✅ خدا خواست مولا علی(ع) در محراب نماز شهید شود، تا از آبروی علی دفاع کند
که سالها مردمان شام تصور میکردند
او تارک الصلاة است!💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پناهمیبرمبهخدا(؛
محالنیسترجاییشدن
آقایرئیسیگفت؛
بهماکهبازنشدچشممانبهتربودن
تونیزباهنرخویشیادماندادی
محالنیستدگرباره؛باهنربودن:)
تنھـا اوست کہ یـادش ؛
جان میدهد ؛
به تــَن ِ خستہی مـَن | ❤️🩹🥲(:
#اباصالح_المهدی
حَضرَتِعِشقْعَجَبْكربْوبَلايىدارَدْ... شَبِجُمعهحَرَمَشْحـالوهَوايىدارَدْ:)💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥 تعـزیه به جـایِ پــارتــی‼️
🔺 ببینید حال قشنگِ دختر کشف حجابی رو که قرار بود به پارتی شبانه برود!!
#مادر #چادر #فاطمیه #کار_فرهنگی
#کار_تمیز_فرهنگی #دختران_انقلاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انگارِ نهِ ، انگار . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رزق ِیه سالم رو میگیرم : ))🖤 .
رفاقت با امام زمان...
خیلی سخت نیست!
توی اتاقتون یه پشتی بزارین..
آقا رو دعوت کنین..
یه خلوت نیمه شب کافیه..
آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه!
#تلنگرانه
#اباصالح_المهدی
بسماللهالرحمنالرحیم :)
یهسلامبدیمبهآقاجانمون♥️
‐ السلامعلیکیااباعبدالله🥺🤍>
روزيتونشهادتالهی . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- بالاخره دعای ِیک نفر ِما را
خدا اجابت خواهد کرد.
رهبر انقلاب: بسیجی از مرگ نمیترسد✌️🏻
بسیجی ایرانی یقین دارد سرانجام در یک روز
رژیم صهیونیستی را قطعا از بین خواهد برد. ✊🏻🇮🇷🇵🇸
مـنحـتی
حسـرتخُنـکایکاشیهایسرد ِ
حـرمترودارم! ..
#حبـیبۍحسـیـن:)💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مـولا مولـا ، علـی عَـلی .❤️🩹
#روحاللهرَحیمیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایجناباباعبدالله♥️؛
#حسینستوده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فضه فضه فضه خذینی .
فضه فضه دردشون اینه
یارالی ننه...😭
#فاطمیه💔
hossein-sotoode.feze(128).mp3
10.91M
1:00
فضه فضه فضه خذینی
#حسین_ستوده
با احتیاط گوش کنید ❗️
شوقمابہکربـلا؛
قاصدبےدردکجـامیـداند؟!
آنقدَرشوقِ"حسیـن"داریم؛
ڪهخـدامیدانـد♥️!'
May 11
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتچهلیکم
در این موقعیت چاره ای جز اعتماد نداشتم
به سمت ماشین میروم و در صندلی عقب جای میگیرم او هم سریع خودش را به ماشین میرساند وروی صندلی راننده مینشیند
نگاهی به اطرافم می اندازم تقریبا بیابان بود و اتاقی هم که من درآن بودم یک انباری.
چشم بندی به سمتم میگیرد
چشم بند را از او میگیرم و روی چشمانم قرار میدهم
سعی میکنم با صداهای اطرافم بفهمم که کجا هستم صدای بوق و فریاد راننده ها به گوش میرسد
بوی اسپندی که به مشامم میرسد
چقدر برایم آشنا بود حالا یادم آمد دفعه آخری که آمدم اینجا با نرگس بودم که از دانشگاه برمیگشتیم و من هوس بستنی کرده بودم.
اینجا فقط یک خیابان با خانه خودمان فاصله دارد.
پس واقعا داشت مرا به خانه میرساند
نفس عمیقی میکشم!
اما با یادآوری حرف های او ترس و استرس تمام وجودم را فرا میگیرد
_چرا باید باهات ازدواج کنم¿
احسان که نه بهتر است بگویم شهاب در جوابم می گوید
+چون مجبوری.
_چرا مجبورم با تویه...
حرفم را میخورم نباید هر حرفی را میزدم او آدم خطرناکی بود
با دلهره میپرسم
_دایی و زندایی میدونن
با عصبانیت می غرد:
هیچکس نمی دونه توهم بهتره خودتو به ندونستن بزنی واگرنه که طور دیگه ای باهات رفتار میکنم!
+چشم بندتو بردار
با عجله چشم بندم را از روی صورتم برمی دارم
از ماشین پیاده میشوم
+یادت نره قول و قراری رو که بینمون بود
با حرص به او خیره میشوم
به سمت در خانه میدوم و محکم به آن میکوبم
صدای خسته شخصی به گوشم میرسد
+کیه؟
_ریحانم
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتچهلدوم
صدای خسته شخصی به گوش میرسد
+کیه؟
_ریحانم مامان دخترت
در طوری باز میشود که احساس میکنم از جا کنده میشود..
مادرم با صورت رنگ پریده و خسته ای روبه رویم ظاهر میشود نگاه به چهره اش میکنم
چقدر شکسته شده
انگار صدسال پیرتر شده بود
محکم در آغوشش مرا میفشارد
+ریحانه واقعا خودتی؟
برگشتی دخترم بالاخره اومدی
بغضم میترکد و اشک هایم سرازیر میشوند.
با نگاهم تمام خانه را میکاوم چقدر دلم برای همین خانه کوچک و نقلی مان تنگ شده بود
همچینین مادرم در این چند روز که او را ندیدم گویی تمام مردم برایم غریبه بودند
مادرم جلو می آید دستانم را در دستان چروک و ضعیفش می گذارد
+میدونی چقدر نگرانت بودم؟
میدونی نبودی چقدر فکر خیال کردم؟
انگار اشک هایم مسابقه دو گذاشته بودند که یکی پس از دیگری جاری میشد
هق هق ام بیشتر میشود
+کجا بودی ریحانه؟
_مامان الان...نپرس لطفا!
نمی داند چرا این حرفها را میزنم میدانم الان در دل او غوغا است و چقدر نگران من است همه ی اینها را میدانم اما اگر به مادرم میگفتم
باور میکرد¿
+خب حالا آبغوره نگیر زنگ بزن دوستت بگو اومدی که توی این چند روز هم منوکشت هم خودشو
_نرگس؟
سرتکان میدهد.
موبایل مادرم را از روی میز برمی دارم و با شماره ی نرگس رامیگیرم
فرصت حرف زدن را از من میگیرد و تند تند می گوید
+سلام مرضیه خانم چی شد؟ریحانه پیدا شد؟برگشت
_سلام
وقتی صدایم را میشنود با جیغ می گوید
+ریحانهههه تویی؟؟
_آره
لحن سردم او را می ترساند اما چه باید میکردم؟دست خودم نبود با همه سرد شده بودم
+خوبی؟
_خوبم
+کجا بودی تاحالا اصلا صبر کن آماده بشم الان میام خونتون...
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی