بهناماو
خاتون و قوماندان
خواندن کتاب یعنی پرواز به سرزمین ناشناختهای که حالا پای ذهن تو به آن باز شده، بعد مینشینی کنار اول شخص و به درد و دلش قصه گوش میکنی. قصه خاتون و قوماندان تمام شد، مثل هر کتابی که بالاخره صفحه آخر آن را میبینی. مثل عمر آدمیزاد که چه بخواهد و چه نخواهد به صفحه آخر میرسد.
خوشبه حال کسانی که مثل قوماندان با شهادت به برگ آخر زندگی خود میرسند.
در طول خواندن کتاب، همراه "بنین" زندگی کردم، غصه خوردم، گاهی کنارش اشک ریختم، گاهی به جای او غر زدم، گاهی مثل او حس غربت را چشیدم. توقع داشتم بیشتر نق بزند، از مشکلاتش بیشتر بگوید، اصلا اینهمه زیر بار زحمت نرود، ولی میرود. اصلا دلم میخواست آستین بالا بزنم و کمی از حجم کارش کم کنم.
راستش حال غریبی بود در این داستان، قهرمان داستان قوماندانی بود که مرزها را شکافتهبود و به حکومت الله رسیدهبود.
نامهها و خاطرات "بنین" پر بود از قصه و غصه، اصلا کسی بود به او بگوید چه قلم خوبی داری!؟ تو که سواد آکادمیک خود را کامل نکردی، خدا به قلمت چه عنایتی کرده. دلم میخواهد به او بگویم: پاشو بنویس، تو برای نوشتن خلق شدی بانو.
تمام لحظات داستان یک طرف و آخرین نامه کتاب قوماندان یک طرف، وقتی که قوماندان دارد نامه مینویسد در افغانستان و غصهدار باخت ایران از بحرین است و نمیتواند ناراحت نباشد.
آن بازی کذایی و آن باخت سختترین باخت ایران بود. با وجود سن کم این را با تمام وجودم حس کردم. اوج آن غم وقتی بود که به جای پرچم بحرین، پرچم عربستان را در زمین چرخاندند. این نامه و حال غریب قوماندان برایم ستودنی بود. ورای تمام مرزهای کشیده شده، دلش برای مرزهای ایران میتپید.
"بنین" هم همین نامه را حسن ختام قرار دادهبود.
🖊فاطمه میریطایفهفرد
"اللهم بارک لمولانا صاحبالزمان(عج)"
#معرفی_کتاب
@del_gooye
✅ویژه ماه رجب
دستورات عارف مرحوم آیةالله سیدعلی قاضی به شاگردانشان در ماه رجب، شعبان و رمضان.
"اللهم بارک لمولانا صاحبالزمان(عج)"
@del_gooye
بهناماو
موجوداتی هستند در این کره خاکی، در عصر آخرالزمانی که به فرموده مولایشان اگر آنور دنیا ظلمی شود برنمیتابند. حاضرند جان خود را فدا کنند. اینقدر مصمماند که صدای عقل درون از گرانی و تورم، مرامشان را نمیخشکاند.
هماینان قلبشان برای ایران تاپتاپ میکند.
به امید موفقیت تیم ملی 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
بهناماو
بهشت با برودت هوا
کرمان قبل از حاج قاسم برایم پر بود از دلیل، پر از ابنیه تاریخی، پر از حرف، پر از تاریخ، پر از همه چیز. اما کرمان بعد از شهادت حاج قاسم فقط یک چیز بود، فقط یک دلیل؛ گلزار شهدا.
مسیر طولانیست، قد و مقیاس طولانی بودن برای من با مشهد محاسبه میشود. کرمان از مشهد هم دورتر است. نقشه حدود ۱۰ ساعت رانندگی مستمر را نشان میدهد و ما فقط یک نقطه را زدهایم، گلزار شهدا.
ساعت یک نیمه شب بود رسیدیم به شهر کریمان. از ورودی شهر تابلوها ما را به سمت گلزار راهنمایی میکردند. کرمان بعد از شهادت جور دیگری بود. قبل از شهادت هر جا میرفتیم حاجی حضور داشت، اما بعد از شهادت انگار زندهتر شدهبود...
گلزار شهدای کرمان کنار کوه صاحبالزمان، حالی عجیب دارد، انگار کوهها دارند از گلزار محافظت میکنند. دمای آنجا اما به شدت کوهستانیست، منفی چهار درجه.
راستش از اوصاف بهشت سرما نشنیده بودم اما در کرمان دیدم. بدون اغراق بهشت کرمان تماشاییتر از بهشت موعود است، مگر غیر از این است که "شرف المکان بالمکین"؟ آنجا اصحاب گمنام آخرالزمانی سیدالشهدا گرد هم جمع شدهاند. از هر قشری، با هر سنی، مال هر جنگی، یکی دفاع مقدس، یکی شهید انقلاب، یکی شهید ترور در مطار بغداد، یکی کشته شده به کین و دشمنی با سردار در سالروز شهادتش.
کلی حرف جمع کردهبودم که به حاجی بگویم، کلی التماس دعا بود که باید ادا میکردم. اما زبانم قفل بود، دستها از زیر چادرم بیرون نمیآمد. منگ بودم مثل کسی که باید باور کند عزیزش واقعا زیر خروارها خاک است. باید باور کنم که دست جدا شده همینجاست. باید باور کنم جسم سردار زیر این خاک است، اما رسمش نه!
دور مزار شلوغ بود، سردی مانع نشدهبود کسی به زیارت نیاید. دور سردار پر بود از دهه هشتادیها. انگار جایی بهتر از اینجا نداشتند، حق هم داشتند.
دور مزار حاجی، انگار یک پله بزرگتر شدهبودیم، دیگر دعوا بر سر حجاب و نظام و... نبود. دعوا رسیده بود به غول مرحله آخر، رسیدهبود به دشمن مشترک.
کمی آنطرفتر، عادل رضایی خوابیدهبود، اما صدایش کل مزار را پر کردهبود، زنده زنده، زندهتر از آن موقعی که زنده بود.
پرچم روی قبرش کشیدهبودند، چه حسرتی کل جانم را گرفت. چقدر قبرش خوشگل شدهبود.
کمی آنطرفتر شهدای کرمان بودند، کاپشن صورتی هم بود، با گوشواره قلبی که قلب یک ملت را به درد آوردهبود.
بقیه هم بودند. حضورشان نشان از مظلومیتشان بود و نشان از حرکت رو به جلو تمدنی و دشمنی که دیگر دلیل ندارد خباثت خودش را از پشت هزار رنگ و ریو پنهان کند.
دوباره به سمت حاجی میروم، دختری که شبیه به من نبود باب گفتگو را باز میکند و مرا با عبدالمهدی مغفوری آشنا میکند. سر قبر این شهید پر بود از آدم. بوی گلاب گرفتهبود آنجا، بسکه گلاب نذر کردهبودند و حاجت گرفتهبودند. شاید گلاب اینجا آبرو گرفتهبود و خوشبوتر شدهبود. از شهید لاکچری شهرش میگوید، همان که بعد از میدان کوثر دفن شده، انگار دارد با شهدا زندگی میکند. این همان واقعیت مردم ماست، که هیچ رسانه و هیچ قلمی، نمیتواند عمق دلدادگی آنان را تحریر کند.
شهید یوسف الهی هم بود، رفقا کنار هم جمع بودند. بهشت کرمان برای بهشت بودن به هوای مطبوع نیازی ندارد. شهیدانیدارد که بوی بهشت را به آنجا میآورد، یک بهشت با برودت هوا.
🖊فاطمه میریطایفهفرد
#کرمان
#حاج_قاسم
#سفرنامه
#گلزار
#شهید
"اللهم بارک لمولانا صاحبالزمان(عج)"
@del_gooye
🌷 امام هادی (علیه السلام) :
✍ شکرگزاری از نعمت ، از خود نعمت بهتر است
🖌 چون نعمت متاع دنیای فانی است و لکن ، شکر نعمت جاودانه آخرت است.
📚 تحف العقول ، ص ۴۸۳
"اللهم بارک لمولانا صاحبالزمان(عج)"
@del_gooye
مراسم #پرسه شهید "عادل رضایی"
در حسینیه ثارالله کرمان
"اللهم بارک لمولانا صاحبالزمان(عج)"
@del_gooye
بهناماو
"پرسه"
یک نام مشترک میان مسلمانان و زرتشتیان وجود دارد به نام "پرسه" یا همان مراسم سوم متوفی و یا یادبود برای او. این لفظ از قدیمیترین الفاظ فارسی است که اتفاقا تاکنون مورد استفاده قرار میگیرد. لفظی که اکنون بین مسلمانان نیز رایج است و برای ختم و سوگواری از آن استفاده میکنند.
این نام در میان اهالی فارس، کرمان، سیستان و یزد رواج بیشتری دارد.
خودمان را برای سومین روز خاکسپاری "عادل رضایی" در کرمان رساندیم. خودشان این مراسم را "پرسه" میگفتند، در حسینیه ثارالله کرمان. انگار زمین حسینیه کش آمدهبود و تا توانستهبود میزبان مردمی بود که برای عرض تسلیت به خانواده متوفی، نه! شهید آمدهبودند. جمعیت موج میزد بیترس از حملهای دیگر یا بمبی دیگر، انگار این مردم ترس نمیشناسند. مداح میخواند و صدای گریه از در و دیوار حسینیه بلند بود. غبطهای عجیب گریبان همه را گرفتهبود، این از آه گرمشان پیدا بود. محارم شهید را میتوانستی با یک نشانه بیابی، آنان مشکی نپوشیدهبودند. همه چفیه سبز داشتند، به حرمت خون شهید و به نشان ادب به مقام بلند عزیز از دسترفته.
در میام محارم ایشان کسانی بودند که اتفاقا چادری نبودند، ولی این دلیل، کافینبود برای نپوشیدن چفیه سبز. اصلا بعد از این واقعه، جنگ بزرگتری پیشرو داشتند.
در مراسم با حلوا و کماج پذیرایی میکردند. کماج برای اهل کرمان خیلی خوشایند است.
بعد از مراسم به منزل شهید رفتیم، حال عجیبی بود، انگار خدا به بازوان آنان قدرت دادهبود. مادر شهید فقط چفیه سر نکردهبود. به او حق دادم، حق داشت، حتی اگر پسرش شهید شود، حتی اگر عاقبت بخیر شود، او مادر است باید عزاداری کند برای غمی که نمیداند چرا بعد از آن غم هنوز زنده ماندهاست!؟
جمع صمیمی و یکدل خانواده شهید برایم از همه چیز دلنشینتر بود. برای حفظ ادب و شان پدر و مادر شهید، در خانه ایشان مراسم میگرفتند.
همسر شهید عادل رضایی از وابستگی معنوی بین خودشان میگفت و از حال معنوی شهید که قول شهادت خودش را به مادرش دادهبود.
کرمان بعد از این حادثه قد کشیده و خودش را آمادهکرده برای تاوان محبتی که در دلش دارد، تاوان محبت حاج قاسم، تاوان عاشقی، اما آنان عجیب عاشقاند.
🖊فاطمه میریطایفهفرد
#کرمان
#عادل_رضایی
#ترور
#شهادت
#سفرنامه
"اللهم بارک لمولانا صاحبالزمان(عج)"
@del_gooye