eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂‌ مگیل / ۱ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ چشم باز می‌کنم، اما ،هنوز همه جا تاریک است. می‌گویم "نکند پارچه ای چیزی روی صورتم افتاده است." به صورتم دست می‌کشم و چشم‌هایم را می‌مالم، نه چیزی که بخواهد مانع از دیدن من شود وجود ندارد. با خود می‌گویم لابد شب شده به حساب من، اما، باید ساعت سه یا چهار بعد از ظهر باشد. روزهای زمستان گرچه کوتاه‌اند بعید است این قدر زود هوا تاریک شود. صدایم را صاف می‌کنم و فریاد می‌زنم "برادرها کجایید؟" اما، صدایی هم نمی شنوم؛ هیچ صدایی، حتی صدای خودم را نمی‌شنوم. یعنی چه بلایی بر سرم آمده، نه چیزی می‌بینم و نه صدایی می‌شنوم. کم کم یادم آمد که دشمن از بالای ارتفاع به ما کمین زد. نمی‌دانم شاید چند ساعت پیش کمین خوردیم. مأموریت ما بردن وسایل و نیروهای تازه نفس به خط مقدم بود. هفت هشت تا قاطر هم مهمات و ملزومات می‌آوردند من و رمضان ته ستون بودیم. همه اش مسخره بازی در می آورد و می‌خندید. توی حال و هوای خودمان بودیم که شروع شد. راستی رمضان کجاست؟.. دستم را روی زمین می‌کشم. زمین یخ زده با تکه پارههای ترکش که هنوز قدری از سنگ و کلوخها گرم ترند، فرش شده. ستونمان را به شخم بستند. کمی آن طرف تر دستم به چکمه های رمضان می‌خورد. خودش است. صدایش می‌کنم اما تکان نمی خورد. دست‌هایم باید جور چشمها و گوش‌هایم را بکشد. چکمه ها را می‌گیرم و بالا می آیم. سر زانو، کمربند و خرمهره‌هایی را که جای گردن قاطرها به کمر خودش بسته بود، لمس می‌کنم. گفت "این خرمهره‌ها نشانه برتری است و قاطرها این را می‌دانند. به گردن یا پیشانی هر کدامشان که ببندم دیگر از من حرف شنوی ندارند." بعد می‌خندید و می‌گفت ناسلامتی من مسئول گروهان قاطریزه هستم. مثل مکانیزه گروهان پیاده قاطریزه. به سروصورت رمضان که می‌رسم پر از خون است و دهانش نیمه باز. انگار دارد به این افکار من می‌خندد. خودش هم می‌گفت با خنده مردن مثل لبخند در عکس یادگاری است. حالا با خنده که نه با قهقهه شهید شده بود. از همان ته ستون دست به کار می‌شوم و یک یک همۀ جنازه ها را وارسی می‌کنم. این یکی که بوی عطر می‌دهد باید علی گازئیل باشد؛ از بس که عطر گازئیلی به خودش می‌زد هنوز هم بوی همان عطرها را می‌دهد و بفهمی نفهمی سرم از درد، تیر می‌کشد. تکانش می‌دهم اما هیچ پاسخی در کارش نیست. از کنار خرت و پرتهایی که در اطراف ریخته، می‌گذرم و خود را به جنازهٔ بعدی می‌رسانم. این علی را از محاسن صاف یقه ای که تا دکمه آخر بسته شده بود و کمی هم پینه های پیشانی اش شناختم. در دلم گفتم مرد حسابی بیا این هم آخرش آن قدر خالصانه عبادت کردی و سر به سجده‌های طولانی بردی که خدا گلچینت کرد و شهید شدی. بیکار بودی این قدر نور بالا بزنی؟! اما سریع خودم را سرزنش می‌کنم، با خودم می‌گویم "مثل تو زنده بود خوب بود؟ معلوم نیست خوابی یا بیدار. انگار تو را انداخته اند توی یک قوطی و درش را بسته اند؛ بلانسبت، مثل مگس!" از سرزنش کردن خود چیزی عایدم نمی‌شود.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۷۲ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ در سال پنجاه و شش با حسن مجتهدزاده آشنا شدم. دانشجوی رشته پزشکی دانشگاه اهواز بود؛ جوانی خوش فکر و جسور که در بیشتر محله های شهر، حتی روستاها و مسجدهای مختلف گروه های مستقلی را سازماندهی کرده بود. در محله ما به مسجد بوشهریها می آمد و قرآن تدریس می‌کرد. موقع بیرون رفتن از مسجد تعدادی اعلامیه به من می داد می‌گفت اینها را لای قرآنها و مفاتیح‌های مسجد بگذار. به عباس و رهبر هم اعلامیه می‌داد تا توی پادگان دژ پخش کنند. یک بار رهبر را گرفتند و به انفرادی انداختند. با عباس بحرالعلوم و چند نفر دیگر در محله صبی‌ها و خیابان چهل متری یک گروه تشکیل داده بود، با برادرم عبدالله بهمن اینانلو و حمید نظام اسلامی و.... در ارتباط بود. آنها خودشان با سید عبدالرضا موسوی و رضا کیقبادی یک گروه مطالعاتی و مبارزاتی تشکیل داده بودند. بعضی فعالیتهای سیاسی اجتماعی را با او شروع کردم. حسن ارادت زیادی به دکتر شریعتی داشت و مثل او هم صحبت می‌کرد. خیلی از بچه مذهبی های پیش از انقلاب، خودشان را مدیون دکتر شریعتی می دانستند. حسن در سازماندهی رهبری قوی بود و توانست عده ای از جوانهای مسلمان هجده تا بیست ساله را جمع کند. خودش هم سن و سالی نداشت، ولی آدم خوش فکری بود. حسن با من رفیق شد. آقای سلیمانی فر دو دستگاه موتور وسپا به او داده بود. با هم به روستاها می رفتیم، با بچه روستایی ها کار می‌کردیم و برایشان کتاب و نوشت افزار می‌بردیم. به این بهانه در مورد فساد و ظلم رژیم صحبت می‌کردیم. همان حرفهایی که غلامرضا به من می‌زد به آنها می‌گفتم؛ با پیچ وتاب بیشتر و ادبیات دیگر می‌گفتم چرا فقیرید؟ چرا کفش ندارید بپوشید؟ چرا پدرتان کار ندارند؟ نوجوانها را با ایجاد سؤال تحریک می‌کردیم. حسن مجتهدزاده خیابانها را بین بچه ها تقسیم می‌کرد، می‌گفت شما شب از فلان خیابان تا فلان خیابان شعار بنویسید. می‌گفت این شعارها، این هم خیابانها، بروید بنویسید مرگ بر جلاد، مرگ بر شاه، درود بر خمینی؛ این شعارها را می نوشتیم. رفت و آمدهایمان که زیاد شد محل قرار در خانه ما بود. پدر و مادرم او را می شناختند. اتاق کوچکی روی پشت بام خانه مان ساخته بودیم که تابستانها رختخوابهایمان را آنجا می‌گذاشتیم. می‌رفتیم توی آن اتاقک فعالیت هایمان را هماهنگ می‌کردیم. اعلامیه امام که از نجف می‌آمد آن را توی روستاها و شهر پخش می‌کردیم. یکی از بچه ها به نام آقای گله داری نجار بود. ایشان با وسایل نجاری در خانه شان استنسیل دستی درست کرده بود. استنسیل وسیله ای بود که با آن اوراق را تکثیر می‌کردند. پس از حرکت مردم قم در نوزده دی پنجاه و شش اولین اجتماع ضدرژیم در خرمشهر در حسینیه اصفهانی ها برپا شد. روحانی به نام آقای گلسرخی به مناسبت چهلم شهدای قم به خرمشهر آمد و در مورد قیام مردم قم سخنرانی کرد. در پایان، مردم سه چهار دقیقه شعار مرگ بر شاه و درود بر خمینی دادند و پراکنده شدند. اولین تظاهرات هم در کوی طالقانی راه افتاد. حسن مجتهدزاده برای شکل گیری تظاهرات و راهپیمایی ها همزمان شش منطقه شهر را سازماندهی می‌کرد. مثلا می‌گفت ساعت ده صبح کوی طالقانی، ساعت ده و نیم داخل کوچه پارچه فروشها، ساعت یازده در مرکز شهر، یازده و نیم، خیابان مولوی. در هرجا یک ربع، ده دقیقه شعار می‌دادیم. فریاد می‌زدیم، مرگ بر شاه، مرگ بر جلاد، درود بر خمینی، چند پلاکارد مقوایی هم دستمان بود که روی آنها نوشته شده بود ای امت مسلمان به پا خیز، استقلال، آزادی، حکومت اسلامی. مأمورهای شهربانی تا می‌خواستند از این طرف شهر به آن طرف شهر بروند، تظاهرات آنجا تمام شده و جای دیگر شروع شده بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 لحظه به لحظه با عملیات بیت المقدس که منجر به آزادسازی پاره تن ایران شد! به استقبال سوم خرداد سالروز آزادی خرمشهر می‌رویم        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas ⏪ عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 علی هاشمی مهربان و خیلی دوست‌ داشتنی بود؛ خانواده شهدا را با خجالت ملاقات می‌کرد. در دوران جنگ، هر وقت با علی آقا به دیدار خانواده شهدا می‌رفتیم او خجالت می‌کشید و گاهی به من می‌گفت: «سید تو در کنارم باش، چون برادرت شهید شده است» یکی از وصیت‌های علی هاشمی این بود که «ما این لباس سبز را برای پایداری انقلاب اسلامی پوشیده‌ایم و باید با خون ما سرخ شود». همین طور هم شد. صبحتان سرسبز از یاد پاسداران سرخ جامه        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas ⏪ عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 انرژی مثبت گاهی یک متن، چقدر به دل می نشیند و در چند سطر دنیایی افتخار در خود دارد به‌راستی ایران 🔸 روسیه را از غرب نجات داد 🔹 هرزگوین را از دست صربها نجات داد 🔸 عراق را از دست داعش نجات داد 🔹 لبنان را از دست صهیونیست‌ها نجات داد 🔸 سوریه از جنگ جهانی نجات داد 🔹 ونزوئلا را از محاصره آمریکا نجات داد 🔸 یمن را برای همیشه از دست عربستان و غرب نجات داد 🔹 قطر را که می خواستند سرنگون کنند از دست عربستان نجات داد 🔸 اردوغان را از کودتا نجات داد 🔹 غزه را از بمباران صهیونیست‌ها نجات داد 🔸 ایران تنها کشور جهان در مقابل استکبار می باشد و از همه مستضعفان حمایت می کند        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس 👇 @defae_moghadas            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 همراه با قصه‌گو ۸ رضا رهگذر از کتاب: سفر به جنوب ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸در آن هوای گرم زندگی کردن در چادر به راستی مشکل است. اما انگار به این کربلاییان، خدا استقامتی دیگر داده است. لامپی از سقف چادر آویزان است. کف چادر را با بلوکهای سیمانی فرش کرده اند و روی آنها، پتو پهن شده. چند پتوی تاشده هم، مرتب در یک طرف چادر، روی هم چیده شده است. در گوشه ای دیگر یک صندوق تختهای خالی ميوه قرار دارد. این صندوق، حکم کمد بچه ها را دارد. داخلش یک شیشه کوچک مربا، یک شیشه چای خشک و چند استکان و نعلبکی و قوری قرار دارد. کنارش هم چند کتاب و دفتر. لابد وسایل درسی آنهاست. رادیوی ترانزیستوری کوچکی هم بغل کتابهاست. می پرسم اوقات بیکاری تان را اینجا چطورمی گذرانید؟ - مدتی کلاس آموزش دفاع در برابر بمبهای شیمیایی بود؛ توی آن کلاسها شرکت می‌کردیم. حالا آن کلاس تمام شده بعضی برنامه‌های رادیو را گوش می‌دهیم. اگر لازم باشد به تبلیغات کمک می‌کنیم، رنجبر هم که مشغول دادن امتحان است. گاهی کتاب می‌خوانیم بعضی وقت‌ها هم بازی می‌کنیم، فوتبال و.... سومین نفر، باقر زجاجی ، پانزده ساله، دانش آموز کلاس سوم راهنمایی است. او هم از شیراز اعزام شده. بی آنکه خودش هم بگوید لهجه شیرین شیرازی اش، این را فریاد می زند. زجاجی نسبت به سنش قد تقریباً بلندی دارد. باریک اندام است. موهای ماشین شده اما مشکی و پرپشتی دارد. رنگ چهره اش به زردی می‌زند. چشمان مشکی اش از زیر ابروهای پرپشت سیاه درخششی خاص دارد؛ درخششی که حکایت از هوش صاحبش می‌کند. تازه پشت لبش سبز شده و شقیقه هایش را موهای کرک مانندی پوشانده است. - فکر می‌کنی نوجوانان می‌توانند تأثیر مهمی در جبهه داشته باشند؟ - البته... تازه به فرض که هیچ فایده ای هم نداشته باشند همین بودنشان باعث دلگرمی بزرگترهاست. بودن ما در جبهه به دشمن هم نشان میدهد که نوجوانان ما طرفدار انقلاب هستند. البته ممکن است بعضی از بچه ها واقعاً وضع زندگی شان طوری باشد که نتوانند به جبهه بیایند این بچه ها هم باید در همان پشت جبهه ببینند چه کاری برای جنگ از دستشان بر می آید، همان کار را بکنند. در هر صورت جبهه را باید از همه کارهایشان مهمتر بدانند. - چه باعث شد که به جبهه بیایی؟ - معلوم است؛ وظیفه شرعی. امام فرمودند، ما هم عمل کردیم. - غیر از خودت از خانواده شما، کس دیگری هم در جبهه هست؟ - شش تا پسر خاله و دامادمان و پسر عمویم در جبهه هستند. پدر و برادرم هم قرارست بیایند. - فکر میکنی جبهه چه تاثیری روی رزمندگان دارد؟ - همین که آدم از همه چیزهایی که دوست می داشته، دل می کند، باعث سازندگی اش می‌شود. برای کسانی که هم سن و سال ما هستند یک تأثیر دیگر هم دارد یک نوع اعتماد به نفس در ما به وجود می‌آورد. این اعتماد به نفس باعث می‌شود که اگر در زندگی روبه روی دشمنی قرار گرفتیم خودمان را نبازیم، خونسردی خودمان را حفظ کنیم و بر او پیروز شویم؛ چه دشمنان خارجی و چه ضد انقلاب داخلی.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂