فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلشوره هارو میبینے
انت امامی و دینے ..
اسم ما رو بنویس تو
زائراۍ اربعینے 💔..
#یااباعبدالله | #درخواستے
#ازالاندلشورههامبرااربعینتشروعشده!💔..
#حسینطاهرۍ
دُختَرانزِینَبیــ🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی بیگانه،
مجبور به نبش قبر می شود .
دُختَرانزِینَبیــ🌿
•🌾•
استادپناهیانمیگھ↓
اگہیہروزۍدیدیهمہچیزجوربود
بایدبزنۍتوسرخودت !
اخھخدادقیقابعضۍوقتا
توروباچیزایۍامتحانمیکنہڪہروش
حساسۍ . .!
چونبزرگشدنتتوهمــینہ!✋🏽🙂
#صرفاجھتاطلاع . .(:
دُختَرانزِینَبیــ🌿
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت127
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
حیدر وقتے رسید بهم ، بغلم کردو سعے میکرد عصبانیتش رو مخفے کنه .. و لبخند بزنه ..
نگاش کردم :+داداش چیزۍ شده ؟
_نه .. چطور ؟
+خیلے پکرۍ ! .. چهره ات داغونه ..¡
_نه بابا .. شهید نشدۍ شما ؟
یه نگاه به دستم انداختو ادامه داد :_هدف گیریشون خوب نبودا ، خب میدادن من بزنم یه وجب سمت راست میزدن دیگه الان اینجا نبودۍ ..
خندیدمو :+قسمت نبوده انگار ..
منو به طرف ماشینش کشوندو :_همین که تونستے برۍ خداروشکر کن برادر من ..
نفس عمیقے کشیدم .. واقعا خدایا شکرت ..
به اصرار حیدر رفتیم بیمارستان .. هر چند اونجا مداوا شده بودم
فقط یه خراش کوچیک بود ..
پرستار وقتے داشت دستمو میبست حیدر گفت :_آقاۍ دکتر تیر خیلے رفته تو دستش ..
یهو خندم گرفت ..
پرستاره یه نگاه طلبکارانه اۍ به حیدر انداختو :_پرستار هستم ..
حیدرم چشاشو برام ریز کردو زیر لب یه چیزایے گفت ..
_خب بده که گفتم آقاۍ دکتر ! اینطورۍ گفتم که احساس غرور کنے برادر من ..
خندیدمو گفتم :+از دست تو . داداش ، من که تیر نخوردم .. فقط یه خراش خیلے کوچیکه .. اما خب رفقامون خیلے بزرگش کردن مارو برگردوندن ..
حیدر هم که انگارۍ شیطنتش گل کرده بود گفت :_عه .. راستے مگه تیر خوردنیه ؟ از سربِ ها یه موقع نخورۍ .. میمونے رو دستم ..
سعے میکردم جلو خندم رو بگیرم ..
پرستار هم که به نظر میومد آدم خیلے جدۍ هست حسابے شاکے شد و بعد از بستن دستم یه نگاه گذرایے به حیدر انداختو بدون هیچ حرفے رفت ..
حیدر به رفتنش نگاه کردو :_چقدر عصبے بود !
منم فقط میخندیدم ..
+خب از دست شما عصبے بود نابود کردۍ پسر مردم رو ..
حیدر هم شونه اۍ بالا انداختو میخواست کنارم بشینه که سریع گفتم :+عه چرا میشینے ! پاشو بریم دیگه ..
یه طور باحالے نگام کردو نَشِنِسته بلند شد ..
خواستم برم خونه ، اما مطمئن بودم هم مائده و هم آقاجون نگران میشن ..
تصمیم گرفتم برم خونه خودم ..
به حیدر گفتم که منو رسوند ..
خیلے اصرار کرد که بمونه پیشم بخاطر حالم (هر چند خیلے بزرگش کرده بود) ..
اما من نزاشتم مطمئن بودم اینجا سختشه و واقعا از چشم هاش مشخصه که خسته اس ..
به سختے راضیش کردم بره خونه ..
با دستے که به نظرم الکے بسته شده بود کلید انداختم روۍ در و بازش کردم ..
برق ها خاموش بود ، بدون اینکه روشنشون کنم نشستم رو زمین ..
دراز کشیدم ؛ بدنم کوفته و خسته بود ..
نه از بابت این بیست روزۍ که تو بهشت بودم ..!
بخاطر سختے تحمل کردن هواۍ روۍ زمین ..
بخاطر تحمل کردن این زندگے ..
بخاطر تحمل کردن . . .
چقدر زندگے کردن تو اونجا راحت بود ¡
نه غمے بود ..
نه غصه اۍ ..
هر چند بخاطر اینکه اولین بار بود که رفتم اجازه ندادن که برم جلو !..
سخت بود .. اینکه نتونے برۍ جلو ¡..
هر چقدر خواهش کردم ..
فایده اۍ نداشت ، فرمانده پاشو کرده بود تو یه کفش که اجازه ندارم ..!
تو افکار خودم غرق بودم که صداۍ آیفون بلند شد !..
این موقع شب ساعت ۲۱ ..
کے میتونه باشه ؟
از اونجایے که آیفون تصویرۍ نبود جواب دادم :+بله ؟!
صدایے نشنیدم !
دوباره گفتم :+بفرمایید ؟
کسے جواب نداد ..!
رفتم پایین ؛ درو که باز کردم رضا رو دیدم که با دیدنم بدون هیچ وقفه اۍ اومد بغلم ..
چقدر دلم براش تنگ شده بود ..
این چند وقت به دلیل وجود حیدر و خانواده اش تو زندگیم ، خیلے بهش بےتوجه اۍ کردمو اینم هیچے نگفته ..
رفتیم بالا که وقتے دید برق ها خاموشه ..
روشنشون کردو :_دیوونه شدۍ ؟ چرا برقارو خاموش کردۍ ؟!
رفتم نشستم سر جاۍ قبلے ؛ نفس عمیقے کشیدمو :+اصلا روشن نکردمشون که بخوام خاموش کنم ..
اومد نشست رو به روم :_کے اومدۍ ؟ دستت چیشده ؟
یه نگاه به دستم انداختمو پوزخندۍ زدم :+الحمدالله یه یادگارۍ همراه خودم آوردم ..
با تعجب گفت :_تیر خوردۍ ؟!
+نه بابا .. من کجا و تیر کجا .. ما از این لیاقتا نداریم ..
_خداروشکر کن ..
تلخندۍ زدم :+خداروشکر کنم بخاطر اینکه سالم موندمو ، از رفقام .. از داداش مجیدم جا موندم !..
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
•
.
اگهڪسۍتوڪُماباشه؛
خانوادشهمهمنتظرنڪهبرگرده ..
خیلیامونتوڪماۍگناهرفتیم؛
اَهلبِیتمنتظرمونَند...💔
وقتشنشدهڪهبرگردیم⁉️🚶🏿♂
دُختَرانزِینَبیــ🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|•♥️🎥•|
- صحبتهای قابل تامل رهبری در خصوص سرود تاثیرگذار
پ.ن:
براے ظھور مؤثر باشیم#سلام_فرمانده✋🏻♥️ #رهبرے
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت128
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
رضا اومد نشست رو به روم :_کے اومدۍ ؟ دستت چیشده ؟
یه نگاه به دستم انداختمو پوزخندۍ زدم :+الحمدالله یه یادگارۍ همراه خودم آوردم ..
با تعجب گفت :_تیر خوردۍ ؟!
+نه بابا .. من کجا و تیر کجا .. ما از این لیاقتا نداریم ..
_خداروشکر کن ..
تلخندۍ زدم :+خداروشکر کنم بخاطر اینکه سالم موندمو ، از رفقام .. از داداش مجیدم جا موندم !..
اومد نزدیکتر :_خداروشکر کن که تونستے برۍ .. خداروشکر کن که سالم موندۍ .. شاید بتونے دوباره برۍ ..
+شاید .!.. رضا .. من اگه نرم میمیرم ..
نمیتونم .. زندگے کردن اینجا سخته اما .. یه چیزایے هم باعث شده نمیتونم از این دنیا دل بکنم ..
بهم خیره شد :_چه چیزایے ؟
+نخواه که بگم .. نمیتونم ..
سرشو به نشانه تایید تکون دادو هیچے نگفت ..
چند دقیقه اۍ هر دومون سکوت کردیم که گفت :_آقاجون اینا خبر دارن که رسیدۍ ..؟
سرمو به نشانه نه تکون دادم ..
فهمید حال و روز خوشے ندارم خواست بره که اجازه ندادم ..
بهش گفتم اگه میتونه اینجا بمونه ..
بنده خدا قبول کرد .
رفتم رو تختم دراز کشیدم .. فردا باید میرفتم دانشگاه ..
این چند روزۍ هم که نبودم رو به سختے مرخصے گرفتم ؛ رئیس دانشگاه اصلا راضے به این غیبت طولانے نبود ..
هر کارۍ کردم خوابم نمیبرد ¡
……
﴿آیـھ﴾
دوباره دلشوره گرفته بودم ..
رفتار هاۍ حیدر رو نمیفهمیدم ..
نکنه از علاقه ام متوجه شده باشه !
نکنه بدونه ..¡
نه .. حتما این رفتارش بخاطر اینه که خسته است و بعد از استراحت خوب میشه ..
با این حرفا خودم رو آروم میکردم ..
فردا کلاس داشتم ، اما حوصله نشستن تو کلاس رو نه ..
چشمام درد داشتو این باعث شد زمانے که چشامو بستم خوابم برد
…
صبح وقتے بیدار شدم ، حیدر رو دیدم که بالا سرم ایستاده ..
ترسیده تندۍ بلند شدم که گفت :_چیشد ؟ نترس منم حیدر ..
+داداش من ، کور که نیستم دارم میبینم .. چرا اینجورۍ واستادۍ بالا سرم نگام میکنے ؟
خندیدو نشست کنارم ..
با لبخندۍ که زد خیالم از اون بابت که شاید یه چیزایے فهمیده باشه راحت شد ..
همینطور نگاش میکردم که گفت :_دارم نگات میکنم تا بعدا حسرت نخورم ..
+چے ؟
یه نگاه به رو به رو انداخت :_خب قراره آبجیمونو ببرن دیگه ..
تازه گرفتم منظورش چیه !
خجالت کشیدم ..
فکر کنم از مامان شنیده بود که قراره خواستگار بیاد ..
برا اینکه یه جورۍ بفهمونم که من راضے به این وصلت نیستم گفتم :+داداشے هنوز هیچے معلوم نیستا ..
من .. دوست ندارم الان ازدواج کنم .. تازه اصلا هم از خانواده اشون خوشم نمیاد ..
اخم مصنوعے کردو :_اگه دوست ندارۍ برا چے گفتے که بیان ..؟
از جام بلند شدم :+فقط بخاطر دل مامان قبول کردم وگرنه جواب من از همین الان منفیه !
حیدر هم بلند شد و شاکے به تصمیم اشتباهم گفت :_یعنے چے خواهر من .. اگه جوابت منفیه باید به مامان میگفتے که اونا الکے دلشونو خوش نکنن ¡!
چیزۍ نگفتم که گفت :_بریم پایین صبحونه بخوریم برسونمت دانشگاه ..
+نه داداش حوصله ندارم ..
_اصلا حرفشم نزن .. چند روزه که نمیرۍ از درسا عقب میمونے ..
بیحال رفتم پایینو یه صبحونه سر سرۍ خوردم ..
خداروشکر کلاسم ساعت ⁹ شروع میشد
وقتے وارد دانشگاه شدم احساس عجیب و غریبے داشتم ، اصلا حال خودم رو نمیفهمیدم
بعد از کلاس روۍ یکے از صندلے هاۍ تو محوطه نشسته بودم که دیدم عاطفه داره بهم نزدیک میشه ..
وقتے رسید پیشم بغلم کردو نشست کنارم ..
بعد از کلے حرف زدن قصد رفتن کردیم چون کلاس هامون تموم شده بود
وقتے داشتم از در دانشگاه میومدم بیرون مائده رو دیدم ..
تعجب کردم اینجا چیکار میکنه ؟
اگه این اینجاست یعنے مجتبے هم هستش ؟
یه نگاه به عاطفه کردم که داشت نگاهمو دنبال میکرد ..
گفت :_چیزۍ شده ؟
+ها ؟ نه .. فکر کنم یکے از دوستامو دیدم ..
_دوستت ؟ کدوم دوستت ؟!
+من الان میام . . اگه دیرت میشه تو برو .. خداحافظ
بدون اینکه منتظر جوابش بمونم راه افتادم
میخواستم برم بهش سلام کنم که دیدم یه دختره کنارش وایستاده که خیلے باحجابه چادرۍ و ...
و دیدم که مجتباست که از راه رسید ؛ رو به روۍ خواهرش وایستاده بودو سرشم پایین بود ..
نمیدونستم اون دختره کیه اما نسبت بهش حس خوبے نداشتم ..
یکم که گذشت دیدم اون دختره داره باهاش صحبت میکنه ..
انگار داشتن سلام و احوال پرسے میکردن ، رگ غیرتم زد بیرون ..
یعنے کیه ؟
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🔗🍂•
" نگآھمہ بہ توۇ . . .
دلم خلۇتي ميخۇاھد گۇشہاي کنآر شہدآ . . !
•💔هویزه
دُختَرانزِینَبیــ🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه اعلام خبر شهادت
شهید مدافع حرم علیرضا بابایی 🥀..
به دختر کوچکش💔
صبوری دل فرزندان شهــدا صلوات ..🌸
#شهادت | #امام_زمان ♥️
دُختَرانزِینَبیــ🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 حمال جوانی که هر هفته با #امام_زمان(عج) دیدار داشت و در جوانی دلدادۀ #امام_زمان (علیه السلام) شد... 💔
👌🏻#پیشنهاد_دانلود"شدیدا"
دُختَرانزِینَبیــ🌿
#یاسیدالڪریم🍁
با نورِ تو راه مستقیمے داریم
در صحنِ تو جنة النعیمے داریم
دلتنگ ڪریم اهلبیتیم ولے
صد شڪر ڪه سیّدالڪریمے داریم
#شهادت_حضرت_حمزه🥀
#وفات_حضرت_عبدالعظیم_حسنی🥀
#تسلیٺ_باد🏴
دُختَرانزِینَبیــ🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حضرتآقا♥️..
نماز شب در کلام آقا سیدعلے خامنه اۍ ..✨
بسیــار شنیدنــے👌🏻..
دُختَرانزِینَبیــ🌿
#بدونیم🖐🏻
حـیآ یعنۍ❗️
بدانۍڪه ارتباط پنهانۍبانامحرمـ (مثل چت)
رزق معنوۍتاݩ را از بین مۍبرد
و روشناۍ قلب❤️وچشمتان👀
را خاموش میڪند.
⚠️چشمـ بۍنور
راھ را درست نمۍبیند❌
#اللهمعجلالولیکالفرج | #امام_زمان ♥️
دُختَرانزِینَبیــ🌿
هدایت شده از ‹شـوق وِصـٰال ❥!›
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من؛
دل من داند و من دانم و دل داند ومن...!
میگنروزقیامت،بعضۍازمردمازخدامیخوان:
اوناروبہدنیابرگردونھتااعمالبهترۍانجامبدن:)))
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
میگنروزقیامت،بعضۍازمردمازخدامیخوان: اوناروبہدنیابرگردونھتااعمالبهترۍانجامبدن:)))
اماجواباینھڪه💭
توهرروزصبحبهزندگۍبرگردوندهمیشدۍ
چھڪردۍ؟!!
-فرصتهارونسوزونیم..!🌚💔
دُختَرانزِینَبیــ🌿
اونچیزیکهازیارانهمعیشتیمیمونه
توجیبکیمیره؟
احسنتخودمردم...✌️🏻
دُختَرانزِینَبیــ🌿
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
75 روز تا محرم💔
کربلا رفته ها برای کربلا نرفته ها دعا کنید:)💔