🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۱۱۰
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 هیچ چیز از مراسم ازدواج نمیدانستم. با همان لباس خاکی آماده حرکت بودم که فتح الله گفت: «پول داری میروی ازدواج کنی؟» گفتم: «نه» گفت: "مرد حسابی! وقتی می خواهی ازدواج کنی، باید خرج کنی، شام بدهی." با امور مالی هماهنگ کرد ده هزار تومان به من دادند. از آن پول فقط برای یک باک بنزین و غذای بین راه مصرف کرده بودم، بقیه را به مادرم دادم؛ پنج هزار تومان را برگرداند گفت پیش خودت باشد، اگر لازم شد خرج کن. گفت: این چه سر و وضعی است؟ لباست کو؟ کفشت کو؟» با محمود و عبدالله یک حمام عمومی پیدا کردیم. محمود زودتر حمام کرد. کنار حمام یک مغازه بود رفت یک پیراهن آبی رنگ با زیرپوش خرید و پوشیدم. آمدیم بیرون، یک شلوار کرم رنگ با یک کمربند هم خریدم؛ این لباس دامادی ام بود. مادرم حلقه ای به دو هزار تومان خریده بود. در همان خانه با حضور حدود پانزده مهمان از جمله خانواده شهید جهان آرا، عقد کردیم و به همین سادگی ازدواج صورت گرفت. پس از یک سفر یک هفته ای به مشهد به آبادان و مرغداری رفتیم و در آنجا زندگیمان را شروع کردیم.
وقتی جنگ تمام شد به واسطه رفیقی پیشنهاد شد مسئولیت بنیاد مستضعفان و جانبازان خوزستان را به عهده بگیرم. مشغول این کار شدم. یازده سال در آن بنیاد کار کردم. دوران سختی را در بنیاد گذراندم؛ شاید سخت تر از دوران جنگ. بیشتر جانبازان استان را میشناختم. گروهی از جنگ برگشته با آسیبهای جسمی و روحی فراوان که سازگاری با محیط اطراف نداشتند. چه روزها و شبهایی که با رفقای جانبازم به یاد گذشته خندیدیم و به وضعیت حال گریه کردیم. در دنیای جانبازی شاهد صحنه های عاشقانه هم بودم. خانم پرستاری داشتیم که سوپروایزر بیمارستان بود. پدرش به جبهه می رود و از ناحیه کمر مجروح و قطع نخاع میشود. این خانم به شدت به پدر علاقه داشته و شب و روزش را صرف پرستاری و نگهداری از او می کند. در این حال مهندس جوانی به جبهه میرود از ناحیه گردن ترکش می خورد و از گردن قطع نخاع میشود؛ به طوری که فقط سر و گردنش کار میکند. این جوان مهندس را به اتاق پدر این خانم منتقل میکنند، او از آن پس علاوه بر پرستاری از پدر، پرستاری از این جوان را هم به عهده میگیرد. اداره کردن همزمان دو جانباز قطع نخاعی برای خانمی که از رفاه و زندگی خوبی برخوردار بوده، کار بسیار دشواری است. به هر حال، این دو جوان به هم علاقه مند میشوند، دختر خانم پیشنهاد ازدواج به آن آقا میدهد و با هم ازدواج میکنند. پس از مدتی از بیمارستان مرخص و به خانه خودشان میروند.
گاهی به آنها سر میزدم. در همه عمرم عشق به معنای واقعی را در زندگی آنها دیدم. آن دو از هزاران انسان عاشق عاشق تر بودند. خانم هر روز که از خواب بیدار میشود چند شاخه گل از باغچه می چیند توی گلدان زیبایی روبه روی تخت شوهر میگذارد. آفتابه لگن میآورد، دست و روی شوهر را میشوید. یک دست کت و شلوار با بلوز شیک به تن او میکند، موهایش را شانه میزند، داروهایش را میدهد، بعد به کارهای خانه میپردازد. هر روز بعد از ظهر او را از تخت پائین می آورد، با ویلچر او را بیرون میبرد و گشتی می زنند. خانم شبها یک کتاب روبه روی شوهر قرار میدهد او میخواند و زن برایش ورق میزند. چند بار که با اطلاع قبلی به خانه شان رفتم، دیدم خانم یک دست کت و شلوار شیک به تن جانباز کرده یک دستمال گردن زیبا دور گردنش بسته و عطر بسیار خوشی فضای خانه را پر کرده بود. رضایت و آرامش از چهره مرد کاملا نمایان بود؛ یعنی آخر خوشبختی و عشق.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال خاطرات دفاع مقدس
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 عرض سلام و ادب 👋
خدمت همراهان عزیز کانال حماسه جنوب
در شبهای انتهایی خاطرات آقای محمدعلی نورانی بسر میبریم.
ضمن تشکر از دوستانی که مجدانه پیگیر این کتاب بودند، در صدد هماهنگی با آقای نورانی جهت یک گفتگوی صوتی هستیم.
دوستان میتوانند سوالات خود را ارسال کنند تا در این گفتگو مطرح نماییم.
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 فروپاشی تمدن غرب
از درون خواهد بود
تا جنگ رو در رو
• شهید سید مرتضی آوینی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#آوینی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 تصویر، برشی است از شرافتِ اشکآلود نوجوانی که لباس خاکی بر تن کرده و مهیای اعزام است، اما تنها اشکهایش را هدیه قدمهای برادر یا رفیقِ مسافر خود میکند..
..و آیا گریهای شرافتمندتر از این برای یک مرد میتوان سراغ گرفت؟
¤ روزتان آکنده از لطف الهی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 خاطرات اسرای عراقی
"از قصرشیرین تا فاو" 4⃣
محقق: مرتضی سرهنگی
┄═❁๑❁═┄
🔸 یکی از فرماندهان گردان به دیدبانی رفت و بلافاصله بازگشت و به فرمانده گردان سرگود «عباس» پیام داد که قایقهای ایرانی روی شط را پوشانده اند. بعد از آشکار شدن حمله، ترس و پراکندگی، سراپای نیروهای ما را گرفت. فرمانده تیپ به همه واحد اطلاع داد که حمله شده و آماده باشند. من و یک سرباز دیگر برای برقراری ارتباط به سنگر افسران رفتیم. این سرباز در همان لحظات اول کشته شد. بله با ترکش های خمپاره.
ما تقریباً دو روز در محاصره بودیم. همه ما ترسیده بودیم.
حتی افسرهائی که خیلی ادعای رشادت داشتند. بعضی از افسرها رنگشان پریده بود. عده ای از افسرها و نفرات واحدهای دیگر به قرارگاه آمده بودند زیرا فکر میکردند که قرارگاه میتواند برای آنها پناه باشد. تمام اطراف قرارگاه پر از جنازه بود. و ما فکر میکردیم که اسیر یا خیلی زود مثل آنها نقش بر زمین خواهیم شد. ما تصور نمیکردیم. که حمله به این وسعت باشد. حتی در یک تماس فرمانده تیپ از فرمانده یکی از گردانها پرسید آنهائی که شما را محاصره کرده اند
چند نفرند؟ فرمانده گردان جواب داده بود پنجاه نفر! ما پیش خودمان گفتیم که چطور پنجاه نفر یک گردان را محاصره کرده اند.
در این دو شب و یکروز که محاصره بودیم هیچ چیز برای خوردن و آشامیدن نداشتیم.
ما اصلا امید نداشتیم که اسیر بشویم. یعنی برایمان غیر ممکن بود که فکر کنیم ایرانیها ما را اسیر میکنند و از این طرف شط به آن طرف میبرند. در مدت محاصره تماس ما با قرارگاه لشکر برقرار بود و سرتیپ شامل قول داده بود که برای ما نیروی کمکی بفرستد. حتی پیامی از صدام بدستمان رسید که گفته بود: شما مواضع خودتان را ترک نکنید من زبده ترین نیروها را برایتان میفرستم. همچنین از قرارگاه لشکر پیام دادند که فرمانده تیپ ۱۶ بنام سرهنگ «سردار» با تیپ خود به کمکتان خواهد آمد. ما هر چه منتظر شدیم که این تیپ بیاید نیامد. فرمانده تیپ مکررا تماس میگرفت و میگفت که تیپ ۱۶ نیامد!؟ از بالا میگفتند که تیپ ۱۶ آمده ولی در بین راه و نزدیک پایگاه موشکی نیروهای ایران راه را بر او بسته اند و درگیر است!
روز آخر تماس ما با قرارگاه لشکر قطع شد. این قرارگاه بدست نیروهای شما متلاشی شده بود و ما دیگر هیچ ارتباطی نداشتیم. ساعت ۲ یا ۳ بعد از ظهر بود که پنج نفر از نیروهای شما از خاکریز اطراف قرارگاه تیپ پائین آمدند.
ما حدود سی نفر بودیم به دستور یکی از افسرها، دستمال سفیدی بیرون آوردیم و بطرف آن پنج نفر آمدیم. آنها اولین حرفشان به ما این بود، امان امان و از این کلمات ما تسکین پیدا کردیم. اسرای دیگری از گوشه و کنار آمدند ما حدود هشتاد نفر شدیم. وقتی که از محیط قرارگاه بیرون رفتیم دیدم که نیروهای زیادی از نفرات شما در آن حوالی هستند.
ما را در کنار شط جمع کردند و به نوبت در قایق ها نشاندند و به طرف ایران آوردند.
┄═• ادامه دارد •═┄
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🔴 جهت توضیح باید عرض شود، این قرارگاه توسط گردان کربلا (لشکر ۷ولی عصر عج ) به فرماندهی سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی در عملیات والفجر هشت، به محاصره درآمد و فرماندهی تیپ که در ابتدا خود را میان افسران پنهان کرده بود با ترفندی شناسایی شده و به همراه همه افسران و سربازان به عقب منتقل شدند.
این قرارگاه با دستور شهید فرجوانی دو روز در محاصره بود تا بدون درگیری فتح شود که همینگونه شد.
این داستان در سالهای پس از جنگ بعنوان یک سوژه برای بازی رایانهای مورد ساخت قرار گرفت.
______
______
#شهید_سید_ابراهیم_رئیسی
#شهید_جمهور #خاطرات
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
بخودم آمدم شهید آوردند
یادم آمد که ما بدهکاریم
یادم آمد زندگی، عادت
اینکه ما واقعا گرفتاریم
یادم آمد گریه، تنهایی
راستی ما یتیم هم داریم
یادم آمد خلوص نیتشان
یادم آمدچه تیره و تاریم
یادم آمد گل تبسمشان
وای برما تمام قد خاریم
یادم آمدکه پاره پاره شدند
لاجرم زنده ایم و سرداریم
یادم آمد که جانشان گشته
مایه ی ثروتی که ما داریم
یادم آمد که داغ و درفش
سهم ما بود تا که برداریم
یادم آمد که یادمان رفته
ما فراموش کرده بیماریم
نجفی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس #شعر
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 روشنفکران ما به این انقلاب
بسیار لطمه زدند،
زیرا، نه آن را می شناختند
و نه برایش زحمت
و رنجی متحمل شده اند.
شهید ابراهیم همت
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #شهید_همت
#نماهنگ
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مگیل / ۳۸
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
بعد از جنگ و دعوای آن شب بر سر شبکه تلویزیون، با سامی خلوت کردیم. سامی که بعد از آمدن دکتر در جریان کامل مجروحیت من قرار گرفته بود، میگفت باید تو را به ترکیه بفرستیم. ظاهراً سامی با کردها صحبت کرده بود و آنها هم برای عمل کردن چشمهای من رضایت داده بودند. قرار شده بود پول این کار را هم سامی بدهد. به او گفتم مرد حسابی معلوم است چکار میخواهی بکنی؟ عمل جراحی، آن هم در ترکیه مگر پولش یک ذره دو ذره است. اما سامی اصرار داشت که من فکر این چیزها را نکنم میگفت بیشتر از یک میلیون خرج برنمی دارد این پول را پدر من میفرستد. اما به کردها گفته ام که پدر تو پول را تهیه کرده اینجوری نظرشان هم مساعدتر میشود؛ چراکه مطمئن میشوند پدر تو هم قصد دارد تا نظرشان را جلب کند. به هر حال خواسته یا ناخواسته من هم از دید کردها یک بچه مایه دار بی درد و عار شده بودم. آنها من و سامی را به یک اندازه تحویل میگرفتند و البته به خاطر پول پدرهایمان. هر چه میخواستیم مهیا میکردند. بیخود نیست که میگویند: "آدم پولدار پولش مال خودش است احترامش از دیگران." این وضع باعث شده بود تا بچه های دیگر به ما حسادت کنند؛ بخصوص استوار که این چیزها خیلی برایش ارزش داشت. چند روز بعد که رئیس کردها سفر ما به آنکارا را پذیرفته بود، حتی اتاق ما را هم سوا کرد. حالا ما از نظر آنها آدمهای با ارزشی بودیم که نباید یک مو از سرمان کم میشد. برای سفر لباسهای رسمی تدارک دیده بودند و یک محافظ که همه جا با ما بود. لباسها عبارت بود از یک دست کت و شلوار، بارانی بلند و کروات. اولش با کروات مخالف بودم اما با توضیحات سامی راضی شدم. سامی، که خودش از اشراف زاده ها بود و قبلا کروات میبست، زحمت بستن کروات مرا کشید. به او گفتم جای حاج صفر خالی تا با دیدن این کرواتها شعار مرگ بر لیبرال سر بدهد.
سامی که حالا حاج صفر و علی گازئیل و بقیه بچه های گروهان ما را واضحتر از خود من میشناخت با من تکرار کرد که "کروات ور افتاد به گردن خر افتاد" گفتم: اگر مردم ترکیه فارسی میدانستند و حرف هایمان حالی شان می شد یک فصل کتک میخوردیم. با محافظ توی باغ قدم میزدیم و آماده رفتن بودیم که احساس کردم کسی از پشت خودش را به پروپایم میمالد. این بار بیدرنگ شناختمش. مگیل بود. بازهم درحال نشخوار. سامی از دیدن مگیل تعجب کرد. وقتی برایش تعریف کردم که در اصل به خاطر اوست که من اینجا هستم مگیل را در آغوش کشید و ناز کرد. اون هم معطش نکرد کروات سامی را تا ته در دهانش برد و با یک گاز جانانه مثل سیم چین آن را قطع کرد. سامی که برایش غیر منتظره بوده از خنده روده بر شد. این حیوان همین طوری است. فقط بلد است گند بزند. اما با او که باشی حسابی شانس می آوری.
وقتی این را گفتم سامی به فکر آورد که باید مقداری از راه را با قاطر میرفتیم. به او گفتم یا این کت و شلوار و کروات سوار خر شدن خیلی چیز عجیبی است.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ای کاش قادر بودم
علی را به روزگاری ببرم که
مردمش قدر همچون او را
می دانستند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#رهبری
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۱۱۱
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 سال هفتادو آقای مهدی چمران رئیس وقت بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس مسئولیت بنیاد حفظ آثار خوزستان را به من پیشنهاد داد. به رغم مشغله زیاد پذیرفتم، چون به نوعی با موضوع جنگ و جانبازان مرتبط بود. این فعالیت تا سال هفتادونه ادامه یافت. مادرم در همه این سالها محور اصلی خانواده بود. پنجشنبه ها و جمعه ها همه در خانه پدرم جمع میشدیم، خواهرها هم با بچه هایشان از آبادان می آمدند. مادر غذاهای خوشمزه درست میکرد و به سبک قدیم برای همسایه ها هم میبرد. تنوری در حیاط خانه نصب کرده بود، نان گرم محلی همیشه سر سفره اش بود. به دخترها نان پختن یاد میداد، به خانواده شهدا و بچه های کوچکشان سرکشی و محبت میکرد. همسران شهدا و خانواده جانبازان هرکسی مشکلی داشت سراغ ننه عبدالله میآمد. هر وقت به خانه ننه میرفتیم جیب هایمان را خالی میکرد و به بچه هایی که مشکل داشتند کمک می.کرد میگفت، این کمکها به دردتان میخورد نه خرج های دیگر. با همسران جانبازان صمیمی بود به آنها می گفت: «ننه! مرد، خدای دوم است، اگر میخواهید خدا از شما راضی باشد، رضایتشان را به دست آورید.» سال هفتادودو بیبی به رحمت خدا رفت. باباحاجی و بیبی مثل دو مرغ عشق بودند. بابا حاجی پس از فوت بیبی افسرده شد و پس از مدت کوتاهی از دنیا رفت. یک روز نزدیک ظهر، پدرم زنگ زد، گفت: "خودت را برسان باباحاجی حالش خوب نیست."
رفتم خانه دیدم پدرم سر باباحاجی را رو به قبله روی پایش گذاشته و شهادتین میگوید. او هم شهادتین را تکرار میکند. رسیدم بالای سرش گفت «محمد اومدی؟» گفتم: «آره باباجون.» همان طور که نگاهم میکرد یک لحظه گفت "محمد" و تمام کرد. پدر هم غده ای در سرش پیدا شد. چند ماهی مداوایش کردیم. غده بدخیم بود و نتیجه نداد. مدتی روی ویلچر بود. تا اینکه سی ام خرداد
نود و چهار به رحمت خدا رفت.
یک روز خانه مادرم بودیم. بلند شد غذا درست کند، افتاد و پایش شکست. دیگر به سختی راه میرفت عبدالله از اصفهان و من از تهران مرتب به او سر میزدیم. عبدالله در اصفهان مسئول بازرسی لشکر بود. من در تهران بودم، محمود ساکن اهواز بود و بیشتر کار رسیدگی به پدر و مادر را انجام میداد. عید سال هشتادودو اهواز بودم. مادرم حالش به هم خورد بیماری قند داشت در بیمارستان بستری اش کردیم. قندش بالا رفته بود یک هفته شبانه روز بالای سرش بودم. گه گاهی هشیاری اش کم میشد. تمیزش میکردم، آب به دهانش میرساندم. یک بار چشمهایش را باز کرد. گفتم: "ننه قربونت بروم، دورت بگردم، ان شاء الله خوب میشوی بر میگردی"
دیدم همین طور دارد مرا نگاه میکند. گفتم: «ننه میشنوی چی میگم؟ میشناسی منو؟ گفت: "آره ننه، چطور نمیشناسم." اشک از گوشه چشمش جاری شد نازش میکردم. دست به سر و رویش میکشیدم. پس از یک هفته عبدالله از اصفهان آمد گفت: «تو برو به کارهایت برس، من بالای سر ننه میمانم. دو روز بود به تهران رفته بودم عبدالله زنگ زد، گفت: «حال ننه بده خودت را برسان» پرسیدم: «اتفاقی افتاده؟» گفت: «ننه تمام کرد!» همیشه افسوسم این است که چرا لحظه آخر بالای سرش نبودم. طبق وصیت خودش او را در آبادان به خاک سپردیم. گفته بود کنار شهدای آبادان دفنم کنید.
•┈••✾○✾••┈•
پایان
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال خاطرات دفاع مقدس
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🔴 سلام و ارادت
کتابی دیگر، از دریای منتشر شده خاطرات رزمندگان دفاع مقدس به اتمام رسید. خاطراتی که هر کدامش رنگ و بویی دارد و عطری از برگزیدگان بهشتی.
خداوند را سپاس که به همه ما توفیق داد تا با نشر و خوانش این کتب وزین، هر چند مجازی، نسبت به حماسه ای بزرگ آگاهی یافته ، قدردان آن باشیم.
🔸 بازخورد این خاطرات از زبان و قلم شما عزیزان، راهنما و مشوق ما در ادامه راه خواهد بود.
منتظر نظرات شما هستیم .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
ای راهیان کربلا وقت پیکار است
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#زیر_خاکی
🔸کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 نظرات شما
در خصوص کتاب پسرهای ننه عبدالله
@Jahanimoghadam 👈 آی دی ادمین
┄═❁❣❁═┄
🔻 علیرضا ایزدی:
سلام شبتون بخیر ؛ حیف شد داستان پسرهای ننه عبدالله باتمام رسید، واقعا چه داستان شیرین و دلچسبی بود از این خانواده محترم که باتمام وجود و باگوشت و استخوان و خون فرزندان خود جنگ را لمس و زندگیشان در جنگ بود و کل دوران دفاع مقدس در آبادان زندگی میکردند و همگی در خدمت جنگ و رزمندگان بودند خداوند روح تمام رفتگانشان را شاد و فرزندانشان سالم و تندرست باشند.
┄═❁❣❁═┄
🔻 نادری:
داستان بچه های ننه عبدالله احساس میکنم خیلی ازداستانهای جنگ که قبلا خواندم وشنیدم فرق میکند سرگذشت وایثارگری ومقاومت روزهای اول جنگ بچه های خرمشهروآبادان بایددرس داده شود وتک وتک رزمندگان آن زمان که هنوز درقیدحیات هستندپیدا وتاریخ آن روزهانوشته شود
┄═❁❣❁═┄
🔻 احمدی:
دست مریزاد برادرعزیز وبزرگوارم
خیلی استفاده کردیم
خدای بزرگ به جنابعالی پاداش نیکو عنایت فرمایند.
بازهم منتظر زحمات شما هستیم با خاطرات جدیددیگر...
بخصوص خاطرات اسرای عراقی
🍂
🍂 هر چه زمان میگذرد، مردم افسردهتر میشوند؛ این خاصیت دل بستن به زمانه است!
خوشا به حال آنانکه به جای زمان، به «صاحب زمان» دل میبندند و برای تعجیل در ظهور و تعجیل آقا امام زمان (عج) دعا می کنند
┄═❁🌹❁═┄
آماده عملیاتی در رأس البیشه بودیم
که مصادف بود با تولد صدام.
عدنان خیرالله (وزیر جنگ صدام) گفته بود: «به چادر زنان بغداد قسم! تا ۴۸ ساعت آینده فاو را از ایرانی ها پس می گیریم». آنشب علیآقا سخنرانی حماسی ایراد کرد و در ضمن سخنرانی گفت: « عدنان خیرالله میخواهد
برای صدام خوش رقصی کند اما شما
برای آبروی امام زمان (عج) میجنگید»
با آن سخنرانی شور و شوق عجیبی بچهها را فرا گرفت و خط کارخانه نمک،
کُنج جاده فاو بصره شکسته شد.
اسم عملیات هم شد :
عملیات صاحب الزمان (عج)
راوی: علیرضا رضایی مفرد
سردار شهید علی چیت سازیان
¤ لبخند صاحب الزمان "عج"، نصیبتان
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#شهید_علی_چیت_سازیان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال خاطرات دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 خاطرات اسرای عراقی
"از قصرشیرین تا فاو" 5⃣
محقق: مرتضی سرهنگی
┄═❁๑❁═┄
🔸 ساعت ۲ یا ۳ بعد از ظهر بود که پنج نفر از نیروهای شما از خاکریز اطراف قرارگاه تیپ پائین آمدند.
ما حدود سی نفر بودیم به دستور یکی از افسرها، دستمال سفیدی بیرون آوردیم و بطرف آن پنج نفر آمدیم. آنها اولین حرفشان به ما این بود، امان امان و از این کلمات ما تسکین پیدا کردیم. اسرای دیگری از گوشه و کنار آمدند ما حدود هشتاد نفر شدیم. وقتی که از محیط قرارگاه بیرون رفتیم دیدم که نیروهای زیادی از نفرات شما در آن حوالی هستند.
ما را در کنار شط جمع کردند و به نوبت در قایق ها نشاندند و به طرف ایران آوردند.
وقتی که من به آنطرف شط آمدم نیروهای شما روی زمین نشسته بودند و غذا میخوردند آنها اسرا را دعوت کردند و ما هم که دو روز بود هیچ چیز نخورده بودیم به رزمندگان شما پیوستیم و با همدیگر ناهار خوردیم.
بعد از خوردن آن ناهار، احساس کردم که زندگی تازه ای را خداوند برایم نوشته است. اگر من در جبهه صدام کشته میشدم، هم دنیایم تباه بود و هم آخرتم. شکر خدا که زنده ماندم.
┄═• پایان این قسمت •═┄
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂