نفسم میگیرد، میطپد قلبم، تندتر از حادثهها!
چشم امید به دیدار تو دارم چه کنم!
تا کنون چند صباحی است که ندیدم، منتظری چشم به راهت!
نکند منتظران خواب رفتند!
چشم عشاق همه از دوری تو محو شده
دیر میآیی و خدا میگوید، اِصبِری عَبدی، که این یار ناز دارد
ناز دلدار خریدن دارد چه کنم!
من نمیدانم که رهش چیست.
نکند چشمهایم بسته از کوری است
نکند چَشم به راهی، به دِگَر جوری است!
من نمی دانم که رهش چیست!
من منتظرم!!
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انتخابات
حجت السلام رئیسی❤️
#رئیسی
#استورے
#سیاسی
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
🛑بهلول و قصر متوکل
گویند روزی بهلول برمتوکل وارد شد. متوکل وضع خوب و بد قصر خود را از وی پرسید. بهلول گفت: خوب است اگر دو عیب نداشته باشد.
متوکل پرسید: آن دو عیب کدام است؟ بهلول گفت: اگر از مال حلال است اسراف شده است: انه لا یحب المسرفین(اعراف31)
یعنی: همانا خدا اسراف کاران را دوست ندارد. و اگر از مال حرام است، خیانت کرده ای ان الله لا یحب الخآئنین(انفال 58)
یعنی: همانا خدا، خیانت کاران را دوست ندارد.
🔷🦋
#انتخابات
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
🛑در بیمارستان زنی دو قلو زایمان کرده بود.
بعد از چند روز آماده مرخص شدن بود، شوهر به طرف صندوق بیمارستان رفت و
گفت: آقا لطفاً حساب بیمار اتاق شماره ۱۷ را بدهید
صندوقدار: ۲ میلیون تومان
مرد:😮آقا لطفاً ارزانتر حساب کنید هر دو👶👶را ببرم☺
💠و جَعَلَ لَکُم مِن اّزواجِکُم بَنِینَ وَ حَفَدَه وَرَزَقَکُم مِّن الطّیّبات نحل/۷۲
و از آن جفتها پسران و دختران و دامادان و نوادگان بر شما خلق فرمود و از نعمت های پاکیزه لذیذ روزی داد .
نکته اساسی که در قرآن کریم وجود دارد توجه به زاد و ولد انسان های
👈 شایسته و مومن 👉
است و آنچه اهمیت دارد افزایش تعداد جمعیت نیکوکاران و صالحان است.
پس فرزندانی صالح تربیت کنیم که سرباز و یاریگر امام زمان علیه السلام باشد.
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
🌸شب بخیر یعنی
💫سپردن خود به خدا
🌸و آرامش در نگاه خدا
🌸یعنی سیراب شدن در
💫دستان و آغـوش پُرمهر خُـدا
🌸شب بخیر یعنی
💫شڪوفایی روزت سرشار
🌸از عشـق به خُـدا
🌸با آرزوی شبی آرام و
💫دوست داشتنی برای شما خوبان
🌸 #شبتون_پر_از_عطر_خدا
💖🌹🌟🌙✨🌹💖
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
فوائد نماز شب 🦋👇
درمان بیماری های مختلف با خواندن نماز شب
پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلم فرموده اند :«بر شما باد به اقامه نماز شب، زیرا نماز شب سنتی است از پیامبرتان رسول خدا . نماز شب عادت و رسم صالحان و پاکان است که قبل از شما بودند و نماز شب موجب دفع بلا و بیماری ها و دردها از بدن می شود.»
💖 ادامه دارد
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
عزیرانی که در نماز_شب امشب یاد خواهندشد
🌷شهید علیرضا جوادی
🌷شهید غلامرضا مردانی
🌷شهید ابراهیم همت
🌷شهید قاسم سلیمانی
🌷شهید سجاد زبرجدی
🌷شهید مسلم فراهانی
🌷شهیده راضیه کشاورز
✅🌹گلگز یوسفی
✅🌹 مهسا حسین زاده
✅🌹علی جعفرزنجیرانی
نام شهداتون رو برامونبفرستید تا در نماز شب دوستان نماز شب خون یادشون کنند...🌻🌻
التماس دعای فرج
☘💐🌻
#انتخابات
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی...
تو را سپاس میگويم
از اينکه دوباره خورشيد مهرت
از پشت پرده ی
تاريکی و ظلمت طلوع کرد
و جلوه ی صبح را
بر دنيای کائنات گستراند
" سلام صبح عالیتان متعالی "
💖🌹🌻🌷🦋☘❤️
من منتظرم"
جملهای آشناست...
خدایا از که شنیدم؟
آهان یادم افتاد، از کوفیان...
نکند انتظار من هم از جنس انتظار کوفیان باشد...؟
همین!
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت51
بگم.
استفهامی نگاهش کردم.
نگاه دزدکی به عمه انداخت.
–حالاعمت ندونه بهتره با نگرانی پرسیدم:
–اتفاقی افتاده؟
–نه، ولی ممکنه بیفته.
در مورد اون خواستگاری که میخواد برات بیاد میخواستم یه چیزی بهت بگم. عمه با یک پیشدستی وارد شد و برای مریم خانم میوه گذاشت.
من هنوز مبهوت نگاهش میکردم.
با باز و بسته کردن چشمانش اشاره کرد که صبر کنم. بعد از خوردن میوهاش عمه برای آوردن چای به آشپزخانه رفت.
مریم خانم فوری گفت:
–من الان میرم توام بیا بیرون حرف بزنیم. بعد بلند شد و گفت:
–منصوره خانم چای نیاریها من دیگه باید برم.
من هم فوری روسریام را سرم کردم و گفتم:
–عمه جان منم باید برم.
عمه با چشمهای گرد شده نگاهم کرد.
–یعنی چی برم. شام اینجایی، بشین ببینم.
–ممنون عمه، یه کار واجب دارم باید زودتر برم. حالا دوباره میام. قراره با امیرمحسن بیاییم. با شنیدن اسم امیرمحسن طبق معمول عمه لبخند به لبش آمد.
–الهی فداش بشم. آره یه روز برش دار بیارشها. دلم براش خیلی تنگ شده.
–چشم حتما.
به اتفاق مریم خانم از عمه خداحافظی کردیم و از در بیرون آمدیم.
سوالی نگاهش کردم.
–ببخشید میشه زودتر بگید چی شده. جلوی خانهشان ایستاد.
–بیا بریم داخل تا برات توضیح بدم.
–نه، لطفا همینجا بگید.
کلید را داخل قفل انداخت و در را باز کرد.
–هیچ کس خونه نیست. تو کوچه که نمیشه. چند دقیقه تو همین حیاط حرف میزنیم بعد برو.
وقتی تردیدم را دید، دستم را گرفت و به داخل هدایتم کرد.
–نترس رئیست حالا حالاها نمیاد.
مبهوت گفتم:
–رئیسم؟
–آره بابا، من همه چی رو فهمیدم. اون حالا حالاها نمیاد با اون دختره بیرونن...
سرم را پایین انداختم و با مِن و مِن گفتم:
–امروز فکر نکنم برن بیرون.
با خوشحالی گفت:
–دوباره افتاده بودن به جون هم؟
لبم را به دندان گرفتم.
بگو ببینم این دفعه سر چی دعوا کردن؟
–ببخشید حالا اگه خودشون صلاح بدونن بهتون میگن. چادرش را از سرش کشید و روی تخت گوشهی حیاط نشست.
–اون که چیزی نمیگه، همه رو من خودم کشف میکنم.
–خودتون.
–آره، با دوستش رضا تلفنی حرف میزد فهمیدم. بعدم وقتی فهمید لو رفته، خودش برام توضیح داد.
–خب حالا تو بگو ببینم تو شرکت چی شد؟
با شرمندگی گفتم:
–ببخشید ولی نمیخوام اون بدونه من حرفی از شرکت یا کارای اون به شما گفتم. حالا فکر میکنه دارم جاسوسی میکنم.
–ول کن بابا، مگه شبکه اطلاعاتی اسرائیله، بابا پسر خودمه ها، جاسوسی چیه، حالا شما جوونها هم یه چیزی شنیدید.
بعد سرش را جلوتر آورد و ادامه داد:
–ببین کلا با من راحت باش، بزار منم راحت همهچیز رو بهت بگم،
–در مورد چی؟
–در مورد پسر بیتا. پس یعنی الان من میخوام جلوی بدبخت شدن تو رو بگیرم میخوام جاسوسی کنم؟
–بدبخت شدن من؟
–ببین تو با من همکاری کن، معاملهی دو سر سود میکنی، باور نداری از همون عمت در مورد من بپرس، من بدِ کسی رو نمیخوام. نگران نباش، راستین نمیفهمه تو امدی اینجا. من حواسم هست. تو فقط در مورد رابطش با اون دختره بیا بهم بگو. به نظر من کارای این دختره مشکوکه. البته میدونم اگه راستین بفهمه خبرای شرکت رو به من میگی برات بد میشه، خیالت راحت اون چیزی نمیفهمه. بعد بلند شد.
–من برم میوهایی چیزی برات بیارم...
دستش را گرفتم.
–نه هیچی نیارید، فقط زودتر حرفتون رو بزنید من باید برم. میترسم آقا راستین سر برسه.
–راستش در مورد پسر بیتا خواستم بگم ردش کن، اون خیلی داغونه به درد تو نمیخوره. با دهان باز به دهانش نگاه میکردم.
"خدایا بازم؟"
آب دهانم را قورت دادم و پرسیدم:
–یعنی چی داغونه؟
–یعنی اهل همه چی هست جز زندگی، اگه میخوای بدبخت شی برو باهاش ازدواج کن.
–شما از کجا میدونید؟
–وا؟ میگم مادرش دوستمه، با هم رفت و آمد داریم. مادرش فکر میکنه زنش بده آدم میشه، ولی اشتباه میکنه اون درست بشو نیست. همان موقع صدای ماشینی از پشت در آمد.
مادر راستین دستش را روی دستش زد و گفت:
–این چرا امروز اینقدر زود امد.
بلند شدم و هراسان گفتم:
–کیه؟
او هم بلند شد.
–صدای ماشین راستینه.
–وای اگه من رو اینجا ببینه خیلی بد میشه.
–آره بابا میدونم نقشههای منم نقش بر آب میشه. دستم را گرفت و دوان دوان مرا به طرف زیر زمین کشید. سر پله ها ایستاد و هولم داد طرف پلهها.
–بدو برو زیرزمین، در بازه، همونجا بشین یه گوشه بی صدا، تا من خودم بیاما.
مستاصل مانده بودم که صدای چرخیدن کلید داخل قفل آمد.
مادرش فوری هلم داد.
–برو دیگه امد. کنار پلههای زیر زمین باغچهایی بود که شاخههای درختهایش آنقدر بزرگ و پُر برگ بودند که این قسمت از در ورودی دید کافی نداشت.
از پلهها سرازیر شدم و آرام در را باز کردم و وارد شدم.
صدای سلام دادن راستین به مادرش را شنیدم.
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
❓چه اموری باعث رزق و روزی می شود؟
✍ براساس آيات و روايات، اموری که موجب افزايش رزق و روزی می شود :
1⃣ اهميت دادن به نماز ، مخصوصاً نماز اول وقت .
2⃣ راضی بودن پدر و مادر از انسان و دعای آنان .
3⃣ صدقه دادن .
4⃣ دعا کردن پشت سر برادران دینی .
5⃣ گناه نکردن و توبه از گناهان گذشته .
6⃣ خوش اخلاقی و نيت خير و خوب داشتن .
7⃣ رعایت حق الناس و حقوق مردم
8⃣ نیکی کردن به اهل خانه
9⃣ قناعت کردن و ميانه روی در زندگی
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
#فرزندعلی
#محمدهلال
#صفحهپنجم
وقتى انسان ها در جهل و نادانى بودند، خدا براى رستگارى آنان، محمّد(ص)را به پيامبرى فرستاد و به او فرمان داد تا همگان را به سوى حقّ و حقيقت راهنمايى كند.
پيامبر در اين راه، سختى هاى زيادى را تحمّل كرد و با مشكلات زيادى روبرو شد، دشمنان به او سنگ پرتاب كردند، او را ديوانه خطاب كردند، آنان با سپاهى بزرگ به جنگ او آمدند و...
روزهاى آخر زندگى پيامبر فرا رسيد، اسلام رشد كرده بود و آن سختى ها به پايان رسيده بود، مسلمانان با خود چنين فكر كردند: "خوب است به پيامبر چيزى به عنوان مزد رسالت او بدهيم،او براى هدايت ما تلاش بسيارى نمود".
اينجا بود كه خدا آيه 23 سوره "شورا" را نازل كرد:
(قُلْ لَا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى...).
"اى محمّد! به مردم بگو كه من از شما هيچ مزدى جز دوستى خاندانم نمى خواهم".
خدا اجر رسالت پيامبر را دوستى خاندانش قرار داد. كسى كه مى خواهد راهى به سوى خدا داشته باشد، بايد خاندان پيامبر را دوست بدارد.
آرى، پيامبر از مسلمانان مزد و پاداش مادى نخواست، بلكه چيزى از آنان خواست كه نفعش به خود آنان باز گردد، دوستى خاندان پيامبر، راه سعادت را براى آنان هموار مى ساخت.🔻
پيامبر اين سخن را براى مردم بيان كرد، خدا مى دانست كه عدّه اى پيام اصلى اين سخن را درك نكرده اند، براى همين آيه 47 سوره "سبأ" را نازل كرد و از پيامبر خواست تا به آنان چنين بگويد:
(قُلْ مَا سَأَلْتُكُمْ مِنْ أَجْر فَهُوَ لَكُمْ...)
"اى مردم! آن پاداشى كه از شما خواسته ام به نفع خود شماست".
آرى، اگر پيامبر از مردم خواست تا خاندان او را دوست داشته باشند، براى اين بود كه نفع آن به خود آنان مى رسد، هر كس خاندان پيامبر را دوست بدارد، از نعمت هدايت آنان بهره مند مى شود و در روز قيامت از عذاب رهايى مى يابد.🌷
خدا دوست داشت كه مردم اين مطلب را هرگز فراموش نكنند، پس آيه 57 سوره فرقان را هم نازل كرد:
(قُلْ مَا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْر إِلَّا مَنْ شَاءَ أَنْ يَتَّخِذَ إِلَى رَبِّهِ سَبِيلًا)
"اى محمّد! به مردم بگو كه من هيچ مزدى از شما نمى خواهم، فقط از كسانى كه مى خواهند راهى به سوى خدا پيش گيرند، اجر مى خواهم، ]اجر من همان محبّت و مودّت خاندان من است.
🌹💖🌹💖🌹💖🌹💖🌹💖
#فرزندعلیعلیهالسلام
#محمدهلال
#مرقدشریفکاشان
#انتخابات
#نشرحداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
https://eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
☘ آیت الله بهجت (ره) :
🌷 در روایت داریم هر کس عمل کند به دانسته هایش ، خداوند به او آنچه را نمیداند ، خواهد آموخت.
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
📺سخنرانی حاج آقا #قرائتی
✍موضوع: علت مصیبت ها
🔷🦋
#انتخابات
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
AUD-20210528-WA0052.mp3
7.3M
💎💎«ماجرای یک عهد»
🔺 ماجرای شخصی گناهکار که در شرایط بسیار سخت به امام زمان توسل کرد.
🎤 حاج اقا عالی
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
🌷 #یا_اباصالح_ادرڪنے_عج
مشهورترین دعاے ما یا مهدیسٺ
فرمانده و مقتداے ما یا مهدیسٺ
اینجا همگے بہ نام او مےگذرند
اسم شب ڪوچہهاےما یامهدیسٺ
💚 #سه_شنبه_های_جمکرانے
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
مداحی آنلاین - مثل باغی که گلاش خشکیده از قحطی آب - جواد مقدم.mp3
6.56M
💚 #سه_شنبه_هاے_جمکرانے
🎶 مثل باغے
🎤 #جواد_مقدم
⏯ #واحد
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
آدم ها خسته که شدند ؛
بی صدا تر از همیشه می روند !
احساسشان را بر می دارند و پاورچین پاورچین ، دور می شوند !
آدم ها هر چقدر هم که صبور باشند ؛ یک روز صبرشان لبریز می شود ، کم می آورند ، همه چیز را به حالِ خود می گذارند و می روند ...
همان هایی که تا دیروز ، دیوانه وار ، برایِ ماندن می جنگیدند ،
همان هایی که سرشان برایِ مهربانی و هم صحبتی درد می کرد ؛
سکوت می کنند ،
بی تفاوت می شوند ،
و جوری می روند ؛
که هیچ پلی برایِ بازگشتشان ، نمانده باشد ...
آدم ها به مرزِ هشدار که رسیدند ؛
آدمِ دیگری می شوند !!!
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
شکسپیر روزی گفت :
بخاطر اینکه کفش نداشتم ، گریه کردم اما وقتی که یه نفرو دیدم که پا نداشت،
دست از گریه کشیدم .
زندگی پر از نعمته فقط ما
براشون ارزش قائل نیستیم
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
عزیرانی که در نماز_شب امشب یاد خواهندشد
🌷شهید حسین معزغلامی
🌷شهید ملاک الطنانی کودک فلسطینی
🌷شهید محمود آقازیارتی
🌷شهید حاج رسول میردریکوت
🌷شهید بهمنیار بخشی
🌷شهید بهروز پناهنده
🌷شهیده زهرا شریفی
✅🌹گلگز یوسفی
✅🌹 مهسا حسین زاده
✅🌹علی جعفرزنجیرانی
✅🌹سارا
نام شهداتون رو برامونبفرستید تا در نماز شب دوستان نماز شب خون یادشون کنند...🌻🌻
التماس دعای فرج
☘💐🌻
#انتخابات
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
🧕🏻دورهمـے بزرگ دختـران چادرے🧕🏻
.
.
😳معـروف تـرین
و جذابترین کانال دخترونه همراه
با پروفـایلـهاے فـوق العـاده،
در ایـتـا...!
از دستـش نـدیـن😍😎
.
.
ایـنم آدرسـش😌👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3527213064C490b606848
دلبـرونـهـ💜👒
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا
به توکل به اسم اعظمت
می گشایيم
دفتر امـــروزمان را ...
باشد ڪه در پایان روز
مُهر تایید بندگی
زینت بخش دفترم باشد ...
الهی به امید تو💚
سلام صبحتون بخیر
🌻💖🌹🦋☘❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 #سلام_صبح_شما_بخیر
آرزو میکنم امروز
لبهایـتان پر ازخنده
دستانتان بخشنـده
نگاهـتان زیبنده
و دلتان سرزنـده باشد
🌷چهارشنبه تون زیبا
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
من منتظرم"
جملهای آشناست...
خدایا از که شنیدم؟
آهان یادم افتاد، از کوفیان...
نکند انتظار من هم از جنس انتظار کوفیان باشد...؟
همین!
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت52
به مادرش نزدم.
خیلی جدی گفتم:
–ممنون، خداحافظ. بعد فوری از آنجا دور شدم.
همانجا کنار در ایستادم. قلبم تند تند میزد و دستانم یخ زده بود. دستانم را در هم گره زدم و چشمهایم را بستم تا بهتر صداهای بیرون را بشنوم. هیچ صدایی از حیاط نمیآمد. کمی آرام شده بودم. چشمهایم را باز کردم. تازه متوجهی وسایلی که آنجا بود شدم. پر بود از وسایل ریز و درشت که به صورت مرتب آنجا گذاشته شده بود. چیزی که بیشتر از همه توجهم را جلب کرد یک میز کوچک بود، که رویش چند تخته چوب ریخته شده بود. همراه وسایل معرقکاری، همینطور قلم و دوات، دو صندلی در هر طرف میز قرار داشت. کمی جلوتر رفتم. یکی دو تا حروف چوبی که معلوم بود با مهارت خاصی بریده شده روی میز قرار داشت. انگار کسی در آنجا کار انجام میداد.
در حال بازرسی وسایل بودم که چشمم به یک قلب کوچک چوبی افتاد. حتما کار راستین بود. قلب چوبی را برداشتم و زیرو رویش را نگاه کردم خیلی زیبا بریده و سوهان زده شده بود. یک طرفش سوراخ، و یک حلقه از آن آویزان بود. "یعنی برای خودش ساخته؟ " قلب چوبی را جلوی بینیام گرفتم و با تمام وجود نفسم را به داخل ریههایم فرستادم. احساس کردم بوی عطر راستین را میدهد. من کجا بودم؟ شاید جایی که راستین گاهی تنهاییش را در آنجا میگذراند. اشک در چشمانم جمع شد. نمیدانم از همیشه نداشتنش بود، یا از این دلتنگی همیشگی، از این در خود ریختنها، از این تظاهرها به بیتفاوتی در حالی که دلم با هر دفعه دیدنش خون میشود. روی یکی از صندلیها نشستم و با دقت به وسایل نگاه کردم. دستم به طرف چند برگهی سفیدی که آنجا بود رفت. شاید چیزی مینوشتم آرام میشدم.
شعری که امیر محسن تابلوئش را در رستوران نصب کرده بود یادم آمد. نمیدانم چرا همیشه با خواندش دلم میگرفت.
شعر را زیر لب زمزمه کردم.
"کدام سوی روم کز فراق امان یابم؟
کدام تیره شب هجر را کران یابم؟"
شروع به نوشتن شعر کردم. مصرع اول را که نوشتم قلبم به درد آمد...
زل زدم به کلماتی که نوشته بودم. دلم گرفت، خودکار را رها کردم و سرم را روی میز گذاشتم و دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم.
ناگهان صدای پایی را شنیدم. سرم را از روی میز بلند کردم.
مادر راستین صدایم کرد.
–دخترم بیا بالا. فوری اشکهایم را پاک کردم. نگاهی به قلب روی میز انداختم. زیپ کیفم را باز کردم و انداختمش داخل کیفم چند قدم که از میز دور شدم. یاد آن یک مصرع از شعر افتادم که نوشته بودم، برگشتم. با خودکار رویش خط کشیدم و فوری از پلهها بالا رفتم.
مریم خانم گفت:
–راستین تلفنش زنگ خورد، رفت بیرون حرف بزنه. فکر کنم پریناز بود.
با نگرانی گفتم:
–میشه یه نگاهی تو کوچه بندازید اگه نیست من برم.
مریم خانم در چشمهایم خیره شد.
–اتفاقی نیوفتاده که دخترم چرا اینقدر ناراحت شدی؟ اون فکر نکنم به این زودی بیاد.
–میشه الان برم؟ حالا یه روز دیگه با هم حرف میزنیم.
مریم خانم با اکراه رضایت داد. بالاخره من از آنجا بیرون آمدم و نفس راحتی کشیدم. در خانهشان را بستم و سر به زیر به طرف سر کوچه پا تند کردم. هنوز چند قدم دور نشده بودم که با صدایی که شنیدم سرم را بلند کردم.
–تو خونهی ما بودی؟ با دیدن دو گوی تاریکش ضربان قلبم شدیدتر شد. زبانم بند آمد.
دستهایش را داخل جیبش فرو برد.
–دیدم مامانم دستپاچه شدهها، ولی اصلا فکرشم نمیکردم به خاطر تو باشه.
بین همهی استرسهایم ژستی که گرفته بود برایم جالب بود. جلوتر آمد و ادامه داد:
–چرا قایم شده بودی؟
به روبرو خیره شدم، نباید کم میآوردم.
نفسش را محکم بیرون داد.
–امروز خانم ولدی قضیهی اتاقک رو برام توضیح داد. درسته که من یه عذر خواهی بهت بدهکارم، ولی این دلیل نمیشه که اینجوری تلافی کنی با جاسو...
حرفش را بریدم و متکبرانه گفتم:
–شما بازم دارید زود قضاوت میکنید.
من باید برم خونمون.
از جلوی راهم کنار رفت.
–برو، ولی قبلش خودت برام همهچیز رو توضیح بده، نزار دوباره قضاوتت کنم.
اخم کردم.
–چه قضاوتی؟
–بهترینش اینه که مامانم مخت رو زده تا خبرهای شرکت رو واسش...
شانهایی بالا انداختم.
–من که چیزی در مورد شما به کسی نگفتم، مادرتون میخواستن در مورد پسر بیتا خانم که قراره بیاد خواستگاریم صحبت کنن.
بعد به خانهی عمه اشاره کردم و ادامه دادم:
–من خونهی عمم بودم که مادرتون امدن اونجا و بهم گفتن میخوان در مورد یه مسئلهی مهم حرف بزنن. همین.
اگرم رفتم قایم شدم چون، چون، به خودم مربوطه...
از حرفهایم چشمهایش گرد شد. او هم اخم کرد و نگاهش را به صورتم میخ کرد.
چشمم را در اطراف چرخاندم و پا کج کردم برای خلاص شدن از آن مخمصه.
–من بهت اعتماد دارم. دلیلش رو خودمم نمیدونم. قایمم نمیشدی من بهت شک نمیکردم.
#کانالدلنوشتهوحد
@delneveshte_hadis110
💕join ➣ @God_Online 💕