فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بغلمکنحـــُســـــیــــن❤️🩹
#یاحسین
#حسین_ستوده
از برای ِحرمت این دل ِمن آشوب است ،
نکند سنگ به پیشانی ِگنبد بزنند :)💔 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بـه روی حـــرم حَساسیمــ🥺❤️🩹
#حرم_حضرت_زینب
#سوریه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه امیـــده
دلِ بیتابـــــَم
حــــُسیــــناَربــــــابَم🫀
#اباعبدالله
دلی را نشکن💔
شاید👈 خانه خدا باشد
کسی را تحقیر نکن❌
شاید👈 محبوب خدا باشد
سر نماز اول وقت حاضر شو👌
شاید👈 آخرین دیدار دنیاییات با خدا باشد
هیچ گناهی را کوچک ندان✋🏻
شاید👈 دوری از خدا در آن باشد
از هیچ غمی ناله نکن💢
شاید👈 امتحانی از سوی خدا باشد
#شاید_تلنگر
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتچهلششم
بعد از چند تماس بالاخره جواب میدهد
_الو..سلام!
صدای گرفته ی نرگس به گوشم میرسد
+سلام خوبی؟
_ممنون زنگ زدم بپرسم امروز چرا نیومدی دانشگاه.
دیگر خبری از آن نرگس پر شور و شوق نبود.
+امروز موندم خونه داداشم رو بدرقه کنم
_بدرقه؟
بغضش میترکد و با گریه می گوید
+آره ریحانه داداشم رفت
ضربان قلبم بالامیرود با هراس میپرسم
_چی..کجا رفت؟
+رفت سوریه
بی اختیار اشکی از گوشه ی چشمانم سر میخورد
مرا تنها گذاشت؟
با این همه مشکل تنها مانده بودم
اینطور که فهمیده بودم مهدی پلیس بود این را از حرفای آن دومرد که همراه احسان مرا دزدیده بودن فهمیدم
همان روز که با او تماس گرفتند صحبت هایشان را شنیدم هنوز هم در شوک بودم
نرگس خبر داشت؟
_خب اشکال نداره ان شاالله برمیگردن
+نمی دونم اما احتمال برگشتش کمه!
بغض بدجور به گلویم هجوم آورده بود اگر او می رفت احسان چه میشد
1ماه از رفتن مهدی گذشته در این مدت نه من خبری از او داشتم و نه خانواده اش.
هیچ کس نمی دانست او کجاست زنده هست یا نه؟
امروز فرصتم تمام شده بود باید به احسان جواب میدادم
مادرم خانه نبود و من تنها بودم به دیوار اتاقم تکیه میدهم و بلند بلند زار میزنم زار میزنم برای سرنوشتی که دارم
چرا اینطور شد¿
با دیدن اسم عمو سعید روی صفحه موبایلم جا میخورم
تماس را وصل میکنم
_بله؟
صدای عصبی پر از حرص عمو در گوشم می پیچد
+فرصتی باقی نمونده حواست هست که؟
متعجب میپرسم
_فرصت؟چی داری میگی عمو
+فرصت جواب دادن به احسان..!
انتظار شنیدن هر حرفی را داشتم غیر از این او از کجا می دانست؟
_اما شما از کجا..
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتچهلهفتم
به چشمانش خیره میشوم کمی روی مبل جابه جا میشوم با هیجان می گویم
_خب ادامش چی میشه
بلند میخندد و جوابم را میدهد
+انگار دارم فیلم سینمایی برات تعریف میکنم.
لب و لوچه ام آویزان میشود
_من دوست دارم بیشتر درمورد خودم بدونم اصلا!
+او بله بانو فقط من دارم از گشنگی میمیرم خبری از ناهار نیس؟
هرچه بیشتر میگذشت بیشتر با او آشنا میشدم
خیلی دوست داشتم بدانم سرنوشت ریحانه
یعنی من چه میشود..
با ترس و استرس می گویم
_اما شما از کجا میدونید؟
قهقه ی بلندی میزند که باعث میشود گوشی را کمی از گوشم فاصله بدهم صدای بلندش گوشم را اذیت میکرد
صدای بوق قطع شدن تماس در گوشم میپیچد
با بهت به صفحه گوشی خیره میشوم
چه خبر شده؟
احساس میکنم از همه طرف مرا محاصره کرده اند
+ریحانه،ریحانه کجایی؟
به دو از اتاقم خارج میشوم هول هراسان سمت مادرم میروم
بریده بریده می گویم
_بله..مامان..چی شده
با خنده نگاه به چهره ی ترسیده و نگران من میکند
+ای شیطون نگفته بودی
مات و مبهوت میپرسم
_چی رو؟
+اینکه انقدر عجله داشتی
هنوز هم نمی دانم ماجرا چیست و مادرم از چه صحبت میکند
_مامان میشه واضح صحبت کنی؟
+توی راه مامان نرگس دوستت رو دیدم ازم اجازه خواست برای فرداشب بیان خواستگاری
چشمانم از تعجب گرد میشود دهانم بی اختیار باز و بسته میشود
_خواستگاری کی
+تو خوبی؟ خواستگاری از تو واسه پسرش
_پسرش کیه
+تو یه چیزیت میشه امروز
به سمت آشپزخانه میرود و مرا به هزار سوال و جواب تنها میگذارد
پسرش؟
مهدی را میگفت؟مگر برگشته بود ؟
به سمت اتاقم میدوم موبایلم را از روی تخت برمی دارم
بعد از چند بوق نرگس پاسخ میدهد
+سلام جانم؟
_سلام نرگس چطوری؟
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتچهلهشتم
بعد از چند بوق نرگس جواب میدهد
+سلام جانم
_سلام نرگس چطوری؟
با جیغ می گوید
+خوبم عروس خانمم!
لبم را میگزم و سکوت میکنم
+وا چرا ساکت شدی نکنه گفتم عروس خانم ناراحت شدی؟
_نه
با ذوق می گوید
+خیلی ذوقق دارم ریحانه فکر کن بشی زنداداش من
با یاد آوری تماس عمو سعید و حرف های احسان لبخند روی لبم محو میشود
چه آرزوهای محالی .
نمی دانستم چه بکنم انتظار همچین اتفاقی را نداشتم فکر نمیکردم مهدی خواستگاری من بیاید
حالا معنی حرف آن روزش را میفهمیدم
(به زودی میبینمتون)
بغض میکنم اما اجازه بارش اشکانم را نمیدهم
به مهدی نگاه میکنم او هم به من خیره شده
_یعنی انقدر هول بودم؟
خنده اش شدت میگیرد
+بله نمیخواستی همچین مورد خوبی رو از دست بدی. زرنگ بودی.
با اعتراض می گویم
_عهه مهدی..!
صدای آیفون بلند میشود
با تردید به سمت آیفون میروم
با خجالت به مهدی چشم میدوزم او بلند میشود و جلوی آیفون میاستاد
+میترسی؟
سرم را به دو طرفین به نشانه منفی تکان میدهم
+کیه؟
......
+مگه نگفتم دیگه اینجا نیاید خانم!
هر لحظه عصبی تر از قبل میشود نمی دانم که پشت در بود که او اینطور عصبی شده بود.
سعی میکنم طوری حالش را عوض بکنم.
_کی بود؟
+مزاحم
_خب میدونم این مزاحمه کی بود؟
لبخند شیرینی میزند
+زنداییت...
اینبار من عصبی میشوم!
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتچهلنهم
مدام دور آشپزخانه میچرخم از استرس روی پیشانی ام عرق کرده
با پشت دستم عرق پیشانی ام را خشک میکنم
چند دقیقه ای هست که سینی چای را آماده کردم اما مادرم هنوز صدایم نکرده
تپش قلبم هر لحظه بالاتر میرود دستانم یخ کرده و می لرزد.
با صدای مادرم استرسم بیشتر میشود
+ریحانه جان مامان چایی رو بیار.
سینی چای را در دستانم میگیرم بسم الله زیر لب می گویم و از آشپزخانه خارج میشوم
لبخندی به روی نرگس و مادرش میپاشم و چای به آنها تعارف میکنم نرگس چشمکی حواله ام میکند و لبخند میزند
محبوبه خانم سرتاپایم را برانداز میکند و با لبخند چیزی زمزمزمه میکند
به حاج رضا(پدرمهدی)میرسم!
مردی تقریبا 50 ساله چهره ی دلنشینی دارد که باعث میشود لبخند بزنم و به او چای تعارف بکنم.
مهدی هم به پدرش رفته بود با ابهت و خوشتیپ
حاج رضا
با گرمی، می گوید
+این چایی خوردن داره ها..
گونه هایم سرخ میشود
به مهدی میرسم نگاهش به زمین است آنقدر
که میترسم گردنش درد بگیرد از فکر هایی که میکنم خنده ام میگیرد
_بفرمایید
برای چند لحظه سرش را بالا می آورد استکانی برمی دارد و زیر لب تشکر میکند
نمی دانم چرا اما وقتی کنار او بودم استرسم کمتر میشد دیگر نگران چیزی نبودم.
اما ناراحت بودم چون دیگر قرار نبود او را ببینم
به چهره ی مهدی چشم میدوزم همه انقدر گرم بحث و گفت گو شده بودند که متوجه نگاه من نمیشوند!
با خودم تکرار میکنم
ریحانه تمام شد این آخرین باری است که تو داری او را میبینی با او بودن یک آرزو است آرزویی که او را با خودم به گور میبرم..!
+ریحانه
آهسته می گویم
_جانم مامان؟
+آقا مهدی رو راهنمایی کن به اتاقت
_چشم.
از روی مبل بلند میشوم مهدی هم بلند میشود پشت سر من می آید
_ببخشید من جلوتر میرم..
پشت سر من قرار دارد و چهره اش به خوبی مشخص نیست
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
🤍 #بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ 🤍
#پارتپنجاه
پشت سر من قرار دارد و چهره اش به خوبی مشخص نیست
+خواهش میکنم
قدم هایم را بزرگ برمی دارم تا شاید زودتر به اتاقم برسم نفسم را با صدا بیرون میدهم و در اتاق را باز میکنم
_بفرمایید
+اول شما
چشمکی برایم میزند بازهم از خجالت سرخ میشوم.
با اجازه ای می گویم و وارد اتاقم میشوم
مهدی با فاصله روی تخت کنار من مینشیند.
سرش را بالا می آورد و کمی نگاهم میکند
با خجالت با گوشه ی روسری ام بازی میکنم.
نباید با احساسات او بازی بکنم پس تمام حقیقت را به او می گویم
سخت است پا روی دل کسی گذاشتن سخت است دل شکستن
اما نمی توانستم سکوت بکنم
_ببخشید من
منتظر ادامه صحبتم میشود
_من نمی تونم ....با شما ازدواج بکنم
با نگرانی میپرسد
+چی؟
باز هم همان بغض لعنتی!
_گفتم نمی تونم باهاتون ازدواج کنم جواب من به شما منفیه
ناباورانه مرا نگاه میکند شوکه شده!
بدجور از حرفم جاخورده که سکوت کرده و چیزی نمی گوید.
+شما میدونید که من یه مامور اطلاعاتی ام و از خطر و مشکلات شغلم باخبرید درسته!
سرم را تکان میدهم
+با شغلم مشکل دارید؟
سرم را به طرف منفی تکان میدهم
_من میخوام با پسرداییم ازدواج کنم!
با تعجب می گوید
+احسان؟
عصبانی می گوید
+دوستش داری؟
سکوت میکنم
بلند تر حرفش را تکرار میکند
+گفتم دوستش داری؟
به اشک هایم اجازه باریدن میدهم
+بهم بگو اگه دوستش داری من..
میان حرفش میپرم
_نه دوستش ندارم.
+پس چرا میخوای باهاش ازدواج کنی؟
_شما چیزی نمی دونید نمیخوام به دردسر بیوفتید
آب دهانش را به سختی قورت میدهد و دستش را میان موهایش میبرد
#رمان
#بهارعاشقی
رفقا شرمنده پارت های رمان رو گم کرده بودم😅❤️
۵ پارت از رمان بهار عاشقی تقدیم نگاهتون💕💞
نکندبویتورا
بادبههرسوببرد
خوشندارم
دلهررهگذریراببری؛))
#شعر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- الهی به این عاشقی دچار شه❤️🩹 .
چیزهایی که به درد ِشما نمیخورد را نگویید .
خیلی حرفها هست که ما میزنیم و به خاطرش نامه عملمان را سنگین میکنیم .
حرفهای بیهوده را ترک کنید !
- آیتاللهمجتهدی .
#شایدتلنگر .
🔻مادر شهید قربانخانی: از راهی که رفتیم پشیمان نیستیم!!
🔹مادر شهید مدافع حرم مجید قربانخانی: واقعاً ناراحتیم که چنین اتفاقاتی در سوریه رخ داده اما در این شرایط به شهدایمان افتخار میکنیم.
🔹ما پشت ولایت فقیه میمانیم و میدان را خالی نمیکنیم. رهبر عزیزمان هرچه امر کند، ما همان را اجرا میکنیم.
🔹ما هیچوقت از راهی که رفتیم پشیمان نیستیم، تسلیم نمیشویم و محکم خواهیم ایستاد تا آخر...
#شهیدانه 🕊 | #انقلابیون ✌️
#سوریه 🥀 | #وعده_صادق 🚀
#شهیدمدافعحرم_حسینعلی_کیانی🌷
حسینعلی از همان نوجوانی پسری آرام و سربهزیــــر بود. نماز میخواند و روزه میگرفت
بخشــــندگی، یکی از صفات بارز او بود.
به گفتهی دوستانش حسین از آنها خواسته بود اگر لبــــاس اضافــــه یا کفش و پول و نذورات دارند برای فقــــرا کنار بگذارند.
بعدها که به دانشگاه آزاد رفت اگر از ناهار و شام دانشجویـــان، غــــذایی اضافــــه میآمــــد داخل ظرف یکبار مصرف میریخت و تا ساعت یک و دو نصف شب به منازل فقرا میبُرد و پخش میکرد.
🎤راوے: پدر شهید
#شهیدانه 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مردم هر وقت کارتون جایی گیر کرد امامزمانتون صدا کنید یا خودش میاد یا کسی را می فرستد تا کار شما را رابندازد..!
#شهیدمحمدرضا_تورجی_زاده
❤️#شهیدانه🕊
برایش دلمه درست کردیم که خیلی دوست داشت. وقتی خواستیم مزه یکی را بچشد، قبول نکرد.
گفت: حاجی خیلی دلمه دوست داره، اول برای حاجی می برم.
زنگ زد به خانه حاجی و گفت ناهار نخورد تا برایش دلمه ببرد.
همیشه همینطور بود، به هر چیزی که حاج قاسم دوست داشت لب نمیزد تا اول برای او ببرد...
سردار شهید حاج حسین پورجعفری🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی بدون تو سخته برام💔!:)
#مهدیرسولی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ننه امالبنین به چادرت گرفتارم💔
#حسینستوده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اومدم زیارتت با گریه با زاری💔
#امیرحسینحضرتی