فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سکانس فوق العاده
از فیلم "منصور"
سکانس های برگزیده فیلم های دفاع مقدس
به کارگردانی سیاوش سرمد
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#فیلم
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹
🌹 گردان گم شده / ۱۵
خاطرات اسیر عراقی
سرگرد عزالدین مانع
┄═❁๑❁═┄
🔸 به نظر می رسید که قاتل پس از کشتن سرهنگ با دستهای خونی و هنگامی که دستهایش را در دستشویی میشسته آن شعارها را با انگشتانش نوشته است. به خدا سوگند این کلمات پیام خاصی داشت. عبارتهایی بود که حکایت از مبارزه طلبی میکرد. در درون سنگرها ما را میکشتند و با خون کشته ها علیه ما شعار می نوشتند. آن عبارت ها نشانه خشم بود و باعث دلهره و اضطراب شد. بعضی از نیروها می ترسیدند دستشویی بروند؛ از دیدن آن عبارتها وحشت داشتند. از سوی دیگر کمیته تحقیق خواسته بود آن عبارتها تا پایان تحقیقات پاک نشود.
یک فروند هلیکوپتر از کاخ ریاست جمهوری برای تهیه فیلم و عکس از محل حادثه آمد. به سرتیپ ستاد «قیسی الکریم» که یکی از افسران اعزامی از کاخ ریاست جمهوری بود، گفتم: «این تحقیقات به دستور چه کسی صورت میگیرد و برای چیست؟
- هنگامی که اخبار به رییس جمهور رسید، بسیار ناراحت شدند و به این فکر فرو رفتند که همه افراد گردان شما باید اعدام شوند و از صفحه روزگار محو گردند.
- اما قربان ما هر شب در آماده باش کامل به سر میبریم اما نمیدانم آنها از کجا میآیند. ما دیگر به خودمان هم شک داریم. به خدا نمیدانم در گردان ما اشباح وجود دارد؟ آیا در این جا جن هست و ایران اجنه را علیه ما مسلح کرده است؟ به خدا قربان! ما نهایت تلاش را کردیم تا آنها را دستگیر کنیم. اما فایده ای نداشت. چه کنیم؟ شبها تا صبح بیدار ماندیم و نگهبانی دادیم. توقع داشتیم آنها را دستگیر کنیم، اما تلاشهای ما به شکست انجامید. ما مقصر نیستیم. همه امکانات به کار گرفته شد اما هیچ ثمری نداشت.
گروه های اعزامی کم کم اردوگاه را ترک کردند و من بیشتر از همه ناراحت بودم. تماسهای تلفنی برقرار میشد و با تمسخر به من سر سلامتی می دادند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#گردان_گم_شده
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۲۲
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 حدود چهارصد متر سینه خیز رفتم. خودم را زیر پنجره رساندم، نارنجک را کشیدم و انداختم. نارنجک کنار تک تیرانداز منفجر شد. بلند شدم و به طرف بچه ها دویدم. همه فریاد زدند: «الله اکبر... الله اکبر...»
در میان هیاهو، صدای صالح موسوی را شنیدم که داد میزد: محمد نارنجک... محمد نارنجک... یکی از عراقی ها که بالای ساختمان بود یک نارنجک به طرفم پرت کرده بود. صالح که جلو آمده بوده این صحنه را میبیند، میخواهد به من هشدار بدهد که نارنجک وسط راه روی یک کولر می افتد، قل می خورد و در حال پایین آمدن توی هوا منفجر می شود. صالح موسوی و برادرم محمود با ترکشهای همان نارنجک زخمی شدند. بار دیگر خواستیم وارد ساختمان شویم که از بالا و پایین ما را به رگبار بستند. حسن سواریان گفت الآن میروم توی ساختمان. گفتم: «حسن نمیشود رفت.» گفت: «خسته شدم، دیگر طاقت ندارم.» در حالی که آتش به سمتش میبارید به طرف در اصلی ساختمان دوید، من هم پشت سرش. یکی دیگر از بچه ها هم پشت سر من رفتیم توی ساختمان. حسن که جلوتر از من بود، در پله های ساختمان به یک عراقی برخورد. یک لحظه دست به اسلحه شد، اما ژ۳اش گیر کرد؛ عراقی از یک طرف و ما از طرف دیگر فرار کردیم. حسن با عصبانیت هی داد میزد این شلیک نمیکنه این شلیک نمیکنه این اسلحه نیست چماقه هی بدوبیراه میگفت که اینها سلاح اسقاطی به ما دادند. گفتم: حالا وقت این حرفها نیست.
دشمن هوشیارتر شده بود. تا حدود ساعت سه بعدازظهر هرچه از راست و چپ زدیم نتوانستیم وارد ساختمان شویم. روبه روی در ساختمان، سمت چپ یک سری بسته های بزرگ گونی توی محوطه چیده شده بود. بین بسته های گونی به اندازه رفت و آمد یک لیفتراک فاصله بود. سریع خودم را پشت یک بسته گونی رساندم و به طرف پنجره ها تیراندازی کردم. آنها به محض اینکه موقعیت مرا دیدند، با آرپی جی به طرفم شلیک کردند. بسته های گونی، بزرگ و سنگین بود. چند تایی کج و تعدادی نیم سوز شد. پشت یکی از بسته ها دراز کشیدم. گیر کرده بودم که خدایا چه کنم؟ شنیدم یکی میگوید: «محمد... محمد...» دیدم عبدالرضا موسوی است. گفت: می خواهی چه کار کنی؟» گفتم: «اینها پشت پنجره ها تک تیرانداز گذاشته اند، زمین گیرمان کرده اند. گفت: «از آن طرف هم بچه ها راه نفوذ ندارند، چه کار کنیم؟» گفتم: «هیچی، می خواهیم اینها را بزنیم، نمیتوانیم. تو فرمانده ما هستی، بگو چه کار کنیم؟!» گفت حالا این حرفها را نزن! حواست به من باشد. خودم را میرسانم روبه روی گونیها، از آنجا شلیک میکنم. رضا موسوی شجاع بود و قد رشید و هیکل قوی داشت. چهار قدم برداشت، خودش را به آنجا رساند. چند دقیقه ای او را ندیدم تا اینکه صدای سوت شنیدم. رضا بود گفتم: «ها رضا چی شده؟» گفت: تیر خوردم!» دستش را روی شکمش گذاشته و خون از لای انگشتانش سرازیر بود. عصبی شدم، داد زدم خط آتش باز کنید... خط آتش باز کنید... رضا زخمی شده!»
بچه ها بلند شدند خط آتش باز کردند. رضا دوید، به من که رسید، ضعف کرد و همانجا نشست. از شدت خونریزی رنگش زرد شده بود. بچه ها او را عقب بردند. برادر حمید امباشی با دیدن رضا احساساتی شد، گفت: «می روم، اینها را میزنم!» گفتم: «آرام باش.» توجه نکرد، سینه خیز به سمتی که رضا تیر خورده بود، رفت. چند متری نرفته بود که تیر خورد و همانجا افتاد. او را هم با زحمت عقب بردند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اگر ازمن بپرسند که چرا رای میدهی؟؟؟!!!
🔻 خواهم گفت که دلایل زیادی دارم:
✍.. به احترام پدر شهدای عزیزی که ایستاده، جان به جان آفرین تسلیم کرد!!!!
👈 به احترام امیر سرافراز ارتش قدرتمند جمهوری اسلامی ایران، علی اکبر فناخسرو پدر شهیدان والامقام نادر و افشین (مهدی و امیر) فناخسرو
به خاندان معظم ایثارگران مدیونیم!!!
ان شاالله رسانه باشیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #شهیدان_فناخسرو
#نماهنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 می گویند
تقوا از تخصص لازمتر است.
آن را میپذیرم.
اما میگویم:
آن کس که تخصص ندارد و کاری را میپذیرد،
بی تقواست.
🔸 شهید چمران
صبحتون سرشار از تکلیفگرایی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#شهید_چمران
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 "والفجر هشت "
از شروع تا پایان / ۹
برگرفته از دوره دافوس
سردار شهید حاج احمد سیاف زاده
┄═❁❁═┄
🔹 جغرافیای منطقه
🔸 بعضی وقتها در پدافند یک کسی کار روانی می کند و اصلا" نیاز به نیرو ندارد. فقط طرف مقابلش را میترساند. مثل بعضی از زمینها که ما دیگر به سمتشان نرفتیم. به همدیگر می گوییم این منطقه نروید که این جا تلفات زیادی می دهیم. لذا این اثر روانی در پدافند است.
🔹 عراقیها در بحث استقرارشان در پدافند که نزدیک هفت سال است که زمینگیر شدند به یک نکتهای رسیدند که حتما ما را شناسایی کنند و از این که مقابل ما غافلگیر بشوند باید جلوگیری کنند. از طرفی ما هم دقیقا همین را می خواستیم که اگر روزی خواستیم عملیات کنیم فرضا در محور جنوب، همراه با غافلگیری زمانی و تاکتیکی باشد که در این محور به این هدف رسیدیم.
🔸 یعنی بین این سه چهار تا زمینی که در خوزستان هست باید این قدر کار شناسایی فریب و کار روانی صورت بگیرد که عراق با همهی توان اطلاعاتی و موانعی که ایجاد کرده باز هم نتواند بفهمد ایران از کجا می خواهد حمله کند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#نکات_تاریخی_جنگ
#سیافزاده
#کلیپ #نماهنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 این شکلی پای کار انقلاب بودن.
حتی وسط میدون جنگ هم از رأی دادن غافل نشدن..
حالا یه عده دارن برا رأی دادن و ندادن چونه میزنن!!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
@defae_moghadas 👈 لینک دعوت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 اجتهاد در شوخ طبعی
شهید کریم کجباف
🔸 حسن اسدپور
─┅═༅𖣔༅═┅─
▪︎ یادش بخیر شهید کریم کجباف
صبح سردی در اردوگاه پلاژ بیدار شده و برای وضو از چادر خارج شدیم!
کریم کجباف زیر چند پتوی گرم خوابیده بود و بیدار نمی شد!
یکی یکی وضو گرفته، درحالی که بخار از دست های خیس بلند می شد، داخل چادر می شدیم!
از اینکه " کجباف" همچنان در بستر نرم و گرمش جا خوش کرده بود زورمان آمد!! 😬
علی رنجبر و اکبر شیرین علیه کجباف متحد شدند تا او را به هر قیمتی شده از زیر پتو بیرون بکشند!
من و احمدرضا هم جانب کجباف را گرفتم و کل کل شروع شد! 😀
در خلال صحبت ها، کجباف به آرامی سر از زیر پتو بیرون آورد و گفت:
" حسن جان ، مرحبا ! از تو خوش آمد. دختر خاله ای دارم ، خوب و محجبه !
مناسب تو . ان شاءالله بعد از عملیات یادت باشد، صحبت کنم تا با هم فامیل شویم! ☺
من هم از کجباف تشکر کردم!
احمدرضا ناصر از کجباف خواست تا جانب انصاف را نگهدارد چرا که او هم طرفدار او بوده!
کجباف با متانتی خاص و با آرامش گفت:
" احمد! هر چند قیافه مناسبی نداری اما از آنجا که همشهری هستیم، برایت فکری خواهم کرد... با خاله صحبت می کنم. به من محبت دارد، حتما برای دخترش قبول خواهد کرد!!
لحن علی رنجبر هم تغییر کرد و گفت:
" کریم ما سال هاست با هم رفیق و هم رزمیم! .... عملیات بدر را فراموش کردی؟ .... شوخی های مرا به دل نگیر .... 😄
و علی اکبر شیرین (شهید) هم فی البداهه سخن را عوض کرد و از " کریم کجباف" و شجاعتش گفت و از لطافت و بزرگیش.!!!🤣 کجباف با تمام هنر و ظرفیت شوخی اش، خیره در چشم علی رنجبر و اکبر شیرین نگاه کرد و گفت:
" هر چند که از شما دو نفر چندان دل خوشی ندارم اما چه کنم با این دلم؟! چه کنم با این دل که رئوف و نازک است! "
کافیه دیگه! التماس نکنید! بعد از عملیات که اهواز رفتم برای شما هم صحبت می کنم"!!!
از کریم تشکر کردیم و پتو زیر بغلش گذاشتیم و...
وقتی کجباف خواست از چادر خارج شود، گفت:
" آقایان، این مبحث مهم بین خودمان بماند"!
پس از برنامه صبحگاه در محوطه گروهان، علی بهزادی، (شهید / فرمانده گروهان) " کریم کجباف " را فراخواند، خیلی جدی با لهجه شوشتری گفت: " کریم ! ... چن وخته مونه بشناسی؟! (چند وقت است مرا می شناسی؟)
آدم بدی بیدمه؟ (آدم بدی بودم؟) کجباف با کمی مکث و تعجب جواب داد: "😳 اچه ؟! .... اتفاقا خیلی هم علاقه بِت داروم"! (چرا؟ اتفاقی افتاده؟)
علی گفت: " تمام رفیقاته فرستادی خونه بخت ! ... منو یادت رفت"!! 😄
کریم کجباف که تازه دوزاریش جا افتاد بود، نگاهی به طرف ما انداخت و گفت:
" خونتون آباد! مری پ BBC مو حرف زدومه"! (خانه تان آباد، انگار با بی بی سی صحبت کردم!!!) 😄😄😄
بچه های گروهان یکی پس از دیگری دور کجباف به تمجید و تملق جمع شدند و ولوله ای شد!!
کجباف که خداوکیلی در شوخی " اجتهاد تمام " داشت، همه را آرام کرد و گفت:
" علی ! .... ان شاءالله بعدِ عملیات ، گروهانه بیار اهواز به خط کن! .... سی همتو فکری بکنم!! " (بعد از عملیات گروهان رو بیار اهواز به خط کن تا برای همه تون فکری بکنم)
فریاد بچه ها با ذوق زدگی بلند شد؛کجباف ✊.... کجباف✊ ... کجباف ✊...
😄😄😄
.....😂
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت #شهید_کریم_کجباف
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
🍂«شاهرخ حُر انقلاب»
┄═❁❁═┄
🍂 از روحانیون فعال در جبهه بود او از شیراز به آبادان آمد و با شاهرخ و دیگر رفقا آشنا شد.
ایشان بارها با شاهرخ و دوستانش صحبت میکرد و از آنها میخواست که ادب را در جبهه رعایت کنند و همدیگر را با القاب زشت صدا نکنند!
یکبار در خط مقدمِ درگیری بودیم، که شاهرخ با پوتین مشغول خواندن نماز شد. این روحانی بعد از نماز جلو آمد و گفت: آقا شاهرخ، برای نماز باید کفش رو دربیاری.
شاهرخ هم گفت: برو حاجی، اینجا خط مقدم نبرد با دشمنه، باید آماده جنگ باشیم. خدا همینطوری هم از ما قبول میکنه.
این روحانی را سالهای سال ندیدم یکی دو سال قبل با جمع جوانان به راهیان نور آمد. گرد پیری بر صورتش نشسته بود.
یاد آن روزها افتادم و کلی با هم صحبت کردیم.
میگفت: من حکایت شاهرخ و رفقایش را همان سال ۵۹ برای شهید آیت الله دستغیب در شیراز نقل کردم؛ و گفتم به برخی از این جوانها باید حد جاری کرد، اما آمدهاند در جبهه، و شجاعانه در مقابل دشمن
می جنگند.
آیت الله دستغیب نگاهی به من کرد و گفت: چه بسا اینها به جاهایی برسند که من و شما باید تلاش کنیم تا به درجه و مقام اینها برسیم.🍂
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#شاهرخحُرانقلاب
گروه فرهنگی شهید هادی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹
🌹 گردان گم شده / ۱۶
خاطرات اسیر عراقی
سرگرد عزالدین مانع
┄═❁๑❁═┄
🔸 نگرانی و اضطراب من شدید بود و هر روز شدت بیشتری می یافت. یک ماه بود که صدای همسر و فرزندانم را نشنیده بودم. یک شب بدون حادثه سپری شد. هنگام صبح، گویی گردان فتح بزرگی کرده بود. هر کدام از افراد به دیگری تبریک میگفت. برنامه های جدیدی را در گردان به اجرا گذاشتیم. طبق برنامه آموزشی هر واحدی باید یک ساعت به تعلیم افراد خود بپردازد. افسران آموزش تیراندازی را در واحدهای تحت امر آغاز کردند. هنوز همه افراد گردان در ترس و وحشت به سر می بردند. فقط یک شب برای ما حادثه ای رخ نداده بود و این یک شب نمی توانست همه آثار حوادث گذشته را از بین ببرد. مرگ همچنان ما را تعقیب میکرد قاتل، رعب و وحشت عجیبی در دل ما افکنده بود. حتی فرماندهی کل ساکن در بغداد از این حوادث در ترس و وحشت بود. فرماندهی میگفت: این اقدامات به منزله پیامهایی است که ما و نیروهای ما را به مبارزه می خواند.» فرمانده لشکر به قرارگاه گردان آمد. به شدت خشمگین و ناراحت بود. به خاطر مرگ پسر عمویش سرهنگ دوم ستاد یونس در واحد ما به او تسلیت گفتم. او پس از صرف ناهار گفت: «سرهنگ یونس به شما علاقه مند بود. آن شب من از او خواستم پیش شما بماند، اما خودش مایل نبود، زیرا همسرش با او تماس گرفته بود و خواسته بود تا با هم به بغداد بروند. آن ها میخواستند در این روزها از بصره دیدار کنند. سرهنگ یونس از افسران خوب ارتش بود. او دوره های متعددی در انگلستان، هند و فرانسه دیده بود و نسبت به تحول در تجهیزات ارتش اطلاعات وسیعی داشت. میگفت: «ما باید با استفاده از وسایل مدرن با ایران بجنگیم.» از دیدگاه او وسایل و تجهیزات به کارگیری تکنیک پیشرفته علمی در نبردها بود. زیرا این تکنیک به گفته او باعث افزایش تلفات دشمن میشود و از وارد آمدن تلفات متقابل به واحدهای خودی جلوگیری میکند. به اعتقاد او به کارگیری نیروی هوایی برای نبردهایی نزدیک از به کارگیری نیروهای پیاده بهتر بود. او میگفت: سرنوشت نبردها را هواپیماها و تانکها رقم میزنند. سرهنگ از فرماندهی خواسته بود تا از وسایل شیمیایی در حمله ها استفاده شود. دلیل او این بود که تعداد نیروهای ارتش ما در مقایسه با ارتش طرف مقابل اندک است. فرمانده لشکر در حالی که قطره های اشک بر گونه هایش جاری بود میگفت: «این من بودم که بر او جفا کردم! لعنت خدا بر شما، خدا از شما و عشیره تان انتقام او را بگیرد. در حالی که گریه میکرد، دوباره تکرار کرد خدا از شما انتقام بگیرد. آن روز برای من عید است و شاد خواهم شد که ببینم خون شما در مقابل دیدگانمان به زمین ریخته شده و شما هم به ابو علی (یونس) ملحق شده اید و از او عذرخواهی میکنید. سرش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا از اینها انتقام بگیر، خدایا با ریختن خون این ها دل مرا شاد کن چرا ابو علی کشته شد، چرا؟!»
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#گردان_گم_شده
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۲۳
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 چند بار جایمان را عوض کردیم، فایده ای نداشت. تک تیراندازهای عراقی در هر طرف ساختمان مستقر شده و کمین نشسته بودند؛ کسی کوچک ترین حرکتی می کرد، می زدند. در همین حین، چهار نفر از نیروهای دانشکده افسری آمدند؛ یکی شان افسر بود و سه نفر دیگر دانشجو بودند؛ بچه های شجاع، مؤدب، با چهره های نورانی، لباسهای مرتب و گت کرده. فرمانده شان فردی قوی و با اعتماد به نفس بود. با لهجه غلیظ آذری پرسید: «وضعیت چیه؟ دشمن کجاست؟» توضیح دادم دشمن توی ساختمان است، چند تک تیرانداز دارند، بچه ها را میزنند. از صبح تا حالا تلفات زیادی از ما گرفته اند. اگر بتوانیم این ها را بزنیم میتوانیم ساختمان را بگیریم. گفت: «به من نشان بده، میزنمشان.» گفتم آنها با تفنگ دوربین دار کمین نشسته اند، از صبح چند نفر را زده اند گفت «برادر به تو میگویم به ما نشان بده برو کنار نگاه کن.»
آنها مسائل نظامی را بلد بودند و برای ما ابهتی داشتند؛ وقتی حرفی میزدند حساب میبردیم. گفتم: «باشه!» توی محوطه بندر قطار باری بود. توی یکی از همین واگنها بسته های گونی گذاشته بودند که روبه روی پنجره بود. گفتم: «میروم پشت چرخ واگن شما پشت سرم بیایید. آنجا موقعیت دشمن را نشان میدهم» گفت «نه ما میرویم تو همینجا بایست.» گفتم: شما نمیدانید کجاست من از صبح تا حالا با اینها درگیر هستم هر وقت اشاره کردم بیایید.
به سرعت خودم را به واگن رساندم و پشت چرخ فلزی واگن پناه گرفتم؛ اشاره کردم، ابتدا ، فرمانده بعد دو نفر دیگر آمدند. من و فرمانده خودمان را پشت یک چرخ پنهان کردیم. آن دو نفر هم پشت چرخ دیگر سنگر گرفتند. صدای دینگ دینگ برخورد گلوله با چرخهای آهنی قطع نمیشد. یکی از دانشجوها که پشت چرخ دیگر نشسته بود پرسید: «کجاست؟» گفتم «ببین طبقه دوم، پنجره دوم. این از صبح دارد بچه های ما را میزند.»
یک گلوله گذاشت توی آرپیچی بلند شد شلیک کند، ناگهان گلوله ای به سینه اش خورد و افتاد خون فواره زد. هر نفسی که میکشید خرخر می کرد و خون بیرون میزد. تک تیرانداز هم رها نمی کرد، سعی میکرد او را که زیر واگن افتاده بود هدف قرار دهد. به رفیقش گفتم بکشش کنار!» بلند شد او را بکشد کنار یک تیر به شانه اش زدند و او هم افتاد. فرمانده از کنار من جدا شد. خواست حرکتی کند، یک تیر هم به پای او زدند. حالا وسط گلوله هایی که تق وتق به چرخ واگن و اطرافم می خورد، سه نفر کنارم افتاده بودند. بچه ها آتش باز کردند، زیر بغل فرمانده را گرفتم و کشان کشان آوردم. دیگری که تیر به شانه اش خورده بود، سعی میکرد جنازه دوستش را بیاورد. گفتم: «نمیتوانی تکان بخوری میزنند. به هر زحمتی بود آمد. آنها را به عقب منتقل کردند.
رضا دشتی گفت: «بچه ها کاری کنید ساختمان آتش بگیرد.» از راست و چپ و وسط بیش از یک ساعت تیراندازی کردیم. خدا خواسته، پرده ها آتش گرفت و توی ساختمان شعله کشید. یکی از بچه ها داد زد: عراقیها دارند از در عقب فرار میکنند.» دسته جمعی هجوم بردیم و رفتیم توی ساختمان. دیدیم فرار کرده اند و هنوز تعدادی در حال دویدن هستند. از پشت سر، سه چهار نفرشان را زدیم. جنازه هایشان همانجا افتاد. تکاورهای تیپ مخصوص ریاست جمهوری عراق بودند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 بی عصا آمدهای
چشم عدو کور شود...
چشم بد دور!
عجب جلوه گرمی دارد
دود کن کوری چشم دی و بهمن، اسفند!…
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#رهبری #انتخابات
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
اگر شهید نباشد، خورشید طلوع نمیکند و زمستان سپری نمیشود. اگر شهید نباشد، چشمههای اشک میخشکد، قلبها سنگ میشود و دیگر نمیشکند، و سرنوشت انسان به شب تاریک شقاوت و زمستان سرد قساوت انتها میگیرد و امید صبح و انتظار بهار، در سراب یأس گم میشود. اگر شهید نباشد، یاد خورشید حق در غروب غرب فراموش میگردد و شیطان، جاودانه کرهی زمین را تسخیر میکند.
#سیدشهیداناهلقلم
#قاسم
@defae_moghadas
بچهها با صدای بلند صلوات میفرستادند و او میگفت: «نشد این صلوات به درد خودتون میخوره»
نفرات جلوتر که اصل حرفهای او را میشنیدند، میخندیدند، چون او میگفت:« برای سماورای خودتون و خانواده هاتون به قوری چایی دم کنید»
بچههای ردیفهای آخر فکر میکردند که او برای سلامتی آنها صلوات میگیرد و او هم پشت سر هم میگفت: « نشد مگه روزه هستید» و بچهها بلندتر صلوات میفرستادند.
بعد ازکلی صلوات فرستادن تازه به همه گفت که چه چیزی میگفته و آنها چه چیزی میشنیدند و بعد همه با یک صلوات به استقبال خنده رفتند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#طنز_جبهه
@defae_moghadas
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹
🌹 گردان گم شده / ۱۷
خاطرات اسیر عراقی
سرگرد عزالدین مانع
┄═❁๑❁═┄
فرمانده لشکر همچنان گریه میکرد تا آنجا که افراد همراهش را به گریه انداخت. افراد گردان حرفهای فرمانده را در حالی که برای ما آرزوی مرگ میکرد، می شنیدند. فرمانده هان عراقی را میبینید؟ مرگ را برای همسایه میخواهند. نمیدانم چه دوره و زمانه ای است سروان لطیف که با تعجب به فرمانده لشکر خیره شده بود گفت جناب فرمانده حضرت رییس جمهور میفرمایند شهدا از همه ما والاترند ان شاء الله ابوعلی از شهدا و عزیز ترین افراد است.»
.
فرمانده لشکر با عصبانیت در جواب او گفت: «ساکت شو سگ! وقتی ما بحث از شهادت میکنیم منظور شما نیستید، حکومت به عناصر و نیروهای ورزیده احتیاج دارد. فکر میکنی از نظر فرماندهی تو چه ارزشی داری؟ به خدا سوگند تو ارزش یک سنگریزه را هم نداری! تو خودت را با سرهنگ یونس مقایسه میکنی؟ شرافت کفش سرهنگ یونس بیشتر از شرافت تو و عشیره ات است.
رهبری به سرهنگ یونس احتیاج داشت او از افراد نادر و کم نظیر بود. اما شما! اگر کفشم را از پا در آورم و آن را پرت کنم بر سر سروانی مثل تو میافتد.»
فرمانده لشکر در حالی گردان ما را ترک کرد که نیروها از سخنان او ناراحت و مضطرب بودند. آرزوی او مرگ ما بود. هنگام رفتن هم آب دهان بر زمین انداخت، و گفت اف بر این گردان و افراد آن!».
خودروی فرمانده حرکت کرد، اما آب دهان او بر زمین ماند تا سربازان و افسران ما به آن نگاه کنند. یکی از سربازان گفت: فرماندهی چه قدر و منزلتی برای ما قائل است. آنها ما را روی سرشان میگذارند و به دنیا نشان میدهند. اف بر این فرماندهی و اف بر سر مار! این سرباز سخنانی را بر زبان جاری ساخت که تند بود.
او را که موقعیت خود را درک نکرده بود، نزد رییس استخبارات لشکر بردند.
- چرا چنین کلماتی را به زبان آورده ای؟
- زیرا فرمانده لشکر با ما طوری برخورد کرد که با حیوانات برخورد میکنند.
رییس جمهور در سخنرانیهای خود تأکید بر احترام به سرباز دارند و میگویند باید رفتار انسانی بر اساس اخلاق و تسامح باشد.» اما فرمانده لشکر بر روی ما و افسران ما آب دهان انداخت. این واضح است اما منظورت از سر مارکیست؟
در اینجا سرباز حیران و سرگشته ماند. میخواست موضوع جدیدی را مطرح کند و به هر صورت از این دام رهایی یابد، پس گفت: «منظورم از سرمار، خود فرمانده لشکر است.»
این حرفها و بهانهها سودی نداشت حیران و مضطرب ماند. ریسمانی دور گردنش پیچیدند و خفه اش کردند.
افراد نزدیک به او میگفتند که هنگام مرگ شعار مرگ بر بعثی ها» را سر داد.
لشکر به امور واحدهای دیگر مشغول شده بود و کاری به کار ما نداشت.
در منطقه دیگری زدوخورد رخ داده بود. نیروهای اسلامی از سلاح آرپی جی هفت و BKG استفاده کرده بودند. به تیپ ۶۶ نیروهای مخصوص نیز حمله شده بود و سه گروهان از آن را تارومار کرده بودند.
این حوادث موجب شده بود که لشکر ما را رها کند و متوجه تیپ ۶۶ شود که ادعای شجاعت و بی باکی داشت. افسران این تیپ زنان خرمشهری را مورد تجاوز قرار داده و بسیاری از زیورآلات آنها را به سرقت برده بودند.
تیپ ۶۶ در آستانه فروپاشی و انهدام قرار داشت و از جانب جوانان خرمشهری ضربات سنگینی دریافت کرده بود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#گردان_گم_شده
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
#گزیده_کتاب
🍂«بدرقه ماه»
┄═❁❁═┄
🍂 سردار خاکسار
ایام زمستانی که در منطقه «حاج عمران» در شمال عراق بودیم، سراسر منطقه از برف پوشیده، هوا بس ناجوانمردانه سرد و زمین گلی و لغزنده بود. با این همه مشکلات دست و پاگیر مجاهدین به نگاهبانی از آن مواضع پرخطر مشغول بودند. و از دستاوردهای عملیات کربلای ۲ حفاظت میکردند.
در این منطقه وقتی رزمندگان - شبها - به خواب و استراحت می پرداختند کسی به آرامی وارد سنگر آنان میشد و یکسره به سراغ پوتین هایشان می رفت.
وی گل و لای چسبیده به پوتینها را پاک میکرد و آنها را با خاکساری و فروتنی واکس میزد. او این کار را سنگر به سنگر انجام می داد.
مجاهدین که از این کار شگفت زده شده بودند پرسان پرسان ماجرا را پی گرفتند. در این میان یکی از مجاهدین با کنجکاوی اش آن فرد را شناسایی کرد؛ و سپس پرده از ماجرا برداشت.
آري او سردار خاکسار اسماعیل دقایقی بود.🍂
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#بدرقهماه
خاطرات سرلشکر پاسدار شهید اسماعیل دقایقی
دکتر عزیزالله سالاری
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂