eitaa logo
دلکده متن(پرسش‌وپاسخ)^_^❤️🍃
38.6هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
3.7هزار ویدیو
5 فایل
و تو خدای بعیدهایی❤️ #کپی‌از‌سرگذشت‌ها‌حرام‌است‌دوست‌عزیز نکات همسرداری ویژه، سرگذشت های واقعی✔️👌
مشاهده در ایتا
دانلود
حضرت زهرا سلام الله عليها: آن لحظه ای که زن در خانه خود می ماند و به امور زندگی و تربیت فرزند می پردازد، به خدا نزديک تر است. 📚 بحار الانوار، ج 43، ص 92 ❀ @delkade_matn
کاش وقتی فرزندمان نمره‌ی هفده را به خانه آورد، به جای اینکه بگوییم بقیه چند شدند و معدل کلاس چند بود، بپرسیم در آزمون قبلی، نمره‌ات چند شده بود؟ 👈 وقتی که یاد گرفت، معدل پایین کلاس می‌تواند توجیهی برای نمره‌ی پایین او باشد، در بزرگسالی نیز، رفتارهای نادرست بزرگ دیگران را بهانه‌ای برای رفتارهای نادرست کوچک خود خواهد کرد. او یاد می‌گیرد که وقتی دروغ گفت، در توجیهش بگوید: دیگران هم دروغ می‌گویند. بیشتر از من. او این نحوه استدلال را از ما آموخته است. اما وقتی می‌پرسیم،‌ نمره‌ی قبلی‌ات چند بود، می‌آموزد که هر کس با گذشته‌ی خودش مقایسه می شود. او مسیر رشد و پیشرفت را طی خواهد کرد،‌ بی آنکه جلوتر بودن دیگران، بی‌انگیزه‌اش کند و عقب ماندن اطرافیان،‌ در دلش شادی نهانی ایجاد کند. ❀ @delkade_matn
بچه ها شنونده های خوبی نیستند اما مقلدهای خیلی خوبی هستند! داد بزنید= داد می‌زنند لج کنید= لج می‌کنند اول سلام کنید= اول سلام می‌کنند احترام بگذارید= احترام می‌گذارند تغییر را از خودمان آغاز کنیم ... ❀ @delkade_matn
لایق تو کسی نیست جز آنکسی که: تو را انتخاب کند نه امتحان... تو را نگاه کند نه اینکه ببیند...🍂🌸 تو را حس کند نه اینکه لمست کند... تو را بسازد نه اینکه بسوزاند... تو را بیاراید نه اینکه بیازارد...🍂🌸 تو را بخنداند نه اینکه برنجاند... تو را دوست بدارد و بدارد و بدارد.... 💖
صبر داشته باش و ببین ؛ همان کسی که می خواست تو را زمین بزند ، زمین خورده !🍂🌸 همان کسی که می خواست حرمتِ تو را بشکند ، تمامِ غرور و حرمتش شکسته ! همان کسی که قصدِ آزارِ تو را داشت ، بی دفاع شده و آزار دیده ! کائنات ، دست بردار نیست ؛ انتقامِ ما را ، از هم می گیرد ! روزی همه مان به هم ، بی حساب خواهیم شد🍂🌸 💖Join👇 ** ‌♡♡♡
خوشبختی چیزی نیست🍂🌸 که بخواهی آن را به تملک خود درآوری خوشبختی کیفیتِ تفکر است حالت روحی ست خوشبختی وابسته به جهان درون توست🍂🌸 💖Join👇 🌸🍃 ** ‌♡♡♡
دلکده متن(پرسش‌وپاسخ)^_^❤️🍃
‌ ‌‌‎‌⠀‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌سیروان پسر رستم خان... پنهانی و
‌ ‌‌‎‌⠀‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌سیروان پسر رستم خان... پنهانی و بدور از چشم اهالی ده و خانواده هایشان دختر دشمن پدرش، حاج محمود را محرم خود میکند 🍃 @delkade_matn
ناگهان درب اتاق باز شد و حاج محمود خارج شد! - پسرم برو از دکتر داروهارو بگیر، برو... - باشه بابا، رفتم...فقط شما می‌تونید برگردین دِه؟ - منتظرت میمونیم تا بیای...دلارام حال نداره داروهارو که آوردی بهش میدیم، به امید خدا راهی دِه می‌شیم. محمدعلی که رفت، رو به حاج محمود  گفتم: - تشریف داشته باشید...حال دخترتون خوب نیست، بهتره یه چند روزی بذارید اینجا بمونه...دکترم گاه گداری برای معاینه خان بابا میاد، دلارام...اِم ببخشید...دلارام خانوم و هم معاینه میکنه! حاج محمود انگار لحظه ای در فکر رفت، آرام سر زیر انداخت و گفت: - خیلی ممنون! همینجوریشم زحمتتون دادیم... و پس از لبخندی آرام از کنارم گذشت! - تشریف می‌برید؟ - بله، بیرون منتظر میمونم تا پسرم برگرده رفع زحمت کنیم... - این چه حرفیه! راحت باشید...فکر کنید خونه ی خودتونه حاجی... تنها گفت: - بزرگوارید... و خارج شد‌. به سمت اتاق رفتم و بی در زدن وارد شدم، ملوک گوشه ی چادرش را از پیشانی دلارام جدا کرد و لبخندی تلخ و هولناکی تحویل ام داد: - خیر از جونیت ببینی پسرم...تو که نمیدونی چقدر معذب بودیم از اومدن به اینجا...دستت درد نکنه...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به زندگی که آدم ها به نمایش می ذارن‌ غبطه نخورید یه فروشنده قشنگترین جنس هاش رو تو ویترین میچینه ... @delkade_matn
اگه میخوای تو زندگیت موفق بشی .. @delkade_matn
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ۳۰ سال با همسرم زندگی کردم حتی یک مسافرت نرفتیم و یه جوراب واسم نخرید! 🔸رفتار نامناسب یک مرد با همسرش و گزینشی شدن محبت‌ها @delkade_matn
"تکنیک‌هایی برای برخورد با شوهر عصبانی!" خشم او را تغذیه نکنید: 🔹 خشم یک ویژگی مهم دارد: موقتی است! بنابراین اجازه دهید همسرتان عصبانی باشد و بدانید که بالاخره آرام خواهد شد. اگر خشم او را تشدید کنید، ممکن است ساعت‌ها و حتی روز‌ها طول بکشد. 🔸 یادتان باشد که خشم او خواهد گذشت، اما چیز‌هایی که در اوج بگومگو‌ها به هم می‌گویید ممکن است زخم‌هایی همیشگی به جا بگذارد. ‌‌‌ @delkade_matn
❣خانم وآقاي خونه؛ ☺️شوخی های لطیف وبجا هم برصمیمیت تون اضافه میکنه وهم محیط خونه رو شادنگه میداره! 😡اماشوخی های ناپسندوتمسخرآمیز اختلاف برانگيز خواهندبود. ❤️ @delkade_matn
می‌گفت؛ ”کاری که من سال‌ها مجبور شدم با خوندن کتاب‌های عزت‌نفس و اعتماد به ‌نفس و خودباوری انجام بدم رو پدر و مادرم می‌تونستن فقط چند بار وقتی می‌خواستم یه کاری رو شروع کنم با گفتن عزیز بابا، قشنگ مامان؛ "تو می‌تونی"/ "تو از پسش برمیای" انجام بدن“… و چقدر راست می‌گفت🚶🏻. @delkade_matn
مردها زن خیلی خوشگل را برای ازدواج انتخاب نمی کنند برای ازدواج ترجیح میدهند همسرشان ظاهر مناسب داشته باشد و بیش از حد خوشگل نباشد. از نظر آنان حفظ کردن زن خیلی خوشگل دشوار است. @delkade_matn
مغز مردان،صدای مردان دیگر را با همان بخشی از مغز که مربوط بصداهای محیطى است(مثل صدای ماشین و دستگاه)پردازش ميكند صدای زنان را با بخشی از مغز که مربوط به موسیقی است، پردازش میکند. @delkade_matn
. وقتی همسرت رو می‌بینی؛ اگه بخندی، اونم می‌خنده و اگه داد بزنی، اونم داد میزنه! دوست داری وقتی دیدیش چیکار کنه؟ پس تو با بهترین اخلاقت یادش بده چیکار کنه...! @delkade_matn
چند قانون كوتاه اما طلايى براى خوشبختى : ١- موهبتهای خود را شمارش کنید نه مسائلتان را. ٢-در لحظه زندگی کنید. ٣-به عزیزانتان بگویید دوستت دارم. ٤-بخشنده باشید نه گیرنده. ٥-عادت كنيد در آدمها مچ گيرى مثبت داشته باشيد ٦- مغزتان را تمرين دهيد تا در هر موقعيتى كه هستيد مثبت ها را پر رنگ كند ، در هر چیزی و هر کسی خوبی‌ها را جست‌و‌جو کنید. ٧-هر روز" دعا " کنید. ٨-هر روز حداقل یک کار خوب انجام دهید. ٩-در زندگی اولویت داشته باشید. ١٠-اجازه ندهید مسائل کوچک و خیالی شما را آزار دهد. ١١-عادت "همین الآن انجامش بده" را تمرین کن. ١٢-زندگی ‌تان را با افرادی که انرژی مثبت دارند پر کنید ١٣-خندیدن و گریه کردن را بیاموزید. ١٤-لبخند بزنید تا دنیا به شما لبخند بزند. ❤️ @delkade_matn
دلکده متن(پرسش‌وپاسخ)^_^❤️🍃
داستان زندگی زهره من #زهره هستم بیست و پنج سالم شده بود و خواستگاری نداشتم برخلاف دختر داییم که هفده
داستان زندگی زهره من هستم بیست و پنج سالم شده بود و خواستگاری نداشتم برخلاف دختر داییم که هفده سال نشده کلی خواستگار خوب داشت.... صبح وقتی بیدار شدم هیچ کس خونه نبود .. مشغول تمیز کردن خونه بودم که مامان اومد .. تو دستش نایلون سیب زمینی و پیاز بود .. گذاشت جلوی در آشپزخونه و همونجا نشست و  گفت داشتم با طاهره خانوم حرف میزدم .. همونطور که میز تلویزیون رو گردگیری میکردم گفتم خب.. باهیجان گفت آدرس یه دعا نویس رو داد تو قزوین ، میگه کارش حرف نداره  ...👇 @delkade_matn
از شنیدن جمله ی آخرش خوشحال شدم اینکه برعکس حسین رفتار میکنه .. لبخند کمرنگی زدم و گفتم خوبه که آدم مستقلی هستید .. کمی به طرفم خم شد و گفت پس یک قدم به جواب مثبت نزدیک شدیم .. این بار لبخندم عمیقتر شد و گفتم انشاءلله ولی هنوز سوال دارم .. از آبمیوه ای که برامون آورده بودند کمی نوشید و گفت میشنوم .. +چرا .. با وجود بچه از همسرتون جدا شدید؟ اخمهاش رفت تو هم و به صندلی تکیه داد و گفت چون بچه دارم باید با هر شرایطی زندگی میکردم؟ جداییمون هم فقط نداشتن تفاهم بود که به نظر خیلیها ساده است ولی تحملش سخته... بهش حق میدادم .. من و حسین هم تفاهم نداشتیم و نتونستیم زندگی کنیم . بعد از یک ساعت صحبت ، من و به خونه رسوند و لحظه ی پیاده شدن گفت هنوز هم نمیدونی جوابت چیه؟ سرم رو پایین انداختم و گفتم هنوز قطعی نه... نفس بلندی کشید و گفت حدودی هم بگی قبوله ..هااا..چیه جوابت؟ سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم و گفتم تقریبا مثبته... خنده ی پیروزمندانه ای کرد و گفت تا فردا جواب قطعی بده .. میخوام خیلی زود عقد کنیم و همه بدونند باهات ازدواج کردم .. جوری حرف میزد که انگار مدتها عاشقم بوده و منتظر .. ولی از حرف و لحنش خوشم اومد و با لبخند ازش خداحافظی کردم ... وقتی وارد خونه شدم و مامان قیافمو دید گفت مبارکه ..مبارکه .. با خنده گفتم مامان من هنوز حرفی نزدم که .. مامان چشمهاش رو ریز کرد و گفت من مادرتم ، تو رو بزرگ کردم از چشمهات میفهمم .. همه چی رو واسه مامان تعریف کردم .. مامان گفت حالا  ناز میکردی یا واقعا نمیدونی چه جوابی بدی؟ دراز کشیدم و دستم رو گذاشتم رو پیشونیم و گفتم من فقط میترسم .. وگرنه دوست دارم ازدواج کنم .. مامان خودش رو کشید سمتم و موهام رو نوازش کرد و گفت قربونت برم اون خانواده ی وحشی چشم تو رو ترسوندند وگرنه همه آدمها که مثل هم نیستند .. میگم داداشات هم میرن تحقیق.. از محل و خونه و زندگیش .. توکل کن به خدا ... فردا رضا و رامین به سرکار نرفتند و نزدیک ظهر واسه پرس و جو رفتند.. دل تو دلم نبود دوست داشتم با خبرهای خوب برگردند .. دو سه ساعتی برگشتشون طول کشید .. رضا گفت همه ازش تعریف میکردند .. از مغازه دارهای محل پرسیدیم از یکی دو نفری که تو کوچشون بود پرسیدیم .. کمی تعجب کردند که میخواد به این زودی زن بگیره ولی چیز بدی در موردش نگفتند .. مامان گفت خب خداروشکر برم به حبیبه خانوم بگم .. هر سه تایی باهم گفتیم مااامااان .. دستش رو گذاشت رو قلبش و گفت زهرمار ترسیدم .. لباسش رو کشیدم و گفتم مادر من یکم صبور باش .. بزار خودشون بیان واسه جواب.... مامان نشست و گفت آره راست میگی ..خودش بیاد بهتره.. همونطور که حدس میزدم حوالی غروب حبیبه خانوم اومد واسه گرفتن جواب .. مامان نگاهی بهم انداخت و گفت اگه شما تایید میکنید آدم خوبیه ، دیگه حرفی نمیمونه .. حبیبه خانوم گفت والا آقامون که خیلی ازش تعریف میکنه .. من چندبار بیشتر ندیدم ولی فکر کنم آدم خوبی باشه و به درد زهره میخوره .. مامان گفت توکل بر خدا بگو بیان رسمی کنیم .. حبیبه خانوم گفت بیان که نه فقط خودش میاد به زهره گفته که فعلا با خانواده اش حرف نمیزنه .. مامان کمی دمغ شد و گفت بالاخره یه خاله ای، عمه ای ، چیزی نداره .. اینطوری تنها .. یه جوریه ... حبیبه خانوم گفت خب من میام دیگه ..فرض کن من خالشم .. مامان لبخندی زد و گفت باشه خاله خانوم تشریف بیارید .. حبیبه خانوم گفت فردا غروب میاییم .. اون شب کلی رویا بافی کردم .. اینکه صاحب یه زندگی فوق العاده میشم ..اینکه به بهانه ی رفتن به خونه ی دایی از جلوی مغازه ی حسین رد بشیم و حسین ببینه که من با یکی بهتر از خودش ازدواج کردم و درد بکشه .. دردی که من تو این چند روز کشیدم ..دردی که مامان چند ماهه کشیده .. با این فکرها خوابم برد .. فردا غروب احمد همراه حبیبه خانوم و شوهرش اومدند .. یک جعبه شیرینی دستش بود .. رضا بخاطر اتفاقی که دفعه پیش افتاده بود این بار حرفی نمیزد و مدام ساکت بود .. مامان نگاهی بهم کرد و گفت مهریه هر چی خود زهره بگه همون.. سرم رو پایین انداختم و گفتم وقتی تو زندگی آرامش نباشه و خوشبخت نشی مهریه به چه درد میخوره .. شوهر حبیبه خانوم گفت بالاخره سنت... باید یه چی بگی .. گفتم یه سکه ... حبیبه خانوم گفت دیگه یه سکه هم خیلی کمه .. پنج تا سکه .. رو کرد به مامانم و گفت خوبه؟؟ مامان سرش رو کج کرد و گفت چی بگم والا .. حبیبه خانوم خندید و گفت بگو مبارکه .. با شیرینی دهانمون رو شیرین کردیم .. ادامه دارد.....
دلکده متن(پرسش‌وپاسخ)^_^❤️🍃
پدر و مادرم بعد از سی سال قصد داشتن از هم جدا بشن، مادرم ایرانی و پدرم فرانسوی بود، تصمیم گرفتم با م
پدر و مادرم بعد از سی سال قصد داشتن از هم جدا بشن، مادرم ایرانی و پدرم فرانسوی بود، تصمیم گرفتم با مادرم به سرزمین مادریش یعنی ایران برم. بعد از اون همه کشمکش و بحث دعوای مادرم سر جدایی که من رو حسابی کلافه کرده بود تا به پارتی و مهمونی و هرچی خلاف هست رو بیارم، با مادرم به ایران رفتیم، حتی فکرشم نمی کردم که یه دختر ایرانی بخواد من و این همه تغییر بده... اون حجاب و صلابتش، اون چشمای معصومش قلب من و نشونه رفته بود. پسر بی بند و باری بودم ولی اون دختر ایرانی شد همه ی وجودم😍... فکر می کردم ساده به دستش میارم ولی اون واسم شرط داشت، یه شرط... سرگذشت‌کارن👇 رفتن به قسمت‌اول https://eitaa.com/delkade_matn/15295 @delkade_matn
دستهام به میز گرفتم تا نیوفتم، مادرم زود سمتم اومد و کمک کرد تا روی مبل بشینم، دکتر نگران نگام کرد، مادرم به جای من پرسید. - چه خطری خانم دکتر؟ نیم نگاهی به من انداخت و ادامه داد. - خطر... سقط هست؟ نگام به دکتر بود که سرشو تکون داد و گفت: - احتمالش هست، حالا یه سری دارو می نویسم، ان شاالله که جواب بده. بعد خطاب به من گفت: - اگه حالت بهتر شد بیا اینجا نزدیک من بشین تا فشار و ضربانت رو هم بگیرم! بغضم و به سختی قورت دادم، همه ی وجودم خالی شده بود، من این بچه رو یم خواستم، من نمی خواستم اون رو از دست بدم! از شوک یهویی پاهام لَمس شده بود و نمی تونستم بلند شم، دکتر دوباره گفت: - عزیزم پاشو بیا اینجا! هرکار کردم تا خودم و جلو بکشم اما نتونستم و این حین بی اختیار اشکام ریخت، دکتر از جاش بلند شد، دستگاه فشار خون و با خودش نزدیکم آورد و کنارم نشست. - گریه شرایطتو بدتر می کنه، بذار ببینم فشارت چطوریه! فشارم و گرفت و گفت: - کمی بالاست. نبضم رو هم گرفت و گفت: - ضربانت هم یه کمی بالاست، استرس داری الان؟ سرم و تکون دادم که گوشی رو از رو گوشاش برداشت و گفت: - خیلخب، باید بری آزمایش، اورژانسیه، ادرار و خون! قلبم داشت وایمیساد و به کل خودم رو باخته بودم، فکر نمی کردم که اینطوری بشه، مادرم اشکام و پاک کرد، بعدش بلند شد و نسخه رو گرفت، از دکتر تشکر کرد، زیر بغل من و گرفت و با هم بیرون اومدیم، خانمای باردار منتظر با تعجب نگام می کردن و حتما با خودشون می گفتن این که با پای خودش رفت تو حالا چرا اینطوری برگشته، پدرم با دیدن من و مادرم تند به سمتمون اومد، نگران پرسید. - چی شده؟ زهرا چرا این طوری شدی؟ مادرم گفت تو ماشین بشینیم، کمک کردن تا بشینم، به محض این که دوتاییشون نشستن، مادرم توضیح داد، پدرم در حالی که آزمایش و نسخه رو می گرفت گفت: - شاید حکمت خداست، وقتی بچه ای نباشه راحت تر از شر کارن خلاص میشه. و حطاب بهم‌گفت: - من الان فقط نگران توام که به خاطر اون بچه بلایی سرت نیاد!
بیست سال بعد؛ بابتِ کارهایی که نکردی؛ بیشتر افسوس می‌خوری؛ تا بابت کارهایی که کردی؛ پس روحیه‌ی تسلیم پذیری را؛ کنار بگذار؛ از حاشیه‌ی امنت بیرون بیا؛ جستجو کن؛ بگرد؛ آرزو کن و کشف کن!☁️🌱 @delkade_matn