🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹
🌹 گردان گم شده / ۱۱
خاطرات اسیر عراقی
سرگرد عزالدین مانع
┄═❁๑❁═┄
🔸 گروه تحقیق بزرگی شامل افسران عالی رتبه که سرشناس ترین آنها سرتیپ ستاد عبدالحی الجبوری سرهنگ ستاد «صفاء العبیدی و سرهنگ احمد یونس الحر» بودند، برای بررسی موضوع آمدند. تحقیقات به عمل آمده حاکی از این بود که: ۱ - عناصری وجود دارند که با بسیجیهای ایرانی همکاری میکنند و این عناصر اطلاعاتی درباره اوضاع گردان در اختیار نیروهای ایرانی قرار میدهند؛ به احتمال قوی باید ستوان عدنان البصری با پرسنل گردان در تماس باشد. ۲- روستاهای اطراف به بسیجیهای ایرانی پناه می دهند، از این رو باید برای انهدام ساختمانهای باقی مانده چاره ای اندیشید.
-۳- گردان فاقد دستگاههای دیده بانی مدرن است. ۴- هر چه زودتر گردان از این منطقه به منطقه دیگری منتقل شود. وقتی نتایج تحقیقات به دست فرمانده لشکر رسید، با اوقات تلخی آن را مطالعه کرد. او احساس میکرد که گردان آرزوهای او را نقش بر آب کرده است. هر وقت او میخواست شرایط جدیدی به وجود آورد با حوادث ناگهانی که در گردان رخ میداد، مواجه میشد. از این رو تسلیم افکار گذشته اش شد و گفت: «گردان ترسو، گردان مفنگی مردنی و.... خستگی و بی اعتنایی سراسر گردان را فرا گرفته بود، نیروها در مقابل وصف فرمانده گردان از آنها که همقطاران آنها در واحدهای دیگر از آن مبرا بودند، گیج و سرخورده شده بودند. نیروهای گردانهای دیگر به ما می گفتند: هزار آفرین، عافیت باشد......
- امشب نوبت افران است
- سروان لطيف، وصیت نامه ات را نوشته ای؟ امشب یک دستگاه تانک با سرنشینانش پرواز میکند
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#گردان_گم_شده
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۱۸
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 قاسم از بعضی ها شنیده بود که اگر دریچه های سد دز را باز کنند بیابانهای منطقه را آب میگیرد و در این صورت نیروهای زرهی عراق توی بیابانها زیر آب می رود. گفت: «میرویم بالای خانه ها مستقر میشویم و دفاع میکنیم» گفتم فکر خوبی است. برویم به استاندار بگوییم سد را باز کند. محمد فروزنده هم معاون استاندار است و ما را می شناسد.
رضا هم این طرح را قبول کرد گفت: می توانیم روی پشت بام های بلند مستقر شویم و با هلی کوپتر برایمان غذا و مهمات بیاورند. هر سه به نتیجه رسیدیم این روش میتواند خرمشهر را نجات دهد. فردای آن روز، صبح زود با یک تویوتا سواری که از گمرک خارج کرده بودیم از جاده دارخونین به طرف اهواز حرکت کردیم. به اهواز رسیدیم، گرسنه بودیم هرچه گشتیم چیزی برای خوردن پیدا نکردیم. مغازه ها تعطیل بود. به یک نفر برخوردیم، از او سراغ اغذیه فروشی و آش فروشی گرفتیم. گفت: «آقا، هیچی پیدا نمی شود!».
نشانی یک نانوایی را داد نانوایی را پیدا کردیم پخت میکرد. چند تا نان گرفتیم. پولی نداشتیم. نانوا هم از ما پول نگرفت. رفتیم استانداری. گفتند آقای استاندار در مهمانسرا هستند. ساختمانی بود که از آن به عنوان مهمانسرای استانداری استفاده می شد. نگهبان جلوی ما را گرفت که با اسلحه نمیتوانید وارد شوید. گفتیم آقای فروزنده ما را میشناسد. گفت نمی شود. قاسم هلش داد که برو کنار. رفتیم توی اتاق دیدیم آقای غرضی ، آقای فروزنده و آقای صادق خلخالی در حال خوردن صبحانه اند. تا وارد شدیم آقای فروزنده که ما را می شناخت، سلام علیک کرد آقای خلخالی و او تعارف کردند بیایید بنشینید. وارد اتاق نشدیم. توی درگاه با کفش نشستیم. فروزنده آمد، گفت: «کفشهایتان را در بیاورید بیایید تو، آقای غرضی اینجا نشسته خوب نیست.»
کفش هایمان را درآوردیم رفتیم توی اتاق و شرح قضایای خرمشهر را گفتیم. آقای غرضی وعده داد به زودی توپخانه ها می آیند و ارتش دارد حرکت میکند. قاسم با قلدری گفت: «تا تریاک از بغداد برسد بیمار مرده، تا کمک برشد خرمشهر هم سقوط کرده، مطمئن باشید آبادان را هم میگیرند.
غرضی از حرف قاسم خوشش نیامد. از جایش بلند شد گفت: شما بروید کار خودتان را بکنید بگذارید ما هم کار خودمان را بکنیم. رضا گفت: بله ما کار خودمان را انجام دادیم و میدهیم، اما بعید میدانم شما کار خودتان را به خوبی انجام دهید. با اینجا نشستنمشکل حل نمیشود. غرضی گفت: «می فرمایید چه کار کنیم؟» رضا گفت: «سد را باز کنید بگذارید همه خوزستان را آب بگیرد تمام یگانهای عراق از بستان و سوسنگرد و اطراف اهواز زیر آب بروند و نابود شوند.» غرضی گفت: این کار اصلا ممکن نیست، خانه های مردم هم زیر آب می روند.» رضا گفت: به جهنم که زیر آب میروند، بهتر از این است که دست دشمن بیفتد.
غرضی که خسته و عصبی شده بود آمد کنار رضا با حالت شوخی جدی کشیده ای به گوش رضا زد و گفت بچه جان همه کارها درست می شود، شما بروید دنبال کارتان
در حالی که نگاه عاقل اندر سفیه به رضا میکرد یکی هم به شانه من زد. آقای خلخالی و محمد فروزنده هم نگاه میکردند. دلم شکست. گفتم: «آقای غرضی ما از زیر آتش میآییم، آنجا آن قدر مقاومت میکنیم همان طور که جهان آرا گفت همه شهید شویم، اما آن دنیا یقه ات را می گیریم. اگر زنده ماندیم همین دنیا یقه ات را میگیریم.» با بغض و ناراحتی رو کردم به بچه ها گفتم: بیایید برویم، اینها خودشان باید جواب خدا را بدهند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
در مدرسه عشق
چه خوب آموختی ،
که دنیا جای ماندن نیست
و ارزش خانهسازی محکم را ندارد،
بـایـد رفـت . . .
#مدرسه_عشق
#گزیده_کتاب
🍂«ناآرام»
┄═❁❁═┄
ناآرام، حکایت تلاطم هاي رزمندهٔ جوانی است در گردان تخریب.
او در هشت سال دفاع مقدس، به همراه باز کردن معبری در میدان مین برای رزمندگان، مسیر خود را به نور می گشاید.
روایت مرتضی شادکام، ما را از حسینیه گردان تخریب در دوکوهه و راز و نیاز در شب های تاریک عبور می دهد و در سختی عملیات شریک می کند. این روایت، دعوتی است براي حضور در جمع بچه های گردان تخریب همراه با خنده ها و گریه های فرحبخش آنان.
نوجوانان و جوانانی که وصف شان در این کتاب آمده، تنها ساکن شاه نشین قصه نیستند. این جوانمردانِ حقیقی، در دنیای ما زیستند و برخی هاشان، در کنار ما زندگی می کنند، اما ناآرام.
اينان واقعی هستند مانند زندگي عجیب اند مانند سرگذشت پهلوانی در داستانهای قدیمی.
🍂
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#ناآرام
معصومه خسروشاهی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
از سرباز به فرمانده:
فرمانده میدان آماده است
بیا که سربازها سالهاست
منتظرند پایِ رکابت فدا شوند
صبحتون بخیر و روزتان سرشار از ارادت به حضرت عشق، صاحب الامر (عج)
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 "والفجر هشت "
از شروع تا پایان / ۴
برگرفته از دوره دافوس
سردار شهید حاج احمد سیاف زاده
┄═❁❁═┄
🔶 جغرافیای منطقه
از مشخصات منطقه میتوان به جنگل نخلها اشاره کرد. این جنگل بعضا تا ۲ و تا ۵ کیلومتر عرض داشت و دارای عقبهای بود که یک لشگر میتوانست به راحتی در آن استتار کرده و استقرار پیدا کند. همچنین دسترسی به آن راحت بود و یگانهای ما مشکلی از لحاظ حضور و رفت و آمد در منطقه نداشتند.
🔸 همچنین این منطقه سابقه صنعتی و سابقه بندرگاهی داشت. از نظر تجهیزات مانند: راهها و تأسیسات استقراری مثل آب، برق، تلفن و... از جهت استقرار در آن خیلی مشکل نبود.
🔹از دیگر موضوعات بسیار مهم، نزدیکی اینجا به بصره و کشور کویت است. فاو پایان کشور عراق محسوب میشود و این موضوع یعنی دسترسی عراق به دریای آزاد.
🔸 لذا این موارد از مشخصاتی بود که موقعیت[استراتژیک] این سرزمین را بالا می برد و خود عراقیها هم وقتی وارد زمین شان[فاو] شدیم ماکتهایی پیدا کردیم که نشان میداد آنها تصوراتی از حمله از طرف ما داشتند ولی نه از طریق این رودخانه بلکه از طریق خورعبدالله!
آنها پیشبینی میکردند نیروی دریایی ایران از طریق خلیج فارس وارد خورعبدالله می شود و از پشت فاو حمله می کنند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#نکات_تاریخی_جنگ
#سیافزاده
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
حماسه جنوب،خاطرات
#گزیده_کتاب
🍂« اگر نامهربان بودیم و رفتیم»
┄═❁❁═┄
لودر اکبر
🍂بلدوزر؛ با زور خاكها را میکند و جلو میرفت. انتهاي سنگر که رسیدم،
خاكها را روي هم کپه کرده، دوباره به عقب برگشـتم. بیل بلدوزر بالا بود. نگاهی به اکبر کردم و دستی برایش تکان دادم. همین
طور بلدوزر جلو میرفت یکدفعه خشـکم زد، از ترس فریادي کشیدم. اکبر بیل لودر را پر ازخاك کرده و بالا برده ولی لودر در
حال چپ کردن بود. ناگهان تایرهاي لودر در هوا معلق شد، بچههاییکه دور لودر بودند، از ترس فرار کردند.چشـمم به لودر بود؛
غافل از اینکه سوار بلـدوزر هسـتم. فقط یک لحظه احساس کردم بالاي کوهی قرار دارم. بلـدوزر روي تپهي خاکی که زده بودم،
رفته بود. نمیدانسـتم چه کنم. آقاي شـهبازي، بالا و پایین میپریـد و دسـتشرا تکان میداد وچیزي میگفت.خواسـتم بلـدوزر را
یـکجوري نگه دارم یـکدفعه پـایین افتـاد. صورتم محکم روي سـینی جلو صـندلی خورد. از ترس نفسم بنـد آمـد و آب دهـانم
خشک شد، دست و پایم میلرزید. بچهها دور بلدوزر جمع شده بودند. بالاخره بلدوزر را نگه داشتم. آقاي شهبازي بالا پرید و یک
سیلی آبدار نوش جانم کرد. گوشم را گرفت و از بلدوزر پایینم آورد. چشمهایم پر از اشک شد. بچهها توي صورتم زل زده و مثل
سکتهايهـا نگاهم میکردنـد. آقاي شـهبازي ابروهایش را درهم کشـید و گفت: «مگر نگفتم حواست به کارت باشـد! اگر در جبهه
بودي روي مین میرفتی و صد تکه میشدي!»
بعد رو به ابراهیم کرد و گفت: «سوارشو. حواست را جمع کن».
ابراهیم بالاي بلـدوزر رفت و مشـغول کار شد. رفتم دور از صـحنه نشسـتم. به کارهاي خودم و اکبر، میخندیدم کسـی از پشت سـر
گفت: «هان! میخندي! خنده هم دارد! منهم اگر جاي تو بودم به کارهاي خودم میخندیدم!»
آقاي
شهبازي بود. کنارم نشست و با مهربانی گفت: «نمیخواستم بزنم، ترسیدم برایت اتفاقی افتاده باشد!»
بـا مهربانی دسـتش را توي جیبش برده و یک شـکلات مینو درآورد و گفت: «دهانت را شـیرین کن! اگر هم حالت خوب نیست به
سنگر برو و کمی استراحت کن!» شـیرینی شـکلات را که حس کردم، با آقاي شـهبازي آشتی کردم. اطراف لودر اکبر شلوغ بود. با
یک لودر دیگر، لودرش را میکشیدند تا به حالت اول برگردد...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#اگر_نامهربان_بودیم_و_رفتیم
نویسنده:
محسن صالحی حاجی آبادي
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسلام به مو میرسه
ولی پاره نمیشه
اسلام به من و شما بند نیست.
شهید کلهر
صبحتون متبرک به توجه شهدا
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#شهید_کلهر
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 "والفجر هشت "
از شروع تا پایان / ۵
برگرفته از دوره دافوس
سردار شهید حاج احمد سیاف زاده
┄═❁❁═┄
🔶 جغرافیای منطقه
ماکت هایی که ما در تیپ ۱۱۰ عراق دیدیم و نوع موانعی را که ما در خورعبدالله با آن برخورد کردیم نشان می داد عراق تک اصلی را از خورعبدالله می دانند. خب حق هم داشتند چرا که نه ما و نه عراق در این منطقه از ساحل خوبی برخوردار نیستیم و به دلیل جنس آن احتمال حمله از این منطقه را نمیدادند.
🔸 به هر جهت این نشان دهندهی این است که این منطقه دارای موقعیت خیلی خوبی است برای عملیات و برای توسعه و ادامه گامهای بعدی عملیات.
🔹 از محاسن دیگر آن؛ وقتی نیروی هوایی ایران می خواهد روی این منطقه عمل کند یک دریا پشتش دارد که دریا برای جبهه خودش است و به راحتی میتواند مواضع عراق را مورد هدف قرار بدهد.
برای نیروی هوایی ما هم خیلی جالب بود و آن ها هم از طرح خیلی استقبال میکردند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#نکات_تاریخی_جنگ
#سیافزاده
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
#گزیده_کتاب
🍂«امانت سرخ»
┄═❁❁═┄
انگار به من تلقین شده بود، که این دیدارِ آخر ماست. با هم به عکاسی رفتیم و عکس گرفتیم؛ اما مصطفی هرگز آن عکس را ندید؛ چون پس از رفتن او چاپ شد.
به مصطفی گفتم: تو میدانی که من زحمت میکشم تا لقمه ی حلال به دست آورم و زندگی آبرومندی داشته باشم، من حاضرم همه زندگی ام را به تو واگذار کنم و تو هم به جبهه بدهی ولی از رفتن صرف نظر کنی. مصطفی گفت: بابا اگر به من بگویی نرو اطاعت میکنم؛ ولی به نظر من اگر تمام همین خیابان فرهنگ (خیابان مشهوری در قم که اکنون به نام شهید فتاحی مزین است) مال شما باشد و آن را به من بدهی که در راه خدا بدهم، با یک ساعت حضور در جبهه عوضش نمیکنم.
وقتی اصرار مصطفی را دیدم رضایت کامل دادم و گفتم هر چه که خودت صلاح میدانی عمل کن.
برای من شهادت ایشان آن قدر مسلّم شده بود که پس از حرکتش قصد کردم به ایستگاه راه آهن اراک بروم و مصطفی را برگردانم اما به یاد تعهدم به مصطفی افتادم و منصرف شدم.
آن شب، آخرین شب دیدار با مصطفی، و آن عکس آخرین یادگار ما بود.🍂
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#امانت_سرخ
روایت ناگفته شهید مصطفی فتاحی
جواد قاسمی قمی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دشمنانِ زوزه کش ایران بدانند،
شیران این بیشه
نگاهبان ایرانند ...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹
🌹 گردان گم شده / ۱۲
خاطرات اسیر عراقی
سرگرد عزالدین مانع
┄═❁๑❁═┄
🔸 فرمانده لشکر در تماسی به من گفت: «تصمیم گرفته ایم تا پنج روز دیگر گردان شما را به عقب منتقل کنیم.» به او گفتم: "قربان الطف بفرمایید و بر ما منت بگذارید و دستور فرمایید هرچه سریع تر گردان به عقب منتقل شود. اگر موافقت فرمایید هدیه بزرگی از جانب حضر تعالی برای نیروهای گردان خواهد بود." با اوقات تلخی و عصبانیت جواب داد: «ماشاء الله به ارتشی آخر زمان، این حرفها را کجا یاد گرفته ای؟! از کی افسران ما چنین پیشنهادهایی میدهند؟ بفرما جای من بنشین و فرمان بده. بیا بنشین، من از دست شما خسته شده ام.» و بعد ارتباط قطع شد. احساس کردم ضربه های محکمی از جانب فرماندهی بر من نواخته شد. فرمانده لشکر با عصبانیت شدیدی صحبت میکرد، گویی کف کرده بود. با خود گفتم خدا به کسانی که نزدیک او نشسته اند رحم کند. او انسان دیوانه ای است. و شروع کردم به مرتب کردن پرونده ها. شخصاً به کارها نظارت و همه نیروها و پرونده ها را به دقت کنترل کردم.
🔸 مرگ سرهنگ
- زمانه رحم و مروتت کجا رفته است؟
- انسانهای با شرافت این قوم کجایند؟ به خدا سوگند در غم و اندوه به سر میبرم. - آیا سرچشمه این غم و اندوه را پیدا میکنم؟
- آیا می توانم قطب نمای دشمنان را بیابم؟
- ما جهت صحیح را گم کرده ایم.
- همه چیز از دست رفته است.
- ما مصداق كلمه «گمراهی» هستیم.
- امروز در پی قطب نما و جهت صحیح هستیم.
هنگام بحران این عبارتها را در دفتر [خاطراتم] نوشته بودم! در لحظه های فقدان عقل و حافظه در پی جایگزینهایی بودم. در آن لحظه ها چقدر دوست داشتم در جای دیگری و شخص دیگری باشم. دنیا دور سرم میچرخید و نیروهای گردان دور خودشان آنها در حیرانی و سرگردانی و در جو رعب و اختناق به سر می بردند. بعضی ها قصد خودکشی داشتند.
ایرانیها از ما چه میخواهند؟ گروههای انقلابی از گردان ما چه میخواهند؟ ما فقط منطقه ای را آزاد کرده ایم. محمره (خرمشهر) سرزمین ما است. چرا این همه مقاومت میکنند؟! رادیوهای ما میگفتند: عشایر محمره خرمشهر همراه ارتش ما خواهند بود. کجای این حرف درست بود؟! پشت سر هم از عشایر و جوانان محمره [ خرمشهر ] ضربه می خوردیم. یک گروهان تکاور برای تقویت گردان به ما پیوست و نگهبانی را به عهده گرفت. گردان این اقدام را به فال نیک گرفت و آن را موفقیت بزرگی در زمینه تقویت اوضاع امنیتی در مقابل دشمنان به حساب آورد. هر یک از ما می پنداشتیم گردان در مقابل دشمن از یک دیوار آهنین برخوردار شده است. به فاصله هر یک متر، یک پست نگهبانی، در هر ده متر یک قبضه اسلحه تیربار B.K.C، هر ۵۰ متر یک قبضه سلاح سنگین «دیمتروف» و هر ۱۵۰ متر یک دستگاه تانک مستقر کردیم. علاوه بر اینها، اقدام به احداث رده های پوششی در جلو و عمق کردیم. در مرکز و نقاط ستادی و اداری اردوگاه نیز پستهای نگهبانی ایجاد کردیم. دژبان نسبت به ورود مهمانها و خودروها خیلی سخت گیری و به شدت ورود و خروج را کنترل میکرد.
سرهنگ دوم ستاد یونس «الربیعی» که افسر عملیات لشکر بود، به گردان ما آمد. ساعتهایی از شب سپری شد، سرهنگ یونس مرتب به ساعتش نگاه میکرد این وضعیت بیانگر این بود که او با دقت مراقب گذشت زمان است.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#گردان_گم_شده
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂