eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
☑️ نوشته:عذراخوئینی بلاخره روزاخررسید هیچ کس دل رفتن نداشت تازه انس پیداکرده بودیم اصلانمی شدازخلوص وپاکی اینجادل کندوبه زندگی ماشینی برگشت، یعنی بازهم دعوتمون می کردند ؟شایدچنان سرگرم دنیامی شدیم که همه چیزازیادمون می رفت، اشک ازچشمام جاری شدهنوزنرفته دل هاپرمی کشیدبرای دوباره اومدن، حال وهوای همه دیدنی بود ای کاش کسی ازکاروان صدامون نمی کرد یاای کاش اتوبوس هانمی اومدند!اماانگارزمان خداحافظی بود پاهام اهسته قدم برمی داشتنددلم اشوب بودامازمزمه کردم:شهدادلم براتون تنگ میشه نکنه دستم رو رهاکنیددیگه نمی خوام گناه کنم ای کاش میشد مثل شمازندگی می کردم ومرگم توهمین راه رقم می خورد. نوشته تابلویی توجهم روجلب کرد"مرز مردن وشهادت خون نیست خود است".چه زودجوابم روگرفتم!!.دلم برای غروب های شلمچه هم تنگ میشدوقتی که سرخی اسمون جای خورشیدرومی گرفت حزن عجیبی سراغم می اومد درست گفتندکه بهشت واقعی همین جاست. اتوبوس که اومدهمه سوارشدند سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم ازبی قراری قلبم متوجه حضورش شدم به طرفش برگشتم باچهره ای مغموم وگرفته به من خیره شدپشت نگاه سردش ترحم ودلسوزی بود که همیشه ازش فراری بودم من این اومدن رونمی خواستم این نگاه رودوست نداشتم تااینجابادلم پیش رفتم امادیگه کافی بودنمی خواستم مثل شکست خورده هاباشم،چندقدمی جلوتراومدحالاوقتش بودکه روح زخم خوردم روترمیم کنم بلافاصله سواراتوبوس شدم وکنارخانم عباسی نشستم ازماجراخبرداشت هیچ چیزپنهونی بینمون نبود بخاطرهمین گفت:_چرانرفتی حرف بزنی؟بنده خداروسنگ رویخ کردی!.اشک توچشمام جمع شدلبخندتلخی زدم وگفتم:_اتفاقاحرف زدیم!فهمیدکه سرقولم می مونم!.بااینکه تعجب کرداماچیزی نگفت حتمافکرمی کرددیوونه شدم نمی خواستم مانع هدف سیدبشم اون عشقش روبرای خداخالص کرده بودمثل من اسیرزمینی هانبود!... موقعی که برگشتم دکوراسیون خونه عوض شده بودمامانم اوقات فراغتش روباخریدکردن می گذروندنمی دونم چراعلاقه داشت هرچندماه یک بارهمه چیزروعوض کنه.همیشه سراین موضوع بحث داشتیم تامی اومدم عادت کنم بادکورجدیدروبرومی شدم!البته بااتاق من کاری نداشت چون می دونست حساسم دست نمی زد.. عکس هایی که انداخته بودم روچاپ کردم وبه دیواراتاقم زدم غروب شلمچه،یادمان طلائیه،رودخانه اروندونخل های سوخته که شاهدعملیات های زیادی بود،گلزارشهدای هویزه،دکوهه.دلم می خواست این عکس ها همیشه جلوی چشمام باشه.بادیدنشون انرژی می گرفتم، دوهفته ازقولی که داده بودم می گذشت اماهنوزنتونسته بودم فراموشش کنم بااوردن اسمش بیشترازقبل بی تاب می شدم هرشب باچشمای خیس می خوابیدم همش می گفتم صبح که بیداربشم همه چیزروفراموش می کنم امادرست به محض بیدارشدن چهره اش مقابلم نقش می بست! دیگه داشتم به مرزجنون می رسیدم. ازپایگاه که برگشتم سروصدای مامان وبابام می اومدشوکه شدم!تاحالاسابقه نداشت. گوشم روبه درچسبوندم تاواضح بشنوم _زنگ میزنی قرارروبهم میزنی والاخودم این کاررومی کنم.خجالت نمی کشندهنوزکفن مردشون هم خشک نشده!. _اخه عزیزم اینطوری ابروریزی میشه توبذاربیان خودم جواب ردمیدم. گوشیم بی موقع زنگ خورد دیگه صداشون نیومدیکدفعه مامانم درروبازکرد لبخندکه زدم بیشترعصبانی شد،نگاهی به بابام انداخت و گفت:_بفرماتحویل بگیرخانم نیشش تابناگوش بازه!بعدمیگی جواب ردبدیم. ازحرفاشون سردرنمی اوردم شاید پای خاستگاری کسی وسط بود که مامانم ازش خوشش نمی اومد.چادرم رودوردستم انداختم وبابی تفاوتی گفتم_خیالتون راحت جواب منم منفیه!.هنوزازپله هابالانرفته بودم که بابام گفت:_دیدی دخترمون عاقله سیدهمین طورکه ازداداشم جواب منفی شنیدازماهم می شنوه!!.دهانم ازحیرت بازموند کاملاگیج شدم یعنی درست شنیدم.گفتم_یعنی چی اخه چطورممکنه؟. _فاطمه خانم زنگ زده برای اخرهفته میان!. نمی دونستم خوشحال باشم یاناراحت!نمی خواستم به من ترحم کنه همچین اجازه ای بهش نمیدادم ادامه دارد.... ❤️❤️❤️❤️🌻❤️❤️❤️❤️ ↘️💖🌻🌷 @delneveshte_hadis110 <====🔶🌹🔸🌹🔶====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 قُطام خيلى زيرك است، او مى فهمد كه ابن ملجم، على(ع) را به عنوان اميرمؤمنان قبول دارد، بايد زمينه سازى بكند و قداست على(ع) را از ذهن ابن ملجم پاك كند. او صبر مى كند تا غضب ابن ملجم فروكش كند، بار ديگر نزد او مى رود و با مهربانى با او سخن مى گويد: حالا من يك حرفى زدم! تو چرا ناراحت شدى؟ چگونه دلت مى آيد دل مرا كه دخترى تنها هستم بشكنى؟ با من حرف بزن. دلم را نشكن! تو تنها اميد من هستى. من در اين دنيا كسى را جز تو ندارم. سخنان قُطام، آرامش را به ابن ملجم باز مى گرداند و بار ديگر عشق در وجود ابن ملجم شعله مى كشد. * * * عزيزم! چگونه دلت مى آيد خود را از اين زيبايى كه من دارم محروم كنى؟ نگاه كن! خدا اين همه زيبايى را براى تو خلق كرده است. چرا به بخت خود پشت پا مى زنى و دل مرا مى شكنى؟ آيا تو مؤمن تر از كسانى هستى كه در جنگ نهروان كشته شدند؟ مگر نديدى كه در پيشانى آنها، اثر سجده بود؟ چرا على آنها را به قتل رساند؟ على شايستگى مقام خلافت را ندارد. قدرى فكر كن! از زمانى كه او خليفه شده است، امّت اسلامى روى خوش نديده است. چرا على هميشه با مسلمانان مى جنگد؟ آيا ريختن خون مسلمانان جايز است؟ تو مى گويى على، اميرمؤمنان است، مگر خبر ندارى كه در "حَكَميّت"، او از اين مقام بركنار شد؟ تو چرا هنوز بر اين عقيده هستى؟ پدر و برادران من براى زنده نگه داشتن حكم خدا قيام كردند و به جنگ با على رفتند. همه كسانى كه حكميّت را پذيرفتند، كافر شدند. پدر و برادران من بعد از اين كه فهميدند كافر شده اند، توبه كردند، توبه واقعى! آنها از على خواستند تا او هم از كفر خود، توبه كند، امّا على اين كار را نكرد. عزيز دلم! اكنون على، كافر است و تو از كشتن يك كافر مى ترسى؟ به خدا قسم اگر اين كار را بكنى، بهشت را از آن خود كرده اى. آيا باز هم برايت سخن بگويم؟ تو چقدر زود قضاوت كردى؟ من با افتخار مهريّه خود را كشتن يك كافر قرار دادم تا خدا از من راضى باشد! آيا من از تو چيز بدى خواستم كه تو اين گونه با من برخورد كردى؟ ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 -بوي چوب رنده شده در بيني ام پيچيد. چه بوي مطبوعي. بوي كار و تلاش. انگار بوي تازه اي به بوهاي بهار افزوده شد. ماحصل حركات عضلات. ساكت به او نگاه كردم. از پشت پيچه چه طور فهميد جوان هستم؟ شايد از لحن :صدايم بود. گفتم .برايتان پيغامي دارم شما:با تعجب نگاهم كرد. به زن جواني كه او را مودبانه خطاب مي كرد و برايش پيغام داشت. پرسيد براي من؟ - بله - !!من رحيم نجّار هستم ها - .چه اسم قشنگي. به دلم نشست .مي دانم - شما كي هستيد؟ - .دختر بصيرالملك - مودب ايساد ٌ.آهسته رنده را زمين گذاشت .سلام خانم. ببخشيد نشناختم. لابد پيغام براي پسر انيس خانم است - .بله. زحمت است ولي بگوييد شايد كارشان در منزل ما طول بكشد. نگران نشوند - .به روي چشم - يادتان كه نمي رود؟ - .اگر زنده باشم نه - :زبانم لال شود كه گفتم .خدا كند هميشه زنده باشيد :يك لحظه مات ايستاد و نگاهم كرد و پوزخندی دوباره گوشه لبش ظاهر شد و گفت فقط براي اينكه پيغام شما را برسانم؟ - :به سرعت گفتم .خداحافظ - ديگر زيادي پررو شده بود. برگشتم و به راه افتادم. تازه خانه راه افتاد. نسبت به او دايه لخ لخ كنان از كنار سقّا خشمگين شدم. زن احمق، تنبل. جان مي كند تا راه برود. نسبت به خودم خشمگين شدم. اي دخترە بي عقل. زير روبنده با غضب اداي خودم را در آوردم: » خدا كند هميشه زنده باشيد « اي احمق، نفهم، درازگوش. از او خشمگين .شدم. شاگرد نجار بي سر و پا. تا به اين آشغال ها رو جلدهي پر رو مي شوند. !دوباره صداي رنده بلندشد و دلم فرو ريخ. يعني چه؟ همه چيز آماده بود. شيريني مي پختند. من كه عاشق باقلوا بودم عقم مي گرفت. از نان نخودچي حالم به هم ميخورد بدم مي آمد. دلم مي خواست لباس هاي نوي خود را تكه پاره كنم. چه دردم بود؟ نمي دانستم. فقط دلم .مي خواست بميرم. يا بميرم يا كه؟ ... يا ... كه؟ نمي دانستم در عرض يك هفته دوباره با كالسكه از برابر دكّان نجاري رد شدم. رنده و رنده و رنده. مردك پر رو كالسكه ما را شناخته بود. يك هفته است آدم جرئت نمي كند از خانه اش بيرون بيايد. بايد به دايه بگويم. نه، به فيروز خان مي گويم. نه بابا، ول كن. مي زند مي كشدش. خون سگ مي افتد به گردنم. به پدرم مي گويم. نه ديگر بدتر. پس به مادرم ... اصالً چه بگويم؟ بگويم هر وقت كالسكه از دكان نجاري رد مي شود او به كالسكه نگاه مي كند؟ مگر غدقن و قرق است! خوب، من چرا نگاه مي كنم!من بايد محل نگذارم. شايد قبالً هم همين طور بوده. شايد قصاب و نانوا و كله پز هم نگاه مي كنند. از روي كنجكاوي. آخر ما در اينه آدم هاي سرشناس و معتبري هستيم. فقط فرقش اين است كه من به آن ها توجهي ندارم. اهميتي ندارد. آن قدر نگاه كند تا جانش در آيد. ولي كرم از خود درخت !بود. نمي دانستم چرا دلم مي خواست كروك كالسكه را عقب بزنم تا نگاه او از روي چادر مرا نظاره كند 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
🪴 🪴 🌿﷽🌿 علی و ریحانه هم که تا به اون لحظه ساکت بودند با دیدن پدرشون فریادی از شادی کشیدند و به آغوشش پناه بردند. خونه حسابی تمیز بود، فاطمه نگاهی به دور و برش انداخت، انگار دنبال نشونه ای میگشت که شاید بهش ثابت کنه واقعا اون دختر توی خونش بوده، یا شایدم نه، خوشحال بود که همچین چیزی بهش ثابت نمیشد، چیزی پیدا نکرد، همه چیز سرجاش بود و تمیز و مرتب. سهیل که در حال بازی با علی و ریحانه بود و زیر چشمی فاطمه رو زیر نظر داشت، منظور فاطمه رو فهمید، دلش سنگین شد، به اندازه هزاران کیلو بار روی دلش نشست... لعنت به این همسایه فضول... لعنت به من، لعنت به این هو س... لعنت به این عادت.... لعنت به این اعتیاد... لعنت به این... سعی کرد دست از لعنت کردن برداره و هرچه زودتر فضا رو عوض کنه برای همین گفت: -خوب خانم، خوش گذشت خونه مامان؟ فاطمه که تازه متوجه نگاه سهیل شد، دست از سرکشی برداشت، چادر و روسریش رو درآورد و روی مبل نشست و گفت: -جای شما خالی... سهیل بلند شد و چادر و روسری رو از دست همسرش گرفت و در حالی که توی کمد آویزونشون میکرد گفت: -جام خالی بود که هر روز زنگ میزدی حالمو میپرسیدی شیطون؟ -حداقل خوشحال بودم که جای من پیش تو خالی نیست... کنایه فاطمه صاف نشست توی دل سهیل... واقعا جای خالی فاطمه کجا و سرگرمی چند ساعته با یک سری دختر سبک سر کجا.... انجام یک عادت خیلی خیلی زشت کجا و دلتنگی برای آرامش خونه فاطمه کجا... به روی خودش نیاورد، نمی تونست به روی خودش بیاره، نمیتونست حرف دلش رو به کسی بزنه که نمی تونه این چیزها رو درک کنه، نمیتونه بفهمه فاصله عشق و هو س زمین تا آسمونه، میدونست برای فاطمه عشق و هو س یکیه، اما برای خودش.... اومد روی دسته مبلی که فاطمه نشسته بود نشست و رو به علی گفت: بابا جان، خوش گذشت؟ ریحانه پیش دستی کرد و گفت: آله بابا جون، خیـــــــــــــــلی، مامانی حال نداشت اما ما یک عالمه بازی کردیم علی که از پا برهنه پریدن ریحانه توی حرفش عصبانی بود گفت: بابا از من پرسید، تو چرا جواب میدی؟ -نه خیر، بابا از من پرسید -بهت میگم از من پرسید -نه، نه، نه.... دعوا داشت بالا میگرفت و سهیل هم میخندید، فاطمه گفت: ریحانه جون، دختر گلم، بابا از علی پرسید، اما بعدش می خواست از تو هم بپرسه، نباید میپریدی وسط حرف داداشی. بیا بغلم... آغوشش رو باز کرد تا دختر حساس و لطیفش رو بغل کنه، اما سهیل پیش دستی کرد و ریحانه رو با دو دستش محکم گرفت و پرت کرد توی هوا، صدای خنده و جیغ دخترک فضای خونه رو پر کرده بود، بعد هم نوبت به علی رسید، اونقدر توی هوا پرتابش کرد که جفتشون حسابی عرق کردند، فاطمه غرق در تفکر به بازی شوهر و بچه هاش نگاه میکرد... اون شب چیزی به سهیل نگفت، سهیل هم چیزی نگفت، اما جفتشون خودشون رو آماده کردند برای یک تصمیم درست و حسابی، قرار شد اول صبح سهیل، علی و ریحانه رو ببره خونه خواهرش تا این دو تا بتونند راحت با هم حرف بزنند... اون شب به جز این تصمیم گیری، هیچ حرف دیگری نزدند و هر دو خوابیدند. *** ساعت ده صبح بود، فاطمه نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت، سهیل هنوز از خونه خواهرش بر نگشته بود، ماجرای دیشب و حرفهای سمانه خانم و سایه توی راه بدجوری ذهنش رو درگیر کرده بود، با خودش فکر کرد اصلا اون همه شور و شوق عشق به این دو دلی ها می ارزید؟ اگر از سهیل جدا میشد باید چیکار میکرد؟ به فرض هم که تمام امکانات مالیش فرا هم میشد و می تونست در آرامش با بچه هاش زندگی کنه، اما چطور میخواست توی این جامعه، تنها دو تا بچه رو کنترل کنه، آینده ریحانه چی میشد؟ آیا اصلا به گرمی دست پدرش نیاز نداشت؟ علی چی؟ کی میخواست تکیه گاهش بشه؟ فاطمه که نه پدری داشت و نه برادر، میدونست سهیل دوستش داره، تحمل این زندگی سخت تره یا زندگی بعد از طلاق؟ راه سومی بود؟ میتونست از سهیل بخواد که دست از کاراش برداره؟ میشد؟ قبول میکرد؟ اگر باز زیر قولش میزد چی؟ اون وقت دیگه بحث پیمان شکنی بود، بحث بی اهمیتی بود. کاش اول ازدواج چشمهاشو بیشتر باز میکرد تا فقط به خاطر عشق با مردی ازدواج نمیکرد که عقایدی مخالف عقاید اون داشت، اصلا می تونست به پای این عشق بایسته؟ ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🦋☘ 🦋🦋☘ 🦋🦋🦋☘ 🦋🦋🦋🦋☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🪴 🪴 🌿﷽🌿 ويژگيها اين سخنان را از خيليها شنيدم. اينکه هادي ويژگيهاي خاصي داشت. هميشه دائمالوضو بود. مداحي ميکرد. اکثر اوقات ذکر سينه زني هيئت را ميگفت. اهل ذکر بود. گاهي به شوخي ميگفت: من دو هزار تا يا حسين حفظ هستم. يا ميگفت: امروز هزار بار ذکر يا حسين گفتم، عاشق امام حسين علیه السلام و گريه براي ايشان بود. واقعاً براي ارباب با سوز اشک ميريخت. اخلاص او زبانزد رفقا بود. اگر کسي از او تعريف ميکرد، خيلي بدش ميآمد. وقتي که شخصي از زحمات او تشکر ميکرد، ميگفت: خرمشهر را خدا آزاد کرد! يعني ما کاري نکرده‌ايم. همه‌کاره خداست و همه‌ي کارها براي خداست. حال و هوا و خواسته هايش مثل جوانان همسن و سالش نبود. دغ دغه مندتر و جهاديتر از ديگر جوانان بود. انرژي‌اش را وقف بسيج و کار فرهنگي و هيئت کرده بود. در آخر راهي جز طلبگي در نجف پاسخگوي غوغاي درونش نشد. من شنيدم که دوستانش ميگفتند: هادي اين سالهاي آخر وقتي ايران ميآمد، بارها روي صورتش چفيه ميانداخت و ميگفت: اگر به نامحرم نگاه کنيم راه شهادت بسته ميشود. خيلي دوست داشت به سوريه برود و از حرم حضرت زينب سلام الله دفاع کند. يک طرف ديوار خانه را از بنري پوشانده بود که رويش اسم حضرت زينب سلام الله نوشته شده بود. ميگفت نبايد بگذاريم حرم عمه‌ي سادات، دست تروريستها بيفتد. وقتي ميخواست براي نبرد با داعش برود، پرسيديم درس و بحث را ميخواهي چه کني؟ گفت: اگر شهيد نشدم، درسم را ادامه ميدهم. اگر شهيد شوم، که چه بهتر خدا ميخواهد اينگونه باشد. در ميان فيلمها به خداحافظ رفيق خيلي علاقه داشت. سي‌دي فيلم را تهيه کرد و براي خانواده پخش نمود. خواهرش ميگفت: من مدتها فکر ميکردم هادي هم مثل آدمهاي درون فيلم، هر شب با موتور و با دوستانش به بهشت زهرا ميرود. صحنه هاي اين فيلم همه‌اش جلوي چشمهاي من است. همه اش نگران بودم ميگفتم نکند شباهتهاي هادي با محتواي فيلم اتفاقي نباشد! هادي مثل ما نبود که تا يک اتفاقي ميافتد بيايد براي همه تعريف کند. هيچ وقت از اتفاقات نگرانکننده حرف نميزد. آرامش در کلامش جاري بود. برادرش ميگفت: »نميگذاشت کسي از دستش ناراحت شود اگر دلخوري پيش ميآمد، سريعاً از دل طرف درميآورد. هادي به ما ميگفت يکي از خاله هايمان را در کودکي ناراحت کرده، اما نه ما چيزي به خاطر داشتيم نه خاله مان. ولي همه اش ميگفت بايد بروم حلاليت بطلبم. هيچ وقت دوست نداشت کسي با دلخوري از او جدا شود.« ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🦋☘ 🦋🦋☘ 🦋🦋🦋☘ 🦋🦋🦋🦋☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🪴 🦋 🌿﷽🌿 این دل سکینه است که در سخن گفتن با کودکان ، آب مى شود. نه ، نه ، نه ، عباس نباید لبهاى به خشکى نشسته سکینه را ببیند. نگاه عباس نباید با نگاه سکینه تلاقى کند. عباس جانش را بر سر این نگاه مى گذارد و روحش را به پاى این نگاه مى ریزد و بى عباس ... نه ... نه ،... زندگى بدون آب ممکن تر است تا بدون عباس . عباس ، دل آرام عرصه زندگى است ، آرام جان برادر است . حیات ، بدون عباس بى معناست و زندگى بدون ابوالفضل ، میان تهى است و آسمان و زمین ، بى قمر بنى هاشم ، تاریک و ظلمانى است . نه ، نه ، عباس نباید از تشنگى بچه ها باخبر شود. این تنها راز عالم هستى است که باید از او مخفى شود. اما مگر او با گفتن و شنیدن ، خبردار مى شود؟! دل او آینه آفرینش است . و آینه ، تصویر خویش را انتخاب نمى کند. مگر همین دیشب نبود که تو براى سرکشى به خیمه هاى خودى از خیمه خودت در آمدى و از دور عباس را، استوار و با صلابت در کار محافظت از خیمه ها دیدى ؟! مگر نه وقتى تو از دلت گذشت که ))چه علمدار خوبى دارد برادرم !(( از میان زمزمه هاى او با خودش شنیدى که : ))چه موالى خوبى دارم من .(( مگر نه وقتى تو از دلت گذشت که ))چه برادر خوبى دارد برادرم !(( شنیدى که : ))من نه برادر، که خدمتگزار حسینم و زندگى ام در بندگى حسین معنا مى شود.(( آرى ، دل عباس به آسمان آبى و بى ابر مى ماند. پرواز هیچ پرنده خیالى در نظرگاه دلش مخفى نمى ماند. چگونه مى توان رازى به این عظمت را از عباس مخفى کرد؟! همیشه خدا انگار نبض عباس با عطش حسین مى زده است . انگار پیش از آنکه لب و دهان حسین ، تشنگى را احساس کند، قلب عباس ، از آن خبر مى داده است . اکنون که روز تشنگى است ، چگونه ممکن است او از عطش حسین و بچه هاى جبهه حسین بى خبر بماند؟! بى خبر نمى ماند. بى خبر نمانده است . همین خبر است که او را از صبح مثل مرغ سرکنده کرده است . همین خبر است که او را میان خیمه و میدان ، هاجروار به سعى و هروله واداشته است . او معدن و سرچشمه ادب است . او کسى نیست که با سماجت از امام چیزى طلب کند. او کسى است که به احتمال پاسخ منفى ، از اصل مطلب مى گذرد. اما این خواهش ، این مطلب ، این تقاضا، خواسته اى متفاوت بوده است . این خود او بوده است که در میان دو سوى دلش ، در تعارض مانده بوده است . با خود عجب کلنجار سختى داشته است . عباس ؛ میان دو خواسته ، میان دو عشق ، میان دو ایثار. هرم عطش بچه ها، او را از کنار خیمه کنده است و به محضر امام کشانده است تا از او رخصت بگیرد و براى آوردن آب ، دل به دریاى دشمن بزند. اما به آنجا که رسیده است و تنهایى امام را در مقابل این سپاه عظیم دیده است ، طاقت نیاورده است و تقاضاى خویش را فرو خورده و بازگشته است. ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🌷☘ 🌷🌷☘ 🌷🌷🌷☘ 🌷🌷🌷🌷☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷