8.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥نگو شوهر ، نگو همسر
💥بگو مادر بچم، پدر بچم
💥اینجوری تفکر کن👌
💥تو انتخاب همسرت دقت کن، که این همسر قراره بابا یا مامان بشه برای بچت
@delkade_matn
25.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مخصوص آقایون عزیز
#دکترعزیزی
@delkade_matn
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
افراد ناموفق افراد موفق.......
❤️
@delkade_matn
پس از ازدواج منتظر تغییر کامل همسرتان نباشید!
ازدواج به خودی خود افراد را تغییر نمیدهد
زندگی زناشویی مکانی نیست که بتوانید در آن دیگری را تغییر دهید و او را در قالب آنچه که میخواهید در آورید.
اگر ٧٠ درصد از خصوصیات همسرتان خوب است، و حدود ٣٠ درصد هم چندان خوب نیست روی آن ٣٠ درصد تمرکز کنی و بخواهی آنها را تعویض یا حذف کنی؛ مشکلات شروع خواهند شد.
✔️ اما اگر روی آن ٧٠ درصد متمرکز شوید و آن را تقویت کنید، رابطه تان بهتر و بهتر خواهد شد
#بيشتر_بدانيم_بهتر_زندگى_كنيم.👇
@delkade_matn
💚برای خودم فهرستی تهیه کردم تا هر وقت خطر افتادن در سیاه چاله را احساس کردم، روی آن تمرکز کنم:
- بازی کردن با بچه هایم.
- خواندن داستان هایی که درسی به آنها و به خودم بدهد، چون داستان سن و سال نمی شناسد
- نگاه کردن به آسمان
- نوشیدن آب به مقدار زیاد
- آشپزی... آشپزی کردن زیباترین و کامل ترین هنرهاست.
آشپزی همه حواس ما را درگیر می کند.
- فهرست برداشتن از گلایه ها این کشفی واقعی بود
هر وقت در مورد چیزی احساس عصبانیت بکنم آن را یادداشت می کنم.
در پایان روز، وقتی فهرست را می خوانم می فهمم که بیخود عصبانی شده ام.
- لبخند زدن، حتی اگر دلم بخواهد گریه کنم.این سخت ترین کار است اما بهش عادت می کنیم.
بودایی ها می گویند یک لبخند ثابت-حتی دروغین- روح را روشن نگه می دارد.
پائولو کوئلیو
@delkade_matn
15.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 پول و ثروت در اخلاق مردها تاثیر دارد.
❤️جیب پر باشه، اخلاقم خوبه😁
#دکتر_سعید_عزیزی
@delkade_matn
♥️🍃🍃♥️💫
🍀
♥️
#خانوماااا
#آقایووون
یه سری از افراد هستند که ذاتا شکاک و بدبین نبودن #ولی به مرور زمان به خاطر دروغ های که از همسرشون شنیدن ویا مخفی کردن یک راز تو زندگی شون که بعدها طرف مقابل متوجه شده باعث بدبینی و سوظن شده.
#شک و بدبینی همون طور که یه شبه به وجود نمیاد و طی چند سری دروغ و مخفی کاری شکل میگیره.
🌿به مرور زمان با درست رفتار کردن و صداقت هم از بین میره.
#پس اونهایی که هنوز ازدواج نکردید و یا در شرف ازدواج هستید مواظب این گنج مهم که اعتماد و اطمینانه تو زندگیتونه باشید پاتون رو کج بزارید #بی_اعتمادی شروع میشه.
سخت بدست میاد و راحت از دست میره و اونهایی که الان بدبینی و عدم اعتماد تو زندگیشون رخنه کرده خیلی باید تلاش کنید تا این اطمینان شروع به جوونه زدن کنه.
با یکبار دوبار راست گویی توقع معجزه نداشته باشید ،زمان بزارید و عشق و محبت هم در کنارش داشته باشید.
یه دسته از افراد هم هستند که ذاتا شکاک هستند که مورد بحث امروز ما نبود ،به اون سری از افراد هم حتما میپردازیم.
رابطه زناشویی👩❤️👨
@delkade_matn
12.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 با همسرتان رفیق باشید💞
- برخی مشکلات را نمیتوان به همسر یا پدر و مادر گفت.
#دکتر_سعید_عزیزی
@delkade_matn
دلکده متن(پرسشوپاسخ)^_^❤️🍃
پدر و مادرم بعد از سی سال قصد داشتن از هم جدا بشن، مادرم ایرانی و پدرم فرانسوی بود، تصمیم گرفتم با م
پدر و مادرم بعد از سی سال قصد داشتن از هم جدا بشن، مادرم ایرانی و پدرم فرانسوی بود، تصمیم گرفتم با مادرم به سرزمین مادریش یعنی ایران برم.
بعد از اون همه کشمکش و بحث دعوای مادرم سر جدایی که من رو حسابی کلافه کرده بود تا به پارتی و مهمونی و هرچی خلاف هست رو بیارم، با مادرم به ایران رفتیم، حتی فکرشم نمی کردم که یه دختر ایرانی بخواد من و این همه تغییر بده...
اون حجاب و صلابتش، اون چشمای معصومش قلب من و نشونه رفته بود.
پسر بی بند و باری بودم ولی اون دختر ایرانی شد همه ی وجودم😍...
فکر می کردم ساده به دستش میارم ولی اون واسم شرط داشت، یه شرط...
سرگذشتکارن👇
@delkade_matn
#سرگذشتکارن
عمه دو باری حین کار آرایشگر اومد و بهم سر زد، برام غذا و تنقلات آورد، الان دیگه آماده بودم، صبح عمه من و آورده بود و خبری از کارن نبود، هم مضطرب بودم هم خوشحال، حس دومم و درک نمی کردم، بچه هم نبودم که از پوشیدن این لباس پوفی ذوق کنم. به ناخن های لاک زده ام خیره شدم و تو فکر رقتم، دستی که روی شونه ام نشست من و به خودم آورد، اما با لباس و آرایش خاصشمتعجبم کرد،کی کار عمه انجام شده بود که نفهمیدم.
بلند شدم و رو به روش ایستادم.
- خیلی زیبا شدی!
چشماش پر اشک شد و گفت:
- نه به زیبایی تو!
و ادامه داد:
- توی پنجاه سال زندگیم هیچوقت اینقدر خوشحال نبودم، این حس خوبم و مدیون توام دخترم!
بغلش کردم، من و محکم به خودش فشرد، بغل گوشم گفت:
- کارن بیرون منتظرته!
از خودش جدام کرد و حجابم و روی سرم انداخت، بیرون رفتیم، حجابم نمی ذاشت کارن صورتم و ببینه، اما من اونو از زیر خوب می دیدم، کفشاش برق می زد و کت و شلوار پسند اون روز تو تنش می درخشید، دسته گل زیبایی رو به سمتم گرفت، خداروشکر فیلمبردار مزاحمی وجود نداشت، عمه کمکم کرد تا سوار ماشین شاسی بلند کارن شم!
فکر کردم باهامون میاد که گفت:
- شما برین، من و احسان با هم میایم!
از شنیدن اسم احسان دلم ریخت، چرا باید اون دنبال عمه می اومد.
زود گفتم:
- به احسان زنگ بزن، با ما بیاین، منم راحت ترم!
درم و بست و گفت:
- برو دختر، کی روز نامزدیش مزاحم میخواد که تو میخوای؟
کارن تازه سوار ماشین شده بود، قبلش داشت با گوشیش حرف می زد، هنوز از تنها شدن با کارن استرس می گرفتم، دوست هم نداشتم عمه با احسان بره، ولی عمه کار خودش و کرد، کارن حرکت کرد و من آینه ی بغلم دیدم که ماشینی کنار پاش ترمز کرد.
نفس عمیقی کشیدم.
- فیلمبردار نداریم چون همه چی صوریه و دلم نمی خواد این لحظه ها ثبت بشه!
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذستحرام
دلکده متن(پرسشوپاسخ)^_^❤️🍃
من پری_ام به خاطر مشکل مادرزادی که داشتم کل مردم از من فراری بودن. حتی مادر خودم! هروقت منو می دیدن
من پری_ام
به خاطر مشکل مادرزادی که داشتم کل مردم از من فراری بودن.
حتی مادر خودم!
هروقت منو می دیدن بسم الله می گفتن و جوری فرار می کردن که انگار جن دیده باشن!
تا این که یه روز یه مرد جذاب من و دید و عاشقم شد و....
شروع سرگذشت واقعی پری👇👇
@delkade_matn
#سرگذشتپری
آفتاب که طلوع کرد به سمت دهی که خونه داشتیم راه افتادم . توی ده ، زندگی راحت و خوبی داشتیم و با حصیر بافی زندگیمون رو میگذروندیم . اهالی ده هم مردم خوب و نجیبی بودن و به کار کسی کاری نداشتن !!! پری من ، بزرگ شده بود و توی کارها کمک و همراهم بود. بعد از شش سال، هوس کرده بودم که به ده قبلیمون برگردم و خبری از پسرهام بگیریم. بخاطر همین یک روز صبح ، تو رو توی خونه گذاشتم و بهت گفتم تا نیومدم از خونه بیرون نرو و خودم به سمت ده راه افتادم. از ظهر چند ساعتی گذشته بود به ده رسیدم و چادرم رو تا میتونستم پایین کشیدم و به سمت خونه ی خانجون راه افتادم. در باز بود و نگاهی به دور تا حیاط انداختم همه چی مثل شش سال قبل بود و چیزی تغییر نکرده بود . سمیه از اتاقی که من زندگی میکردیم بیرون اومد و از پله ها پایین اومد اومدم قدم بردارم و از اونجا دور بشم دید . دست و پام شروع به لرزیدن کرد. نزدیک در شد و گفت : چیزی میخواستی خانم ؟! انگار منو نشناخته بود ، نفس آسوده ای کشیدم و چادرم رو پایینتر آوردم و سرم رو تکون دادم . سمیه به سمت مطبخ رفت و مقداری نون و پنیر آورد و به دستم داد غمگین روی سکوی جلوی در نشست گفت معلومه برای این
نیستی ، چون من همه رو میشناسم!!! از کجا میای ؟! باز هم جوابی ندادم و فقط از از زیر چادر به قیافه ی شکسته و غمگین سمیه نگاه میکردم کمی بعد پسرهام رو دیدم که از سر زمین
کشاورزی بر میگشتن برای خودشون مردی شده بودن و قامتشون از من خیلی بالاتر رفته بود . خیره به صورت هر کدوم کمی نگاه کردم و توی خودم ، اشک ریختم !!!! پسرها نگاهی به من کردن و داخل حیاط رفتن !!! از نگاه های حسین روی خودم ، حس کردم که منو شناخته !! سری براش تکون دادم و آروم راه افتادم. چند لحظه بعد حسین ، آروم منو صدا کرد!!! چقدر دلم برای شنیدن صداش تنگ شده بود . برگشتم و محکم بغلش کردم و زار زار گریه کردم . حسین نگاهی به دور و برش کرد و گفت: تنهایی !! گفتم : آره !!! حسین گفت ، نمیخوام کسی مارو ببینه ، به سمت بیرون ده مارو و اونجا منتظرم باش منم کمی بعد میام !!
#تجربه
#واقعی
#کپیخرام