فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔊 حتما #بشنوید!
📛 لجاجت بین زن و شوهر
#استاد_عباسی
💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رهبر_انقلاب:
✨ اینکه فرمودند «طلبه ساعت #شش صبح از خانه بیرون میآید، ساعت نُه شب برمیگردد»، خب بنده اصلاً با یک چنین چیزی #مخالفم
۱۳۹۷/۱۲/۱۳
💟 @Delbari_Love
🔴 #فرمول_محبت
💯نحوه سیرابکردن #همسر از محبت
✨ فرمول اصلی در محبت کردن #واقعی و بجا این است که بدانیم همسرمان از چه اموری بیشتر، #لذت میبرد.
✨ لازمه این آگاهی، اطلاع از #روانشناسی زن و مرد در این قضیه است.
✨ مثلا باید بدانیم که زن از #توجه به او در همه حالات، ابراز محبتِ #کلامی، نوازش و گوش دادن به سخنانش لذت زیادی میبرد.
✨ و یا مرد از #اطاعت شدن، مهربانی زن و تمکین #چشمی و جنسی #لذت بالایی میبرد.
✨ گاه زن و مرد باید با اعلامِ خود و یا #سوال از طرف مقابل از #لذت بردن یکدیگر حتی در امور #جزئی آگاه شوند.
💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔊 مدارا با همسر #گناهکار
#استاد_عباسی
💟 @Delbari_Love
#اثر_فوقالعاده_فرو_بردن_خشم
✨ همسرانی که بتوانند در مشاجرات #خشم خود را فرو ببرند و عصبانیت خود را در تصمیمشان دخیل نکنند بشدت #محبوب و #عزیز میشوند.
✨ فرو بردن خشم، بالاترین و #اوج تاثیرگذاری را بر طرف مقابل دارد.
✨ تغییر حالت بدن، ترک مکان، #وضو گرفتن، آب #سرد نوشیدن، به عاقبت کار اندیشیدن و #خدا و ائمه (ع) را ناظر دانستن از فرمولهای موفقیت در اینکار است.
💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
📙 #داستـــــان #عاشقانه_مذهبی #قسمت_چهاردهم ✍همانطور که می دوم زبانم را برایت دراز میکنم! انگشت اشا
📙 #داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پانزدهم
✍به کیک نگاه میکنم،بعداز چندماه برایت آشپزی کردم!با خامه مینویسم(بابایی دوست داریم)لباسی که برای تولدم خریدی میپوشم،با لبخند به استقبالت می آیم!
_سلام مهربونم!خداقوت!
_سلام مهربانو سلامت باشی!
دسته گلی به سمت میگیری و میگویی:تقدیم با عشق!
میخواهم بو کنم که میگویی:بو نکن!حالت بد میشه!
حواست جمع است آقا!گل ها را بو میکنم ومیگویم:بوی اینا اذیتم نمیکنه!
با شیطنت میگویی:فسقلی رو طوری تنظیم کردی که از هرچیزی به جز باباش بدش بیاد!
_بله دیگه مثل مامانش!
با تمام احساسی که میتوان نشان داد نگاهم میکنی!
_مامان فسقلی چطوره؟
_خیلی خوب!
پیشانی ام را میبوسی.
_این لباس چه به خانمم میاد!
_سلیقه ی آقامونه دیگه!
با دستانت صورتم را قاب میکنی و میگویی:آقاتون اگه خوش سلیقه نبود که شما رو انتخاب نمیکرد!
_منکه حریف زبونت نمیشم سید!
دستت را میکشم به سمت آشپزخانه،به کیک نگاه میکنی،با لبخند میگویی:چرا با این وضع زحمت کشیدی؟
فرق تو با مردان دیگر این است که خستگی ها را پشت در میگذاری!کارهای خانه را وظیفه ام نمیدانی به پای لطفم میگذاری!کمکم میکنی،میگویند زن ذلیل میگویی زن عزیز!چای تازه دمی برایت میریزم!
_دستت طلا بانو!
کنارت مینشینم.
_نوش جان عزیزم!
تکه ی بزرگ کیکی مقابلم میگذاری!
_سهم خانمم و فسقلی مون!
لبخندی روی لبم مینشیند،با صدای بچگانه میگویم:ملسی بابایی!
کمی از کیک میخوری.
_عالیه!چقدر دلم برای دستپختت تنگ شده بود!بابایی هم دوستتون داره!
با عشق دستت را میگیرم بوسه ای رویش مینشانم!دستت را عقب میکشی،بااخم میگویی:این چه کاریه؟!
_چطور تو دست منو میبوسی!
_من فرق دارم!
میخواهم چیزی بگویم که گونه ام را نوازش میکنی و میگویی:میدونم دوسم داری ولی این کارو نکن!راستی چرا توی کیک صورتیه؟!
تکه ای کیک داخل دهنت میگذارم و میگویم:دخترا لباس صورتی میپوشن!
_خب منم پسرم آبیش میکردی!
خنده ام میگرد.
_منظورم فسقیلی مون بود!
با چشمان گشاد شده نگاهم میکنی!
_دختره؟
_اوهوم!
میخندی از ته دل!دستت را روی شکمم میگذاری
_بی معرفت بدون من رفتی ببینی فسقلی چی چیه؟
دستم را روی دستت میگذارم.
_دکتر گفت!من نخواستم!شبیه من بشه خوبه!
_نه!
با ناراحتی نگاهت میکنم.
_دستت دردنکنه سید!
این سید گفتن کجا و سید گفتن چنددقیقه پیش کجا؟!
_آخه نازدونه باید یه دونه بمونی!خوش ندارم از روت کپی شه،حتی دخترمون!
چه بگویم به تو؟!نگاهت هم سرشار از خوبیست با کسی در ارتباط نباش تو سلام کردنت هم یک شهر را عاشق میکند!
_علی!
_فدای این علی گفتنات بشه علی!جانم!
_یعنی امین آبادیتم!
👈نویسنده:لیلی سلطانی
کپی بدون #ذکر_منبع و #نام_نویسنده پیگرد الهی دارد.
⏪ #ادامہ_دارد...
💟 @Delbari_Love
📙 #داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_شانزدهم
✍نفس عمیقی میکشم و عرق پیشانی ام را پاک میکنم،نشسته ای روی کاغذ چیزی مینویسی!
این روزها کار کردن برایم سخت شده،تو به اندازه ی خودت کمک میکنی من زیادی لوس شدم!کنارت مینشینم،دستی به ته ریشت میکشم، خنده ات میگیرد،قلقلکی هستی!دستم را میگیری با لبخند میگویی:شیطنت زیاد کار دستت میده ها!
با لحن نازداری میگویم:علی جونم!
جور خاصی نگاهم میکنی و میگویی:جونم!
میگویم:بریم شام درست کنیم؟منو فسقلی گرسنه ایم!
دست هایم را میگیری.
_من فدای فسقلی و مامانش بشم!
اخم ساختگی میکنم و میگویم:چشمم روشن!دیگه اول اسم فسقلی آورده میشه!
گونه ام را میبوسی،بامحبت میگویی:آخه مامان فسقلی نباشه من فسقلی رو میخوام چی کار؟!
لبخندی روی لب هایم مینشیند،همه اش ناز است آقا وگرنه که من جانم برای فسقلی در میرود!کمک میکنی بلند شوم،وارد آشپزخانه میشویم،مواد غذایی را روی میز میچینم میخواهی شروع کنی که میگویم:آقایی میشه تا من اینا رو خرد کنم شما اینجا رو جارو بکشی؟
دستت را روی چشمت میگذاری به روی چشم شما امر کن!
حالت خجولی به خود میگیرم و میگویم:امر چیه آقا؟!من از شما خواهش میکنم!
_بانو!پیازا رو خورد نکن اذیت میشی خودم خورد میکنم!
دلم قیلی ویلی میرود،اما مشغول خوردن کردن پیاز میشوم!با تعجب نگاهم میکنی و میگویی:مگه نگفتم خورد نکن؟!چشمات اذیت میشه!
_مگه چشمای آقام اذیت نمیشه؟!چطور دلم بیاد چشمای معصومش اذیت بشه؟!
لبخندی از روی رضایت و لذت میزنی و میگویی:منم دلم یه وقتایی ناز کردن میخواد!مهربانو شدید الدلبر شدنا!تاثیرات مهردونه س؟!
متعجب نگاهت میکنم و میگویم:مهردونه؟!
با چشمانت به شکمم اشاره میکنی!
_مهربان و مهربانو فسقلی شونم مهردونه!
دست روی قلبم میگذارم نه سرجایش است!
_نکن اینطوری علی الان من و بچه ت پس می افتیما!
_آخ نمیدونی میگی بچه ت چه حالی میشم!
مشغول جارو کشیدن میشوی،همانطور که جارو میکشی میگویی:اسم فسقلی رو انتخاب کردما!
با اشتیاق میگویم:چی؟چی؟
جارو را کنار میگذاری،رو به رویم زانو میزنی!
_بنیتا!دختر بی همتای من!
دستی به شکمم میکشی!
_میپسندی بابایی؟!
با این بابایی گفتن هایت کل وجودم یک جوری میشود چه برسد به این فسقلی!
نگاهم میکنی و میگویی:خانمم دخترمون اسمشو میپسنده؟!
دستت را محکم فشار میدهم،من بیشتر غرق لذتم که تو راپدر میکنم!بهشت همین است!واقعا بهشت زیر پاهای من است!
_خیلی!
_چه مزه ای بده این شامی که دونفره درست کردیم!مزه شادی و محبت!
نگاهت میکنم و میگویم:بله البته سه نفری درست کردیم!
👈نویسنده:لیلی سلطانی
کپی بدون #ذکر_منبع و #نام_نویسنده پیگرد الهی دارد.
⏪ #ادامہ_دارد...
💟 @Delbari_Love
💠﷽💠
#فرق_این_خدا_با_آن_خدا
👱🏻 پسری با اخلاق و نیکسیرت، اما #فقیر به خواستگاری دختری میرود...
👨🏻 پدر دختر گفت:
تو فقیری و دخترم طاقت رنج و #سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم...!!
👱🏻پسری #پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود...
👨🏻 پدر دختر با ازدواج #موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید: انشاءالله خدا او را #هدایت میکند...!
دختر گفت:
پدر جان؛ مگر خدایی که #هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد #فرق دارد؟؟!!!!...
✨امام صادق علیه السلام فرمودند:
هر که از ترس #تهیدستی ازدواج نکند ، به خدای متعال گمان بد برده است. خدای متعال میفرماید: «اگر #تهیدست باشد خداوند از #فضل خود توانگرشان میسازد.»
📚 تفسیر نورالثقلین،ج۳، ص۵۹۷
💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📛اثر لقمه حرام بر فرزند
تو شکم بچتون یا خودتون لقمه #حرام که رفت دیگه محاله کاری از دست کسی بربیاد...
#استاد_قرائتی
💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
📙 #داستـــــان #عاشقانه_مذهبی #قسمت_شانزدهم ✍نفس عمیقی میکشم و عرق پیشانی ام را پاک میکنم،نشسته ای
📙 #داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفدهم
✍بی حال چشمانم را باز میکنم،صورت خندانت اولین چیزی ست که میبینم!صدایت می پیچید:
_خوبی بانو؟
به نشانه مثبت سرم را تکان میدهم و آرام میگویم:علی!
دستم را میگیری و میبوسی!
_جانه علی،جونه علی!
لبخند کم جانی میزنم.
_بنیتا کو؟
_الان میارنش مامان خانم!
قلبم میلرزد از این لفظ مامان!میخواهم تکه ای از وجودم را لمس کنم!
_چه شکلیه؟
دستم را میفشاری!
_هنوز ندیدمش!
با تعجب نگاهت میکنم!
_چرا ندیدیش؟!
باعشق نگاهم میکنی،از آن نگاه هایی برق داری که فقط من میفهمم!
_همچین لحظه ای بدون تو بانو؟
لبخندم پررنگتر میشود،در این وضعیت هم زرنگی مهربان!
دسته گل سرخی کنار تخت میگذاری و میگویی:اینام برای گلم وغنچه مون!
کشتی من را با این لقب گذاشتن هایت!میخندم و میگویم:لابد خودتم باغبون؟!
میخندی،میگویی:آره!نوکرتون!
_ولی میدونی که هیچ گل و غنچه ای بدون باغبون وجود نداره!باغبون نباشه میمیرن!
پرستار وارد میشود،ضربان قلبم روی یک ملیون میرود!این موجود کوچک حاصل عشق ماست؟!
اشک در چشمانم جمع میشود!پرستاردخترمان را بغلم میدهد،اشکم سرازیر میشود!
کمی محکم به خودم فشارش میدهم!ساده نیست نه ماه بار بکشی و ناگهان خالی بشوی!
چشمانش را بسته،کمی دست مشت شده اش را بالا می آورد،با گریه دست کوچکش را میبوسم و میگویم:خوش اومدی دخترم!
دستت را دور شانه ام حلقه میکنی و میگویی:دیگه نشد!حالا من حسودیم میشه!
با ذوق میگویم:علی ببین چه کوچولوئه!
با شوق نگاهش میکنی،با احتیاط بنیتا را از دستم میگیری،نگاهش میکنی،نگاه پدر به دخترش!
پدر شدنت مبارک آقا!
_آقایی،بابا شدنت مبارک!
با احساس نگاهم میکنی،ما نیازی به زبان نداریم،برای انتقال حس و حرف چشمانمان کافیست!
_مامان شدن به شما خیلی میاد نازدونه!
آرام با دخترمان صحبت میکنی!
_مهردونه ی من!بابایی نمیخوای چشماتو وا کنی؟!
رو به من میگویی:یه جا خوندم بچه به ضربان قلب مادرش واکنش نشون میده حتی با صدای ضربان قلب مادرش آروم میشه!بیا بچسبونش به قلبت شاید چشماشو باز کرد!
_بذار صدای چیزی که مامانشو آروم میکرد بشنوه!
با تعجب نگاهم میکنی!
_چه صدایی؟!
_صدای قلب باباش!امتحان کن!
_مامانش که آرام بخش باباشه!
بنیتا را به قفسه ی سینه ات میچسبانی،همانطور چشمانش را بسته،ناامید نگاهش میکنی و میگویی:تاثیر نداشت!
ناگهان بنیتا چشمانش را باز میکند!نگاهتان به هم گره میخورد!هیچوقت این برق نگاه و لبخندت را فراموش نمیکنم،حتی آن جانم زیبایی که به دخترمان گفتی!
👈نویسنده:لیلی سلطانی
کپی بدون #ذکر_منبع و #نام_نویسنده پیگرد الهی دارد.
⏪ #ادامہ_دارد...
💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به زودی در روز پدر...😂😂
چقد جوراب آخه
#کمپین_نه_به_جوراب 😅
💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
📙 #داستـــــان #عاشقانه_مذهبی #قسمت_هفدهم ✍بی حال چشمانم را باز میکنم،صورت خندانت اولین چیزی ست که
#داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هجدهم
✍ با لذت به تو و بنیتا نگاه میکنم،روی زمین خوابیده ای و دخترمان روی سینه ات!در خواب و بیداری حس کردم بنیتا گریه میکند،تو سریع تر بیدار شدی و بنیتا را آرام کردی!پدرودختر خوابتان برده!خم میشوم و بوسه ی عمیقی روی صورتت میکارم!
با گفتن بسم الله بنیتا را در آغوش میگیرم،خمیازه میکشد!دهان کوچکش بین لپ های تپلش جالب است،مخصوصا وقتی خمیازه میکشد!
زیر گردنش را بو میکنم!چرا بچه ها انقدر خوشبو هستند؟!
زیر گلویش را میبوسم،سرش را خم میکند روی گردنش و تبسمی میکند!با عشق به خودم فشارش میدهم،مثل خودت فوق العاده دوست داشتنیست!
درون گهواره میگذارمش!خودش را جمع میکند،میترسم این بچه را بخورم!از تماشا کردنش دل میکنم،نگرانم بدن درد بگیری!روی زمین خشک خوابیده ای وگرنه من که ازدخترمان سیر نمیشوم!
دستم را بین موهایت میبرم و آرام میگویم:علی جان!
چیزی نمیگویی!
دوباره صدایت میکنم.
_مهربونم!پاشو سر جات بخواب بدنت درد میگیره!
لبخندی روی صورتت مینشیند با صدای خواب آلود میگویی:بازم بگو!
خنده ام میگیرد،تو از بنیتا هم بچه تری!این همه من ناز میکنم یک بار هم تو!
_خوشگلم،عسیسم،عجقم!
خنده ات میگیرد،من از تو بدتر!
با خنده میگویی:اه اه!
_هلوی من!
همانطور که چشمانت را بسته ای لبانت را مثل بچه ها جمع میکنی.
_مگه چاقم که میگی هلو؟!
غش غش میخندم!
_علی چهار صبحه وقت گیر آوردی!
_اصلا همین جا میخوابم!
مگر من دلم می آید؟!تو مردی هستی که میتوان به اوتکیه کرد و در عین حال شیطنت پسربچه ها را داری!
_میدون تره بار چی شد بانو؟!
صدایت را نازک میکنی و ادامه میدهی:گوجه من!خیار چمبلم!بادمجون خوش رنگم!
خنده ام شدت میگیرد،تو فوق العاده ای علی جانم!
چشمانت را باز میکنی،همراه با لبخند میگویی:دلم میره واسه خنده هات نازبانو جان!
لبخند عمیقی میزنم.
_از خنده ترکیدم سید!خدا خیرت بده!
دستم را میگیری و به سمت خودت میکشی.
_داده دیگه بانو!پس شما چی هستی؟!
دراز میکشم،سریع بازویت را زیر سرم میگذاری!
_سادات کوچولو اذیتت کرد؟
_نه!ماساژش دادم خوابید!
_چرا بیدارم نکردی؟
_گرسنه نبود،برای چی جونه سیدو بدخواب میکردم؟
لبخندم عمیق تر میشود!میترسم با این همه محبتت که مدام به لبخند میکند وادارم میکند گونه هایم سوراخ شود!
_سید کارم داره از امین آباد میگذره ها!
لبخند بانوکشی میزنی!
_نازدونه راست میگنا!
_چیو علی؟!
_معشوق به چشم عاشق خوشگله!تو چرا هرروز خوشگلتر میشی؟!
باعشق زل میزنم به چشمانت!
_درست،ولی مگه میشه گفت تو عاشقی من معشوق یا من عاشقم و تو معشوق؟!
ما مفردترین،جمع دنیاییم!
👈نویسنده:لیلی سلطانی
کپی بدون #ذکر_منبع و #نام_نویسنده پیگرد الهی دارد.
⏪ #ادامہ_دارد...
💟 @Delbari_Love
📙 #داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_نوزدهم
✍با ترس به بنیتا که از مبل آویزان شده نگاه میکنم،میدوم سمتش!
بچه پررو غش غش میخندد!
از وقتی چهار دست و پا میرود زندگی برایم نگذاشته!
بغلش میکنم.
_دیگه نمیذارم تکون بخوری!
لب و لوچه اش را آویزان میکند،دلم میرود برایش،لپ تپلش را آرام گاز میگیرم!
_چیزیت بشه میمیرما!
سرش را خم میکند،مظلوم میشود،تقلا میکند رهایش کنم،میگذارمش زمین،تند تند میرود و برایم زبان درازی میکند!
میخندم،بگذار فکر کند سرم را شیره مالیده!بعدها میفهمد مادر دانسته گول فرزندش را میخورد!
صدای در می آید،به استقبالت می آیم،همانطور که کفش هایت را در می آوری میگویی:سلام بانو!خداقوت!
_سلام آقایی خسته نباشی،واقعا خداقوت دارم با این دخترت!
_میخورمش خانممو اذیت کنه!
بنیتا تو را میبیند،با تمام سرعتی که دارد به سمتمان می آید،پاچه شلوارت را میکشد،با ذوق نگاهش میکنی.
_سلام جیگره بابا!
بغلش میکنی،لبانش را غنچه میکند،یعنی بوس!خودت یادش دادی!توجهی نمیکنی!به سمتم می آیی،پیشانی ام را میبوسی و سپس گونه ی بنیتا را!با اخم نگاهت میکند.
_حسودیش به من نرفته!
بازویت را میگیرم و میگویم:به من رفته!مشکلیه سید؟!
_نه والا چه مشکلی؟من تسلیمم بانو!
بنیتا هی وول میخورد،خستگی از صورتت می بارد اما با مهربانی میگویی:نازدونه تا من با بنیتا بازی کنم ناهارو آماده کن خیلی گرسنه ام!
_چشم علی جونم!
چشمانم را میبوسی.
_چشمات سلامت!
در آشپزخانه مشغول میشوم،هم زمان شما را تماشا میکنم،بنیتا را روی کمرت گذاشتی و چهار دست و پا میروی!
بنیتا بع بع میکند،سرش را خم میکند و هی بع بع میکند!فکرکنم میگوید باید تو بع بع کنی!
_پدر صلواتی حالا من شدم گوسفند؟!خانم بیا بچه تو جمع کنم!
با شیطنت میگویم:سید دل سادات کوچولو رو نشکن!
نگاهم میکنی و میگویی:ای بر پدر زن عزیزی!
شروع میکنی به تکان دادن سرت و بع بع کردن،از خنده غش میکنم،بنیتا هم با ذوق برایت کف میزند!بنیتا را زیر بغلت میزنی!وارد آشپزخانه میشوی،نمیتوانم خنده ام را کنترل کنم!
_دستت درد نکنه،بخند!باید موهامو فر کنم!
خنده ام شدت میگیرد،با موهای فر چه میشوی!گونه ام را میکشی.
_دارم برات بانوجان!
بنیتا را بغل میکنم.
_مگه بچه م هندوانه س زدی زیر بغلت سید؟!
نگاهم میکنی از آن نگاه هایی که ضربان قلبم را روی هزار میبرد،خجالت میکشم،مثل اوایل ازدواج!
_سید چرا اینجوری نگاه میکنی؟!
_دارم لذت میبرم از تماشای خانمم،وان یکاد میخونم چشمش نزنم!نمیدونی چقدرملکه ی من بودن بهت میاد!باید ببینی!
قلبم می ایستد،علی جان هنوز نمیدانی عادت نکردم؟!قطره اشکی از گوشه چشمم میچکد.
_علی،خیلی دوستت دارم!
👈نویسنده:لیلی سلطانی
کپی بدون #ذکر_منبع و #نام_نویسنده پیگرد الهی دارد.
⏪ #ادامہ_دارد...
💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
📙 #داستـــــان #عاشقانه_مذهبی #قسمت_نوزدهم ✍با ترس به بنیتا که از مبل آویزان شده نگاه میکنم،میدوم س
#داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_بیستم
✍نماز میخوانی،کارت طول کشید و مجبور شدیم تنها نماز بخوانیم!درسجده ای،بنیتا از سر و کولت بالا میرود و صدا در می آورد،بغلش میکنم،با دست تو را نشان میدهد،با زبان خودش چیزهایی میگوید!مرا بازخواست میکند که چرا مانع تفریحش شده ام!
_یکم با من باش،فقط بابا؟!
با تعجب نگاهم میکند،تپلم تازه هشت ماهه شده هنوز زبان نمیفهمد!نمازت تمام میشود.
_عزیزم قبول باشه!
لبخند میزنی از جنس عشق!
_قبول حق بانو!
بنیتا صدا در می آورد،دستانت را دراز میکنی،در آغوش میگیری اش،لپش را میبوسی!
اشاره میکنی کنارت بنشینم.
_نشد حرف بزنیم،حال بانومون چطوره؟
_با وجود آقامون مگه میشه بد بود؟!منو دعا کردی؟
_دلم میخواد اول واسه خودم چیزی نخواما اما نمیتونم اول تو رو دعا میکنم!
با تعجب نگاهت میکنم!
_خودتو که دعا نمیکنی!
_تو به جونم بسته ای بانو!تو خودمی!
لبخندی روی لب هایم مینشنید!
_زبون نیست که شهد عسله!
میخواهی چیزی بگویی که بنیتا انگشتر عقیق یاعلی ات را میبوسد!از من یاد گرفته!وقتی برای وضو انگشترت را درمی آوری دور از چشمت میبوسمش!
نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم.
_تقلیدکار!
بدون توجه مشغول بازی با انگشترت میشود!چشمکی نثارم میکنی.
_قضیه تقلیدکاری چیه مادر و دختر به من نگفتن؟!
به بنیتا نگاه میکنم،خجالت میکشم بگویم!با دست سرم را به سمت خودت برمیگردانی.
_نازدونه بگو وگرنه انقدر تو و مهردونه رو قلقلک میدم که اعتراف کنید!
خنده ام میگیرد!
_فدای مجازات های با محبت آقام!
با لحن بانمکی میگویی:نپیچون کلک!نپیچون!
زل میزنی به چشمانم،چرا هنوز با دیدن چشم هایت دلم میلرزد؟!
_وقتی وضو میگیری انگشترتو میبوسم!لابد این ضبط دیده دیگه!
بلند میخندی و میگویی:ضبط؟!
سپس دستم را میگیری و انگشتر را دستم میکنی،درست کنار حلقه ازدواجمان!
_حلقه دومت مبارکه بانو!
_اما این انگشتر خیلی برات عزیزه!
_میدمش به عزیزترینم!
زمزمه میکنم:آقایی مثل صاحب اسمت!خدا رو شکر که تو رو نصیبم کرد!
_بهت گفتم؟!
به چشمانت زل میزنم.
_چی رو؟!
_که خیلی عاشقتم!
بنیتا صدا در می آورد!با کنجکاوی نگاهمان میکند!
_پدر صلواتی!اگه گذاشت مامانش منو شارژ کنه!
_نمیخوای ذکر بگی؟!
_بانو تو هم که از خدا خواسته!ما رو تو خماری کلمه جادویی بذار!
زبان درازی میکنم.
میخواهی با بند انگشتانم ذکر بگویی که بنیتا سریع کف دستش را جلو می آورد!لابد فکر کرده بازی میکنیم!بازی شیرین خدایی!
به هم نگاه میکنیم و میخندیم!بنیتا هم بدون اینکه بداند میخندد!
_علی!با دست ساداتمون ذکر بگو!
دست من و بنیتا را میگیری،مشغول گفتن ذکر میشوی!
👈نویسنده:لیلی سلطانی
کپی بدون #ذکر_منبع و #نام_نویسنده پیگرد الهی دارد.
⏪ #ادامہ_دارد...
💟 @Delbari_Love
📙 #داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_21
✍از ماشین پیاده میشویم،پارک خلوت است،بنیتا با ذوق بابا،بابا میکند،روی تاب مینشینی بنیتا هم بغلت.
_علی جون،برای تاب بازی یکم بزرگ نیستی؟!
مثل بچه ها نچی میکنی و روی تاب خودت را هل میدهی!وقتی تو اینطور کودکی میکنی چرا من نکنم؟!روی تاب مینشینم،با شیطنت میگویی:خانم خانما برای تاب بازی یکم بزرگ نیستن؟!
_نچ!
چشمانم را میبیندم،طعم کودکی را مزه مزه میکنم!شروع میکنی به هل دادنم،تند هل میدهی صدایم درمی آید:وای!الان می افتم!
توجه نمیکنی،محکم هل میدهی،میترسم!
_علی جونه سودا!حالم بد شد!
تاب می ایستد!سریع از روی تاب بلند میشوم،ریز میخندی!
_هروقت کم میاری جون خانممو وسط میکشیا!
تکه چوبی از زمین برمیدارم،می دوی!بنیتا غش غش میخندد.
_وایسا!
بی توجه به حرفم زبان درازی میکنی!پشت درخت ها میروی!
_بانو بچه بغلمه رحم کن!
_کشتمت سید!دل و رودم الان میریزه بیرون!
پایم پیچ میخورد،با نگرانی به سمتم می آیی!الکی ناله میکنم!
با عصبانیت میگویی:چرا می دویی؟!ببینم پاتو!
کمک میکنی بلند شوم و روی نیمکت بنشینم،کمی شلوارم را بالا میکشی،با دقت نگاه میکنی!بنیتا هم ژست تو را تقلید میکنید،با دقت به پایم زل میزند و لب به دندان میگیرد!خنده ام میگیرد با تعجب سرت را بلند میکنی!
_چرا میخندی؟!
به بنیتا اشاره میکنم،نگاهش میکنی،بنیتا سری تکان میدهد و دوباره به پایم زل میزند!فکرکنم خانم دکتر تشخیص داده وضعیت خوب نیست!با خنده میگویی:آخه تو هم آدمی اینطور واسه من ژست گرفتی فسقل؟!یه لقمه چپت کنم؟!
بازویت را بشگون میگرم.
_بانو این چه کاریه؟!
_کی بود اونطور منو هل میداد؟!
_کلک زدی؟پات چیزی نشده؟
با حس پیروزی میگویم:نه!
نفس راحتی میکشی!
_خدا رو شکر!
تو چرا انقدر زرنگی؟!در هر فرصتی دلبری آقا؟!
نگاهی به ناخن هایم می اندازی.
_یا خدا!چنگک!
نمیتوانم جلوی خنده ام را بگیرم!
_علی خط خطیت نمیکنم به یه شرط!
با حالت نمایشی آب دهانت را قورت میدهی!
_هرچی بخوای!فقط منو نخور!
خنده ام شدت میگیرد!بنیتا را بغل میکنم.
_اگه برام بیسکوییت مادر و شیر بخری میبخشمت!
_حالا تو شدی ضبط؟!از رو بنیتا تقلید میکنی عسل بانو؟!
خودم را لوس میکنم.
_خو چی کار کنم علی؟!ما که بچگی کردیم!نوستالژی با بیسکویت و شیر تکمیل میشه!
با لبخند نگاهم میکنی.
_تو که میدونی یه علی گفتنت برای کشتنم کافیه!به روی چشم!رنگارنگم به نوستالژی مون اضافه کن!
نمیتوانم احساسی که در صورت و صدایت هست توصیف کنم!
به سمت سوپر مارکت میروی و من پشت سرت وان یکاد میخوانم!راست میگفتی باید وان یکاد خواند مبادا عاشق،عاشق را چشم بزند!
👈نویسنده:لیلی سلطانی
کپی بدون #ذکر_منبع و #نام_نویسنده پیگرد الهی دارد.
⏪ #ادامہ_دارد...
💟 @Delbari_Love
#مهارت_قدرت_دادن_به_مرد
✨ شوهر خود را #حلّال مشکلات بدانید. مشکل را به او بگویید و از او بخواهید آن را #حل کند.
✨ به او بگویید که تنها او #قادر به حل این مسئله است.
✨ نتیجه این کار این است که مرد چشمش را به #مشکلات زندگی نبندد و همیشه آماده و #حاضر در صحنه باشد
و این همان #درک همسر و خانواده است.
💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آقایون_حتما_ببینند!
🎥 وقتی #خانمتون داره باهاتون حرف میزنه و درد و دل یا #گلایه میکنه شما چه رفتاری باید از خودتون نشون دهید؟
💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
📙 #داستـــــان #عاشقانه_مذهبی #قسمت_21 ✍از ماشین پیاده میشویم،پارک خلوت است،بنیتا با ذوق بابا،بابا
#داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_22
✍آلبوم را ورق میزنم،به عکس نوجوانی ات میرسم،اندام لاغری داری با سیبل های تازه سبز شده و شلوار کردی!روی مبل دراز میشوم و میخندم،سریع آلبوم را جمع میکنی!
_علی بده!جونه.....
نمیگذاری حرفم را کامل کنم،انگشت اشاره ات را به سمتم میگیری.
_بگی جونه سودا وای بحالت!
_تازه داشت خوب میشد!
غر میزنی!
_از دست این مامان جانم!آخه مادر من برای چی این آلبوما رو آوردی دادی دست عیال ما!
مهربان این ها که گفتی مثلا ابراز عصبانیت بود؟!با یاد عکس هایت بیشتر خنده ام میگرد!رویت را برمیگردانی!قهر کردی!به زور جلوی خنده ام را میگیرم،کنارت مینشینم.
_علی جونم!
چیزی نمیگویی!دستی به ته ریشت میکشم!
_خیلی جیگر بودیا!
با جدیت نگاهم میکنی،فدایت بشوم نگاه تند هم بلد نیستی!
_پدرصلواتی،حالا منو مسخره میکنی؟!
_نه آناناسم!
با لحن بانمکی میگویی:هلو،خیار چمبل،گوجه،آناناس!باغ بابام آباد که من نازل شده از بهشتم!یه بارکی بگو درخت بهشتی دیگه!
غش غش میخندم،بهشتی هستی اما نه از نوع درختش!جدی نگاهم میکنی!
_ببخشید!شما عشق منی،تاج سرمی،آقامی،سایه ت رو سر منو دخترمون!
لبخندی روی لب هایت مینشیند!
_ادامه بده بانوجان،داری راه میوفتی!
به شوخی میگویم:چه از خدا خواسته!
دیوار را نگاه میکنی!
لوس میشوم!
_مهربونم دلت میاد با من قهر کنی؟!
_نچ!
صورتم را به سمت صورتت خم میکنم.
_پس چرا نگاهم نمیکنی؟!
به سمتم برمیگردی،با لبخند ملایمی به چشمانم زل میزنی!
_سودا!
_جانه سودا،زندگیه سودا!
_یاد اولین باری که چشم تو چشم شدیم افتادم!
از مرور خاطرات لذت میبرم!
_علی اون موقع انگار به بدنم برق هزار فاز وصل کردن!
_منم قلبم رفت رو ویبره!بدنم سِر شد!شانس آوردی تصادف نکردیم!وارد آن روز میشوم که ناگهان دستی به پهلویم میزنی و از خاطرات بیرون می آیم!از خنده ریسه میروم،نقطه ضعیفم را میدانی!
_وای علی!نه!
با شیطنت میگویی:میخواستی آقای خانممونو اذیت نکنی!یک ربع بدون وقفه قلقلک!
آه از نهادم بلند میشود با این مجازاتت!میخواهی دوباره قلقلک بدهی جیغ میزنم!دستت را روی معده ات میگذاری،نگران میشوم!
_چی شدی علی؟!
_معده م درد گرفت!
_بریم دکتر!
_نه!یه چیزی بخورم خوب میشم!
سریع وارد آشپزخانه میشوم و میوه می آورم،برایت میوه پوست میکنم و در دهانت میگذارم،هربار انگشتم را گاز میگیری!
_انگشتام تیکه تیکه شد،اصلا خودت بخور!
_آی معده م!
مهربان شیطانم!همیشه من بچه بودم این بار تو!تکه ای از میوه مقابل دهانت میگیرم!
_بفرمایید آقای گلم!
با لبخند میخوری و بوسه عمیقی روی انگشتم میزنی!
با محبت میگویم:ناز کن آقا!من که خریدارم!
👈نویسنده:لیلی سلطانی
کپی بدون #ذکر_منبع و #نام_نویسنده پیگرد الهی دارد.
⏪ #ادامہ_دارد...
💟 @Delbari_Love
#داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_23
✍به منو نگاه میکنم،میگویی:آبمیوه و کیک خوبه؟
نگاهت میکنم،با لبخند!
_نه!دیابت میگیریم!
متعجب میگویی:دیابت؟!
_اوهوم!زندگی مون به اندازه کافی شیرین هست،با تو فقط قهوه میچسبه!
با عشق نگاهم میکنی!
_الان چطور خودمو کنترل کنم؟!کم کمش باید پرواز کنم!
با خستگی برای سفر در خاطرات آمدی!میگویی در طول هفته از کار و خستگی هم بمیرم،جمعه روز خانواده است!رسم کردیم هر جمعه به یکدیگر هدیه بدهیم حتی به اندازه بودن در مکان هایی که خاطره داریم!آمدیم به کافی شاپ نزدیک دانشگاهم،با لبخند به فضا نگاه میکنم،یک روزی دونفری سر این میز نشستیم و حالا سه نفره!
بنیتا مشغول بازی با منگوله های پوتین سفیدش است،سفارش دو فنجان قهوه و بستنی میدهی!میگویی:بستنی برای بنیتا!
حواست به دخترمان هم هست!پدری دیگر!
_علی دارم ذوق مرگ میشم،چه زود گذشت!
دستت را زیر چانه ات میگذاری،به چشمانم زل میزنی!
_از من راضی هستی؟وقتی این چندسالو مرور میکنی پشیمون نمیشی؟!
من هم دستم را زیر چانه ام میگذارم،با هم لبخند عمیقی میزنیم،دفعه اولی که به اینجا آمدیم همین ژست را گرفتیم!در لفافه میگویی دلت تعریف میخواهد،خب مردی!
_تو خواستگاری گفتی اگه از اخلاقم بگم تعریف از خود میشه،اون لحظه گفتم چه اعتماد به نفسی حالا میگم چه حقیقت کامل و کوتاهی گفتی علی!
لبخندت بیشتر میشود.
_جدی؟!
_خیلی بیشتر از جدی مهربونم!
پیشخدمت سفارش ها را می آورد،مشغول بستنی دادن به بنیتا میشوم،همانطور که دستش را زیر چانه اش زده،دهانش را جلو می آورد و به ما نگاه میکند!الحق که ظبط است!با عشق لپش را نوازش میکنم،لبخند دندان نمایی میزند،دوتا دندان درآورده،دلم میرود برایش!دستت روی دستم مینشیند!
_قرار نشد شیرین بانو آقاشو یادش بره!
قاشق را سمت دهانت میگرم،مثل همان روز!همین که میخوری بنیتا جیغ میکشد!
با تعجب نگاهش میکنیم،با اخم دستم را میکشد!با لحن بانمکی میگویی:دختره حسود!انگار تو عشق خانمم شریک شده من چیزی میگم!
بنیتا محکم بغلم میکند،با زبان عسلی اش "ماما" ی مظلومانه ای میگوید!دستان تپلش را میبوسم،حتی این دعوای زیبا شیرین است!
با لحن بچگانه میگویم:باباعلی خو مثل ماما رو تو حسودم!
رو به بنیتا میگویی:حسود باش!چون همیشه اول مهربانو بعد بچه هامون!
قلبم می ایستد،مگر پدر نباید اول دخترش را دوست بدارد؟! و آن لفظ بچه هامون؟!نگران قلبم نیستی بی انصاف؟!من هم بلدم پس بگیر!
_علی!
نگاهم میکنی.
_جانه دلم!
_امشب بریم خونه بابا؟!دلم میخواد سه نفری کنار گلای شمعدونی بشینیم!
هاج و واج نگاهم میکنی!
_سودا!دیگه نمیتونم!از این مجنون تر میخوای؟!
👈نویسنده:لیلی سلطانی
کپی بدون #ذکر_منبع و #نام_نویسنده پیگرد الهی دارد.
⏪ #ادامہ_دارد...
💟 @Delbari_Love