eitaa logo
♡•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی♡
1.9هزار دنبال‌کننده
21.6هزار عکس
9.8هزار ویدیو
150 فایل
˼ بِسۡـم‌ِرَب‌ِالْحُ‌ـسِی‍ـنۡ...˹🫀 هَمیـن‌چآدرےڪِہ‌برسَـرتُوسـت، دَر‌ڪَربلا،حتّـۍبا‌سَخـت‌گیرےهـٰاے یَزیـد‌،از‌سَـر‌زیـنَـبۜ‌نیوفـتـٰاد 🍃 ⩥ مدیر کانال: @Amamzmanaj ⩥ رزرو تبلیغات‌و‌تبادلات: @Amamzmanaj تولد کانال✨ : ۱۴۰۰/۱/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اُم‌ البَنین‌ مادر‌ ِمنه . . . 💔 حضرت‌ام البنین حسین‌ستوده
اگه‌بمیرید‌ کسی‌جرئت‌نمیکنه‌نزدیک‌جسدتون‌بشه ولی‌اگه‌شهید‌بشید‌ سر‌تیکه‌پارچه‌ی‌جسدتون‌دعواست‌🌱.. •─────•✿•─────•‌‌
‌◖♥️🌱◗ خیلی وقتا حتی نمیدونی خدا از چه چیزی در امان نگهت داشته پس چیزی نپرس و فقط سپاسگزار باش🌱
•|یادمان‌باشد، زنگ‌تفریح‌دنیا،همیشگی‌نیست، زنگ‌بعد‌حساب‌داریم|•
-حاج ابراهیم ! چرا جبهھ رو ول نمیکنۍ بیاۍ دیدار حضرت امام ؟ -ما رهبرۍ رو براۍ اطاعت میخوایم ، نھ براۍ تماشا :)🌱️
- از پيامبراكرم ﷺسؤال شد: چگونه است كه همه مؤمنين در قبر مورد سوال و امتحان قرار می‌گيرند مگر شهيد؟ حضرت فرمود:امتحانى كه در زير برق شمشير داده است، براى او كافى است..! •📚کنزالعمال|ج۴|ص۴٠۷• -
در حرم ِخانوم‌حضرت‌معصومه[س] به یاد ِچنل های ِ: هیلماه ، کلنا‌فداک ، فراري ، مَرهم ، آیه ، هبوط ، فلورا ، نوراء ، بسم‌رب‌العشق ، هیما ، دمشق ، حدیثا ، فَدک مهدی ، مجهول ، طَرید ، فرشته‌کویر ، حُجره ، انا‌مجنون . و همه کسانی که از قلم افتادن : )) . - فور کنید برسه به دستشون *
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرکس‌گره‌افتادبه‌کارش خبرکنیدروضه‌به‌نام مادرسقای‌کربلاست...
سرِپــیری‌پـسـری‌نیست‌عصایَش‌بشود گریـه‌داراست‌عجب‌این‌لقـبِ‌ام‌ّبـنـیـن💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مستجاب الدعوه شد، هر کس که در این روزگار بـَر گـِدایان دَرت پِیوسـت یـا أم‌البـنین ..🥺
ام‌البنین یعنی : عبـّاس داشته باشی و بگویی از حُسیـنم چه خبر .. ؟ 🖤 🖤
از۲۰سالگی‌تا۲۷سالگی، ۲۵باربه‌کربلا‌رفته‌بود. موقع‌مرخصی‌هایش‌هرطور بود‌خودش‌رابه‌کربلا‌می‌رساند. برای‌همین‌وقتی‌عراقی‌ها‌پاسپورتش‌را دیده‌بودند،به‌اوگفته‌بودند: أنتَ‌مَجْنون!:)💔
بسم‌رب‌الرقیه .
بچه‌ها اگرشهرسقوط‌کرد، آن‌رادوباره‌فتح‌می‌کنیم ؛ مواظب‌باشین ایمانتان‌سقوط‌نکند .. 🍃 [ آسیدمحمدعلی‌جهان‌آرا ]
🤍🤍 چقدر سخت بود همه چیز را می دانستم اما کاری از دستم بر نمی آمد زبانم از تعجب بند آمده مبینا با ناراحتی از روی تخت بلند میشود +نمی دونستم انقد درگیر اونی..تو که قرارِ.. دستان لرزانش را در بر میگیرم و مانع رفتن او از اتاقم میشوم لبخند خسته ای مهمانش میکنم _من درگیر اون نیستم مبینا لبش را میگزد و سرش را پایین می انداز و با لحن مظلومی می گوید +ببخشید قصد بدی نداشتم _اشکالی نداره فقط مراقب خودت باش! گنگ نگاهش را از روبرو میگرد و به من میدوزد درحالی که دستانش را از دستان من بیرون میکشد لب میگشاید +مراقب چی باشم؟ درحالی که سعی میکنم بحث را طوری عوض بکنم از روی تخت بلند میشوم _خب حالا شیرینی عروس شدنمو کِی میدی؟ چشمانش را ریز میکند و در برابر من میاستد +خیلی پرویی،دختره ی چشم سفید! به جای اینکه خودش بهم شیرینی بده پروو پروو میگه شیرینی کی میدی بزور جلوی خنده ام را میگیرم اما چهره مبینا آنقدر بامزه شده بود که بی اختیار بلند بلند میخندم خیلی می ترسیدم از اینکه مبینا قربانی عشق و خواسته اش بشود با مبینا اتاقم را ترک میکنیم طوری که مادرم صدایش را نشنود زمزمه میکند: +من آخرشم نفهمیدم برای چی باید مراقب باشم چهره ام را مظلومانه میکنم _وای حالا توگیرنده دیگه مبیناجونم مبینا که به این راحتی ها دست بردار نبود قبل از اینکه حرفی بزند با صدای مادرم سکوت میکند مامان:دخترا بفرمایید ظرفی که در دست دارد پر از شیرینی های متفاوت است با دیدن شیرینی ها دلم ضعف میرود به سمت مادرم حمله ور میشوم _مامان.. نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی
🤍🤍 مامان:دخترا بفرمایید ظرفی که در دست دارد پر از شیرینی های متفاوت است با دیدن شیرینی ها دلم ضعف میرود و به سمت مادرم حمله ور میشوم _مامان مرضیه جونم +باز چیه؟ چشمانم را گشاد میکنم _وا مامان من کی ازت چیزی خواستم؟ با لحن کنایه آمیزی پاسخم را میدهد +اصلا هیچ وقت مبینا از خنده دلش را میگیرد و میفشارد _اصلا هم خنده نداشت درحالی که اشک چشمانش را پاک میکند به ما نزدیک میشود شیرینی از داخل ظرف برمی دارد و کامل داخل دهانش می گذارد شیرینی دوم هم به همین صورت! بهت زده نگاهش میکنم اما او بی تفاوت مشغول خوردن شیرینی است دستش را به سمت آخرین شیرینی میبرد که مچ دستش را محکم میفشارم _یه وقت خفه نشی؟ +نگران من نباش _بیشعور همشو که خوردی! با اشاره چشم و ابروی مادرم از حرص میگویم _بَسِته! +دوست دارم تو چکار داری خونه عممه! دستانم را مانند چنگال گربه تیز میکنم و شیرینی را با سرعت از داخل ظرف برمیدارم و داخل دهانم میگذارم +گشنه بودی؟ بعد از قورت دادن شیرینی اخم میکنم _ببین یه جور میزنمت با برف سال دیگه هم برنگردیا با عشوه رو به مادرم میکند +عه عمه نگا کن مامان: ول کن برادر زاده امو ریحانه. با ابرو به مبینا اشاره میکنم و لبخند حرص داری تحویلش میدهم مامان:راستی ریحانه _جانم؟ +عمت زنگ زده بود فکر کنم کارت داشت با تعجب داد میزنم _عمه سیما..! نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی
🤍🤍 مامان:راستی ریحانه _جانم؟ +عمت زنگ زده بود فکر کنم‌کارت داشت با تعجب داد میزنم _عمه سیما..!؟ برای اینکه جلوی مبینا ضایع نشوم لحنم را آرام تر میکنم و خودم را خونسرد نشان میدهم _باشه بعدا بهشون زنگ میزنم مبینا چپ چپ نگاهم میکند و من نگاهم را از او می دزدم مبینا از روی مبل بلند میشود روسری و چادرش را از روی چوب لباسی برمی دارد +من دیگه برم ببخشید اگه مزاحم شدم با لب و لوچه ی آویزانم بدرقه اش میکنم _مامان من میرم بخوابم +شام نخوردی که! _گشنم نیس به سمت اتاقم پاتند میکنم در اتاق را به سرعت باز میکنم موبایلم را از روی میز برمی دارم و خودم را روی تختم پرتاب میکنم صفحه موبایل را در برابر صورتم میگیرم 4پیام از شماره های متفاوت! پیام ها را به سرعت میخوانم اما یکی از آن نوشته ها دلم را می لرزاند: تاوان پس میدی بالاخره فکر نکن به همین راحتیا دست از سرت برمی دارم نه عذابت میدم جوری که هر روز آرزوی مرگ کنی اون جوجه پلیسم جوری ادب میکنم نفهمه از کجا خورده منتظرم باش! بلافاصله پیام بعدی را باز میکنم با دیدن اسم مهدی لبخندی روی لبم جای میگیرد سلام ریحانه خانم خواستم بگم خیلی ممنونم ازتون بابت امروز اگر امکان داره یه روز قرار بزاریم برای آشنایی بیشتر خانواده هامون پیام مربوط به دوساعت پیش بود سلام خوبین؟نمی دونم باید به مادرم اطلاع بدم. بعد از چند دقیقه صدای پیامک موبایل بلند میشود هرچه زودتر بگید بهتره! نویسنده: سرکار‌خانم‌مرادی
🤍🤍 بعد از چند دقیقه صدای پیامک موبایل بلند میشود هرچه زودتر بهتر! تند تند تایپ می کنم: چشم دیگر پاسخی نمیدهد شاید از این همه مطیع بودن من جاخورده موبایلم را کنار میگذارم و سرم را روی بالشتم فشار میدهم باز هم صدای پیامک مرا از خود بی خود میکند پیامش را با شوق میخوانم چشمت بی گناه بانوی من! جلوی دهانم را میگیرم تا جیغ نزنم! انقدر خوشحال بودم که پیام های احسان را فراموش کردم چشمانم آرام آرام بسته میشود و به خواب میروم با احساس نوازش های فردی از خواب میپرم چهره ی مهربان مادرم آرامم میکند به زور چشمانم را باز میکنم از روی تخت بلند میشوم و کش قوسی به بدنم میدهم _سلام صبح بخیر +سلام عزیزم صبح شماهم بخیر _ساعت چنده مامان +هفت _وای دیرم شد به سرعت برق لباس هایم را تعویض میکنم و چادرم را سر میکنم به دو از اتاقم بیرون میروم و ازمادرم خداحافظی میکنم به سرعت میدوم که احساس میکنم چیزی را زیر پاهایم له کردم سرم را پایین می اندازم و به زمین چشم میدوزم. چند گل سرخ روی زمین خودنمایی میکند گل های سرخ برگ برگ شده را از روی زمین جمع میکنم گل ها را به بینی ام نزدیک تر میکنم و با تمام وجودم بو میکشم! صدای بوق های پشت سرم یک ماشین باعث میشود از عصبانیت سرم را بلند کنم با اخم های درهم به سمت ماشین هجوم میبرم نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی
🤍🤍 صدای بوق های پشت سر یک ماشین باعث میشود از عصبانیت سرم را بلند کنم با اخم های درهم به سمت ماشین رو به رویم هجوم میبرم با دستم چند تقه به شیشه ماشین میکوبم که آرام آرام پایین می آید دهانم را باز میکنم تا حرفی بزنم که با دیدن راننده دهانم بسته میشود! مهدی لبخندی مهمانم میکند و می گوید +سلام خانم شما قرار تشریف ببرید دانشگاه؟ پوفی میکشم _سلام چرا اینطوری میکنی پس به گل های داخل دستم اشاره میکند و می گوید +خوشت اومد؟ ناباورانه زمزمه میکنم _اینا هم؟ سرش را تکان میدهد +سوار نمیشی بانو! در ماشین را باز میکنم و روی صندلی جلوی ماشین مینشینم بعد از چند ثانیه مهدی سکوت رامیشکند +خب بانو یکم حرف بزن صداتم بشنویم _چی بگم؟ +خوشحالی از داشتن یه فردی مثل من؟ _صادقانه بگم سرش را به نشانه تایید تکان میدهد _خیر محکم پایش را روی پدال ترمز میفشارد و ماشین را متوقف میکند از ترس نفس هایم به شماره افتاده گیج نگاهش میکنم _چکار میکنی دستم را روی قلبم میگذارم که تپش هایش یکی در میان شده +اینو واقعی گفتی؟ آب دهانم را قورت میدهم سرم را به دو طرفین تکان میدهم و او نفس عمیقی میکشد _چی شد +داشتم سکته میکردم _چرا؟مگه چی گفتم؟ با تعجب کلماتش را‌کش میدهد +چی گفتی؟ بدترین کلمه ای که میتونستم از دهن همسرم بشنوم رو گفتی چه زود صمیمی شده بود! نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی
۵ پارت از رمان تقدیم نگاهتون🌱🌃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا