eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 ‏این شکلی پای کار انقلاب بودن. حتی وسط میدون جنگ هم از رأی دادن غافل نشدن.. حالا یه عده دارن برا رأی دادن و ندادن چونه می‌زنن!! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈 لینک دعوت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 اجتهاد در شوخ طبعی شهید کریم کجباف 🔸 حسن اسدپور ─┅═༅𖣔༅═┅─ ▪︎ یادش بخیر شهید کریم کجباف صبح سردی در اردوگاه پلاژ بیدار شده و برای وضو از چادر خارج شدیم! کریم کجباف زیر چند پتوی گرم خوابیده بود و بیدار نمی شد! یکی یکی وضو گرفته، درحالی که بخار از دست های خیس بلند می شد، داخل چادر می شدیم! از اینکه " کجباف" همچنان در بستر نرم و گرمش جا خوش کرده بود زورمان آمد!! 😬 علی رنجبر و اکبر شیرین علیه کجباف متحد شدند تا او را به هر قیمتی شده از زیر پتو بیرون بکشند! من و احمدرضا هم جانب کجباف را گرفتم و کل کل شروع شد! 😀 در خلال صحبت ها، کجباف به آرامی سر از زیر پتو بیرون آورد و گفت: " حسن جان ، مرحبا ! از تو خوش آمد. دختر خاله ای دارم ، خوب و محجبه ! مناسب تو . ان شاءالله بعد از عملیات یادت باشد، صحبت کنم تا با هم فامیل شویم! ☺ من هم از کجباف تشکر کردم! احمدرضا ناصر از کجباف خواست تا جانب انصاف را نگهدارد چرا که او هم طرفدار او بوده! کجباف با متانتی خاص و با آرامش گفت: " احمد! هر چند قیافه مناسبی نداری اما از آنجا که همشهری هستیم، برایت فکری خواهم کرد... با خاله صحبت می کنم. به من محبت دارد، حتما برای دخترش قبول خواهد کرد!! لحن علی رنجبر هم تغییر کرد و گفت: " کریم ما سال هاست با هم رفیق و هم رزمیم! .... عملیات بدر را فراموش کردی؟ .... شوخی های مرا به دل نگیر .‌... 😄 و علی اکبر شیرین (شهید) هم فی البداهه سخن را عوض کرد و از " کریم کجباف" و شجاعتش گفت و از لطافت و بزرگیش.!!!🤣 کجباف با تمام هنر و ظرفیت شوخی اش، خیره در چشم علی رنجبر و اکبر شیرین نگاه کرد و گفت: " هر چند که از شما دو نفر چندان دل خوشی ندارم اما چه کنم با این دلم؟! چه کنم با این دل که رئوف و نازک است! " کافیه دیگه! التماس نکنید! بعد از عملیات که اهواز رفتم برای شما هم صحبت می کنم"!!! از کریم تشکر کردیم و پتو زیر بغلش گذاشتیم و... وقتی کجباف خواست از چادر خارج شود، گفت: " آقایان، این مبحث مهم بین خودمان بماند"! پس از برنامه صبحگاه در محوطه گروهان، علی بهزادی، (شهید / فرمانده گروهان) " کریم کجباف " را فراخواند، خیلی جدی با لهجه شوشتری گفت: " کریم ! ... چن وخته مونه بشناسی؟! (چند وقت است مرا می شناسی؟) آدم بدی بیدمه؟ (آدم بدی بودم؟) کجباف با کمی مکث و تعجب جواب داد: "😳 اچه ؟! .... اتفاقا خیلی هم علاقه بِت داروم"! (چرا؟ اتفاقی افتاده؟) علی گفت: " تمام رفیقاته فرستادی خونه بخت ! ... منو یادت رفت"!! 😄 کریم کجباف که تازه دوزاریش جا افتاد بود، نگاهی به طرف ما انداخت و گفت: " خونتون آباد! مری پ BBC مو حرف زدومه"! (خانه تان آباد، انگار با بی بی سی صحبت کردم!!!) 😄😄😄 بچه های گروهان یکی پس از دیگری دور کجباف به تمجید و تملق جمع شدند و ولوله ای شد!! کجباف که خداوکیلی در شوخی " اجتهاد تمام " داشت، همه را آرام کرد و گفت: " علی ! .... ان شاءالله بعدِ عملیات ، گروهانه بیار اهواز به خط کن! .... سی همتو فکری بکنم!! " (بعد از عملیات گروهان رو بیار اهواز به خط کن تا برای همه تون فکری بکنم) فریاد بچه ها با ذوق زدگی بلند شد؛کجباف ✊.... کجباف✊ ... کجباف ✊... 😄😄😄 .....😂       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂«شاهرخ حُر انقلاب»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🍂 از روحانیون فعال در جبهه بود او از شیراز به آبادان آمد و با شاهرخ و دیگر رفقا آشنا شد. ایشان بارها با شاهرخ و دوستانش صحبت میکرد و از آنها میخواست که ادب را در جبهه رعایت کنند و همدیگر را با القاب زشت صدا نکنند! یکبار در خط مقدمِ درگیری بودیم، که شاهرخ با پوتین مشغول خواندن نماز شد. این روحانی بعد از نماز جلو آمد و گفت: آقا شاهرخ، برای نماز باید کفش رو دربیاری. شاهرخ هم گفت: برو حاجی، اینجا خط مقدم نبرد با دشمنه، باید آماده جنگ باشیم. خدا همینطوری هم از ما قبول میکنه. این روحانی را سالهای سال ندیدم یکی دو سال قبل با جمع جوانان به راهیان نور آمد. گرد پیری بر صورتش نشسته بود. یاد آن روزها افتادم و کلی با هم صحبت کردیم. میگفت: من حکایت شاهرخ و رفقایش را همان سال ۵۹ برای شهید آیت الله دستغیب در شیراز نقل کردم؛ و گفتم به برخی از این جوانها باید حد جاری کرد، اما آمده‌اند در جبهه، و شجاعانه در مقابل دشمن می جنگند. آیت الله دستغیب نگاهی به من کرد و گفت: چه بسا اینها به جاهایی برسند که من و شما باید تلاش کنیم تا به درجه و مقام اینها برسیم.🍂       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ گروه فرهنگی شهید هادی @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹 گردان گم شده / ۱۶ خاطرات اسیر عراقی سرگرد عزالدین مانع ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 نگرانی و اضطراب من شدید بود و هر روز شدت بیشتری می یافت. یک ماه بود که صدای همسر و فرزندانم را نشنیده بودم. یک شب بدون حادثه سپری شد. هنگام صبح، گویی گردان فتح بزرگی کرده بود. هر کدام از افراد به دیگری تبریک می‌گفت. برنامه های جدیدی را در گردان به اجرا گذاشتیم. طبق برنامه آموزشی هر واحدی باید یک ساعت به تعلیم افراد خود بپردازد. افسران آموزش تیراندازی را در واحدهای تحت امر آغاز کردند. هنوز همه افراد گردان در ترس و وحشت به سر می بردند. فقط یک شب برای ما حادثه ای رخ نداده بود و این یک شب نمی توانست همه آثار حوادث گذشته را از بین ببرد. مرگ همچنان ما را تعقیب می‌کرد قاتل، رعب و وحشت عجیبی در دل ما افکنده بود. حتی فرماندهی کل ساکن در بغداد از این حوادث در ترس و وحشت بود. فرماندهی می‌گفت: این اقدامات به منزله پیامهایی است که ما و نیروهای ما را به مبارزه می خواند.» فرمانده لشکر به قرارگاه گردان آمد. به شدت خشمگین و ناراحت بود. به خاطر مرگ پسر عمویش سرهنگ دوم ستاد یونس در واحد ما به او تسلیت گفتم. او پس از صرف ناهار گفت: «سرهنگ یونس به شما علاقه مند بود. آن شب من از او خواستم پیش شما بماند، اما خودش مایل نبود، زیرا همسرش با او تماس گرفته بود و خواسته بود تا با هم به بغداد بروند. آن ها می‌خواستند در این روزها از بصره دیدار کنند. سرهنگ یونس از افسران خوب ارتش بود. او دوره های متعددی در انگلستان، هند و فرانسه دیده بود و نسبت به تحول در تجهیزات ارتش اطلاعات وسیعی داشت. می‌گفت: «ما باید با استفاده از وسایل مدرن با ایران بجنگیم.» از دیدگاه او وسایل و تجهیزات به کارگیری تکنیک پیشرفته علمی در نبردها بود. زیرا این تکنیک به گفته او باعث افزایش تلفات دشمن می‌شود و از وارد آمدن تلفات متقابل به واحدهای خودی جلوگیری می‌کند. به اعتقاد او به کارگیری نیروی هوایی برای نبردهایی نزدیک از به کارگیری نیروهای پیاده بهتر بود. او می‌گفت: سرنوشت نبردها را هواپیماها و تانکها رقم می‌زنند. سرهنگ از فرماندهی خواسته بود تا از وسایل شیمیایی در حمله ها استفاده شود. دلیل او این بود که تعداد نیروهای ارتش ما در مقایسه با ارتش طرف مقابل اندک است. فرمانده لشکر در حالی که قطره های اشک بر گونه هایش جاری بود می‌گفت: «این من بودم که بر او جفا کردم! لعنت خدا بر شما، خدا از شما و عشیره تان انتقام او را بگیرد. در حالی که گریه می‌کرد، دوباره تکرار کرد خدا از شما انتقام بگیرد. آن روز برای من عید است و شاد خواهم شد که ببینم خون شما در مقابل دیدگانمان به زمین ریخته شده و شما هم به ابو علی (یونس) ملحق شده اید و از او عذرخواهی می‌کنید. سرش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا از اینها انتقام بگیر، خدایا با ریختن خون این ها دل مرا شاد کن چرا ابو علی کشته شد، چرا؟!» ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۲۳ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 چند بار جایمان را عوض کردیم، فایده ای نداشت. تک تیراندازهای عراقی در هر طرف ساختمان مستقر شده و کمین نشسته بودند؛ کسی کوچک ترین حرکتی می کرد، می زدند. در همین حین، چهار نفر از نیروهای دانشکده افسری آمدند؛ یکی شان افسر بود و سه نفر دیگر دانشجو بودند؛ بچه های شجاع، مؤدب، با چهره های نورانی، لباس‌های مرتب و گت کرده. فرمانده شان فردی قوی و با اعتماد به نفس بود. با لهجه غلیظ آذری پرسید: «وضعیت چیه؟ دشمن کجاست؟» توضیح دادم دشمن توی ساختمان است، چند تک تیرانداز دارند، بچه ها را می‌زنند. از صبح تا حالا تلفات زیادی از ما گرفته اند. اگر بتوانیم این ها را بزنیم می‌توانیم ساختمان را بگیریم. گفت: «به من نشان بده، می‌زنم‌شان.» گفتم آنها با تفنگ دوربین دار کمین نشسته اند، از صبح چند نفر را زده اند گفت «برادر به تو می‌گویم به ما نشان بده برو کنار نگاه کن.» آنها مسائل نظامی را بلد بودند و برای ما ابهتی داشتند؛ وقتی حرفی می‌زدند حساب می‌بردیم. گفتم: «باشه!» توی محوطه بندر قطار باری بود. توی یکی از همین واگن‌ها بسته های گونی گذاشته بودند که روبه روی پنجره بود. گفتم: «می‌روم پشت چرخ واگن شما پشت سرم بیایید. آنجا موقعیت دشمن را نشان می‌دهم» گفت «نه ما می‌رویم تو همینجا بایست.» گفتم: شما نمی‌دانید کجاست من از صبح تا حالا با اینها درگیر هستم هر وقت اشاره کردم بیایید. به سرعت خودم را به واگن رساندم و پشت چرخ فلزی واگن پناه گرفتم؛ اشاره کردم، ابتدا ، فرمانده بعد دو نفر دیگر آمدند. من و فرمانده خودمان را پشت یک چرخ پنهان کردیم. آن دو نفر هم پشت چرخ دیگر سنگر گرفتند. صدای دینگ دینگ برخورد گلوله با چرخهای آهنی قطع نمی‌شد. یکی از دانشجوها که پشت چرخ دیگر نشسته بود پرسید: «کجاست؟» گفتم «ببین طبقه دوم، پنجره دوم. این از صبح دارد بچه های ما را می‌زند.» یک گلوله گذاشت توی آرپیچی بلند شد شلیک کند، ناگهان گلوله ای به سینه اش خورد و افتاد خون فواره زد. هر نفسی که می‌کشید خرخر می کرد و خون بیرون می‌زد. تک تیرانداز هم رها نمی کرد، سعی می‌کرد او را که زیر واگن افتاده بود هدف قرار دهد. به رفیقش گفتم بکشش کنار!» بلند شد او را بکشد کنار یک تیر به شانه اش زدند و او هم افتاد. فرمانده از کنار من جدا شد. خواست حرکتی کند، یک تیر هم به پای او زدند. حالا وسط گلوله هایی که تق وتق به چرخ واگن و اطرافم می خورد، سه نفر کنارم افتاده بودند. بچه ها آتش باز کردند، زیر بغل فرمانده را گرفتم و کشان کشان آوردم. دیگری که تیر به شانه اش خورده بود، سعی می‌کرد جنازه دوستش را بیاورد. گفتم: «نمی‌توانی تکان بخوری می‌زنند. به هر زحمتی بود آمد. آنها را به عقب منتقل کردند. رضا دشتی گفت: «بچه ها کاری کنید ساختمان آتش بگیرد.» از راست و چپ و وسط بیش از یک ساعت تیراندازی کردیم. خدا خواسته، پرده ها آتش گرفت و توی ساختمان شعله کشید. یکی از بچه ها داد زد: عراقی‌ها دارند از در عقب فرار می‌کنند.» دسته جمعی هجوم بردیم و رفتیم توی ساختمان. دیدیم فرار کرده اند و هنوز تعدادی در حال دویدن هستند. از پشت سر، سه چهار نفرشان را زدیم. جنازه هایشان همانجا افتاد. تکاورهای تیپ مخصوص ریاست جمهوری عراق بودند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 بی عصا آمده‌ای چشم عدو کور شود... چشم بد دور! عجب جلوه گرمی دارد دود کن کوری چشم دی و بهمن، اسفند!…      ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
اگر شهید نباشد، خورشید طلوع نمی‌کند و زمستان سپری نمی‌شود. اگر شهید نباشد، چشمه‌های اشک می‌خشکد، قلب‌ها سنگ می‌شود و دیگر نمی‌شکند، و سرنوشت انسان به شب تاریک شقاوت و زمستان سرد قساوت انتها می‌گیرد و امید صبح و انتظار بهار، در سراب یأس گم می‌شود. اگر شهید نباشد، یاد خورشید حق در غروب غرب فراموش می‌گردد و شیطان، جاودانه کره‌ی زمین را تسخیر می‌کند. @defae_moghadas
بچه‌ها با صدای بلند صلوات می‌فرستادند و او می‌گفت: «نشد این صلوات به درد خودتون می‌خوره» نفرات جلوتر که اصل حرف‌های او را می‌شنیدند، می‌خندیدند، چون او می‌گفت:« برای سماورای خودتون و خانواده هاتون به قوری چایی دم کنید» بچه‌های ردیفهای آخر فکر می‌کردند که او برای سلامتی آنها صلوات می‌گیرد و او هم پشت سر هم می‌گفت: « نشد مگه روزه هستید» و بچه‌ها بلندتر صلوات می‌فرستادند. بعد ازکلی صلوات فرستادن تازه به همه گفت که چه چیزی می‌گفته و آنها چه چیزی می‌شنیدند و بعد همه با یک صلوات به استقبال خنده رفتند.       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹 گردان گم شده / ۱۷ خاطرات اسیر عراقی سرگرد عزالدین مانع ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ فرمانده لشکر همچنان گریه میکرد تا آنجا که افراد همراهش را به گریه انداخت. افراد گردان حرفهای فرمانده را در حالی که برای ما آرزوی مرگ میکرد، می شنیدند. فرمانده هان عراقی را میبینید؟ مرگ را برای همسایه میخواهند. نمیدانم چه دوره و زمانه ای است سروان لطیف که با تعجب به فرمانده لشکر خیره شده بود گفت جناب فرمانده حضرت رییس جمهور میفرمایند شهدا از همه ما والاترند ان شاء الله ابوعلی از شهدا و عزیز ترین افراد است.» . فرمانده لشکر با عصبانیت در جواب او گفت: «ساکت شو سگ! وقتی ما بحث از شهادت میکنیم منظور شما نیستید، حکومت به عناصر و نیروهای ورزیده احتیاج دارد. فکر میکنی از نظر فرماندهی تو چه ارزشی داری؟ به خدا سوگند تو ارزش یک سنگریزه را هم نداری! تو خودت را با سرهنگ یونس مقایسه میکنی؟ شرافت کفش سرهنگ یونس بیشتر از شرافت تو و عشیره ات است. رهبری به سرهنگ یونس احتیاج داشت او از افراد نادر و کم نظیر بود. اما شما! اگر کفشم را از پا در آورم و آن را پرت کنم بر سر سروانی مثل تو میافتد.» فرمانده لشکر در حالی گردان ما را ترک کرد که نیروها از سخنان او ناراحت و مضطرب بودند. آرزوی او مرگ ما بود. هنگام رفتن هم آب دهان بر زمین انداخت، و گفت اف بر این گردان و افراد آن!». خودروی فرمانده حرکت کرد، اما آب دهان او بر زمین ماند تا سربازان و افسران ما به آن نگاه کنند. یکی از سربازان گفت: فرماندهی چه قدر و منزلتی برای ما قائل است. آنها ما را روی سرشان میگذارند و به دنیا نشان میدهند. اف بر این فرماندهی و اف بر سر مار! این سرباز سخنانی را بر زبان جاری ساخت که تند بود. او را که موقعیت خود را درک نکرده بود، نزد رییس استخبارات لشکر بردند. - چرا چنین کلماتی را به زبان آورده ای؟ - زیرا فرمانده لشکر با ما طوری برخورد کرد که با حیوانات برخورد میکنند. رییس جمهور در سخنرانیهای خود تأکید بر احترام به سرباز دارند و میگویند باید رفتار انسانی بر اساس اخلاق و تسامح باشد.» اما فرمانده لشکر بر روی ما و افسران ما آب دهان انداخت. این واضح است اما منظورت از سر مارکیست؟ در اینجا سرباز حیران و سرگشته ماند. میخواست موضوع جدیدی را مطرح کند و به هر صورت از این دام رهایی یابد، پس گفت: «منظورم از سرمار، خود فرمانده لشکر است.» این حرفها و بهانه‌ها سودی نداشت حیران و مضطرب ماند. ریسمانی دور گردنش پیچیدند و خفه اش کردند. افراد نزدیک به او میگفتند که هنگام مرگ شعار مرگ بر بعثی ها» را سر داد. لشکر به امور واحدهای دیگر مشغول شده بود و کاری به کار ما نداشت. در منطقه دیگری زدوخورد رخ داده بود. نیروهای اسلامی از سلاح آرپی جی هفت و BKG استفاده کرده بودند. به تیپ ۶۶ نیروهای مخصوص نیز حمله شده بود و سه گروهان از آن را تارومار کرده بودند. این حوادث موجب شده بود که لشکر ما را رها کند و متوجه تیپ ۶۶ شود که ادعای شجاعت و بی باکی داشت. افسران این تیپ زنان خرمشهری را مورد تجاوز قرار داده و بسیاری از زیورآلات آنها را به سرقت برده بودند. تیپ ۶۶ در آستانه فروپاشی و انهدام قرار داشت و از جانب جوانان خرمشهری ضربات سنگینی دریافت کرده بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂«بدرقه ماه»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🍂 سردار خاکسار ایام زمستانی که در منطقه «حاج عمران» در شمال عراق بودیم، سراسر منطقه از برف پوشیده، هوا بس ناجوانمردانه سرد و زمین گلی و لغزنده بود. با این همه مشکلات دست و پاگیر مجاهدین به نگاهبانی از آن مواضع پرخطر مشغول بودند. و از دستاوردهای عملیات کربلای ۲ حفاظت میکردند. در این منطقه وقتی رزمندگان - شبها - به خواب و استراحت می پرداختند کسی به آرامی وارد سنگر آنان میشد و یکسره به سراغ پوتین هایشان می رفت. وی گل و لای چسبیده به پوتینها را پاک میکرد و آنها را با خاکساری و فروتنی واکس میزد. او این کار را سنگر به سنگر انجام می داد. مجاهدین که از این کار شگفت زده شده بودند پرسان پرسان ماجرا را پی گرفتند. در این میان یکی از مجاهدین با کنجکاوی اش آن فرد را شناسایی کرد؛ و سپس پرده از ماجرا برداشت. آري او سردار خاکسار اسماعیل دقایقی بود.🍂       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ خاطرات سرلشکر پاسدار شهید اسماعیل دقایقی دکتر عزیزالله سالاری @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 "والفجر هشت " از شروع تا پایان / ۱۰ برگرفته از دوره دافوس سردار شهید حاج احمد سیاف زاده ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 جغرافیای منطقه 🔸.. تمام یگان‌های ما در خوزستان قرار داشت و عراقی‌ها هم می‌دانند اهداف اصلی جمهوری اسلامی در خوزستان است؛ چرا که دسترسی به اهداف کشور عراق، از محور جنوب یعنی همان رسیدن به نفت، رسیدن به شهرهای اصلی و به عقبه‌ی دشمن که دریاست و قطع آن از دریای آزاد در منطقه خوزستان قرار دارد. 🔹 حالا باید یک کاری از نظر روانی می‌کردیم تا دشمن فریب بخورد. بر همین اساس در دو محور دیگر، قرارگاه‌های فرعی ما فعال شدند. در منطقه هور قرارگاه نجف به فرماندهی سردار ایزدی و در محور شلمچه قرارگاه قدس به فرماندهی سردار[عزیز] جعفری-فرمانده نیروی زمینی- که مأموریت پیدا کرد در منطقه‌ی شلمچه، ام‌الرصاص را بگیرد که آن منطقه هم برای عراق خیلی حساس بود. 🔸 دو موضوع غافلگیری هم داریم. یک غافلگیری در عملیات داریم، یک غافلگیری قبل از عملیات. غافلگیری در عملیات این است که وقتی از سه محور به دشمن حمله می‌کنیم ارتش بعث عراق گیج شود که تک اصلی کدام است، کدامش می خواهد عمق بگیرد. 🔹 نگاه می کند می بیند ام‌الرصاص کنار شهر بصره است، یعنی کسی که در ام‌الرصاص است می‌تواند از آنجا خانه‌های بصره را ببیند. از آن طرف، در منطقه فاو دارد می‌جنگد و یک قرارگاه هم در هور دارد عمل می کند. حالا باید فرمانده‌ی ارتش بعث عراق تصمیم بگیرد که کدامش می خواهد عمق بگیرد و قطعا" آن‌ها در تشخیص اشتباه خواهند کرد... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 آخرین روزهای زمستان رزمندگان در ارتفاعات برفی غرب کشور 🔸 سال ۶۶ - ۶۷ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈 لینک دعوت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 جاودانگی در اسارت علی دهقان         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 یکی از تلخ‌ترین خاطرات شهادت غریبانه یکی از دوستان هم بندی بود. شهید غریب اسارت «علی قدم کرمی» از دوستان عملیات بدر و لر زبانان شهرستان دلفان استان لرستان. اوایل سال ۶۵ هر روز یا هر هفته با سردرد شدید، کسالت و بی حالی به دکتر عراقی مراجعه می‌کرد، طبق معمول با قرص مسکن،آمپول و بعضا آمپول تقویتی به قاطع بر می‌گشت و هر روز بدتر از دیروز من و آقای طوسی پزشکیار ایرانی هماهنگ کرده در چندین نوبت او را به بیمارستان تموز بغداد اعزام کردیم ولی بی‌نتیجه هر دو ماه اولین مریض که توسط دکتر صلیب سرخ معاینه می‌شد. در اواخر سال ۶۷ دکتر صلیب گفت: علی قدم تومور مغزی داشته و نیاز به جراحی دارد. به دکتر عراقی هم گفتیم : فقط دوباره او را به تموز، اعزام کردند. در جواب نوشتند مشکل بینایی دارد. دو ماه بعد صلیب آمد اولین مریض دوباره علی قدم بود معاینه شد، تاکید کرد تومور دارد و جراحی باید بشود. عراقی‌ها قبول نکردند در نهایت در طول شش ماه یواش یواش علی قدم دچار سردردهای شدید شد و تقریبا بینایی خود را از دست داد. عراقی‌ها و دکتر صلیب هم شاهد این ماجرا بودند. آخرین باری که بعد از داخل باش عصر من داشتم سُرم یکی از دوستان را وصل می کردم یهویی دیدم علی قدم را با حال بسیار بد تقریبا بین حالت کما و بی حالی آوردند. من و اقای طوسی سریع آمپول و سرُم بهش زدیم و درخواست آمبولانس کردیم. آمبولانس سریع آمد به بهداری رمادیه اعزام کردیم، ولی حیف و صد حیف با کم کاری و بی اعتنایی عراقی ها در مسیر بهداری داخل آمبولانس جان به جان افرین تسلیم و شهید گردید. روحش شاد و نامش ماندگار در نهایت ۱۳ سال پس از آزادی اسرا، پیکر این شهید و دیگر شهدای غریب اسارت به وطن بازگشت. 🔸 اردوگاه شماره ۷ معروف به بین القفسین        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹 گردان گم شده / ۱۸ خاطرات اسیر عراقی سرگرد عزالدین مانع ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 فرمانده لشکر همچنان گریه می‌کرد تا آنجا که افراد همراهش را به گریه انداخت. افراد گردان حرفهای فرمانده را در حالی که برای ما آرزوی مرگ می‌کرد، می شنیدند. فرمانده هان عراقی را می‌بینید؟ مرگ را برای همسایه می‌خواهند. نمی‌دانم چه دوره و زمانه ای است. سروان لطیف که با تعجب به فرمانده لشکر خیره شده بود گفت جناب فرمانده حضرت رییس جمهور میفرمایند شهدا از همه ما والاترند. ان شاء الله ابوعلی از شهدا و عزیز ترین افراد است. فرمانده لشکر با عصبانیت در جواب او گفت: «ساکت شو سگ! وقتی ما بحث از شهادت می‌کنیم منظور شما نیستید، حکومت به عناصر و نیروهای ورزیده احتیاج دارد. فکر می‌کنی از نظر فرماندهی تو چه ارزشی داری؟ به خدا سوگند تو ارزش یک سنگریزه را هم نداری! تو خودت را با سرهنگ یونس مقایسه می‌کنی؟ شرافت کفش سرهنگ یونس بیشتر از شرافت تو و عشیره ات است. رهبری به سرهنگ یونس احتیاج داشت. او از افراد نادر و کم نظیر بود. اما شما! اگر کفشم را از پا در آورم و آن را پرت کنم بر سر سروانی مثل تو می‌افتد.» فرمانده لشکر در حالی گردان ما را ترک کرد که نیروها از سخنان او ناراحت و مضطرب بودند. آرزوی او مرگ ما بود. هنگام رفتن هم آب دهان بر زمین انداخت و گفت اف بر این گردان و افراد آن! خودروی فرمانده حرکت کرد، اما آب دهان او بر زمین ماند تا سربازان و افسران ما به آن نگاه کنند. یکی از سربازان گفت: فرماندهی چه قدر و منزلتی برای ما قایل است. آنها ما را روی سرشان می‌گذارند و به دنیا نشان می‌دهند. اف بر این فرماندهی و اف بر سر مار! این سرباز سخنانی را بر زبان جاری ساخت که تند بود. او را که موقعیت خود را درک نکرده بود را نزد رییس استخبارات لشکر بردند. - چرا چنین کلماتی را به زبان آورده ای؟ - زیرا فرمانده لشکر با ما طوری برخورد کرد که با حیوانات برخورد می‌کنند. رییس جمهور در سخنرانی‌های خود تأکید بر احترام به سرباز دارند و می‌گویند باید رفتار انسانی بر اساس اخلاق و تسامح باشد. اما فرمانده لشکر بر روی ما و افسران ما آب دهان انداخت. - این واضح است اما منظورت از سر مارکیست؟ در اینجا سرباز حیران و سرگشته ماند. میخواست موضوع جدیدی را مطرح کند و به هر صورت از این دام رهایی یابد، پس گفت: «منظورم از سرمار، خود فرمانده لشکر است.» این حرفها و بهانه‌ها سودی نداشت. حیران و مضطرب ماند. ریسمانی دور گردنش پیچیدند و خفه اش کردند. افراد نزدیک به او می گفتند که هنگام مرگ شعار مرگ بر بعثی ها را سر داد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۲۴ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 غروب جیپی آمد. تکاورهای دریایی خودمان بودند. یکی‌شان با لهجه لاتهای تهرانی آمد. گفت: «عراقیا کجان؟» گفتم «عراقی‌ها اینجا بودند، فرار کردند.» دید یک جنازه عراقی افتاده، پرسید: «این عراقیه؟» گفتم: «آره.» گفت: راست راستی عراقیه؟ رفت بالای سر جنازه خنجرش را کشید سرش را ببرد گفتم چه کار می‌کنی؟ گفت میخواهم سرش را ببرم نشان بچه ها بدهم. گفتم: «غلط کردی اگر مرد بودی می آمدی مثل این بچه ها می جنگیدی.» گفت به تو چه مرتیکه» گفتم: «مرتیکه جد و آبادته!» با هم دست به یقه شدیم رفقایش عاقل تر بودند او را کنار کشیدند من هم خسته، رفتم کناری نشستم. ▪︎ ششم جهان آرا بیسیم زد به پادگان دژ بروم. سر جاده ورودی پادگان دژ ایستاده بود. پنج تکاور همراهش بودند. آنها را معرفی کرد که برای شناسایی کمکشان کنم. می‌خواستند موقعیت نیروهای عراقی را در پشت جاده شلمچه و پل نو شناسایی کنند. همراه تکاورها به آن منطقه رفتیم. آنها حرکت‌هایی انجام می‌دادند. با همدیگر حرف نمی زدند، با اشارات دست و صدای طوطی و پرنده های دیگر ارتباط برقرار می‌کردند. اینها جزء آموزشهای تکاوری شان بود. خیلی جاها تا سرم را بالا می آوردم بلافاصله گردنم را خم می‌کردند. از نهرها و آبروهای کوچک کشاورزی، که آن موقع خشک بود، گذشتیم. آنها نقاط را علامت می دادند. تندتند می‌خوابیدند، در بعضی جاها بلند می شدند و معلق می‌زدند. با فاصله های دقیق؛ دو نفر دو نفر خودمان را تا سردخانه نیمه کاره ای که در جاده شلمچه و در کنترل نیروهای عراقی بود رساندیم. تکاورها با دوربین عراقی‌ها را دیدند و گفتند برگردیم. از آنجا مقر و نفربرهای عراق بدون دوربین هم دیده می شد. یک لحظه دوربین را گرفتم. عراقی‌ها به ساختمان نیمه کاره سردخانه رفت و آمد می کردند. به آنها پیشنهاد دادم جلوتر برویم نزدیکتر شویم و مقرهایشان را بهتر شناسایی کنیم. به حرفم اهمیت ندادند. شاید مرا به چشم یک جوان بی اطلاع و خام می دیدند. بین آنها غریب بودم و رفتار و کارهایشان را نمی‌توانستم هضم کنم. این شناسایی تا غروب طول کشید. بچه های باحالی بودند، سر نترسی داشتند. روز پانزدهم مهر از صبح تا غروب به همین شناسایی تکاورها گذشت. فردای آن روز بار دیگر عراقی‌ها از سه محور شلمچه، پلیس راه و گمرک حمله کردند که شهر را تصرف کنند. دروازه های شهر تقریباً دست دشمن بود. نیروهای فداییان اسلام در محور جاده شلمچه نیروهای سپاه در گمرک و نیروهای ارتش در پلیس راه درگیر بودند. به من گفتند نیروهای فداییان اسلام در شلمچه و صددستگاه درگیر هستند و نیاز به کمک دارند. با تعدادی از بچه ها به آنجا رفتیم. نزدیک خط راه آهن از خودرو پیاده شدیم و آرام آرام از کنار جاده به طرف صددستگاه رفتیم. نرسیده به مسجد صددستگاه، یکی فریاد زد: «هوی، کجا سرتان را انداختید پایین می‌روید؟ گفتم: «چی می‌گی تو؟» گفت: «بخواب روی زمین نفهم، داری توی دل دشمن می‌روی، الآن می زنندت.» گفتم: می‌دانم دارم توی دل دشمن می روم، تو نفهمی که داد می‌زنی دشمن را هشیار می‌کنی. دعوایمان شد. رفتم طرفش گفتم تو که هستی؟ گفت: «تو که هستی؟» گفتم: «محمد نورانی هستم از سپاه خرمشهر.» گفت: سید مجتبی هاشمی‌ام فداییان اسلام. می دانستم گروه فداییان اسلام اینجا هستند، ولی نام فرمانده شان را نمی دانستم. او اسم مرا شنیده بود تا خودم را معرفی کردم با احترام با من دست داد و عذرخواهی و روبوسی کرد. با هم رفیق شدیم. در مورد موقعیت نیروها صحبت کردیم گفت: عراقی ها نزدیک اند، از صبح تا حالا در گیریم آنها را تا نخلستان عقب زدیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 کار برای خدا خستگی ندارد        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂