May 11
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتچهلیکم
در این موقعیت چاره ای جز اعتماد نداشتم
به سمت ماشین میروم و در صندلی عقب جای میگیرم او هم سریع خودش را به ماشین میرساند وروی صندلی راننده مینشیند
نگاهی به اطرافم می اندازم تقریبا بیابان بود و اتاقی هم که من درآن بودم یک انباری.
چشم بندی به سمتم میگیرد
چشم بند را از او میگیرم و روی چشمانم قرار میدهم
سعی میکنم با صداهای اطرافم بفهمم که کجا هستم صدای بوق و فریاد راننده ها به گوش میرسد
بوی اسپندی که به مشامم میرسد
چقدر برایم آشنا بود حالا یادم آمد دفعه آخری که آمدم اینجا با نرگس بودم که از دانشگاه برمیگشتیم و من هوس بستنی کرده بودم.
اینجا فقط یک خیابان با خانه خودمان فاصله دارد.
پس واقعا داشت مرا به خانه میرساند
نفس عمیقی میکشم!
اما با یادآوری حرف های او ترس و استرس تمام وجودم را فرا میگیرد
_چرا باید باهات ازدواج کنم¿
احسان که نه بهتر است بگویم شهاب در جوابم می گوید
+چون مجبوری.
_چرا مجبورم با تویه...
حرفم را میخورم نباید هر حرفی را میزدم او آدم خطرناکی بود
با دلهره میپرسم
_دایی و زندایی میدونن
با عصبانیت می غرد:
هیچکس نمی دونه توهم بهتره خودتو به ندونستن بزنی واگرنه که طور دیگه ای باهات رفتار میکنم!
+چشم بندتو بردار
با عجله چشم بندم را از روی صورتم برمی دارم
از ماشین پیاده میشوم
+یادت نره قول و قراری رو که بینمون بود
با حرص به او خیره میشوم
به سمت در خانه میدوم و محکم به آن میکوبم
صدای خسته شخصی به گوشم میرسد
+کیه؟
_ریحانم
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتچهلدوم
صدای خسته شخصی به گوش میرسد
+کیه؟
_ریحانم مامان دخترت
در طوری باز میشود که احساس میکنم از جا کنده میشود..
مادرم با صورت رنگ پریده و خسته ای روبه رویم ظاهر میشود نگاه به چهره اش میکنم
چقدر شکسته شده
انگار صدسال پیرتر شده بود
محکم در آغوشش مرا میفشارد
+ریحانه واقعا خودتی؟
برگشتی دخترم بالاخره اومدی
بغضم میترکد و اشک هایم سرازیر میشوند.
با نگاهم تمام خانه را میکاوم چقدر دلم برای همین خانه کوچک و نقلی مان تنگ شده بود
همچینین مادرم در این چند روز که او را ندیدم گویی تمام مردم برایم غریبه بودند
مادرم جلو می آید دستانم را در دستان چروک و ضعیفش می گذارد
+میدونی چقدر نگرانت بودم؟
میدونی نبودی چقدر فکر خیال کردم؟
انگار اشک هایم مسابقه دو گذاشته بودند که یکی پس از دیگری جاری میشد
هق هق ام بیشتر میشود
+کجا بودی ریحانه؟
_مامان الان...نپرس لطفا!
نمی داند چرا این حرفها را میزنم میدانم الان در دل او غوغا است و چقدر نگران من است همه ی اینها را میدانم اما اگر به مادرم میگفتم
باور میکرد¿
+خب حالا آبغوره نگیر زنگ بزن دوستت بگو اومدی که توی این چند روز هم منوکشت هم خودشو
_نرگس؟
سرتکان میدهد.
موبایل مادرم را از روی میز برمی دارم و با شماره ی نرگس رامیگیرم
فرصت حرف زدن را از من میگیرد و تند تند می گوید
+سلام مرضیه خانم چی شد؟ریحانه پیدا شد؟برگشت
_سلام
وقتی صدایم را میشنود با جیغ می گوید
+ریحانهههه تویی؟؟
_آره
لحن سردم او را می ترساند اما چه باید میکردم؟دست خودم نبود با همه سرد شده بودم
+خوبی؟
_خوبم
+کجا بودی تاحالا اصلا صبر کن آماده بشم الان میام خونتون...
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتچهلسوم
+کجا بودی تا حالا اصلا صبر کن الان میام خونتون.
_باشه
تماس را قطع میکنم
به دنبال مادرم میگردم
_مامان
به سمت من برمیگردد و با لحن مهربانی جوابم را میدهد
+جانم؟
_گوشی منو پیدا نکردی یعنی ندیدش جایی؟
به یاد می آورم..
احسان با زور گوشی را از دستم میگیرد
با جیغ التماسش میکنم
_بزار خانوادمو باخبر کنم حداقل بزار بگم که زندم
گوشی را با خشم به گوشه ای پرت میکند با صدای مادرم از فکر بیرون می آیم
+ریحانه.
_بله
+درو باز کن
به سمت آیفون میروم صدای نرگس را که سرشار از شوق و اشتیاق است میشنوم بی حوصله دکمه آیفون را میفشارم
نرگس در چهارچوب در ظاهر میشود و در بغل من میپرد و مرا میبوسد.
*مهدی*
روی تختم دراز کشیده ام و به سقف چشم دوخته ام..
صدای جیغ نرگس مضطربم میکند به سمت اتاق او پاتند میکنم
در را با شتاب باز میکنم
_چی شده؟
به صورت رنگ پریده و نگرانم نگاه میکند و بلند میخندد
_بازیت گرفته الان وقته شوخیه
+اگه ریحانه پیداشده باشه چی؟وقت شوخی هست
انتظار هر حرفی را داشتم غیر از این..
به تته و پته می افتم
_چی...چطوری آخه؟
+الان با گوشی مادرش بهم زنگ زد فقط
_فقط چی؟
+لحنش خیلی سرد بود انگار مثل همیشه نبود
_چه انتظاری داری بعد از 8 روز برگشته خونه حالا با خوشحالی بگه چی گمشدم حالا پیدام شد؟
+چه قشنگ رفته حسابم کرده روزهای گمشدنش رو میشماردی؟
سرم را پایین می اندازم
+وای الان مثلا خجالت کشیدی؟
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتچهلچهارم
+چیه الان مثلا خجالت کشیدی؟
محکم به بازویش میزنم به طوری که صدای جیغش بلند میشود
+الان به خاطر اون منو میزنی زن ذلیل
نچ نچی میکند قهقه ای میزنم
بعد از مکث کوتاهی می گویم
_گوشیش هم ببر واسش اگه رفتی خونشون
+اگه پرسید گوشی دست ما چکار میکرده چی؟
مادرم و نرگس چیزی از شغلم نمی دانستند اما به پدرم حقیقت را درمورد شغلم گفته بودم
_نمی دونم یه چیزی بگو
هین بلندی میکشد
+دوروغ!! ولی من آخرشم نفهمیدم گوشی ریحانه دست تو چکار میکرد
_راستی نرگس
+جانم؟
با تردید لب میزنم
_بازم قراره برم
چشمه اشکش میجوشد با بغض می گوید
+سوریه.؟
سرم را تکان میدهم
هربار به اسم سوریه ماموریت هایم را می گذراندم
_به مامان میگی؟
+وای این دفعه هم من بگم؟آخه چطور میترسم یه بلایی سرش بیاد
اخم ساختگی میکنم
_ترسو نبودی که بودی؟
+ریحانه رو چیکار میکنی
برای چند لحظه سکوت میکنم راست میگفت اگر در نبودمن اتفاقی برای ریحانه می افتاد چه میکردم؟
_میسپارمش به خدا
+اگه ازدواج کرد چی؟
سرم را پایین می اندازم
_خوشبخت بشه!
از اتاق نرگس بیرون می آیم جمله ی آخرم برای خودم هم دردناک بود
او واقعا بدون من خوشبخت بود؟.
*ریحانه*
روبه روی پنجره داخل اتاقم می نشینم محو تماشای محوطه بیرون از خانه شده ام
خیلی سردرگم هستم چند روز گذشته اما هنوز نمی دانم گوشی من دست برادر نرگس چه میکند
بغض میکنم حالا مهدی کسی که به او علاقه داشتم شده بود برادر نرگس
یاد حرف احسان می افتم
(فقط یک ماه فرصت داری واسه جواب دادن!)
در باز میشود و مادرم ظاهر میشود بشقاب غذایی در دست دارد..
#رمان
#بهارعاشقی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتچهلپنجم
در باز میشود ومادرم ظاهر میشود بشقاب غذایی در دست دارد
به سمتم می آید روی تخت کنار من مینشیند
+ریحانه به خودت توی آیینه نگاه کردی؟
زانوهایم را در بغلم جمع میکنم
+دیدی سر و وضعتو؟صورتت مثل گچ سفید شده مثل چوب خشک هم که لاغر شدی...از اون روزهم که اومدی نگفتی کجا بودی.
_مامان لطفا بس کنید.
+نه این دفعه نه..یک هفته است که دانشگاه نرفتی دیگه به اختیار خودت نمیزارم ازفردا برو دانشگاه.
فردا دوشنبه بود و با استاد شفیعی کلاس داشتم
با یادآوری کاری که با استاد کرده بودم آه سوزناکی میکشم
+چرا جواب این دوستتو نمیدی هر روز زنگ میزنه به من حالتو میپرسه
_حوصلشو ندارم
با ناامیدی به من خیره میشود
+پس حداقل غذاتو بخور
بی میل نگاهی به برنج و قیمه داخل بشقاب می اندازم
بوی خوبی دارد اما نمی توانم
از روزی که برگشتم نه لب به چیزی زده ام و نه درست و حسابی با کسی حرف زده ام.
💞💞
نفس عمیقی میکشم و چند تقه به در میزنم
وارد کلاس میشوم و با چهره ی استاد شفیعی مواجه میشوم
آب دهانم را به زحمت قورت میدهم
_سلام!
استاد جوابم را نمی دهد و اشاره میکند سرجایم بنشینم از رفتارش تعجب میکنم
با قدم های بزرگی به سمت یکی از صندلی ها میروم و می نشینم.
به جای خالی نرگس نیم نگاهی می اندازم
دلم برایش تنگ شده بود خیلی وقت بود که جیغ جیغ ها و غرغر هایش را نشنیده بودم!
لبخند بی رمقی میزنم در این چند روز خیلی با نرگس سرد برخورد کردم که احتمال میدادم از دستم ناراحت باشد.
با صدای خسته نباشید استاد از کلاس خارج میشوم
نرگس در کلاس های بعدی هم حاضر نشد دلشوره ی عجیبی داشتم
بعد از چندبار تماس گرفتن بالاخره جواب میدهد
_الو...
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
دلمگرفتہبود نامترازمزمہڪردموسبڪشدم
راستگفتشاعرکہ:
یاحـسیننامِتوبردم،نہغمیماندونہهَمّی
بابیاَنتواُمّی❤️🩹
#امامحسینم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام همه ی زندگیم((:🙂❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوبارهمن..
اونیكغیردردسرچیزیبراتنداره❤️🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایغَمِمُقَدَس..🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو قبلا منو دوس داشتی ؛ حالا رو نمیدونم💔!
#امینقدیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من میترسم از صحرای محشر خانوم 💔 :)))))
#فاطمیه | #علیپناهی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وصلهی ِچادرت منم💔 .
شایدقراراستمانند...
مادردررکابامامزمانمشهیدشوم...
#حضرتزهرا | #شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانومت رو با یه بچه تنها
میذاری میری سوریه..؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کشتنتولیتورورهانمیکنن(:💔
اگه خاکی شدی،
قاطی شدی،
اهلِ بلا شدی،
بدونِ خورده شیشه شدی،
اونوقت میخَرَنت؛
اونوقته که از رفیقات،جا نمیمونی :)
«رفاقت تا شَهادت»
#شهدا..