eitaa logo
♡•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی♡
2هزار دنبال‌کننده
21.7هزار عکس
9.9هزار ویدیو
150 فایل
˼ بِسۡـم‌ِرَب‌ِالْحُ‌ـسِی‍ـنۡ...˹🫀 هَمیـن‌چآدرےڪِہ‌برسَـرتُوسـت، دَر‌ڪَربلا،حتّـۍبا‌سَخـت‌گیرےهـٰاے یَزیـد‌،از‌سَـر‌زیـنَـبۜ‌نیوفـتـٰاد 🍃 ⩥ مدیر کانال: @Amamzmanaj ⩥ رزرو تبلیغات‌و‌تبادلات: @Amamzmanaj تولد کانال✨ : ۱۴۰۰/۱/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
💬 این خانم آمریکایی که فعال ضدجنگه هم فهمید جریان چیه :)
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
زیبایی میبینم😍❤️ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
•♥️🌪• ‏انقلاب‌ِجمهوری‌اسلامی‌ایران‌ این‌طوری‌حفظ‌شده ..🕊(((: حالاچارتابچه‌برعندازفکرمی‌کنن‌ می‌تونن‌نظاموتغییربدن‎ ! •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
•♥️🕊• بقۅل آقای حسـین‌صفـا: ‹‌غمـت غمگیـنم‌ڪردھ‌امـا‌دوسـتت‌دارم! ˼‌اللهم ‌المحیاۍَ‌المحیاۍِ‌مَن ˹‌ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💭محدثه : سرم را پایین انداخته بودم که متوجه قطرات خونی شدم که روی زمین می نشست . سرم را بالا آوردم و برای لحظه ای نگاهمان به هم گره خورد آقا امیر سرش را پایین انداخت ولی ابرویش که بد شکافته شده بود توجهم را جلب کرده بود ، عذاب وجدان درونم را چنگ میزد وه او به خاطر من ... _ ابروتون... امیر دستش را سمت ابرویش برد و متوجه خون شد و بعد لبخند زد امیر : چیزی نیست بعد به ماشینش اشاره کرد : سوار شید 💭امیر : درست نبود که یک دختر تنها را سوار ماشین کنم خدایا توکل به خودت کمکم کن این را گفتم و نگاهم به زوجی افتاد که کنار خیابان ایستاده بودند سمتشان رفتم و گفتم : بفرمائید سوار شید ، هر جا که میرید میرسونتمون . +خیلی ممنون _ بفرمائید آنها که سوار شدند در دلم از خدا تشکر کردم و راه افتادم ، اول دوست فاطمه و بعد هم آن زوج را رساندم . مامان : سلام پسرم چرا دیر کردی ؟ _ ببخشید ، فاطمه کجاست ؟ مامان : اتاقش ، دعواش نکنی ها ؟! _ نه مامان جان ، ولی لازمه یکم گوششو بپیچونم مامان : نکن خودش ناراحت بود داشت گریه می کرد . _ مگه چی شده ؟ مامان : هیچی میگفت می خوای دعواش کنی _ آخه من کی تاحالا دعواش کردم که بار دومش باشه مامان : حالا _ می خوام باهاش حرف بزنم خیالتون راحت مامان : ! ادامه دارد... 💔🌿•
💭 فاطمه : صحبت های امیر که تمام شد صدای زنگ در امد ، یعنی ساعت ۱۱ شب کی بود ؟ پرده ی اتاقم را کنار زدم و از پنجره بیرون را دیدم آقا سهراب رفیق امیر بود خیلی وقت است که به هم علاقه داریم اما فرصتش پیش نمی آید تا او پا پیش بگذارد . از پنجره به او خیره شده بودم که انیر برگشت ، به سرعت پرده را کشیدم و کنار دیوار ایستادم ، شک نداشتم امیر بو هایی از این ماجرا برده بود . نوتیف پیامی را دیدم ، سهراب بود گفته بود تا کاری نکنم که امیر متوجه همه چیز بشود . نمی دانم چرا ولی امیر رابطه ی خوبی با سهراب نداشت و زیاد خوشش نمی آمد تا با او رفت و امد داشته باشیم ادامه دارد... 💔🌿•
💭امیر : صحبت هایم که با سهراب تمام شد وارد خانه شدم ، فاطمه گمان می کرد از علاقه اش نسبت به سهراب و علاقه ی سهراب نسبت به او اطلاعی ندارم شاید هم از نگاه های چپ چپ من زمانی که با سهراب بودیم متوجه شده باشد بی هیچ مقدمه ای به سمت اتاقش رفتم ، این علاقه و این طور حرفها مشکلی ندارد ولی شک ندارم با هم در ارتباط اند من با این قضیه واقعا مشکل دارم ، مگر نه اینکه این خود بی حیاییست و چه گناهی بالا تر از این . دیگر نباید ساکت می شدم و به عنوان یک برادر بزرگتر وظیفه داشتم تا به فاطمه این نکات را گوشزد کنم . کلاهم را برداشتم و در زدم فاطمه بفرمائیدی گفت و وارد شدم ولی وارد شدم من به اتاق فاطمه همانا و جیغ زدن فازمه هم همانا _ چیه ؟ چرا جیغ می زنی دیوونه ؟ فاطمه : دا..دا..داداش ابروت چی شده چ..چ..چرا داره خون میاد فدات شم ؟ تازه یادم آمد نباید کلاهم را بر میداشتم و حالا که فاطمه فهمیده همه جا پر میکند و باعث نگرانی مادرم می شود _ آبجی جانم ، دورت بگردم من ، هیچی نشده ، با چند نفر درگیر شدم یکم آسیب دیدم هیچی نیست نگران نباش فاطمه : نه داداش خیلی داغون شده خیلی بده ، باید بخیه بزنی ، یوقت عفونت میکنه ها _ چشم خانم دکتر ، حالا خوبه که هنوز کنکورش رو هم ندادی 😂 فاطمه : نگو داداش ، فردا بریم دکتر ؟ _ آخه... فاطمه : آخه بی آخه _ خیلی خب چشم هر چی شما بگی خوبه ؟ فاطمه :خوبه 😁 حالا زدی یا خوردی _ 😄 زدمممممم فاطمه : به به _ آبجی راستش کارت دارم فاطمه : جانم داداش بگو _ من متوجه ماجرای تو و سهراب شدم . ادامه دارد ... 💔🌿•
💭فاطمه : حدس هایی در این باره زده بودم ولی حالا مطمئن شدم . به قرص بودن دعان امیر شک نداشتم دلم را به دریا زدم و شروع کردم به درد دل با برادری که از بچگی هوایم را داشته و درد دل هایم را شنیده است . امیر : فاطمه جانم خیالت راحت داداش هر چی می خوای بگو بین خودمون می مونه و از پیجوندن گوشت خبری نیست _ چشم ،همه چیز رو می گم .... حرف هایم که تمام شد سری تکان داد ، ابروهایش را در هم گره زد و شروع کرد به نصیحت کردن ، یا به قول خودش راهنمایی کردنم . امیر : گوش کن این کارا و این جیزایی که می گی راه حل داره ، راه حلش هم این نیست اگر واقعا دوست داره بهش بگو پا پیش بزاره نه این کارا ، اگه شماها بخواید این کارها رو بکنید و به هم پیام بدید چه فرقی با اونهایی می کنید که دوستی های ... لااله الا الله این ها حرومه ، حرووووم اصلا اگه خود ساهراب عقلش می رسید این کار ها رو انجام نمی داد مثل بچه ی آدم میومد خواستگاری نه اینکه چت و چت بازی . _ داداااااااش ، ما که به هم پیام نمی دیم ، شماره ی همدیگر رو داریم ولی خیلی خیلی کم چی بشه که بهم پیام بدیم ، بعدش هم اون می خواد بیاد خواستگاری هی موقعیتش پیش نمیاد امیر : هر چی هیچ فرقی نداره ، خواستگاریت هم اگه می خواست می تونست بیاد بعد از اینکه یک ساعت مفصل برایم صحبت کرد و آیه و حدیث برایم مثال زد یک جورهایی قلبم به درد آمد ، چه کرده بود ؟ چرا ؟ ناگهان اشک هایم بی اختیار سرازیر شد ، امیر مرا به آغوش کشید و صمیمانه گفت : قربونت برم من گریه نکن . _ آخ..آخه ..کاش زودتر می گفتی بهم اینا رو ... حالا میشه برام یه کاری بکنی داداش امیر : جانم _ این گوشی من ، این هم شماره ی آقا سهراب ، خودت بهش پیام بده اصلا با گوشی خودت بهش پیام بده بگو همه چیز رو بهت گفتم و الان هم دیگه نمی خوام ادامه بدم امیر : چشم آبجی کوچولو _😭😢 امیر : حیف تو نیست آخه شما نماز می خونی ، روزه می گیری ، چادر سرت می کنی و سعی می کنی همه چیز رو رعایت کنی با یه کار کوچیک اعمالت رو خراب کنی _ بله داداش ، شما درست می گی امیر : 🙂😉 ادامه دارد ... 💔🌿•
💭 فاطمه : یک هفته ای شده بود که دیگر نه من پی سهراب را گرفته بودم نه او ، حالا زندگی ام خیلی بهتر شده بود و حس خیلی خوبی داشتم . شب بود داشتم می خوابیدم که پدرم از ماموریت برگشت با تمام سرعت به سمت در دویدم ولی روی پله ها در حیاط ایستادم در میان ان همه تاریکی چشم های پر از اشک پدرم را به خوبی میدیدم ، شانه های امیر هم در آغوش پدرم میلرزید ، مادرم سراسیمه آمد . مامان : سلام ، حسن ، چی شده ؟ چرا ناراحتی ؟ امیر جان مامان چرا گریه می کنی ؟! بابا : بریم داخل صحبت می کنیم . وارد خانه شدیم ، دلم شور میزد ، یعنی چه شده بود ؟ در این فکر ها بودم که پدرم به حرف آمد بابا : امروز یکی از بچه هامون شهید شد ،البته مبادا این حرف جایی درز پیدا کنه !☝️🏻 _ خوش به سعادتش 😢 و پدرم سری تکان داد و با امیر وارد اتاق شدند و در را پشت سرشان بستند ، خواستم پشت در باشم تا متوجه اصل ماجرا شوم که مادرم رسید و با تلنگری گفت : هی فاطمه خانم فال گوش وایسادن هیچ کار خوبی نیست ، یا برو اتاقت یا بیا آشپزخونه کمک من _ چشم مامانی معلومه میام کمکت تو اتاقم چیکار کنم 💭امیر : یکی از دوستان و همکار هایمان به شهادت رسیده بود ولی این اتفاق خیلی مشکوک بود یک جورهایی مثل ترور ، اینطور که پیداست و حدس هایی که من زدم احتمالا داخل دستگاه نفوذی داریم به نظرم پدرم هم همین احساس را داشته باشد .اما... این نفوذی چه کسی می توانست باشد... 🤔 ادامه دارد ... 💔🌿•
💭امیر : کم کم پی ماجرا را گرفتیم و باندی که در ایران فعالیت می کرد برای از بین بردن مهره های قوی و تاثیر گذار ما را پیدا کردیم آن عضوی را هم که جاسوس بود برای دریافت اطلاعات پیدا کردیم خیلی برایم دردناک و عذاب آور بود ! چرا باید آن عضو سهراب بود ؟ سهراب رحمتی ... کسی که خوب بلد بود چطور بازی کند و به خانواده ی یک سرهنگ نفوذ کند ! از طریق دخترش... فاطمه ... خواهرم از طرق دوستی با پسر این سرهنگ ... چطور شد که دوسال با هم رفیق بودیم و چیزی از ماجرا نفهمیدم ... مشکل از من بود 😓 اما سهراب هم خوب بلد بود چگونه بازی کند ... آن طور که پیگیر شدیم و متوجه شدم سهراب آنچنان هم کاره ای نبود تنها اطلاعاتی که از محل کار ما که مرتبط به امنیت کشور بود را برای شخصی به نام ساردین می برد که رئیس آن باند بود . اطلاعاتی که برایشان برده بود آنچنان هم ارزشمند نبود . وارد اتاق بازجویی شدم ، سهراب مشت میز نشسته بود ، حس میکردم نفرت در چشمانم موج میزند . دستانم را روی میز کوبیدم و با حرس گفتم : آقای جاسوس ساردین . پوزخندی زدم و ادامه دادم : پست تر از اون پیدا نکردی ؟! ها ؟! سهراب : نمی خوای صدامون رو ضبط کنی ؟! _ این چیز ها ربطی به تو نداره 😡 دوربین را روشن کردم و صدایمان را ضبط کردم : بسیار خب آقای رحمتی از رابطتون با ساردین آلن بگید ؟ خوب می دونی چند وقته داریم دنبال این کثافت می گردیم . سهراب : من اینجا بودم و اطلاعات رو برای ساردین میبردم شما ها بهم می گید نفوذی ولی اطلاعاتی که من برای ساردین می بردم اطلاعات سوخته بود گاهی هم اتفاقاتی که چندان مهم نیست رو براش می بردم صدایش را بالا برد سهراب : مننننننن ، اجازه ندادم هیچ کدوم از اطلاعات مهم از اینجا درز پیدا کنه . راست می گفت اطلاعاتی که داده بود آنچنان هم مهم نبود ... ادامه دارد ... 💔🌿•
https://harfeto.timefriend.net/16587372799505 نظرات فرشته های خوشگلمون واسه رمان کوله بار عشق
ممنون خوشگل خانوما 😍
لطف دارید زیبا 😍🙈
سپاس فرشته خانوم ☺️😍
هدایت شده از - محفل‌شھید‌محمداسلامۍ ࣫͝
●واللہ‌ما‌تࢪڪناڪ‌یَابن‌َالحِـیدر…ツ✋🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مداحی و کلیپ طوفانی "علم از دست علمدار نیفتد هرگز" 😍✊🇮🇷 پخش شده از شبکه ۳ سیما حسین طاهری با متفاوت ببینید
🔴تصویر هوایی از اجتماع بزرگ(وحدت و مهربانی) در میدان حضرت ولیعصر(عج) 🗓جمعه، ۲۲مهرماه ۱۴۰۱ 📍ایران؛ تهران 🔴•| @shahid_dehghan