انگار همه رو برق بگیره. هیچ کس از جاش تکون نخورد، چندثانیه گذشت. همه زل زده بودن به سر خاکریز که نارنجک قل خورد و رفت اونور خاکریز و منفجر شد.😨 شیخ مهدی رو کرد به بچه ها و گفت: هان!😑 یاد گرفتین؟!😁 دیدید چه راحت بود؟!😎 فرمانده خواست داد بزنه سرش، که یک دفعه صدایی از پشت خاکریز بلند شد که میگفت: الله اکبر! الموت لصدام!😳 بچه ها دویدن بالای خاکریز ببینن صدای کیه؟! دیدن یه عراقی زخمی شده به خودش می‌پیچه.😉😂 شیخ مهدی عراقی رو که دید داد زد: حالا بگید شیخ مهدی کار بلد نیست!😐😂 ببینید چیکارکردم!😌 ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 ‏این شکلی پای کار انقلاب بودن. حتی وسط میدون جنگ هم از رأی دادن غافل نشدن.. حالا یه عده دارن برا رأی دادن و ندادن چونه می‌زنن!! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈 لینک دعوت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹 گردان گم شده / ۸ خاطرات اسیر عراقی سرگرد عزالدین مانع ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 برای فرار و خارج شدن از این منطقه به فکر افتادم اما فرمانده لشکر مرا تحت نظر قرار داد و نتوانستم کاری انجام دهم. با افسران، روشهای گوناگونی را برای مقابله با حملات بسیجیان ایرانی مورد بررسی قرار دادیم. یکی از افسران پیشنهاد کرد برای ایجاد رعب و وحشت در دشمن مانورهای شبانه ترتیب داده شود. پس از بررسی این موضوع آن را با فرماندهی لشکر در میان گذاشتم. فرمانده این طرح را به فال نیک گرفت و گفت: به خدا سوگند که شما با ارائه چنین طرحی نشان دادید که افراد شجاعی هستید. وضع جديد باعث تشویق من شد و سعی کردم از این به عنوان وسیله ای برای از بین بردن کدورتهایی که در دل فرمانده لشکر به خاطر حوادث گذشته به وجود آمده بود، استفاده کنم. 🔸 انفجار در یک ساعت در طول روز، روحیه نیروهای گردان بالا بود، ما عهد کرده بودیم، انتقام بگیریم. به یاد ستوانیار عاشور الحلی افتادم و گفتم: «آدم خوش شانس و باسعادتی است، او ما را در شرایطی تنها گذاشت که گردان پی درپی دچار تزلزل و شکست می‌شود. فکر می‌کردیم که ایرانی‌ها فرار کرده اند و دیگر آن اتفاقها تکرار نمی شود. گمان می‌کردیم که آنها به این باور رسیده اند که ما از گردان حفاظت می‌کنیم و مراقب هر حادثه و اقدامی هستیم. فرمانده لشکر به من گفت گردان شما برای زدودن سابقه گذشته اش تلاش می‌کند. می‌خواهیم گردان شما را در گزارش وقایع روزانه تشویق کنیم. می‌خواهیم بگوییم که در ارتش ما نمونه است و اقدامات بزرگی انجام داده است. در این صورت شما از شهرت خوبی برخوردار خواهید شد و گردان شما می‌تواند جوایز را درو کند. به فرمانده لشکر گفتم قربان گردان ما منتظر اشاره شماست. گردان ما در محمره [خرمشهر] از خود حماسه های جاودانه ای برجای گذاشته است. این گردان توانست بیشتر خانه ها و جاده ها را پاکسازی کند علاوه بر این، در کنار واحد مهندسی لشکر در انهدام خانه ها و کارگاه ها تلاش کرد. فرمانده لشکر که این عبارتها را شنید گفت «سرگرد عزالدین مرا به یاد تخریب خانه ها انداختی، ما نیاز به فعالیت واحد مهندسی برای تخریب بقیه خانه های نزدیک بندر داریم.» ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۱۵ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 یکباره دیدیم نیروهای تازه نفس زرهی عراق دوباره سازماندهی کرده و به سمت ما می آیند. فکر می‌کنم بین بچه ها فقط من آرپی جی داشتم. همه فریاد زدند: "محمد بزن... محمد بزن..." یکی از تانکهای جلویی را نشانه گرفتم، گلوله از بالای تانک رد شد. فقط همان یک موشک آرپی‌جی را داشتم. انگار بزرگترین سرمایه دنیا را از دست دادم. تانکها شروع به پیشروی و شلیک کردند. فریاد زدم برادرها عقب نشینی ... عقب نشینی ... !» پاهایم از خستگی می لرزید. به حدی که نمی توانستم قبضه آرپی جی را حمل کنم؛ بندش را گرفته بودم و قبضه را روی زمین می‌کشیدم. دهان و لب‌هایم از خشکی مثل چوب شده بود. هر طور بود دوباره خودمان را به سه راه کشتارگاه رساندیم. حوالی عصر بود. نفس نفس میزدیم. دیگر توان دویدن حتی راه رفتن هم نداشتیم. تانک‌های عراقی هم پشت سر ما می آمدند. در همین بین یک تانک چیفتن ارتش خودمان از سمت دیگر تخته گاز به طرف ما می آمد. بچه ها ریختند سرش فریاد می زدند "بزن بزن... !" راننده تانک در میان صدای انفجار و هیاهو چیزی نمی شنید و هاج و واج نگاه می‌کرد. یکی فریاد کشید: «بابا بزن، لامصب بزن... بزن.... ! یکی از بچه ها پرید بالای تانک. تندتند خدمه تانک را می بوسید و تانکهای عراقی را نشانش می‌داد که به طرف آنها شلیک کند. راننده تازه متوجه شد که وسط معرکه است. صحنه حساس و دلهره آوری بود. در یک لحظه تصمیم گرفت و با مهارت نشانه گیری کرد. با شلیک او تانکی که جلودار تانکهای عراقی بود با صدای مهیبی ترکید. دو ۱۰۶ خودی هم از راه رسیدند؛ یکی سمت راست و دیگری سمت چپ جاده شش تانک دیگر را هدف گرفتند. تانکها شعله کشیدند و یکی پس از دیگری منفجر شدند. بقیه تانکهای عراقی که این اوضاع را دیدند عقب نشینی کردند. دود سیاه غلیظی فضا را پر کرده بود. در این فضا و در حالی که از فرط خستگی نای تکان خوردن نداشتیم شادی و جشن برپا شد. انفجار پی در پی مهمات از توی بعضی تانکهای عراقی مانند فشفشه آسمان را نورباران کرده بود. بچه ها می‌گفتند ملائک جشن گرفته‌اند. یکی از بچه های عرب اسلحه به دست به عربی میخواند و حوسه می رقصید. یکی گفت هی، نرقص حرامه. گفتم «بگذار برقصه، این رقص آتشه، این رقص امروز حلاله، هرکسی میخواهد برقصه برقصه. همین موقع از پشت بیسیم صدایی بلند شد که: «آقا محمد، آقا محمد به دادمان برسید! دیدم لهجه اش غیر بومی است. پرسیدم: شما کی هستی؟ روی این فرکانس چه کار می‌کنی؟ گفت: آقا محمد، ما کارمندهای بندر هستیم، توی ساختمان اداره بندر گیر افتاده ایم. عراقی ها توی محوطه هستند، تو را به خدا به دادمان برسید! او روی بیسیم مرکزی اداره بندر مکالمات مرا شنیده و فرکانس بی سیم مرا پیدا کرده بود. فتح الله افشاری و بچه های دیگر در خیابان مولوی با عراقی ها درگیر بودند. از خیابان فردوسی وارد محوطه اداره بندر شدیم. با بیسیم تماس گرفتم گفتم نزدیکی ساختمان مرکزی هستیم، شما کجایید؟ گفت: «عراقی‌ها اینجا بودند، عده ای از بچه های شهر و ارتشی‌ها با آنها درگیر شدند. از محوطه بیرون رفتند.» با ماشین تا سنتاب رفتیم. آتش سنگینی در جریان بود. پیش از ما بچه های گروه علی هاشمیان و تکاورها به اداره بندر رفته بودند. جنگ و گریز تا خیابان مولوی کشیده شد. ما هم به تکاورها پیوستیم. همین طور که توی خیابان می دویدیم یکی صدا کرد: «کجا دارید می روید؟» فرمانده تکاورها بود گفت «عراقی‌ها آن طرف خیابان هستند.» خیابانی به عرض حدود پانزده متر بود. گفت: «بچه ها را بفرست بالای ساختمانها، برویم از بالا درگیر شویم.» رفتیم توی یک خانه از آنجا پشت بام به پشت بام با عراقی ها درگیر شدیم. رسیدیم به خانه ای دیدیم پیرمردی توی حیاط نشسته، به سرش می‌زند و گریه و ناله می‌کند که بدبخت شدم بیچاره شدم. صاحب عبودزاده و برادرم محمود هم رسیدند صاحب پیرمرد را کشید کنار با او صحبت کرد. رفتم داخل یکی از اتاقها دیدم دو دختر به عربی حدود بیست و پنج ساله نشسته اند می لرزند و گریه می‌کنند. صاحب دستم را گرفت و گفت: «تا بچه ها ندیدند برویم. چهار پنج نفر از بچه ها توی حیاط بودند. سریع آنها را از آن خانه بیرون بردم. وسط خیابان تعداد زیادی جنازه عراقی افتاده بود. چند تانک در آتش می سوخت. ما عقبه شان را در صددستگاه و کشتارگاه زده بودیم و این ها در شهر ارتباطشان با عقبه قطع شده بود. عده ای از عراقی ها توی شهر راهشان را گم کرده بودند؛ نه راه پس داشتند نه راه پیش. بعضی شان توی کوچه های بن بست گرفتار شده و با آتش بچه ها از پا درآمده بودند. عراقیهای توی شهر همه قتل عام شدند و بقیه از کشتارگاه تا صددستگاه و تا نزدیک پل نو عقب رفتند. هر طور بود روز دهم مهر به غروب رسید. شاید بتوان آن روز را شاه بیت نبرد و مقاومت خرمشهر نامید.
روز سختی برای ما و عراقیها بود؛ برای آنها روز نکبت و مرگ و برای ما پیروزی و رقص در آتش بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 فضا از عطر تو غوغاست می‌دانم که اینجایی 🔹با نوای حاج صادق آهنگران برای راهیان نور ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 شهید شیرودی بارها هنگام پرواز می‌گفت: «وقتی که پرواز می‌کنم حالتی دارم همانند یک نفر عاشق که به طرف معشوق خود می‌رود هر لحظه فکر می‌کنم که به معشوق خودم نزدیک‌تر می‌شوم و به آن آرزوی قلبی که دارم می‌رسم، ولی وقتی برمی‌گردم هرچند که پرواز موفقیت‌آمیز بوده است باز مقداری غمگین هستم، چون احساس می‌کنم هنوز آن طور که باید خالص نشدم تا مورد قبول دعوت خدا قرار بگیرم». صبحتون سرشار از نگاه شهدا ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂