eitaa logo
یادداشت‌های یک طلبه || امیر خندان
602 دنبال‌کننده
645 عکس
90 ویدیو
27 فایل
دغدغه، عکس‌نوشت ها و سوالات ذهنی یک طلبه 🖋امیر خندان #مِن_دانشگاه_حتّی_الحوزه #مشاهدات #دستور_از_خمینی ارتباط: @admin_delneveshtetalabe @delneveshtetalabe
مشاهده در ایتا
دانلود
5⃣ ایام فاطمیه بود. رسول، به مناسبت ایام مسابقه ای در دانشگاه برگزار کرده بود. رسول از لرهای اصیل بود. اهل کوهرنگ. کتاب هم از شخص اصیلی بود. شاگرد امام خمینی(ره). گذشت تا دوره طلبگی. امشب (دوشنبه ۵ دی ۱۴۰۱) شب شهادت حضرت زهرا(س)، منبری رفتم در مورد حجاب با اشاره ای به نکات ابتدایی خطبه فدکیه. لاثَت خِمارَها علی راسها... واشتَمَلَت بِجلبابها... و... موقع رفتن به مسجد، برای خواندن خطبه، حضرت زهرا خود را با خمار و جلباب(روسری بزرگ و لباس بلندی سراسری شبیه عبا و چادر عربی) پوشاند. بعد از منبر، مردی مسن آمد و کنارم نشست. سلام کرد و پرسید:« شیخ! با فرهنگ قوم لُر آشنا هستی؟» فهمیدم میخواهد در مورد مسأله منبر امشب صحبت کند. گفتم:« بله! قبلا بینشان برای تبلیغ دین بوده ام. و با نوع پوشش آنها و لباس پوشیده و کامل زن هایشان(قری) آشنا هستم.» فقط یک کلام گفت و تشکر کرد و رفت _ «حاجی! زنان قوم لُر، وقتی لباس هایشان را می شویند، جایی که مرد نامحرم آن را ببیند پهن نمی کنند!»
6⃣ برخی ها خیلی زرنگ هستند. وقتی زنده هستند طول عملشان را تا بعد از حیاتشان ادامه میدهند. وقف یعنی خیر جاری... یعنی من به یادم خودم هستم...
7⃣ عدو شود سبب اگر خدا خواهد. از سال سوم طلبگی، تبلیغ رسمی دینی را شروع کردم. البته تبلیغ ها، مربوط به ماه محرم بود و یا ایام خدمت رسانی، مثل زلزله و یا همان اردو های جهادی. هنوز طعم تبلیغ در ایام فاطمیه را نچشیده بودم. تفاوت ایام تبلیغی کمی برایم تردید آفرین بود که برای ایام فاطمیه بروم تبلیغ یا نه! اقدامات و اتفاقات چند ماه اخیر که شاید بتوان آن را فتنه سال ۱۴۰۱ دانست، عامل محرکی بود برای اقدام برای تبلیغ، هر چند عامل اصلی نیست. پی نوشت: عکس از یکی از رفقاست. قبل از رفتن برای تبلیغ فاطمیه.
8⃣ شیخ محسن... از فارغ التحصیلان دانشگاه صنعتی شریف هست. آن‌ هم رشته هوافضا. بعد از کارشناسی، ارشد علوم قرآنی با گرایش تفسیر گرفته است و بعد هم مدتی اشتغال در همان حیطه فنی_مهندسی. هم ورودی مدرسه هستیم. از حلقه اولیه سایت طلبگی تا اجتهاد. سه فرزند دارد و با هر سه فرزند و همسرش راهی تبلیغ شده. هر شب گعده ای داریم برای استفاده از تجارب روزانه، هم افزایی ها و ثبت خاطرات و روایت ها. در جلسه یکی از بزرگترها، از فرزند وسطی شیخ محسن(محمد حسین) خواست که از خاطرات روزانه و همراهی با پدر بگوید. بعد هم درخواست کرد که شعری بخواند. محمد حسین یک تک بیت خواند که همه تعجب کردند: آن چنان گرم است بازار مکافات عمل چشم اگر بینا بود، هر روز، روز محشر است
9⃣ بین مراسم عزاداری، آب پخش می کردند. یاد اربعین افتادم.... ما مزد عزاداری از فاطمه(س) میخواهیم
📨 روایت فاطمیه 📜 روایت چهاردهم 🔹نقش معلم برایم ملموس شد. در مقایسه با سایر کلاس هایی که امروز رفتم، تفاوت این کلاس واضح بود. معلم در قالب شعر به دانش آموزان یاد داده بود که این جا، نور آباد، دیار نخبگان علمی است. بچه ها از من با این جمله استقبال کردند: «به دیار نخبگان علمی خوش آمدید!» من که لذت بردم! نه از استقبال، از اینکه معلم در مقام هویت بخشی برآمده بود و افق های بلند را جلوی چشم شان گذاشته بود. 🔸دیدم نقطه شروع خوبی برای بحث است. دیار نخبگان علمی را وسط گذاشتم و حول آن بحث را شروع کردم. پرسیدم از نخبگان شان؟! پرسیدم از دلایل نخبه بودن؟! و البته از دانش آموز ابتدایی انتظار زیادی نباید داشت ... در حد و اندازه خودشان جواب می دادند. اما همین هم خوب بود برای ارتباط ... کارت های بهداشتی هم داشتند که آن هم برای ارتباط خوب بود. می پرسیدم: «الان موی من بلند است یا کوتاه؟! چه کارتی به من می دهی؟!» و همین بهانه ای بود برای شوخی و خنده و ارتباط ... 🔹راستش نفهمیدم بالاخره اسم های شان محلی است یا خارجی؟! حتی در ذهنم نمی ماند! من به علی و رضا عادت کرده بودم نه چیزهای دیگر... برای دفعات بعد باید لیست کلاس را بگیرم و تطبیق بدهم! حداقل اسم را اشتباه صدا نکنم! 🔸سخت است! فکر کن چند سال مباحث را ریشه ای و عمیق خوانده ای، بعد می خواهی به بچه ی ابتدایی همان مطالب را منتقل کنی. نقاشی کشیدم. تنه ی درختی که عقاید ما باشد، شاخه و برگ هایی که احکام باشند و میوه ای که اخلاق باشد. شاید توی ذهن شان ماندگار شد. نه؟! 🔹لکنت زبان داشت! سوال که می پرسیدم، زودتر از بقیه و بیشتر از بقیه دوست داشت جواب بدهد. دلم نیامد بی تفاوت بگذرم. از معلم پیگیر احوالاتش شدم. ظاهرا خانواده ی متمکنی داشت و دنبال درمانش هم بودند ولی به نتیجه می رسد یا نه؟! ان شاءالله که برسد... 🔰یابن الحسن! بی تفاوت رد نشدم ... تو هم بی تفاوت رد نشو از من ... ✊بسیج مدرسه معصومیه قم: @basij_masoumieh
یادداشت‌های یک طلبه || امیر خندان
📨 روایت فاطمیه 📜 روایت چهاردهم 🔹نقش معلم برایم ملموس شد. در مقایسه با سایر کلاس هایی که امروز رفت
این ثمره جلسه ای است که در قسمت هشتم اشاره کردم. البته روایت به قلم خودم نیست ولی بیان اصلی مطلب از تجربیات خودم است
هدایت شده از نردبان صعود
📖به پایان آمد این دفتر حکایت هم چنان باقی است.... 📌توضیح 🔹عکس با اهالی مسجد جامع امام سجاد علیه السلام (نور آباد ممسنی) 📡 ما را دنبال کنید در👈👇: 🆔https://eitaa.com/joinchat/1948975268C5a01eb164a
یادداشت‌های یک طلبه || امیر خندان
📖به پایان آمد این دفتر حکایت هم چنان باقی است.... 📌توضیح 🔹عکس با اهالی مسجد جامع امام سجاد علیه الس
البته سفر به پایان رسید ولی روایت های من نه! چند خرده روایت را در همین چند روز پیش رو تقدیم میکنم ان شاالله
📨 روایت فاطمیه 📜 روایت سی و یکم - نورآباد استان فارس 🔹پرسیدند شغل؟! گفتم نویسنده! برایشان تعجب برانگیز بود. همین را مستمسک قرار دادم برای بحث! یک نمودار کشیدم و یک طرف آن نوشتم «عمر» و طرف دیگر «پیشرفت». سه خط کشیدم و با این خطوط سعی داشتم نشان بدهم باید برای رسیدن به اهداف زحمت کشید. برای شان مثال هایی از دانشمندان زدم. حتی پای خودم را وسط کشیدم و گفتم برای چاپ کتابم، اواخر کار مجبور شدم پنج روز مداوم خودم را در خانه حبس کنم. 🔸سوالات شان را با همین خط ها جواب می دادم. که اگر ما رو به پیشرفت باشیم، جای امیدی هست که ماشین خیلی خفن تولید کنیم! حتی سوال «زن، زندگی، آزادی یعنی چه؟!» را هم با همین نمودار ... 🔹 قانون «پنج ت» را به عنوان قانون پیشرفت بیان کردم! معلمی داشتیم که قانون «سه خ» را تولید کرده بود! خوب بخور، خوب بخواب، خواب بخوان! من ایراد داشتم به این قانون ... یعنی هر طور حساب می کردم این قانون خیلی انسانی نبود! دور از شأن شمای خواننده، حیوانی بود! همین باعث شد که قانون «پنج ت» را درست کنم. توکل، توسل، تفکر، تمرین، تکرار! و سعی کردم که این «پنج ت» را برای شان توضیح بدهم، با مثال ... انسان اگر ضعیف باشد احتیاج دارد دستش را در دست بزرگتری بگذارد. اسم این حالت چیست؟! یکی داد زد توکل!!! نمی دانم چطور به ذهنش رسیده بود، ولی خب ... درست حدس زد! و بقیه ت ها را هم همینطور ... ✊بسیج مدرسه معصومیه قم: @basij_masoumieh
0⃣1⃣ دنیای سوالات به هر کلاسی که می رفتم، اول کاغذ کوچکی بین‌ آنها پخش میکردم. از بچه ها میخواستم اگر سوالی یا مطلبی دارند که نمی‌خواهند در جمع بگویند، برای من بنویسند. برخی دعا کرده بودند که خدا پشت و پناهم باشد. برخی سوال داشتند. سوالشان را مطرح کردند: ۱/ اگر نماز نخوانیم خدا ما را به جهنم می برد؟ ۲/میشود آدم خوبی بود و با دیگران مهربان بود و نیکی کرد ولی نماز نخواند؟ معماها: ۱/ آن‌چیست که دو دست دارد ولی پا ندارد؟! کت و کافشن ۲/آن چیست که از دل زمین بیرون میاد، دورش را چوب گرفته و همه جا هست؟! مداد سوالاتی که کتبی نوشته بودند: ۱/ امام زمان (عج) ظهور کند چه می‌شود؟! ۲/چرا حضرت نوح عمر بسیار طولانی داشت!؟ سوالات دیگر را می توانید‌ در تصویر ببینید...
1⃣1⃣ دنیای بچه ها شیرین و پر رمز و راز است. یکی از دانش آموزان این نقاشی را برای من کشید. کلی داستان تعریف کرد که این پَر چیست و آن کلاه چنان است و ...
2⃣1⃣ فرصت سوخته... وارد کلاس شدم. برای کار با دانش آموزان تعدادی برگه در کیفم داشتم. برگه ها را از کیف شخصی ام بیرون آوردم و بین بچه ها پخش کردم. کاغذ ها بوی خوبی برداشته بود. چند تایی از بچه ها گفتند:«حاجی کاغذها بوی خوشی میده!» به کیفم نگاه کردم. عطر درون ظرف پلاستیکی اثر خودش را روی کاغذها گذاشته بود. خواستم مثال هم نشینی و شعر معروف گلی خوشبوی در حمام روزی...را بخوانم. فرصت نشد... حواسم کمی پرت شد. فرصت خوبی برای بحث دوست و دوستیابی و صفات دوست خوب بود. از دست دادم.
به پایان آمد این دفتر....
دو سال پیش در حدود همین ایام مطلبی نوشتم و در فضای اینستا منتشر کردم... شاید بیشتر جنبه خاطره بازی و یادگاری داشته باشد... ظاهراً متن را در کانال قرار نداده بودم!! 👇👇
1399/09/09 این‌پست صرف یک یادگاری است و نیاز به لایک ندارد نُهِ نه برای من نُهِ نه با هشتِ نُه و یا دهِ نُه فرقی نداشت همون طور که با نُهِ هشت و نُهِ ده در مقایسه با هشتِ هشت اما برخی اتفاقات هست که شیرینی خاصی به یک تاریخ میده برنامه من برای نُهِ نه همون بود که برای نُهِ هشت بود و برای نهِ ده خواهد بود ولی عصر روز نُهِ نه... قفل گوشی رو باز کردم که پیام هام رو چک کنم. دیدم احمد پیامی فرستاده تو گروه ۴نفرمون که گویا قضیه ازدواجش قطعی شده احمد از رفقای دوران طلبگی هست رفیق سفرهای نجف_کربلای ماه رمضان و اربعین. یکی از جالب ترین خاطرات من و احمد مربوط به سفر اربعینی است که فاصله بین مرز مهران تا نجف، در ۳۰ساعت طی کردیم!!(شاید بعدا در موردش نوشتم.😂) بگذریم... احمد هم،همسفر خوبی است و هم،هم درس و هم بحث و هم خونه خوبی... بعد از تهدید به جشن پتو،اعتراف رو جدی تر مطرح کرد😄 از قدیم گفتن گِرهی که با تهدید به جشن پتو‌حل میشه با گفت و گو حل نمیکنند😂 داشتم پیام های اینستا و چند تا استوری رو چک میکردم...بَه بَه...خبر دومادی دوم هم رسید محمد ایرانی همکلاسی دوران کارشناسی... با محمد چالش های زیادی داشته و داریم ولی رفقاتمون سر جاش بوده و هست،اتفاقا توی دانشگاه با هم کنفرانس هم دادیم که فقط در موردش۵دقیقه هماهنگ کرده بودیم😂😂 ....یعنی ظرفیت هماهنگی این قدر بالا...تازه اون هم همون چند دقیقه ای که استاد دیر اومد، مگر ما رو چه به این کارها😉😂! ذهنی عرفی ام به دنبال خبر دومادی سومی میگشت... غروب اومدم خونه بعد از نماز‌مغرب یه تماسی با حضرت مادر گرفتم و حال و احوال بعد از تماس چند تا پیام باید می دادم..اینستا رو باز کردم...پُست اول خبر خوش سوّمی رو هم رسوند...امین اختیار زاده هم دوماد شد!!! امین رفیقی قدیمی است و اهل کاشان... شیرینی۹/۹ به خاطر شیرینی کام دوستانم ماندگار شد. پینوشت: این روز ها غمی سنگین و‌خشمی نهفته در دل همه ملت ایران به دلیل ترور شخصیت نخبه و دانشمند هسته ای، محسن فخری زاده موج می زند ... علو درجات را برای او، و توفیق ادامه مسیر وی را برای خودم و این سه دوست عزیز از خداوند منان خواستارم! خدا توفیق خدمت خالصانه همانند این‌شهید‌رو به همه ما، خصوصا سه ماه داماد عزیز عنایت کنه...✋
enc_16412191135370099606439.mp3
2.85M
علمدار حضرت ولی... ای الگوی شیعه علی... رمز انتقام... ناصر الحسین... نمی افتد بر زمین عَلَم @delneveshtetalabe
غم صبح روز جمعه عصر پنج شنبه از قم برگشتم به کاشان. قرار بود بعد از مدت ها، صبح جمعه با خانواده برویم کوه نوردی یا بهتر بگویم کوه پیمایی. نیمه شب گذشته بود که در گروه خانوادگی، آخرین پیام ها را گذاشتیم. قرار شد صبح بعد از طلوع حرکت کنیم تا هوا خیلی سرد نباشد. ساعت پنج و نیم بود. نت گوشی را روشن کردم که ببینیم تصمیم نهایی چیست؟ برویم سمت قمصر یا کوه های منطقه خُنب!؟ هیچ پیامی در گروه خانوادگی نبود، در عوض حدود ۳۰ پیام در گروه دوستانه طلبه های ورودی مدرسه آمده بود. روی‌ یک پیام جواب های متعددی داده بودند. چند نفر تأیید و برخی تکذیب می کردند. باورم نمی شد. گفتم شاید شیطنت رسانه ای است. سایت خبرگزاری فارس را باز کردم. تک تک حرف های اسم خبرگزاری را چک کردم. f...a...r...s....درست بود. خبر برای خود خبرگزاری بود.‌ گفتم شاید سایت را هک کرده اند. به شدت در برابر پذیرش خبر مقاومت داشتم. پدر و مادر هنوز خواب بودند. تلویزیون را روشن کردم و خیلی سریع کلید قطع صدای کنترل را فشار دادم. چند شبکه را زیر و رو کردم. زیرنویس شبکه خبر هم تاییدی بود بر گزارش مختصر خبرگزاری فارس. وسط تشک نشسته بودم یک چشمم به تلفن همراه و یک چشمم به تلویزیون. شبکه ها و کانال ها را جست و جو می کردم. دنبال تکذیب خبر بودم، ولی عکس دست بریده سردار و قرآن خونی شده، استوری صفحات اینستگرام شده بود. چند دقیقه ای تا اذان مانده بود. پدرم بیدار شد. چراغ اتاق را روشن کرد. حالت چهره ام و تلویزیون روشن را که دید، پرسید اتفاقی افتاده؟ شوکه بودم و نمی خواستم خبری را که نمی خواستم قبول کنم، به راحتی بیان کنم. جواب درستی ندادم. گفتم دارم پیام هایم را چک میکنم. وضو گرفت و برگشت. باز پرسید:«خبریه؟» مِن مِن کردن فایده نداشت. با کمی مقدمه چینی خبر را گفتم. سه بار گفت: لا اله الّا الله... جمعه تلخ ما چنین آغاز شد...با بغضی در گلو
مخلص صفای جانبازان هستیم ارادت ویژه به خانواده شهدا داریم ولی بی ادبی از هیچ مقام و مسئول و شخصی پذیرفته نیست... توجیه بی ادبی هم توجیه بدتر از گناه. مخلص جان فداهای کشور هستیم، ولی این دلیل نمی شود از هر اقدام و هر حرف آنها دفاع کنیم. دلیل نمی شود برای حرف نسنجیده یک جانباز، هزار و یک توجیه بتراشیم. اگر علی دایی یا هر شخص دیگری به این نظام اهانت و یا خیانتی کرده است باید خیانت و اهانت او واضح و مورد بررسی قرار بگیرد.حتی از جهت قانونی و پیگیری‌های آن. ولی این دلیل نمی شود قد و قیافه و یا توانمندی‌ او(شخص یا گروه) را به تمسخر بگیریم و اسم این اشتباه واضح را رشادت بنامیم. بنده بدترین ماله کشی را همین ماله کشی های به اصطلاح جبهه خودی‌می دانم. اگر نقدی هست در اقدامات و یا اهداف یک فرد یا گروه باید واضح و بدون طعنه بیان شود، اما تخریب شخصیت و بیان حرف های این چنین اصلا درست نیست والسلام
یادداشت‌های یک طلبه || امیر خندان
مخلص صفای جانبازان هستیم ارادت ویژه به خانواده شهدا داریم ولی بی ادبی از هیچ مقام و مسئول و شخصی پذ
ریشه‌کنی بد دهنی در نیروهای مسلح [در محیط نظامی] هیچ مانعی ندارد که اگر شما می‌خواهید به زیردست خود جمله‌ی توبیخ‌آمیزی بگویید، آن را با تعبیراتِ جمع به کار ببرید: شما این کار را اشتباه کردید، من شما را توبیخ می‌کنم، شما باید مورد شماتت قرار بگیرید. لازم نیست مثلاً بگویید، مردکِ فلان فلان شده، چرا این کار را کردی. در کلمات و برخوردها، مطلقاً اهانت را بربیندازید و ریشه‌کن کنید؛ چون خلاف شؤون اسلامی است. امیرالمؤمنین(ع) فرمود: «انّی اکره لکم ان تکونوا سبّابین»(۱). فحّاش نباشید، بددهنی چیز بدی است؛ لیکن سهل‌انگاری در این کارها هم بد است. رفیق و غیر رفیق را هم ملاحظه نکنید، در رودربایستی هم گیر نکنید؛ آیین‌نامه‌ی انضباطی را با قدرت تمام اعمال نمایید.۱۳۶۹/۱۰/۲۲ بیانات مقام معظم رهبری در دیدار فرماندهان نظامی و انتظامی
یادداشت‌های یک طلبه || امیر خندان
ریشه‌کنی بد دهنی در نیروهای مسلح [در محیط نظامی] هیچ مانعی ندارد که اگر شما می‌خواهید به زیردست خود
خودخواهی حزبی ماست مالی فرقه ای.... شخصی محترم تعبیر نادرستی به کار برده... چه جای دفاع و سینه چاک کردن... امیر المومنین در حین جنگ به یارانش اشاره میکند که بد زبان نباشید، ولی ما خیلی راحت با هزاران توجیه، تعابیر نادرست یک شخص را مصداق شهامت و رشادت و ....می شماریم. بخوانید👇👇 https://makarem.ir/main.aspx?typeinfo=13&lid=0&catid=27076&mid=81980
و تلخی طعم خوش چای هیات، چه شیرین است در حرم بی بی یادتان زنده و جایتان سبز است...
📨 روایت فاطمیه 📜 روایت چهل و چهارم 🔹شش روز بین مردم بودیم. در مدرسه، چه پسرانه و چه دخترانه، در بازار، در مسجد، دسته عزا، و ... گاهی مسیرهای کوتاه را پیاده می رفتیم. 🔸بین راه مواردی می دیدیم که در مورد حجاب نیاز به تذکر و یادآوری دارند. با همان لباس روحانیت تذکر مختصری می دادیم. فقط در یک مورد کمی بحث و گفت وگو شد. 🔹بین این همه رفت و آمد و گفت و گو، حتی یک مورد هم اهانت و جسارت مستقیم ندیدم. گاهی برخی از درون مغازه شان سلام میکردند و ادای احترام. برخی درد دل می کردند. برخی گلایه داشتند. برخی تشکر می کردند. 🔸ولی ذهن مجازی زده ی برخی تصور میکند که اگر طلبه با لباس بین مردم حاضر شود مورد هتک و ضرب و شتم قرار می گیرد. 🔹واقعیت امر این است که چند کلیپ نمایانگر کل جامعه نیست. به تعبیر علمی با چند استقرای ناقص نمی‌توان قاعده کلی صادر کرد. ✊بسیج مدرسه معصومیه قم: @basij_masoumieh
یادداشت‌های یک طلبه || امیر خندان
📨 روایت فاطمیه 📜 روایت چهل و چهارم 🔹شش روز بین مردم بودیم. در مدرسه، چه پسرانه و چه دخترانه، در ب
باقی مانده تک روایتی از سفر تبلیغی فاطمیه 😅 در ایام سفر فرصت نوشتن نبود دوستان کار ضبط و پیاده سازی و نشر روایت ها را انجام میدادند
به نام خدا ده ساله بودم. شبی زمستانی پدرم عبای مشکی به دوش، وارد خانه شد. او لبخند می زد ولی ما تعجب کرده بودیم. عبایی روی کاپشن. اصلا عبا کجا بوده!؟ پدربزرگ هایم طلبه نبودند، ولی به ادب و آداب نماز مقید بودند و موقع نماز عبا به همراه داشتند. پدرِ پدر عبا را هدیه داده بود. از آن روز این عبای سنگین و گرم، شد جزءِ پوشش های زمستانی خانه ما. یادگار پدربزرگ کنار سجاده. پدربزرگ، عصر یک روز تابستانی فوت کرد. اولین تجربه از دست دادن یک عزیز، در 13 سالگی برایم رقم خورد. یادم هست که سواد خواندن و نوشتن داشت و صوت خوش، قانع و بی توقع از دیگران و طبعی بسیار منیع. به خلاف پدربزرگ که تصویری زیاد واضح و با جزییاتی از او در ذهن ندارم، تصویر مادربزرگ و خاطراتش در ذهنم زنده است. نمازِ شب که می خواند، از توی رختخواب، خواب و بیدار نگاهش می کردم. چه با صبر و حوصله میخواند! خاطراتی که با خنده و سُرخی روی گونه از قدیم و پدربزرگ(پسرعمویش) تعریف می کرد. از 3 فرزندش که فوت کردند و یکی را از دیگری بیشتر دوست می داشت. مَثل های قدیمی تعریف می کرد و گاهی از خاطرات کودکی عمه و عمو ها می گفت؛از بیماری ها و ازدواجها و...از اعتقاد پاکش به امام زاده ای که سایه گنبد مخروطی شکلش، در حیاط خانه مادربزرگ پهن می شد. مادربزرگ یک قانون نانوشته داشت که به شدّت اجرا می شد: مِنّت خدای را عزّو جَل که.......هر دیداری که با نوه ها تازه میشود، موجب نشاط است و هر خداحافظی مظهر ناز. پس در هر دیدار دو بوسه موجود است و بر هر بوسه شکری واجب. قانون نانوشته برای نوه های کوچکتر، سریع اجرا می شد؛ مخصوصا اگر اطرافش نامحرمی نبود. نوه های بزرگتر هم کم کم از این نعمت محروم می شدند، این بود که گاهی ما نوه های کوچکتر جُورِ آنها را هم می کشیدیم. از طرفی دیگر برخی از نوه ها، نوه دار شدن بودند و این نعمت شامل نوه ی نوه ها می شد. این ‌اواخر‌ بوسیدن سر و کله نوه ها هم به گزینه های روبوسی مادربزرگ اضافه شده بود. خانه شان دو اتاق داشت. یکی اتاق پدربزرگ و دیگری برای مادربزرگ. در هر دو هم رادیو روشن بود. کمدی اتاق مادربزرگ همیشه تنقلات داشت. گاهی حاجی بادومی، گاهی نقل و گاهی شکلات آبنباتی. خداحافظی بدون همراهی تنقلات معنا نداشت. رفتن به بالاخانه ی اتاق مادربزرگ آرزوی نوه های کوچکتر و تجدید خاطره برای نوه های بزرگتر بود. خودشان رفتند...خانه شان هم همین طور....ولی خاطرات شیرین زندگی با آنها باقی است خدایشان بیامرزاد....!!! https://www.instagram.com/amirkhandan110/p/CXjB0agoj0m/?utm_medium=copy_link https://eitaa.com/joinchat/3042705412C34cb363564 @delneveshtetalabe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الحمدلله علی کلّ نعمة الحمدلله علی کلّ حال قم برف میاد😍😍 خدایا شکر تو...