eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 یحیای آزاده 1⃣3⃣ خاطرات آزاده، داریوش یحیی •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• افسر با فریاد مهیبی گفت "قشمر اشبیک لیش تتسیح ماتسیر آدمی" (مسخره چته، چرا فریاد میزنی؟ تو آدم نمی شی ) ولی منوچهر دست بردار نبود و مرتب فریاد می زد. افسر عراقی با نگاهی به بچه‌ها گفت "منو عربستانی؟"، (عرب زبان هست؟) کسی جواب نداد و من هم که دست و پا شکسته عربی بلد بودم آنقدر ترسیده بودم که جرأت حرف زدن نداشتم. به یکی از سربازها گفت:"روح صح المترجم"( برو مترجم را صدا کن). چیزی طول نکشید که درب سلول باز شد و افسر با سربازها و همان بهیار که در استخبارات بود وارد شدند. درب را بستند و با ناسزا و چند ضربه عصاء به منوچهر او را ساکت کردند و افسر عراقی با عصبانیت پرسید: _ شینهی قضیه اشبیک لیش تصیح" و مترجم با لهجه کردی و خیلی دست و پا شکسته ترجمه کرد "چی شده؟ چته؟ چرا فریاد می زنی؟"، منوچهر خیلی جدی گفت: _ مگر کتک نزدید؟ مگر در را قفل نکردید؟ چرا دستانم را بستید؟ شما مگر مسلمان نیستید؟ مگر پیامبر سفارش اسیر را نکرده؟" وقتی مترجم ترجمه کرد، افسر ساکت ماند و به فکر فرو رفت و بعد از لحظاتی گفت: _ تو دشمن ما هستی، چه انتظاری داری؟ _ من مسلمانم بله ما دشمن هستیم ولی پیامبر سفارش اسیر را کرده. افسر عراقی که انگار کم آورده بود دستور داد تا بازش کنند. بازش که کردند منوچهر گفت ما تشنه هستیم آب نداریم. افسر توجهی نکرد و از سلول بیرون رفت و زیر لب می گفت "ان اسیر، ان مسلم". چند دقیقه بعد یک حبانه آب و یک لیوان در پشت پنجره گذاشتند، ظهر هم دو ظرف خورشت و دوازده سیزده صمون برای نهار آوردند. بچه ها حسابی سیراب شدند. اخلاق عراقی ها عوض شده بود و بعداز ناهار بهیاری که کُردی صحبت می کرد به همراه دو سرباز به داخل سلول آمدند و پاهای منوچهر را پانسمان کردند. غروب هم یکی از سربازها با یک ظرف، دیری (نوعی خرمای خشک) از پشت پنجره به داخل سلول ریخت و رفت. همه تعجب کرده بودند. بعداز ظهر هم خبری از بازجویی نشد و در کمال آرامش آن شب سپری شد. در این بین فرصتی پیش آمد تا با منوچهر کمی صحبت کنم. منوچهر می گفت خودش هم نمی دانست برای چه فریاد می زند و چه چیزی در پیش روی اوست، ولی از وضع به وجود آمده همه راضی بودیم و این را یک پیروزی می دانستیم. غروب، شام آوردند و حبانه را آب کردند. کماکان از بازجویی خبری نبود. بچه ها تعجب کرده بودند. چند روز گذشته از شام خبری نبود و بازجویی صبح و عصر به شدت برقرار بود، ولی یک دفعه چه شد که با ما مهربان شده بودند!! یعنی فریادهای صبح منوچهر در وجود افسر عراقی تاثیر گذاشته بود؟ خیلی جای تعجب داشت و باید صبر می کردیم و آخرش را می دیدیم. ┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• همراه باشید با ادامه این خاطرات کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 3 کربلای ۴ •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• پس از اتمام آموزش های رزمی نوبت به آموزشهای تخصصی رسیده بود. آموزشهایی که باید در آب های سرد پلاژ انجام می شد و شامل شنا، پاروکشی، حمله به ساحل و.... محلی که برای آموزش آبی خاکی گردان های لشکر درنظر گرفته شده بود، معرف به پلاژ و در اندیمشک قرار داشت. محلی بکر و بزرگ، با آبی بسیار تگری و سرد. از فردای عزیمت به این مکان آموزشهای شبانه روزی شروع شد. آموزشهایی که بسیار سخت و شکننده بود و توان بچه‌ها را بعد از یکی دو هفته به تحلیل برد ولی با هدف بزرگی که در پیش رو بود کسی کم نمی گذاشت. زیباترین حالات در پلاژ، نمازهای جماعت و تهجد و توسلات شبانه ای بود که با وجود خستگی زیاد، هرگز ترک نشد. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام صبحتان به زیبایی صبح بین الحرمین و روزیتان به زودی کربلا🌴 ان‌شاءالله☘ صبحتون حسینی @defae_moghadas 🍂
🍂🍃 سلام صبح بخیر خودمونیم همین که گفتند اول زمستون شده سرما خودشو نشون داد. در گذشته نه چندان دور منظورم عصر چادر نشینی ما در جنگ زود مشما( پلاستیک) به دور و روی چادر می کشیدیم تا سوز سرما را کم کنیم و چادر مون نم بهش نرسه یه لا هم زیرمان در کف چادر می کشیدیم که نکنه ما را دور بزنه از زیر پامون بیاد بالا 😊 نهایت اش حرف آخر را رو میکردیم والور علاء الدین 😊😊 روشن اش میکردیم تا روی سرما را کم کند. صبح ها در چنین موقعیت ها یی فین فین کنان که نشانه طعم و غلبه زمستانی سرما بود ما را به دورش جمع میکرد دست ها را تا چند میلیمتری اش نزدیک میکردیم تا سوز گرمایش به هدر نرود. خوبیش این بود ماها رو بهم نزدیک میکرد. سحر خیزمون میکرد. بساط گفتگو به پا میشد از هر دری معمولا از خواب هایی که دیده بودیم و حتما تفاسیر مسخره گونه مون و سر به سر گذاشتن هامون زمستان را هم با همه سختی هایش دوست میداشتیم . قدرت خاطره سازی اش بیشتر از سایر فصل ها بود برخلاف هوایش دل ها گرم تر میشد. گردان ضد زره @defae_moghadas 🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 @defae_moghadas 🔻 11 💠 جهانی مقدم روی خاکریز چشمم به چفیه ای عربی افتاد و آن را به دور گردن انداختم. هیبتی کاملاً بسیجی و رزمنده هم پیدا کرده بودم و چقدر بهم می آمد. در دل برای خودم اسفندی دود کردم و ماشااللهی گفتم تا چشم نخورم و به سلامت برگردم. دو سه روزی آن جا بودیم که تازه فرمانده دسته ام را دیدم و آشنا شدم. اسمش مصطفی و فامیلش ابلوچ بود و اهل آبادان که از ابتدای جنگ در جبهه حضور پیدا کرده بود. کمی که از او توجه دیدم، تکیه گاهم شد و هر جا می رفت دنبالش بودم. بعد از جنگ که خاطرات دیگر گردان ها را می خواندم متوجه شهادت مصطفی در شرهانی شدم و چقدر این خبر برایم سخت و ناگوار بود. 🔸 ادامه تا لحظاتی دیگر قسمت بعد 👇 @defae_moghadas 🍂
🍂 @defae_moghadas 🔻 12 💠 جهانی مقدم شدت صدای انفجارها در روزهای بعد بالا گرفته بود. گوش هایم کاملاً کر شده بود، به شکلی که برای صحبت کردن، با اشاره صحبت می کردیم. دیگر صدای هیچ انفجاری را هم نمی شنیدم و همین برایم خطرناک شده بود و باید با نگاه به بقیه دراز می کشیدم و بر می خاستم. گرمای منطقه وحشتناک شده بود و طاقت فرسا. خصوصا ظهرها که دیگر ناگفتنی بود. گرمای لول اسلحه هم مزید بر علت شده بود. به شکلی که اگر دستمان به آن می خورد، در جا سفید می شد و پوست اندازی می کرد. تشنگی هم بیداد می کرد. تانکر آبی آن جا داشتیم که هر دو روز یک بار پر می شد ولی از شدت گرما، از آب آن نمی توانستیم استفاده کنیم. روزی که از مسیر دژ برای کاری می رفتم و تشنگی امانم را بریده بود، وانتی از دور دیدم که به طرفم می آمد. تانکری در عقب جاسازی کرده بود و به همراه دو خدمه، مرا که دید ایستاد و لیوان قرمز رنگی را پر از شربت خاکشیر کرد و به دستم داد. سردی شربت به حدی بود که سرم را به درد آورد. برایم عجیب بود که در آن بیابان خدا این وانت از کجا پیدایش شد. نکند این شربت همان شربت معروف شهادت باشد!! ولی نه! شربت شهادت را که با وانت نمی آورند. تجربه اولم بود و نمی دانستم در حین عملیات و با زدن مارش حمله، از زمین و زمان کمک های مردمی سرازیر می شود و باید برای بعد از عملیات هم ذخیره کنیم و قدر این مارش را بدانیم. 🔸 ادامه دارد ⏪ قسمت بعد 👇 @defae_moghadas 🍂
#ســـــرداران_غریب ✍بیماران اعصاب و روان دوران جنگ مظلوم ترین و #گمنام_ترین قشر رزمندگان جنگ کہ امروز نان و آبے برای هیچ رسانہ ای ندارند کسے هم سراغشان نمیرود فدا شدند تا امروز کسی قربانے جنگ نشود! @defae_moghadas 🍂
نوجوانی جبهه ها را درک کرد بازی پس کوچه ها را ترک کرد رفت تا خط مقدم تا خدا رفت تا معنا کند آیینه را صورتش را با چفیه بسته بود عزم او انگیزه ای پیوسته بود مادر پیرش پر از دلواپسی پشت پایش نور می ریزد بسی «دست حق پشت و پناهت ای پسر  دین و ایمان تکیه گاهت ای پسر» آن بسیجی نبض فردا را گرفت نبض فردایی فریبا را گرفت رفت تا در جبهه ها زیبا شود نیمه گم گشته اش پیدا شود  خاک ایران را حمایت می نمود خونفشانی را روایت می نمود «تکه ای از آسمان مال من است راه پرواز من از این روزن است» جبهه درها را به رویش باز کرد او خودش را تا خدا آغاز کرد بوی باروت و مسلسل، بوی خون جانفشانی های پی در پی، جنون واحد پول جنون پروانگی است شعله های آتش و دیوانگی است یورش دشمن، شقایقهای سرخ عشق تا اوج دقایقهای سرخ تانکها ناگاه پیدا می شوند بی خدا یی ها هویدا می شوند جز اسارت چاره ای دیگر نبود نوجوان اما پر از دلدادگی است او پر از انگیزه آزادگی است داخل دستان او نارنجکی است وای! این با زندگی بیگانه کیست؟ او که این سان مست و بی پروا شده او که این سان عاشق و شیدا شده سنگر خود را رها کرد و پرید پرده های خواب و رویا را درید تانک دشمن ناگهان آتش گرفت نقشه گردنکشان آتش گرفت یک کبوتر از میان شعله ها آسمان – پرواز آبی تا خدا                                                                @defae_Mogadishu 🍂          
بعد از لمس هشتک قسمت مورد نظر، از فلش پایین استفاده کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 4 کربلای ۴ •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• بعد از اتمام آموزشها حرکت به سمت انجام مانوری در منطقه گسبه و در جوار شهر بندری فاو که حالا نزدیک به یک سال بود در اختیار ما قرار داشت آغاز شد. مانور در شدت جزر رودخانه که سرعتی بیش از هفتاد کیلومتر داشت به انجام رسید و فرصت خوبی برای کسب تجربه‌ای دیگر قبل از عملیات نصیب غواصان و نیروهای رزمی ایجاد نمود. خانه های روستایی واقع در گسبه، خاطرات خوشی از عملیات پیروز والفجر۸ در اذهان بوجود می آورد. خصوصا خاطرات شهدای این عملیات که بحق فضایی روحانی ایجاد نمود و مراسمات بعد از نماز مغرب و عشاء را بسیار معنوی تر کرده بودم. گاهی نگاه ها روی بچه های نورانی متمرکز می شد که آیا این هم در این عملیات خواهد رفت! غافل از اینکه چه سرنوشتی در انتظار همه این مردان جنگ در روزهای آینده در پیش است. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
@defae_moghadas
🍂 🔻 5 کربلای ۴ •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• در زمانی که همه در گسبه جمع شده بودند فرصت خوبی مهیا شده بود تا وصیت نامه ها نوشته شود و قول و قرارها و سفارشات انجام گیرد. در همین ساعات اذان مغرب با صدای محزون یکی از فرمانده دسته ها خوانده شد و همه آماده و مهیا به سمت اتاقی که بزرگتر از بقیه بود حرکت کردند تا صفایی دیگر در کنار دوستان کسب کنند. بعد از نماز و شام. وسایل جمع شدند و کمپرسی ها برای انتقال نیروها وارد محل شدند و به طرف آبادان و مقر قبل از عملیات حرکت کردند تا آخرین روز با هم بودن هم رقم بخورد. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یحیای آزاده 2⃣3⃣ خاطرات آزاده، داریوش یحیی •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• منوچهر شام برایم آورد و کنارم نشست و به من دلداری داد. بچه ها با توجه به زیاد شدن وعده غذایی نیاز به سرویس بهداشتی پیدا کرده بودند ولی کسی با توجه به تجربه قبلی جرأت مطرح کردن این موضوع را نداشت. منوچهر دوباره پشت پنجره ایستاد ولی با صدای ملایمی نگهبان را صدا زد. نگهبان آمد و نگاهی به منوچهر انداخت و گفت "شکو؟" (چیه؟) با زبان بدن نیاز به سرویس بهداشتی را برای او جا انداخت. سرباز عراقی رفت و بعداز چند دقیقه با دو نفر دیگر بازگشت. درب را باز کرد و گفت "واحد واحد". منوچهر مثل مسئول سلول یکی یکی اسم می خواند و یکی یکی می رفتند و بازمی گشتند. افراد سالم که تمام شدند اول به قاسمی کمک کردند و بعد نوبت به من رسید. منوچهر و ایرج زیر بغلم را گرفتند و بیرون بردند. بیرون اتاق نسبت به داخل خیلی سرد بود و باد هم می وزید. به هر ترتیب به داخل سلول بازگشتیم و این در حالی بود که در روحیه بچه ها خیلی تاثیر گذاشته بود و همه را به حرف آورد و بازار خاطرات تلخ و شیرین حسابی گرم شد، به شکلی که زمان و مکان از دست همه در رفته بود و با صدای بلند صحبت می کردیم. گاه یکی صحبت می کرد و همه گوش می‌دادند و گاه محفل های دو نفره به راه می افتاد. آن شب به آرامی سپری شد و در عمق خواب احساس کردم کسی در حال صحبت کردن است. چشم هایم را باز کردم و دوباره منوچهر را دیدم که پشت درب سلول به نماز ایستاده. ولی این بار به حالت نشسته و با صدای ضعیفی با خدای خود به زیبایی راز و نیاز می کرد. از شدت اشک می توانستم خیسی گونه هایش را به خوبی ببینم. وقتی که مرا به طرف دستشویی می بردند متوجه شدم منوچهر با تیغه های پایش راه می رود و کف پایش از فلک صبح ترکیده و دلیل نشسته نماز خواندنش هم همین بود. با بودن منوچهر آرامشی در جمع ما حاکم بود و من احساس امنیت می کردم، با صدای آرامی برای نماز صبح بیدارم کرد. تیمم کردم و نمازم را که خواندم. بعداز نماز آمد پیشم و کمی با من صحبت کرد. از خودش گفت که کارگر شهرداری اسدآباد بوده و از همانجا به جبهه اعزام شده. متاهل بود و دو فرزند داشت و... هوا روشن شده بود. آن روز خیلی زود سرباز عراقی برای دادن صبحانه پیدایشان شد. دو ظرف آش، ده دوازده صمون، دو سه لیوان فلزی و یک سطل متوسط چای. با دیدن چای شیرین چشم بچه ها باز شد. اولین بار بود که چای می دادند. منوچهر در یک لیوان مقداری صمون تلیت کرد و گذاشت تا خوب خیس بخورد و بعد مثل چای به من داد تا سر بکشم. او مثل یک پرستار دور و برم می چرخید و لحظه ای از من غافل نمی شد. رفتار عراقیها خیلی عوض شده بود. این مهربانی بیشتر به آرامش قبل از طوفان می ماند تا تغییر رویه بعثی ها. ساعتی که گذشت یک هیئت که همگی از رده‌های بالای نظامی بودند برای بازدید آمدند. دو سرباز با عجله درب سلول ما را باز کردند و نسیم خنک و دلنشینی در سلول پیچید. هر دو سرباز خبردار در دو طرف درب ایستادند. بازدید هیئت از سلول سربازان عراقی شروع شد. صدای احترام نظامی هر یک زمین زیر پای مان را می لرزاند و صدای التماس توأم با گریه سربازان عراقی به وضوح بگوش می رسید. بازدید از آن سلول و گفتگو با سربازان نیم ساعتی طول کشید. به طرف سلول ما که آمدند یکی یکی صدای احترام دژبانان حاضر در محوطه بلند شد. مقابل درب سلول ما ایستادند. طولی نکشید که وارد سلول شدند. لباسهای بسیار شیک و تمیزی به تن داشتند و همه در کمال احترام با ما برخورد کردند. یکی از آنها که شخص اصلی بازدید کننده بود با لحن تندی از وضعیت بد نگهداری اسرا گلایه کرد که افسر با سرعت وارد سلول شد و با التماس شروع به توجیه کرد. به طرف تک تک ما آمد و با لحن بسیار دوستانه همراه با لبخند از محل و نحوه اسارت مان سئوال کرد و بعد، از سلول خارج شدند. سربازان سریعاً در را بستند و همگی به همراه آنها رفتند. چند ساعتی سکوت در هر دو سلول ایرانی ها و عراقی ها حاکم شده بود. ┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• همراه باشید با ادامه این خاطرات کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
@defae_moghadas
🍂 🔻 6 کربلای ۴ •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• هر کس بسمت اسلحه و کوله پشتی اش رفت و آنها را برداشت و به طرف محل توقف کمپرسی ها حرکت کردند. فرمانده گروهان ها نیروهایشان را بخط کردند و بصورت فشرده همه را در عقب ماشین ها جا دادند. هر نفر با اسلحه و کوله پشتی و متعلقات نظامی و بشکه های آب و...، فضای قابل توجهی را اشغال کرده بود و در شرایطی سخت، در کفی سرد فلزی کنار هم قرار گرفتند. در کمال تعجب بر روی همه کمپرسی ها برزنت کشیدند تا هیچ چشم نامحرمی امنیت عملیات را به خطر نندازد. با صلوات ماشین ها بحرکت درآمدند و در جاده‌ای به راه افتادند . ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 7 کربلای ۴ •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• شرایط بسیار سختی را در عقب کمپرسی داشتیم، خصوصا اینکه هر از چند گاهی دست اندازی ما را بلند می کرد و به کف می زد. لحظه شماری می کردیم تا هر چه زودتر به مقصد برسیم ولی گویی جاده پایانی نداشت و به دور خودمان می چرخیدیم. سردی هوا بخاطر بی تحرکی بیشتر و بیشتر در بدن هایمان نفوذ می کرد و طاقت ها را کم کرده بود. در آن سرما و مایعاتی که مصرف کرده بودیم مشکلاتی بوجود آورده بود که بخاطر عدم امکان توقف، چاره‌ای جز تحمل نداشتیم ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂