eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
دفترِ روزگار هر صبح ؛ برگی نو و سفید به ما هدیه می‌دهد این فرصتِ ماست..! پس هر صبح زندگی‌مان را از نو و زیبا بنویسیم ... روزتان پیوسته بر خط الهی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 لایه‌های ناگفته - ۱۲ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 سفری بی انتها به ما یک خانه دربست در یکی از روستاها دادند. این خانه ۳ اتاق بیشتر نداشت. کاوه نیز برای خود به عنوان فرمانده اتاقی مستقل می‌خواست. بچه ها روی در هر سه اتاق عناوینی به این شرح نوشتند: اتاق شماره یک "مخابرات ورود همه ممنوع" گفت: اتاق شماره دو "فرماندهی، ورود ممنوع!" اتاق شماره سه "جلسات، ورود ممنوع!" بعد به کاک کاوه گفتیم که یکی از این اتاقها را انتخاب کند. - همه این اتاقها را که خودتان برداشته اید، پس اتاق من کو؟ گفتم: - خودت بهتر میدانی که ما با این وجود باز هم در تنگنا هستیم. - پس من کجا بروم؟ - بهتر است روی پشت بام بخوابی. همه بچه ها زدند زیر خنده. مجبور شد که موافقت کند. وقتی می خواست لباسها و اثاثیه اش را از اتاق مخابرات بردارد، نگذاشتیم وارد شود. گفتیم: اینجا ورود ممنوع است. دم در بایست تا برایت بیاوریم. با این برخوردها اخلاق رئیسی را کنار گذاشت؛ ولی طولی نکشید دوباره رئیس گری اش گل کرد. روز عید قربان نیز آنجا بودیم و بعد کم کم مأموریتمان به آخر رسید. با کردستان عراق و همه خاطراتش خداحافظی کردیم و به سوی مرز برگشتیم. برگشت ما نیز خالی از رنج و سختی نبود. غروب خورشید دل بچه ها را نرم کرده بود و نسیمی که از آن سوی مرز می آمد، بوی وطن را با خود داشت. حلقه های اشک یاران در خانه خدا را به صدا در می آورد و ستونی خسته از مأموریت یکماهه، در پیچ و خم کوههای غرب گم می شد. کنار میدان مین عراقیها چند ساعتی زمینگیر شدیم. آن ساعتها، فرصتی دست داد تا به آن یک ماه بیندیشم و به آن مأموریت و کم و کیف و چند و چونش. دیدم که بچه ها فقط وظیفه خود را این نمی دانستند که اطلاعاتی از اینجا و آنجا جمع کنند؛ بلکه از هر فرصتی برای تبلیغ آیین خدا استفاده می‌کردند. آنها توانسته بودند با کردهایی که با آنها همکاری می‌کردیم رابطه ای صمیمی به وجود بیاورند و آنها را به اسلام و انجام اعمال مذهبی دعوت کنند که چندان هم بی نتیجه نماند. خودشان نیز در آن دیار غربت و درد و دوری و سختی، از تنها مونس لحظه های تنهایی خود که کتابچه کوچک دعا و قرآن بود، غافل نبودند. حالا هوا تاریک تاریک شده بود. گروههای کرد، چند منزل قبل از ما جدا شده بودند و حالا همین میدان مین سد بین ما و ایران بود. با شلیک چند منور به دست عراقیها راه را از میان میدان پیدا کردیم و به عقب برگشتیم؛ در حالی که برادرانمان در آن سوی مرز، با آغوش باز منتظر ما بودند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 دروغ مصلحتی «قسمت پنجم» حسن تقی‌زاده بهبهانی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 گفت: _ مرد حسابی هرچی بهت میگم این با این وضعیتش نمی‌تونه علاف خیابونای شلوغ تهران بشه تو هی حرف خودت رو میزنی و میگی نمیشه؟ تو با این سبیلت نشستی برای خانواده شهید کار کنی؟ تو اصلاً می‌دونی مجروح و شهید یعنی چه؟ خلاصه حسابی دادوبیداد و گردو خاک کرد. بعد هم از اتاقش زدیم بیرون. گفت: _ من همین‌جا می‌مونم تا مشکلمون حل بشه. وقتی از اتاق اومدیم بیرون گفتم: _ بنده خدا شاید راست میگه. چون جنگ تموم شده مقرراتشون این طور شده. _ غلط کردن. اگه همین‌جا از خودشون بلیط نگرفتم که اسمم رو عوض میکنم. حدود نیم ساعتی رو همینطور توی سالن می‌چرخیدم که متوجه شدیم کسی داره صدامون میزنه!! آقا رضا رفت که ببینه کیه و چی میگه که دید مرد سبیلو شیفتش تموم شده و شخص دیگه ای اومده. گفت همکارم شیفتش عوض شد و رفت. سفارش کرد من کار شما رو انجام بدم. این هم بلیط های شما برید به سلامت. آقا رضا کلی ازش تشکر کرد و به من گفت: _ دیدی حالا، همین‌جا میتونن کار رو انجام بدند و الکی خواست ما رو سرگردون خیابونا بکنه. _ چی بگم والا. رفتیم طرف گیت و کارت پرواز گرفتیم و عازم مشهد شدیم. وقتی رسیدیم مشهد ابتدا رفتیم هتل گرفتیم. وسایلمون رو گذاشتیم و رفتیم طرف مطب دکتر بهرامی. دکتر هم معاینه کرد و گفت: احتمالاً بالای قلابها عفونت کرده. ولی به خاطر این که مطمئن بشم یه عکس از کمرش بگیرید و بیاین تا نظرم را بگم. رفتیم عکس رو گرفتیم و اومدیم نشون دکتر دادیم. دکتر گفت قلابها باز شده و دورش عفونت گرفته. باید سریع عمل بشه و نامه عمل رو برای بیمارستان امدادی شهید کامیاب نوشت. بالای برگه هم نوشت اورژانسی!!! اما بیمارستان که رفتیم و برگه رو به پذیرش دادیم گفت: _ نمیشه و برین هفته دیگه بیاین تا بهتون نوبت بدم. _ ببین خانم این آقا مجروح جنگیه. ما هم از خوزستان اومدیم. دکتر گفته باید سریع عمل بشه. اورژانسی نوشته. خانم مسئول پذیرش می گفت: _ می‌دونم آقا، ولی به خاطری که امام خمینی رحمت خدا رفته همه اتاق عملهای ما تعطیله. فقط یه اتاق عمل اورژانسی داریم که اونم برای تصادفات و عملهای فوریه. امکانش نیست که شما رو پذیرش کنیم. آقا رضا دیگه قاطی کرد و صداش رو بلند کرد و گفت: _ خانم یعنی امام خمینی راضیه که یه مجروح جنگی به خاطر رحلت او از بین بره؟ _ دست من نیست و الا کارتون را راه می‌انداختم. _ من الان میرم پیش رئیس انجمن اسلامی. ببینم میشه یا نمیشه! _ هرجا دوست داری برو. آقا رضا به من گفت بشین و خودش رفت دفتر انجمن اسلامی. آنجا هم هرچی با آقای رئیس انجمن صحبت میکنه قانع نمیشه. میگه امکانش نیست. بالاخره دست به دروغ های مصلحتیش میزنه و میگه...        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ضامن چشمان آهوها!                  به دادم برس                    یا معین الضعفا هفته کرامت گرامی‌باد        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ (ع) کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 دروغ مصلحتی «قسمت ششم» حسن تقی‌زاده بهبهانی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 دست به دروغ مصلحتیش میزنه و با خودش میگه: هرچند خودش اصرار کرده که چیزی نگم اما دیگه چاره ای نیست و به رئیس انجمن میگه: _ می‌دونی آن آقا کیه و کارش چیه؟ _ نه من از کجا بدونم. حالا چه فرقی می‌کنه؟ آقا رضا این بار یه پُستی خطرناک به من میده و به رئیس میگه: _ این آقا معاون ضد اطلاعات خوزستانه. سپاه به من ماًموریت داده بود بیارمش مشهد برای درمان. من هرچی تلاش کردم نشد و نتونستم شما را قانع کنم. حالا این تحویل شما. من رفتم خداحافظ! آقای رئیس که حسابی جا خورده و معلوم بود از اسم ضد اطلاعات حسابی ترسیده به آقا رضا گفته بود: _ چکار می‌کنی. کجا می‌خوای بری. حالا یه خورده صبر کن من پی گیری کنم. ببینم دکتر می‌تونه امروز بیاد یا نه؟ آقا رضا که دید انگاری تیرش به هدف خورده برمیگرده و منتظر می‌شینه و تا رئیس دنبال زنگ زدنه میگه من برم یه سری به مجروحم بزنم و بیام. وقتی اومد پیشم گفت درست شد. گفتم چطور شد؟ _ داره زنگ میزنه دکتر رو پیدا کنه که همین امروز عملت کنه. _ لابد باز هم مهره مارت رو تکون دادی!!! _ آره دیدم دیگه چاره‌ای نیست دست به کار دروغ‌های مصلحی شدم. _ این بار چه پستی به من دادی؟ _ بهش گفتم این آقا معاون ضد اطلاعاته خوزستانه. تحویل شما من رفتم خداحافظ. _ یا ابوالفضل، یا خدا، معاون ضد اطلاعات خوزستان؟ اطلاعات هم نه ضد اطلاعات؟ اینو دیگه از کجا پیدا کردی؟ تو اصلاً می‌دونی ضد اطلاعات چیه و کارش چیه؟ _ نه والا. _ خدا بخیر بگذره. می‌دونی دست رو چه پستی گذاشتی؟ _ دیدم تا گفتم رئیس جام کرد و دستپاچه شد و به تکاپو افتاد. معلومه خیلی پست خطرناکیه!! _ معلومه که جام میکنه. آخه ضد اطلاعات؟ پست دیگه ای پیدا نکردی؟ _ دیگه این اومد رو زبونم. همینطور که مشغول صحبت با آقا رضا بودم، آقای رئیس انجمن هم رسید. یه سلام ماًدبانه‌ای به من کرد که نشون از ترسش از شغل من می داد و گفت: _ برو کارهای بستریش رو انجام بده. همین امروز دکتر میاد عملش می‌کنه. منم مجبور بودم جوری رفتار کنم که از معاون بودن ضد اطلاعات، اونم ضد اطلاعات یه استان چیزی کم نداشته باشم. و یه جوری خودم رو نشون بدم که شایسته شغلم بود. هرچند رفتار کردن تو این رده پُستی خیلی سخت بود. ولی چاره‌ای نبود. آقا رضا رفت و سریع کارهای پذیرش رو انجام داد و پیروزمندانه رو به خانم پذیرشی کرد و گفت:        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃؛💫؛🍃 💫؛🍃 🍃 خاطرات اسرای عراقی "جنایات ما در خرمشهر" 1⃣ محقق: مرتضی سرهنگی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 ساعت دو بعد از ظهر بود که یک هلی کوپتر از نوع کروینا ۹ روی آسمان خرمشهر ما را پراکنده کرد و برگشت. چترهای تیم ۲۶ نفره ما در یک هوای کاملا آفتابی روی یکی از محلات حومه خرمشهر سایه انداخت. ما بین زمین و آسمان هدف گلوله نیروهای شما قرار گرفتیم و جنازه ۶ نفر از چتربازان روی خاک خرمشهر افتاد. در این محلی که ما فرود آمدیم درگیری سختی بوقوع پیوسته بود. نیروهای ما توانسته بودند مدافعین خرمشهر را به عقب برانند و به طرف مرکز شهر پیشروی کنند. تیم ما برای پاکسازی این منطقه مأمور شده بود. به همین دلیل بی درنگ گروه‌های گشت تشکیل گردید تا کوچه ها و خانه های این محله را پاکسازی کنند. من و دو نفر دیگر یک گروه تشکیل دادیم و کار گشت زنی را شروع کردیم. ما مجبور بودیم که از کنار هر چیزی با احتیاط عبور کنیم. دیوارها و خانه های ویران، سقفهای فروریخته و در و پنجره های پرتاب شده، همگی نشان از یک جنگ سخت داشت. ما هر لحظه منتظر بودیم که از پشت دیوارها و ویرانه ها اسلحه نیروهای شما ما را نشانه روند ولی اینطور نبود. همه یا رفته بودند و یا کشته شده بودند. من جنازه های زیادی را در این محله دیدم. یکی از این جنازه ها که توجه مرا جلب کرد، زن جوانی بود که بنظر حدوداً ۲۰ ساله می‌نمود. احتمالاً تازه کشته شده بود. چون خون تازه ای در کنارش جریان داشت‌. هنوز ساعتی از گشت زنی نگذشته بود که ما یافتن غذا را هم بر تلاشمان افزودیم. ترس و اضطراب هنوز در جان ما بود و گاهی گلوله ها از نقطه درگیری به اطراف ما هم می‌رسید. احتیاط اولین و آخرین حرفمان بود. ما به دلیل در امان ماندن از گلوله ها و برای یافتن غذا وارد خانه ها می‌شدیم. در یکی از این خانه ها قابلمه ای گرم هنوز روی چراغ بود. صاحبخانه برای ناهار کله پاچه داشت ولی فرصت نشده بود تا آن را مصرف کند. با اینکه ترس از سمی بودن غذا داشتیم ولی آنقدر گرسنه بودیم که غذا را با اشتها خوردیم. البته قبل از اینکه به این قابلمه دست پیدا کنیم، متوجه غیبت نفر سوم شده بودم. نگرانی بیش از حد من و همراه دیگرم فاضل عباس ما را واداشت تا راه آمده را یکبار دیگر بر گردیم. وقتی به نزدیکی کوچه ای که جنازه آن دختر جوان را دیده بودیم رسیدیم، صحنه وحشتناکی را دیدم. فاضل عباس هم دید. منظره چندش آوری بود. نفر سوم که دنبالش می‌گشتیم، در حال... من از فرط ناراحتی به او حمله ور شدم. فاضل می‌خواست او را بکشد و من اجازه ندادم ولی او را بشدت سرزنش کردم. گریه و التماس تنها کاری بود که از او بر می آمد. او به ما گفت: «اینها آتش پرست هستند و این کار با آنها نباید اشکالی داشته باشد. با سرزنش دوباره من این مشاجره به پایان رسید. ┄═• ادامه دارد •═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂‌ مگیل / ۲۷ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ با آنکه نزدیک به یک هفته از آمدنم به ده می‌گذرد، اما هنوز به همه چیز شک دارم. گاهی اوقات به این فکر می‌کنم که گشتی‌های عراق را خبر کرده و مرا دودستی تحویلشان داده‌اند و گاهی به خود دلداری می‌دهم و با خود می گویم: اگر قصد چنین کاری را داشتند یک هفته طول نمی‌کشید. کردهای عراق مخالف صدام هستند. مسئول گردان به آنها می‌گفت کاش در آن لحظه به جای چرت و پرت گفتن با بچه های ته ستون کمی به حرفهایش گوش می‌دادم. کاش می‌دیدم که در این لباس چه شکلی شده ام. آخرین بار که به مرخصی شهری رفته بودیم، با رمضان و علی گازئیل هر یک برای خودمان یک شلوار کردی هم گرفته بودیم. خیلی راحت بود اما نیم تنه اش به اندازه شلوار راحت نیست؛ بخصوص با آن عمامه و کلاه مخصوص که حسابی معذب هستم. یعنی به این لباس عادت ندارم. در واقع لباس کردی برای من به دو قسمت بالاتنه و پایین تنه تقسیم می‌شود. پایین تنه اش خیلی راحت است و به قول رمضان هواخورش ملس است و بالاتنه اش انگار که آدم‌را مومیایی کرده اند. دیگر نمیدانم برای خود کردها این قضیه چگونه است. بعد از چند روز بالاخره از خانه طبیب خارج می‌شویم و به قصد مسجد به راه می‌افتیم. لابد با قیافه من دیگر لزومی برای پنهان کردنم نیست. در مسجد احساس خاصی دارم. آن قدر احساس راحتی و صمیمیت می‌کنم که حرفهایم گل می اندازد. از گردانمان گویم و اینکه چه بلایی به سرمان آمد. مطمئنم که حرفهای مرا نصف نیمه می‌فهمند به خیال خودم همه نشسته اند و با حواس جمع دارند به حرفهایم گوش می‌کنند اما بعدها یکی به من فهماند که آن روز جز خادم مسجد و طبیب کس دیگری در مسجد نبوده و در واقع کسانی که با من دست داده بودند نمازگزارانی به حساب می‌آمدند که پس از اتمام نماز از مسجد خارج شده‌اند. البته خوب که فکرش را می‌کنم میگویم صدهزار مرتبه شکر که کسی پای منبر من نبود؛ چراکه در باب خودمختاری کردستان عراق و اینکه ما همه دشمنان صدام هستیم، مزخرفاتی بافته بودم که صد رحمت به سخنرانی حاج صفر بر سر تقسیم غذا. درست وسط سخنرانی مرا بلند می کنند و با زور و زحمت از دریچه کوچک زیر پله منبر توی مسجد جا می‌دهند. - چه خبر شده مرا کجا می‌برید؟ بهتر است حرفی نزنم این را وقتی می‌فهمم که طبیب با دست جلوی دهانم را می‌گیرد. خلاصه دریچه را می‌بندند و مرا در اتاقک چوبی زیر منبر زندانی می‌کنند. از رفتار خادم و طبیب معلوم بود چند نفر سرزده وارد مسجد شده اند و چون تضمینی نبود که من فارسی حرف نزنم بهتر دیدند که پنهانم کنند. - ببین مگیل! خدا بگویم چه کارت کند چه جوری من و این مردم بیگناه را توی دردسر انداختی؟! زیر منبر جا به اندازه کافی نیست. نه می‌توانم دراز بکشم و نه بنشینم. دقایق اول را با خونسردی پشت سر می‌گذارم اما کم کم حوصله ام سر می‌رود و دست و پایم از نبود جا دچار گرفتگی می‌شود. آن قدر که میخواهم در را بشکنم و بیرون بیایم. اگر حاج صفر بود می‌گفت صد رحمت به قبر، به نظر من اگر شب اول قبر، میت را بگذارند زیر منبر این جوری حالش بیشتر جا می آید؛ البته میت گنهکار را. نکند یادشان رفته که من این زیر هستم. نمی‌دانم چند ساعت طول کشید؛ یک ساعت، دو ساعت و شاید هم نصف روز اما وقتی بیرون می آیم پاهایم راست نمی شوند. کمرم قوز برداشته و خمیده راه می‌روم. طبیب آن شب دوباره مرا به خانه اش می‌برد و با روغن مخصوص پا و کمر و گردنم را نرم می کند. برای آنکه از دلم درآورند دوباره زرشک پلو با مرغ برایم سفارش می‌دهند و بعد از چند روز می‌توانم مثل آدم راه بروم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
سلام و درودشب بخیر ، تشکر از داستانها، خاطرات و ... هشت سال دفاع مقدس خصوصا این داسنان کتاب پسرهای ننه عبدالله از بس که مشتاقم وپس از مطالعه به چهار گروه میفرستم، باور کن دیشب خواب دیدم این خانواده محترم اومدن خونه مون درشوشتر ( خونه شهیدغلامرضا پورقیطاس ) و آنها را به مادرم معرفی میکنم