eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران با تصاویر دیدنی جبهه‌های نبرد         ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ای راهیان کربلا وقت پیکار است عشاق ثارالله را حق نگهدار است دامان همت پردلان بر کمر بندید با عزم راسخ کوله بار سفر بندید دل را به ذکر حق به قصد ظفر بندید ره را به خصم کافر حیله گر بندید صاحب زمان این کاروان را جلودار است        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂‌ در مسیر خرمشهر ۵ بخشنده - گردان نور ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ بعد از آمدن نیروهای جایگزین، جهت تحویل خط دب حردان باقیمانده گردان که جا مانده از شهدا و مجروحین بود جهت سازماندهی مجدد به عقبه در اهواز رفتیم. در سازماندهی جدید بعنوان فرمانده دسته انتخاب شدم و راهی خط اهواز خرمشهر شدیم. شب‌ها در سه سنگر کمینی که داشتیم در هر سنگر یک‌ نفر نگهبانی می‌داد. از آنجایی که نیروهای قبل از ما تلفات سنگینی داده بودند در کانال و بریدگی جاده وضعیت بسیار حساس بود. یک دوربین دید در شب از سنگرهای عراقی در منطقه دب حردان غنیمت گرفته بودیم که شب‌ها با آن جاده و اطراف نیزار را بررسی می‌کردیم. شب کارها بسیار سخت بود. پشه های نیزار بسیار وحشتناک نیش می‌زدند. هر چه پماد می‌زدیم و می‌خواستم یک نماز با آرامش بخوانیم نمی‌گذاشتند. نگهبانی تک نفره، بسیار ترسناک و رعب آور بود. پشت سرهم نگهبانان صدایم می‌کردند بیا بیا.. می رفتم با دوربین دید درشبی که در اختبار من بود خوب نگاه می‌کردم و به او می گفتم چیزی نیست، یک لاستیک بزرگ و یا یک تنه خشک درختی است. یک روز صبح دور هم بودیم و با هم صحبت می‌کردیم. نگهبان بالای سر ما هم بجای مواظبت از جاده به حرفهای ما گوش می‌داد. شهید کاظم مساعد به‌سمت دستشویی رفت. ما گرم صحبت بودیم که یکدفعه خدا به دلم گذاشت برگشتم پشت سرم را نگاه کردم، دیدم کاظم مساعد دولا دولا و آفتابه به‌دست داره میاد و با اشاره به او فهماندم چی شده! چرا اینجوری؟ دیدم با انگشت به پشت سر نگهبان روی جاده اشاره می‌کند. تا بلند شدم دیدم دو تا کوماندو عراقی، با لباس چریکی و با کلاه قرمز رنگ و آرم عقاب با کلاش روبروی من ایستاده‌اند. راستش کپ کردم و هیچ حرکتی نتوانستم انجام بدهم. اسلحه نداشتم و نگهبان هم هیچ متوجه نشد بود. ناگهان شروع کردند رگبار توی سر و صورت من. حالا عجیب اینجا بود که بچه ها نشسته و نگهبان هم سر پست، هیچ حرکتی نمی کنند. همه تیرها از سر و‌گوش من رد می‌شدند و خدا کمک کرد نه من تیر خوردم نه نگهبان و نه هیچکدام از بچه ها. در یک لحظه عراقی‌ها پریدند پشت جاده و در نیزار فرار کردند. نیم ساعت که گذشت از توی نیزار یک نفر صدا می‌زد برادرها کمکم کنید کمک کمک کنیم. گفته بودند منافقین با عراقی‌ها هستند مواظب باشید. با احتیاط تمام دسته را سریع دستور دادم اماده و اسلحه ها از ضامن خارج و گفتم تا دستور ندادم شلیک نکنید. یکدفعه فریاد زدم بیا جلو ببینمت . دیدم یکنفر مثل بچه ها که راه رفتن بلد نیست روی باسن نشسته دارد می آید. دو نفر را مامور کردم تا بروند و بیاورندش. سریع دو تا پریدند روی جاده و قبل از اینکه عراقی‌ها شلیک کنند از بغل‌هاش گرفتند و سریع آورند. بنده خدا بی رمق شده بود و نای حرکت نداشت. سوال کردم چکار می‌کردی تا حالا و از کجا آمدی. می‌گفت ما دو نفر از نیروهایی هستیم که چند شب پیش عمل کردیم. گفتم چطور زنده موندید که پاسخ داد نی و آب میخوردیم. گم شده بودیم که شما را پبدا کردیم. گفتم نفر دوم کجاست گفت توی نیزار گم شده که پیدا نشد که نشد. در انتهای ماموریت قرار بر این شد تا با یک عملیات جاده را بگیریم ولی با عملیات موفق ارتش در منطقه دارخوین و رسیدن آنها به جاده اهواز خرمشهر، عراقی‌ها از ترس محاصره شدن با یک اتش تهیه سنگین عقب نشینی کردند که فردای آنروز با مینی بوس تا سه راهی جفیر رفتیم. پایان ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃؛💫؛🍃 💫؛🍃 🍃 خاطرات اسرای عراقی "سرباز عراقی" ۳ محقق: مرتضی سرهنگی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 من می‌دانستم در این حمله اگر زنده بمانم و به عقب برگردم دوباره باید حمله کنم و بالاخره کشته خواهم شد. بنابراین تصمیم گرفتم هر طور که شده خودم را اسیر کنم. برای اینکه بتوانم نقشه ام را عملی کنم. سینه خیز روی زمین دراز کشیدم. آتش نیروهای شما زیاد بود و می‌ترسیدم که در همین حال هم کشته شوم، بنابراین با زحمت زیاد توانستم دو جنازه را روی خودم بیندازم و کاملاً روی خود را بپوشانم تا از خطرات احتمالی مصون بمانم. اینکار برایم دشوار و چندش آور بود ولی چاره ای نداشتم. البته در آن حال یک چیزی به دهانم خورد و دوتا از دندانهایم شکست ولی هر طوری بود تا صبح زیر جسد آن دو نفر ماندم. صبح که هوا روشن شد جنازه ها را کنار انداختم و بلند شدم. البته خیلی ترسیده بودم و مرگ را هر لحظه در کنارم احساس می‌کردم. همین ترس از مرگ باعث شد که من تا صبح به هیچ چیزی ـــ حتی به خانواده ام ـ فکر نکنم و تنها آرزویم زنده ماندن بود. یک دفعه متوجه شدم که یک نفر بسیجی در نزدیکی من ایستاده و نگاهم می‌کند، من شعارهایی از رادیو عربی یاد گرفته بودم. بلافاصله شروع کردم به شعار دادن و آن بسیجی به‌طرفم آمد و با هم دیگر روبوسی کردیم و او مرا نزد دوستانش برد. آنها تقریباً هشتاد نفر و همه جوان بودند. تقریباً چهار ساعت با بچه های بسیج بودم. به مسئولین آنها فهماندم که میخواهم کاری انجام دهم و به او فهماندم که دلم می‌خواهد زخمی‌های شما را به عقب ببرم. او هم قبول کرد و من یکی از زخمی های بسیجی را بر پشتم گرفتم و همراه شش نفر دیگر که تقریباً زخم های سطحی داشتند به عقب آمدیم و آنها را تحویل بهداری دادم. من واقعاً تعجب کردم از اینکه چطور اینقدر نیروهای شما کم زخمی و شهید داشتند. پایان این قسمت ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂‌ مگیل / ۱۲ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ یادم است همان شب‌های آخر، با رمضان قرار گذاشته بودیم وقتی همه خواب‌اند به کانتینر تدارکات تک بزنیم، اما حاج صفر از ما هوشیارتر بود. روی گونی اجناس، بخصوص کارتنهای پُر از خوراکی، تله موش کار گذاشته بود؛ تله موشهای بزرگ ضربه ای. رمضان و علی زودتر از من وارد کانتینر شدند. کلید برق را زدیم اما چراغها روشن نشد مجبور شدیم کورمال کورمال به دنبال چیزهایی که لازم داشتیم بگردیم، ناگهان داد رمضان به هوا رفت و پشت بندش، على. من هم تا آمدم به آنها کمک کنم دستم رفت زیر یکی از تله موشها. چه دردی داشت. انگار که یکی با همۀ وجود، دست آدم را گاز گرفته باشد. وقتی کار به اینجا رسید، صدای قهقهه حاج صفر و بچه‌های تدارکات را از توی چادر شنیدیم. ما هم برای تلافی فردای آن شب در غذایشان پودر قرص مسهل ریختیم. بی آنکه محاسبه کرده باشیم بین چادر تدارکات تا دستشویی ها چه راه دور و درازی است. بیچاره ها تا خود صبح در رفت و آمد بودند. آخر سر هم به سراغ یک گودال پشت چادر تبلیغات رفتند؛ گودالی که شبیه قبر کنده بودند و یک نفر از بچه های تبلیغات شب‌ها در آن به یاد شب اول قبر مناجات می‌خواند. بیچاره وقتی نصف شب وارد قبر شده بود بوی بد به مشامش خورده بود. زمانی از همه چیز خبردار شد که به پشت داخل قبر خوابیده بود. لباسهایش را سوزاند و خودش هم دم صبح با آن سرمای استخوان شکن به داخل رودخانه کرخه شیرجه زد. بعد هم سینه پهلو کرد و یک هفته میهمان بهداری شد. علی برای آنکه از عذاب وجدان برهد، چند شیشه عطر گازئیلی برایش برد. رمضان تیمارش کرد و من هم برایش چند کبک چاق و چله شکار کردم. نمی‌دانم چند دقیقه گذشته بود، اما من کنار بچه ها، رو به مگیل نشسته بودم و داشتم این خاطرات را برایش تعریف می‌کردم. جالب بود که مگیل هم برعکس همیشه دست از نشخوار کشیده بود و داشت به حرفهای من گوش می‌داد. - چه عجب یکبار نشستی پای بساط دل ما این را وقتی فهمیدم که می‌خواستم خرمهره‌های رمضان را به گردن مگیل ببندم، زیر آن هم دسته کلید حاج صفر را آویزان کردم تا صدایش همیشه در گوشمان باشد. اما من که فعلاً صدایی نمی شنیدم. - ببین چه چیزهای زینتی بهت آویزان کردم. الان اگر خرها تو را ببینند کلی ذوق می‌کنند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۸۳ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ خط حد گردانمان، از سمت راست، بعد از پل سابله بود. انتهای خط، خاکریز نبود. عراقی ها می توانستند از آن طرف بیایند و دورمان بزنند. وضعیت دشمن از ما هم خراب تر بود. خاکریز کوتاهی داشتند، نفراتشان موقع تردد دیده می شد. نیروی زیادی در خط نداشتند، اما تعداد خمپاره ۶۰ آنها زیاد بود. آتش خمپاره هایشان ما را زمین گیر می‌کرد و زخمی و شهید می‌دادیم. تصمیم گرفتیم از نزدیک وضعیت دشمن را بررسی کنیم، اگر شرایط مناسبی بود به آنها حمله کنیم. با ایاد حلمی زاده و مسعود شیرالی به طرف خاکریز دشمن رفتیم. گلوله های خمپاره در اطرافمان می خورد، از دور و نزدیک صدای خمپاره می‌آمد. دولا دولا به خاکریز عراقی ها نزدیک شده بودیم که ناگهان پای راستم رها شد و محکم به زمین افتادم. سوزش شدیدی توی کمرم حس کردم. به پشتم دست کشیدم. دستم خونی شد. فکر کردم از پشت ما را زده اند. به بچه ها گفتم: «دارند از پشت سر می زنند.» مسعود گفت: «نه حاج محمد، از شکمت خون می آید.» تک تیراندازهای عراقی ما را دیده و با قناسه زده بودند. گلوله از شکم، کنار مثانه وارد شده و از پشت کنار نخاع خارج شده بود. سوزش کمرم آن قدر زیاد بود که اول متوجه سوراخ شکم نشده بودم. اياد فوری مرا روی شانه اش انداخت و دوید. کشتی گیر بود و بدن ورزیده ای داشت. ایاد آدم شجاع و کم حرفی است. مسعود هم به طرف دشمن تیراندازی می‌کرد. سعی داشت خط آتش باز کند که از آنجا دور شویم. دشمن رها نمی‌کرد. روی دوش آیاد بودم که احساس سبکی کردم، دیگر درد را احساس نکردم و بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم، متوجه شدم توی آمبولانس هستم. ایاد و هادی کازرونی بالای سرم بودند. هادی با گریه می‌گفت محمد هم رفت، این هم شهید شد. خدایا بچه ها یکی یکی می‌روند. ایاد می‌گفت: «نفوس بد نزن این هنوز زنده است، الآن می‌رسیم بیمارستان.» از این صحبتها بین‌شان ردو بدل می‌شد. تا اینکه هادی گفت: محمد، اگر زنده ای دستت را تکان بده. همه رمق و توانم را جمع کردم توانستم مچ دستم را کمی بالا و پائین کنم. هادی سر راننده آمبولانس فریاد زد: «زنده ست گاز بده... گاز بده!» بار دیگر که به هوش آمدم توانستم چشمم را باز کنم. دانستم در بیمارستان سوسنگرد هستم. چیزی به یاد نمی آوردم. وقتی بیهوش شده بودم آیاد در حالی که مرا روی دوشش داشته زیر رگبار گلوله حدود دو کیلومتر دویده بود. در این مسافت بارها به زمین افتاده یا من از روی دوشش افتاده بودم. وقتی به خاکریز خودمان می‌رسد دیگر پاهایش نای حرکت نداشته که از خاکریز بالا بیاید. بچه هایی که آن طرف خاکریز بودند به کمکش می آیند. پزشکان در بیمارستان سوسنگرد مداوای اولیه را انجام دادند. مرا از سوسنگرد به فرودگاه اهواز اعزام کردند. یک هواپیمای سی ۱۳۰ برای حمل مجروحان آماده بود و داخلش را با طناب طبقه بندی کرده بودند. ما را توی هواپیما چیدند، گفتند وضعیت قرمز است، فعلاً نمی توانیم پرواز کنیم. حدود دو ساعت منتظر بودیم وضعیت سفید شود. در هواپیما را بسته بودند. در هوای گرم شرایط خوبی نداشتیم. مجروحها درد می‌کشیدند. دو پرستار مرد فقط سرمها را وصل می‌کردند. هواپیما در تهران به زمین نشست. در تهران آشنایی داشتیم به نام عباس غلامی که به او عمو عباس می‌گفتیم. خانم عمو عباس، مریم خانم، از قبل از انقلاب با حاج عبدالله آشنا بود. عبدالله و بهمن اینانلو با او هماهنگ کرده بودند که مرا پیدا کند و به بیمارستان سعادت آباد ببرد. آنها از اهواز مرا برای آن بیمارستان پذیرش کرده بودند. بیمارستان کنار کوه و بیابانی بود که با برف زمستانی سفیدپوش شده بود. مرا در بخش مجروحین بستری کردند. آن روزها، در بیمارستانهای دولتی بخشی را برای مجروحین اختصاص می دادند. بلافاصله مقدمات عمل را انجام دادند. و صبح روز بعد مرا به اتاق عمل بردند. عمل سختی بود و چند ساعتی طول کشید. گلوله به عصب های مثانه، پا و... آسیب زده بود. در انتهای نخاع اعصابی است به اسم عصب های دم اسبی. گلوله از بین این عصبها عبور کرده و مقداری از آن را سوزانده بود. جراحان، محل عبور گلوله را ترمیم کردند؛ اما سوختگی در عصبها هنوز مانده است. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 مربوط به خاطرات آقای بخشنده افراد شرکت کننده در عملیات بیت‌المقدس گردان نور کربلا ▪︎ از چپ به راست شهید جاوید الاثر کاظم مساعد، رزمنده عبدالعلی بخشنده، میرزایی، علیرضا تهرانی، محمود سلامات.
🍂 نفر وسط ، آقای بخشنده راوی خاطرات
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 مستند فتح خرمشهر 4⃣ از سقوط تا آزادی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas ⏪ عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂