eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿 چند روزی میشد که دراطراف کانی مانگا در غرب کشور کارمیکردیم؛ چهار را پیدا می کردیم. اواسط سال 71 بود. از دور متوجه پیکر شهیدی داخل یکی ازسنگرها شدیم.سریع رفتیم جلو.🌿 🌷🕊همانطور که داخل سنگر نشسته بود،ظاهراً تیر یا ترکش به اواصابت کرده و شده بود.🌷🕊 🍂خواستیم که بدنش را جمع کنیم و داخل کیسه بگذاریم ، درکمال حیرت😳 دیدیم در انگشت وسط دست راست او انگشتری است ؛ 🍂 ✅ ازآن جالب تر اینکه تمام بدن کاملاً اسکلت شده بود ، ولی انگشتی که انگشتر در آن بود ،کاملاًسالم وگوشتی مانده بود . همه ی بچه هادورش جمع شدند. ♻️خاک های روی عقیق انگشتر را پاک کردیم . اشک 😭همه مان در آمد ،روی آن نوشته شده بود: « »
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ ■شهادت امام جعفرصادق (ع) تسلیت■ ✍امام صادق علیه السلام در آخرین لحظات حیات که مرگ را نزدیک دیدند، دستور دادند که تمام خانواده و خویشان بر بالینش جمع شوند و پس از آنکه همه در کنار امام حاضر شدند ، چشم باز کرد و به صورت تک تک آنها نظر افکند و فرمودند: «اِنَّ شَفاعَتَنا لا تَنالُ مُسْتَخِفّاً بِالصَلاةِ» شفاعت ما شامل کسی نمی شود که نمازش را سبک بشمارد. ❶ هرگز از دین و معتقدات مردم جستجو مکن که بدون دوست خواهی ماند. ⇦وسائل الشیعه ج۱۲ ص۸۶ ❷ محبوب ترین برادرانم نزد من کسی است که عیب های مرا نزد من هدیه آورد. ⇦اصول کافی ج۳ ص۴۵۲ ❸ هرکس به پدر و مادر خود با نگاه خشمگین و دشمنی نگاه کند در حالیکه آن دو به او ظلم کرده باشند، خداوند نمازش را قبول نکند ⇦وسائل الشیعه ج۲۱ ص ۵۰۱ ❹ خداوند بندگانش را به چیزی سخت تر از خرج کردن پول آزمایش نکرده است. ⇦خصال ج۱ ص۸ ❺ کسی که هنگام صبح صدقه بدهد، خداوند نحوست و شومی آن روز را از او دور مےکند. ⇦مکارم الاخلاق ص۲۴۳ 📚‍ احادیث الطلاب ص۷۱۲ تا ۷۲۷ ✨شهادت رئیس مذهب شیعه، امام جعفر صادق (ع) تسلیت باد✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت کمیل با چشمان نگران و ترسیده اش به سمانه نگاه کرد و غرید: ــ حواست کجاست؟وسط جاده مگه جای قدم زدنه،اگه دیر میرسیدم میزد بهت😠 ــ منت سر من نزار ،میخواستی نیای جلو میزاشتی ماشین زیرم میکرد از دستت راحت میشدم😠 کمیل سعی کرد آرامش خود را حفظ کند ،آرام گفت: ــ سمانه جان میخوام باهات حرف بزنم سمانه عصبی بازویش را از دست کمیل کشید ــ من با تو حرفی ندارم نگاهی به چشمان سرخ کمیل کرد کمیل غرید: _سمانه تمومش کن😠 ــ منم دارم همینکارو میکنم😠 کمیل نگاهی به اطراف انداخت، اطرافشان شلوغ بود، و نمی توانست اینجا با سمانه صحبت کند. ـــ بیا بریم یه جا با هم صحبت کنیم ــ گفتم که من با تو دیگه جایی نمیرم کمیل مچ دستش را محکم گرفت و فشرد: ــ آخ داری چیکار میکنی کمیل😠😣 دستش را کشید، و به طرف ماشین رفت، و سمانه را داخل ماشین هل داد، سریع خودش سوار شد، و پایش را روی گاز فشرد. سمانه که از ور رفتن با قفل ماشین خسته شد، کلافه به صندلی تکیه داد. ــ کجا داری میری؟ کمیل حرفی نزد، سمانه عصبی به طرفش چرخید و فریاد زد: ــ دارم میگم کجا داری میری؟منو برسون خونه😡😵 کمیل زیر لب استغفرا... گفت، و به رانندگی اش ادامه داد. سمانه سعی کرد در را باز کند، کمیل عصبی گفت: ــ سمانه بشین سرجات😡 سمانه که بی منطق شده بود گفت: ــ نمیخوام ،درو باز کن میخوام پیاده بشم😠 کمیل که سعی می کرد، فریاد نزد، و مراعات سمانه را بکند،اما لجبازی و بی منطق بودن سمانه خونش را به جوش آورد بود ،فریاد زد: ــ بـــســــه،بشین سرجات،عـــصـــبانیـــم نـــکـــن😡🗣 سمانه که از فریاد کمیل شوکه شده بود، آرام در جایش قرار گرفت. 💔😠😠😠😠💔💔💔💔😠😠 با ایستادن ماشین، سمانه نگاهی به خانه انداخت،با یادآوری خاطرات آن شب و حرفایی که در این خانه شنیده بود، با چشمان خیس و عصبانیت به طرف کمیل چرخید و گفت: ــ براچی اوردیم اینجا😠😭 کمیل عصبی غرید: ــ سمانه تمومش کن😠 کمیل از ماشین پیاده شد، سمانه هم به طبع از او از ماشین پیاده شد و به طرف خانه رفتند.... ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت کمیل در را باز کرد، و به سمانه اشاره کرد، که وارد خانه شود، سمانه وارد شد، و با نگاهش اطرافش را وارسی کرد، کمیل عصبی کتش را روی مبل پرت کرد، و به طرف سمانه که چادرش را از سر می کند نگاهی کرد. سمانه روی مبل نشست، و به تلویزیون خاموش خیره شد، کمیل روبه رویش ایستاد، و دو دستش را به کمر زد. ــ سمانه😠 _.... ــ باتوام سمانه😠 کمیل به او نزدیک شد، و چانه اش را در دست گرفت و به سمت خود چرخاند: ــ وقتی حرف میزنم به من نگاه کن و جوابمو بده سمانه شاکی گفت: ــ مگه خودت نگفتی تمومش کنم، و حرف نزنم، بفرما ساکت شدم کمیل عصبی از او دور شد، و پشتش را به سمانه داد، و دستی به سرش که از درد در حال انفجار بود کشید، دیشب درد زخمش و فکر سمانه، او را تا دیر وقت بیدار نگه داشته بود، خسته نالید: ــ تمومش کن سمانه،باور کن اونجوری که فکر میکنی نیست،بزار برات توضیح بدم سمانه از جایش بلند شد و روبه رویش ایستاد. ــ نمیخوام توضیح بدی،چیزی که باید میشنیدمو شنیدم😠 کمیل بازویش را در دست گرفت و خشمگین فریاد زد: ــ لعنتی... من اگه میخواستم، به خاطر مراقبت کردن با تو ازدواج کنم، که مثل قبلا هم میتونستم، بدون اینکه بحث ازدواج باشه، ازت مراقبت کنم.😡🗣 ــ من بچم کمیل ??بچم؟😠😵 ــ چیکار کنم که باور کنی سمانه؟تموم کن این موضوعو ــ باشه ،تمومش میکنم،به بابام میگم که میخوایم تمومش کنیم با اخم به او خیره شد و گفت: ــ منظورت چیه؟ سمانه مردد بود، برای گفتن این حرف اما آنقدر عصبی و ناراحت بود، که نتوانست درست فکر کند به حرفش. ــ منظورم اینه که طلاق بگیریم😠😵 کمیل احساس کرد، که زمان ایستاد،با ناباوری به سمانه نگاه می کرد، هضم جمله سمانه برایش سنگین بود، اما کم کم متوجه منظور سمانه شد. سمانه رگه های عصبانیت، خشم،ناراحتی، اضطراب را که کم کم در چشمان کمیل موج میزدن را دید، با وحشت به صورت سرخ کمیل و رگ باد کرده ی گردنش نگاه کرد دوباره نگاهش را به سمت چشمان کمیل برگرداند، کمیل با آنکه با شنیدن کلمه طلاق کل وجودش به آتش کشیده شده بود😡 دوست داشت، آنقدر سر سمانه فریاد بزند، که آرام شود،اما می دانست این راهش نیست، نمی خواست سحانه از او بترسد، زیر لب چندبار ✨صلوات✨ فرستاد، و خدا را یاد کرد، آنقدر گفت و گفت، تا کمی آرام گرفت،سمانه که نگران کمیل شد، با صدای لرزان آرام صدایش کرد،😥اما با باز شدن چشمان کمیل و گره خوردن نگاه هایشان بهم ترسید، و کمی خودش را عقب کشید. کمیل اخمی بین ابروانش نشاند و جدی و خشمگین گفت: ــ خوب اینو تو گوشت فرو کن، تا آخر عمر که قراره کنار هم زندگی کنیم،حق نداری یک بار دیگه سمانه فقط یک بار دیگه هم نمیخوام کلمه طلاقو از زبونت بشنوم،فهمیدی؟😡 سمانه سریع سرش را به علامت تایید تکان داد. ــ وقتی بهت میگم گوش کن حرفمو،بزار برات توضیح بدم،مثل یه دختر خوب سکوت کن، و حرفای منو گوش بده،😡 ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت ــ من میتونستم بدون اینکه باتو ازدواج کنم، مراقبت باشم، مثل روزای قبل،اما خودم نمیخواستم، و دلم میخواست این موضوعو مطرح کنم،پس نه امنیت تو نه حرف های دایی منو مجبور به اینکار کردن، من خیلی وقت بود که میخواستم بیام، و باتو حرف بزنم، اما شرایطم مانعی شده بودن، اما با اون اتفاق همه چیز فرق کرد، تو دیگه از همه چیز با خبری، از زندگیم، کارم، سختیام ازهمه چیز من باخبری! عصبانیتی دیگر در صدای کمیل احساس نمی شد،اما صدایش ناراحتی خاصی داشت. _فکر میکنی برای من سخت نبود، اینکه تو همسر من نباشی، فکر میکنی برام سخت نبود، میخواستی با اون مرتیکه ازدواج کنی، برام خیلی سخت بود، اما به خاطر اینکه اذیت نشی، و کار من زندگی تورو بهم نریزه، پا پیش نزاشتم،من مَردم باید باشم، اما این مرد بعضی وقت ها ! نیاز داره به کسی که آرومش کنه، باش حرف بزنه، درکش کنه، و اون شخص برای من تویی سمانه ..!💔😒 از سمانه فاصله گرفت و زیر لب زمزمه کرد: ــ تو درمونی ،درد نشو! سمانه با ناراحتی از بودنش، به کمیل که بر روی مبل نشسته بود، و سرش را میان دستانش گرفته بود،نگاهی انداخت،😢 حدس می زد، آن سردرد های شدید دوباره به سراغ کمیل آمدند. به کمیل نزدیک شد، و کیف و چادرش که کنار کمیل بودند را برداشت، کمیل که فکر میکرد، سمانه می خواهد برود،چشمانش را محکم برهم فشرد، اما با احساس حضور سمانه کنارش، و دستی که بر شانه اش نشست، از سمانه فاصله گرفت، و سرش را بر روی پاهایش گذاشت. سمانه دستی درون موهایش کشید، و با دو دست شقیقه های کمیل را ماساژ داد، همزمان آرام زمزمه کرد: ــ ببخشید،میدونم تند رفتم، بی منطق صحبت کردم، اما باور کن خیلی ترسیدم، کمیل الان تو تموم زندگیم شدی، من روی همه ی حرفات و کارات حساسم، حتی بعضی وقت ها حس میکنم که قراره تو رو از دست بدم.!😢 قطره اشکی از چشمان سمانه، بر روی گونه کمیل نشست، کمیل چشمانش را باز کرد،چشمانش از درد سرش سرخ شده بودند، با دست اشک های سمانه را پاک کرد. ــ گریه نکن خانومی ــ کمیل قول بده تنهام نزاری کمیل بوسه ای بر دستش نشاند و زمزمه کرد: ــ جز خدا هیچ کس نمیتونه منو از تو دور کنه، مطمئن باش سمانه سمانه لبخندی بر لبانش نشست، و مشغول ماساژ سر کمیل شد.به کمیل که به خواب عمیقی بر روی پاهایش رفته بود،خیره شده بود، با یادآوری یک ساعت پیش و دعوایشان و آرامش الان،آرام خندید از چهره ی کمیل خستگی میبارید، سمانه هم در این یک ساعت از جایش تکانی نخورد، تا کمیل از خواب نپرد، چهره کمیل در خواب بسیار معصوم بود و سمانه در دل اعتراف کرد، که کمیل با این قلب پاکش ماندنی نیست....😥 ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت ــ سمانه این پاکتای رشته رو بیار برام سمانه سریع پاکت های رشته را برداشت، و کنار دیگ بزرگ آش گذاشت. امروز عزیز، همه را برای شام دعوت کرده بود،همه به جز کمیل و محمد آمده بودند، عزیز و سمانه مشغول پخت آش بودند، بقیه خانم ها در آشپزخانه مشغول بودند. عزیز _سمانه کمیل کی میاد؟ سمانه در حالی که رشته ها را می ریخت گفت: ــ نمیدونم عزیز حتما الان پیداش میشه ــ بهش یه زنگ بزن،به زهره هم بگو به شوهرش زنگ بزنه زود بیان سمانه دیگ را هم زد و چشمی گفت. گوشی اش را برداشت، و شماره کمیل را گرفت،بعد از چند بوق آزاد صدای مردانه ی کمیل در گوشش پیچید. ــ جانم ــ سلام کمیل،خداقوت،کجایی ــ ممنون خانومی،سرکارم ــ کی میای؟ سرو صدای زینب و طاها بالا گرفت، و سمانه درست نمی توانست صدای کمیل را بشنود، روبه بچه ها تشر زد: ــ آروم بگیرید ببینم کمیل چی میگه ــ هستی خانومی؟ ــ جانم،اره هستم بچه ها شلوغ بازی میکردن صداتو نمیشنیدم،نگفتی کی میای ــ کارم تموم شد میام ــ کی مثلا؟ ــ یه ساعت دیگه ــ دایی محمد پیشته؟ ــ نه ــ خب باشه پس منتظرتیم، زود بیا ــ چشم خانومی، کاری نداری ــ نه عزیزم،خداحافظ ــ خداحافظ سمانه چشم غره ای به زینب و طاها رفت، و به طرف عزیز رفت، آرش با دیگ های کوچک به سمت سمانه امد ــ آجی، اینارو عمه سمیه داد بدم بهت سمانه به کمکش رفت، و دیگ ها رو از او گرفت و روی تخت گذاشت. ــ چی هستن؟ ــ این پیاز اونا هم کشک و نعناع ــ ممنون با صدای عزیز هردو از جایشان بلند شدند ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلم براش کباب شد. این کاندیدای مجلس هندوستان هم تو شرکت کرده و کلا ۵تا رای آورده... طفلک داره گریه میکنه میگه خانواده ی ما ۹نفره! خانواده خودشم بهش رای ندادن 😂 ‌
👈همتی که قبل مناظره گیر داده بود چرا به رییسی گفتید ؟ 👈 خودش تو مناظره برای امان نامه در برابر رضایی گفت 😂 🔻پ.ن آدم یاد مسلمانی می افته که مسیحی میشه برق می‌ره میاد صلوات میفرسته یعنی تا این حد خودشون می‌دونن طرفشون کیه ✍
یکی گفت : با این گرانی ها و اتفاقات ، هنوز هم پای آرمان های انقلاب رهبرت هستی؛؟ گفتم : در مکتب حسین علیه السلام ممکن است آب هم برای آشامیدن نداشته باشیم. ما تا پای جان ایستاده ایم لبیک یا امام سید علی خامنه ای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کربلا سیاه‌پوش شیخ‌الائمه(ع) 🏴 حرم امام حسین(ع) و حضرت عباس(ع) در کربلا همزمان با سالروز شهادت امام جعفر صادق(ع) سیاهپوش شدند
『بـســم ࢪب اݪشـهٔدا♥️』
🖤🖇 ~~~~~~~~~~~~~~~~~ 『بسم‌اللھ‌ِ الذی‌خَلقَ‌الحُسَیۡن؏🌿』 السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ ... اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
↓″🙃❤️} 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .
🌸☔️ امام باقر عليه السلام: از افكندن كار امروز به فردا بپرهیـز؛ زيرا اين كار دريايے است كه مردمان در آن غرق و نابود میشوند!¡ 📚 تحف العقول صفحه 285 💡حواسمون‌به‌اتلاف‌عمرمون‌هست؟
🌥🌸 ⇠شھدادعاداشتند↶ ادعانداشتند ...!🌻🌿 ⇠نیایش‌داشتند↶ نمایش‌نداشتند 🔆 ⇠حیآ‌داشتند↶ ریانداشتند 🌱 ⇠ࢪسم‌داشتند↶ اسم‌نداشتند ...!☀️
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
🌥🌸 ⇠شھدادعاداشتند↶ ادعانداشتند ...!🌻🌿 ⇠نیایش‌داشتند↶ نمایش‌نداشتند 🔆 ⇠حیآ‌داشتند↶ ریانداشتند 🌱 ⇠
🌙🖇 _______________ همواره به برادران و خواهرانش در مورد درس📚 و انجام فرایض دینى سفارش مى‏كرد و از خواهرانش مى‏خواست كه حجاب اسلامى را رعایت كنند. 🙂در جبهه امام جماعت بود. در آن جا براى خودش خلوتى داشت كه كمتر كسى متوجّه آن مى‏شد.🌿 به نماز كه مى‏ایستاد، انگار روحش به پرواز در مى‏آمد و اللّه‏اكبر كه مى‏گفت، دیگر خلیل، خلیل قبلى نبود.✨ به صله‏ى رحم اهمیّت مى‏داد. ☝️مى‏گفت: «اگر در زیر رگبار مسلسل‏ها سوراخ سوراخ شوم، اگر تكّه تكّه شوم، اگر در خون خویش بغلطم، خواهم گفت كه دست از این انقلاب نمى‏كشم،❌ از دینم، از قرآنم، از وطنم و از انقلابم دفاع مى‏كنم.»
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
🌥🌸 ⇠شھدادعاداشتند↶ ادعانداشتند ...!🌻🌿 ⇠نیایش‌داشتند↶ نمایش‌نداشتند 🔆 ⇠حیآ‌داشتند↶ ریانداشتند 🌱 ⇠
🎈🖇 _______________ نام‌ونام‌خانوادگى:سیّدخلیل‌بهشتى‌مسأله‏گو🧔🏻 نام‌پدر: سیّدجلال✨ تاریخ‌ومحلّ تولّد: 1/1/1343 ـ مشهد🗯 تاریخ ومحلّ‌شهادت: 22/12/1363 ـ جزیره‏ى مجنون💠 آخرین سمت: مسئول محوراطّلاعات و آموزش اطّلاعات لشكر 5 نصر🍃 زندگینامه🦋👇 سیّد خلیل بهشتى مسأله‏گو در 30 بهمن ماه سال 1343 در مشهدبه دنیا آمد. كودكى ساكت و آرام بود. تحصیلات ابتدایى را در دبستان «رام» گذراند. پس از اتمام دبستان به «مدرسه‏ى رضائیه» رفت .در بسیارى از تظاهرات و تحصنّات حضور مى‏یافت.اهل نقّاشى بود و روى پارچه نقاشى مى‏كرد.خطّ خوبى نیز داشت. از زمانى كه توانست روى پاى خود بایستد. بسیار دست و دلباز بود.خواهرش مى‏گوید: «یك سال كه نزد یكى از اقوام كار مى‏كرد،حقوقش را نمى‏گرفت و در عوض از آن جا براى مادر و خواهرها چیزى مى‏خرید.» پس از شروع جنگ تحمیلى ـ در حالى كه محصّل سال دوّم دبیرستان دكتر شریعتى بود ـ درس را رها كرد و به میدان مبارزه شتافت. عقیده داشت: «اگر بر دشمن فایق آییم، براى درس خواندن فرصت هست.» شهادت💔👇 توصیه كرده است : «براى از دست دادن من غصّه یا افسوس نخورید كه شهادت حدّ نهایى تكامل انسان است.» همرزمش درباره‏ى آخرین خاطره‏ى خود از خلیل مى‏گوید: «آنشب خلیل به شكلى دعا مى‏كرد كه من واقعا تعّجب كردم. خیلى طولانى شده بود. سر به سرش گذاشتم و گفتم: دیگر نمى‏گذارم بروى خلیل روبه من كرد و گفت: « من فردى گنهكار هستم و مى‏خواهم كه امشب خدا توبه‏ام را بپذیرد و اگر پذیرفت، من به سحر نرسم.»خدا نیز چنین خواست و او را به سوى خود فرا خواند. در تاریخ22/12/1363 در جزیره‏ى مجنون و در حین عملیّات بدر بر اثراصابت تركش به سر به شهادت رسید. 🌱
اولین جلسه مناظره هم تموم شد کاری به بی اخلاقی ها که همتی ومهر علیزاده داشتند ندارم اما زیبایی هایی رو در مناظره دیدم که قشنگ بود من غیرت بسیجی در آقای زاکانی دیدم که خوشحالم کرد اولین بار یک آدم سیاسی در رسانه دیدم که مثل یک آدم معمولی به رهبری عزیزتر از جانم گفت با غیرت و تعصب از اعتقاداتش دفاع کرد من سادگی و پاکی رو در چهره آقای جلیلی دیدم به فکر کار برا مردم بود من رازداری رو در آقای رئیسی دیدم که میدانست و نگفت وآبروکسی رو نبردواخلاق رو رعایت کرد من زیبایی اخلاق اسلامی رو درگفتارش دیدم بله آقای مهرعلیزاده دقیقاجناب آقای رئيسی ۶کلاس درس خونده: 1⃣کلاس مدیریتی 2⃣کلاس عدالت ورزی 3⃣کلاس فساد زدایی 4⃣کلاس محرومیت زدایی 5⃣کلاس جوانگرایی 6⃣کلاس اخلاق مداری کاش شما آقای مهرعلیزاده هم یک کلاس از این ۶ کلاس رو خونده بودید !!!!!!!