شــُهــَدآعــــٰاشــِقبــــودَن...
وَمـَعــشــوُقِآنــــٰان؛
شــَهــیدشــُدَناَســــت(:👌
#شهیداݩہ
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتشصتهشتم
چه زود صمیمی شده بود!
+اگه نرگس میدونست قراره برسونمت مطمئناً باهام میومد با اینکه امروز کلاس نداره!
به لبخند کوچکی اکتفا میکنم
جلوی دانشگاه ماشین را نگه میدارد در ماشین را باز میکنم
قبل از اینکه از ماشین پیاده بشوم می گوید
+مراقب خودت باش
بدون اینکه سرم را بلند کنم زیر لب میگویم
_توهم همینطور
از ماشین پیاده میشوم انقدر با عجله قدم برمی دارم که میترسم زمین بخورم
وارد دانشگاه میشوم به کلاسم که میرسم دستم را روی دستگیره در میگذارم اما قبل از اینکه
در کلاس را باز بکنم صدای خانم حسینی
سرجایم میخکوبم میکند
دختر شری نبودم اما او همیشه دنبال یک بهانه بود
+به به خانم سرمد
سرم را بلند میکنم و به روبه رویم خیره میشوم
_سلام
به ساعت مچی اش نگاه کوتاهی میکند و با تمسخر می گوید
+به نظرت یکم دیر نکردی؟
_بله ببخشید، میتونم برم سرکلاس
سرش را چندبار به نشانه تاسف تکان میدهد
+فقط اگه یکبار دیگه دیر بیاید من میدونم و شما
_چشم،ممنون
کلمه چشم را آن چنان محکم می گویم که خودم جا میخورم!
فوری در کلاس را باز میکنم اما با دیدن جای خالی استاد با تعجب روی صندلی مینشینم
استاد دیر کرده بود!
صدای همهمه بچه ها بلند میشود هرکس در حال صحبت با دیگری بود و من تنها مانده بودم
دستم را روی سرم میگذارم و چشمانم را میبندم
صدای یکی از دخترها مرا به خودم می آورد
_جانم؟
صندلی اش را به صندلی من می چسباند..
+میگم خیلی خوشگلیاا
لبخند کوتاهی تحویلش میدهم
تیله های سیاه چشمانش را کمی میچرخاند و آهسته در گوشم زمزمه میکند
+ازدواج کردی؟
_نه هنوز
+دوست و این جور چیزا چی داری؟
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتشصتنهم
+دوست و این جور چیزا چی داری؟
_منظورتون رو متوجه نمیشم عزیزم
+منظورم دوست پس..
میان حرفش میپرم آنقدر عصبی میشوم که صورتم کمی سرخ میشود
اخم غلیظی جای لبخندم را میگیرد
_این حرفا یعنی چی خجالت نمیکشی
دختر هم اخم کوچکی میکند و پوزخند ریزی تحویلم میدهد
+آره باید از اولشم میفهمیدم شما اُمل ها اینطور نیستید.
بی توجه به حرف او صندلی ام را کمی فاصله میدهم موبایلم را از داخل کیفم بیرون میکشم
کاش این دختر و امثال آنها میفهمیدن ارزش یک زن بیشتر از این حرفاست که خودشان را
قربانی این عشق های بی ثمر کنند!
احساس میکنم چیزی به سمتم پرتاب شده دستم را روی سرم می گذارم و با دیدن قهقه های آن دختر اخم میکنم
+وای خدا
دستش را از روی دلش برمی دارد و در گوش دختری که کنارش نشسته چیزی زمزمه میکند
وهردو شروع
به خندیدن میکنند
در دلم صلوات میفرستم تا آرام شوم نفس عمیقی سر میدهم
در کلاس باز میشود و یک مرد هیکلی و میان سال وارد کلاس میشود
+سلام به همگی من مظفری هستم استادتون مشکلی براش پیش اومده بود امروز نتونستن بیان بنده به جای ایشون امروز تدریس میکنم
مرد با تجربه ای به نظر میرسید رفتار خوب و گرمش هم به دل می نشست
بعد از کلاس دانشگاه را ترک میکنم
چند قدمی بیشتر برنداشته ام که صدای شخصی مانع رفتنم میشود
پشت سرم را نگاه میکنم که با هیکل مردانه ی آشنایی مواجه میشوم
سرم را بلند می کنم
چهره ی احسان روبه رویم ظاهر میشود نگاهم را از چهره ی پر از تنفر احسان میگیرم و به زمین میدوزم
_چکار داری؟
پوزخندی میزند
+قبلا سلام کردن بلد بودی!
_صلاح نمیبینم به یکی مثل تو سلام کنم
+زبونت زیادی دراز شده
_کارتو بگو باید برم
+بیا سوارشو
به ماشین تیره رنگش که کنار خیابان پارک شده اشاره میکند
قبل از اینکه حرف بزنم شخصی جای من جواب احسان را میدهد
+واس چی باید سوار ماشین یه عوضی مثل تو بشه؟
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتهفتاد
+واس چی باید سوار ماشین یه عوضی مثل تو بشه؟
احسان بی تفاوت و خیلی سرد به مهدی خیره میشود
+جنابعالی؟
مهدی با عصبانیت یقه ی احسان را چنگ میزند
+به تو ربطی نداره من کی اَم !
احسان کمی خودش را جمع و جور میکند
+نکنه تو..
ادامه حرفش را میخورد
مهدی دستی به صورتش میکشد و نفسش را با صدا بیرون میدهد
یعنی احسان متوجه هویت مهدی شده بود؟
قبل از اینکه مهدی مشتی حواله ی صورت احسان بکند با اخم می گویم
_بسه
روبه احسان ادامه میدهم
+شماهم دیگه حق نداری جلوی دانشگاه من ظاهر بشی یا بهم زنگ بزنی..
بلافاصله پاسخ میدهد
+شب میبینمت
به چهره ی چندش و کُفری اش زل میزنم
_چی؟
پوزخند میزند که متوجه خشم مهدی میشوم احسان ما را ترک میکند
به دستان مشت شده ی مهدی خیره میشوم آنقدر عصبانی بود که بدون هیچ حرفی مرا تنها میگذارد
باابری شدن هوا و بارش باران پوفی میکشم دستم را روی سرم میگذارم و از
دانشگاه دور میشوم.
صدای بوق ماشین بلند میشود سرم را برمیگردانم و به خیال اینکه مهدی است
لبخند میزنم.
اما با دیدن احسان لبخندم را میخورم
به قدم هایم سرعت میبخشم که صدای احسان توجه ام را جلب میکند
+صبر کن.
با کشیده شدن کیفم به سمت عقب هین بلندی میکشم
کیفم روی زمین میافتد
_چکار میکنی لعنتی؟
کیفم را که کمی خیس شده در دستانم میگیرم و اخم غلیظی میکنم
+سوارشو
_چرا
+گفتم سوارشو
_اگه مثل دفعه ی قبلی.
حرفم را قطع میکند
+چرا باید مثل دفعه قبل بشه؟
_ببین اگه بخوای بلایی سرم بیاری یه کاری میکنم پشیمون بشی!
سرش را تکان میدهد
با بسم الله سوار ماشین احسان میشوم
به یاد روزهایی میافتم که از هویت واقعی احسان باخبر نبودم
+امشب خونه ی مامان مهری دعوتیم
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتهفتادیکم
به یاد روزهایی میافتم که از هویت واقعی احسان باخبر نبودم
+امشب خونه ی مامان مهری دعوتیم
_عزیز؟
مامان مهری مادر،مادرم یعنی مادربزرگم بود که به او عزیز میگفتم
+آره
_اون وقت مناسبتش؟
+میخواد خانواده رو دور هم جمع کنه دیگه همین مسخره بازیا
_بفهم چی میگی
پوزخند صداداری میزنم
_کاش جلوخانوادتم همین شهاب بودی نه احسان!
دستش را محکم روی فرمان ماشین میکوبد
کمی میترسم و چشمانم باز و بسته میشود
فریاد میزند:
+خفه شو،خفه شو!
یادت باشه امشب عادی رفتار کنی!
راستی به اون آقا پلیس هم بگو مراقب خودش باشه
او داشت مهدی را تهدید میکرد؟یعنی میخواست کاری بکند؟
با استرس دستان لرزانم را به هم گره میزنم
💞💞
دکمه آیفون را میفشارم کمی بعد صدای دلنواز عزیز در گوشم میپیچد
+کیه؟
_سلام عزیز،ریحانم
+سلام دخترم خوش اومدین
در با صدای تیکی باز میشود و به همراه مادرم
وارد خانه میشویم
حوض کوچک و زیبای وسط حیاط باعث خوشحالی من میشود
به حوض نزدیک میشوم با دیدن ماهی های قرمز داخل حوض مانند یک بچه ذوق کنم
از بچگی به حیاط خانه ی مادربزرگم علاقه ی عجیبی داشتم حال و هوای خاصی داشت
نمی دانم شاید هم من اینطور فکر میکردم
اولین نفری که به استقبالمان می آید احسان است با نفرت نگاهم را به او میدوزم
با لبخند کش آمده روی لبش نزدیک مادرم میشود و با او دست میدهد
تا مرا میبینید سرش را پایین می اندازد
با پوزخند سرم را برمیگردانم
مادرم محکم به شانه ام میکوبد
#رمان
#بهارعاشقی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتهفتاددوم
تا مرا میبیند سرش را پایین می اندازد با پوزخند سرم را برمیگردانم
مادرم محکم به شانه ام میکوبد و زمزمه میکند
+زشته دختر اینطوری نکن!
سرم را کمی تکان میدهم سلام زوری به احسان میدهم
مامان:ریحانه نمیای داخل؟
_مامان من یکم میمونم تو حیاط الان میام
احسان هم حرف مرا تایید میکند
+باهم میایم عمه جان
مادرم میرود و من را با احسان تنها میگذارد
_من میخوام تنها باشم!
+مهم نیست
کمی روسری ام را جلو میکشم و به سمت باغچه ی حیاط خانه حرکت میکنم
به یکی از گل های رز داخل باغچه خیره میشوم
احسان نزدیک من میشود از او فاصله میگیرم
با دستش یکی از گل های رز را میچیند و به سمتم میگیرد
_تو چِته؟
+هنوزم دیر نشده نزار کاری رو که نمیخوام انجام بدم..
_متوجه نمیشم!
+فعلا که کسی خبر از خواستگاری تو نداره میتونی بهم بزنی
_باخودت چی فکر کردی
گلی را که به سمتم گرفته را با خشم پر پر میکنم
_من هیچ وقت با تو ازدواج نمیکنم اینو تو گوشت فرو کن
+حیف که اینجا نمیشه واگرنه...
با صدای عزیز هردو سکوت می کنیم
عزیز:چی شده دونفری خلوت کردین بیاید تو دیگه!
_سلام،چشم اومدیم
لبخندی چاشنی حرفم میکنم و از احسان جدا میشوم
وارد سالن میشوم
نگاهی به خانه ی بزرگ و دلنشین عزیز می اندازم با دیدن عکس پدربزرگم که چندسال قبل فوت کرده بود
آهی از ته دل میکشم
مبینا با شوق و اشتیاق به سمت من میدود و محکم در آغوشم میگیرد
_وایسا نفس بکشم
خودم را با زور از او جدا میکنم و سلام بلندی میکنم که همه ی نگاه ها به سمتم برمیگردد
همه با خوشرویی جوابم را میدهند نگاهم به زندایی زهره میافتد میدانم بعد از اینکه متوجه جواب مثبت من به خواستگاری مهدی بشود
رفتارش تغییر میکند
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
برای نَفس خودتون
نقشه بکشید
واِلا نفستون
برایِ شما نقشه میکشه!
#حاجحسینیکتا
زمانه بَر سَرِ جنگ است ،
بی قرارِ توایم
بیا که صلحِ جهانی بپا کنی آقا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
مولا امیرالمؤمنین(علیهالسلام):
آفت سخن ، #طولانى كردن آن است .
| غررُالحِکم،حدیث۳۹۶۶
شرمنده اگر دعایِ من کار نکرد ،
آنجور که باید ، دلم اصرار نکرد .
عجل لولیک الفرج گفت لبم ،
اما دلِ من درست رفتار نکرد .
[ صاحبالزمان ]
13.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مـیـممثـلمـادر...💔✨
❣هـرچـه مـادر هست، قربان چنیـن نا مـادری❣
#ام_البنین
نه فقط شنبه ها.mp3
3.22M
نهفقطشنبههاسفره توهرروزخداپهنه نهفقطکربلاسفره توهرجای دنیا پهنه#حسینطاهری #حضرت_ام_البنین قبل از خواب خودرا شارژ کنید🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این حـــرم امکان ندارد
لحظه ای تنها بماند . .
میگفت:
وقتی جای شلوغی باشه
مـادر گوشهی چادرشو
میده دست ِبچهش که گم نشه
این دنیا خیلی شلوغه ،
گوشهٔ چادرِ حضرت زهرارو
بگیریم که گم نشیم..💔!"
...#حضرت_مادر