• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت128
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
رضا اومد نشست رو به روم :_کے اومدۍ ؟ دستت چیشده ؟
یه نگاه به دستم انداختمو پوزخندۍ زدم :+الحمدالله یه یادگارۍ همراه خودم آوردم ..
با تعجب گفت :_تیر خوردۍ ؟!
+نه بابا .. من کجا و تیر کجا .. ما از این لیاقتا نداریم ..
_خداروشکر کن ..
تلخندۍ زدم :+خداروشکر کنم بخاطر اینکه سالم موندمو ، از رفقام .. از داداش مجیدم جا موندم !..
اومد نزدیکتر :_خداروشکر کن که تونستے برۍ .. خداروشکر کن که سالم موندۍ .. شاید بتونے دوباره برۍ ..
+شاید .!.. رضا .. من اگه نرم میمیرم ..
نمیتونم .. زندگے کردن اینجا سخته اما .. یه چیزایے هم باعث شده نمیتونم از این دنیا دل بکنم ..
بهم خیره شد :_چه چیزایے ؟
+نخواه که بگم .. نمیتونم ..
سرشو به نشانه تایید تکون دادو هیچے نگفت ..
چند دقیقه اۍ هر دومون سکوت کردیم که گفت :_آقاجون اینا خبر دارن که رسیدۍ ..؟
سرمو به نشانه نه تکون دادم ..
فهمید حال و روز خوشے ندارم خواست بره که اجازه ندادم ..
بهش گفتم اگه میتونه اینجا بمونه ..
بنده خدا قبول کرد .
رفتم رو تختم دراز کشیدم .. فردا باید میرفتم دانشگاه ..
این چند روزۍ هم که نبودم رو به سختے مرخصے گرفتم ؛ رئیس دانشگاه اصلا راضے به این غیبت طولانے نبود ..
هر کارۍ کردم خوابم نمیبرد ¡
……
﴿آیـھ﴾
دوباره دلشوره گرفته بودم ..
رفتار هاۍ حیدر رو نمیفهمیدم ..
نکنه از علاقه ام متوجه شده باشه !
نکنه بدونه ..¡
نه .. حتما این رفتارش بخاطر اینه که خسته است و بعد از استراحت خوب میشه ..
با این حرفا خودم رو آروم میکردم ..
فردا کلاس داشتم ، اما حوصله نشستن تو کلاس رو نه ..
چشمام درد داشتو این باعث شد زمانے که چشامو بستم خوابم برد
…
صبح وقتے بیدار شدم ، حیدر رو دیدم که بالا سرم ایستاده ..
ترسیده تندۍ بلند شدم که گفت :_چیشد ؟ نترس منم حیدر ..
+داداش من ، کور که نیستم دارم میبینم .. چرا اینجورۍ واستادۍ بالا سرم نگام میکنے ؟
خندیدو نشست کنارم ..
با لبخندۍ که زد خیالم از اون بابت که شاید یه چیزایے فهمیده باشه راحت شد ..
همینطور نگاش میکردم که گفت :_دارم نگات میکنم تا بعدا حسرت نخورم ..
+چے ؟
یه نگاه به رو به رو انداخت :_خب قراره آبجیمونو ببرن دیگه ..
تازه گرفتم منظورش چیه !
خجالت کشیدم ..
فکر کنم از مامان شنیده بود که قراره خواستگار بیاد ..
برا اینکه یه جورۍ بفهمونم که من راضے به این وصلت نیستم گفتم :+داداشے هنوز هیچے معلوم نیستا ..
من .. دوست ندارم الان ازدواج کنم .. تازه اصلا هم از خانواده اشون خوشم نمیاد ..
اخم مصنوعے کردو :_اگه دوست ندارۍ برا چے گفتے که بیان ..؟
از جام بلند شدم :+فقط بخاطر دل مامان قبول کردم وگرنه جواب من از همین الان منفیه !
حیدر هم بلند شد و شاکے به تصمیم اشتباهم گفت :_یعنے چے خواهر من .. اگه جوابت منفیه باید به مامان میگفتے که اونا الکے دلشونو خوش نکنن ¡!
چیزۍ نگفتم که گفت :_بریم پایین صبحونه بخوریم برسونمت دانشگاه ..
+نه داداش حوصله ندارم ..
_اصلا حرفشم نزن .. چند روزه که نمیرۍ از درسا عقب میمونے ..
بیحال رفتم پایینو یه صبحونه سر سرۍ خوردم ..
خداروشکر کلاسم ساعت ⁹ شروع میشد
وقتے وارد دانشگاه شدم احساس عجیب و غریبے داشتم ، اصلا حال خودم رو نمیفهمیدم
بعد از کلاس روۍ یکے از صندلے هاۍ تو محوطه نشسته بودم که دیدم عاطفه داره بهم نزدیک میشه ..
وقتے رسید پیشم بغلم کردو نشست کنارم ..
بعد از کلے حرف زدن قصد رفتن کردیم چون کلاس هامون تموم شده بود
وقتے داشتم از در دانشگاه میومدم بیرون مائده رو دیدم ..
تعجب کردم اینجا چیکار میکنه ؟
اگه این اینجاست یعنے مجتبے هم هستش ؟
یه نگاه به عاطفه کردم که داشت نگاهمو دنبال میکرد ..
گفت :_چیزۍ شده ؟
+ها ؟ نه .. فکر کنم یکے از دوستامو دیدم ..
_دوستت ؟ کدوم دوستت ؟!
+من الان میام . . اگه دیرت میشه تو برو .. خداحافظ
بدون اینکه منتظر جوابش بمونم راه افتادم
میخواستم برم بهش سلام کنم که دیدم یه دختره کنارش وایستاده که خیلے باحجابه چادرۍ و ...
و دیدم که مجتباست که از راه رسید ؛ رو به روۍ خواهرش وایستاده بودو سرشم پایین بود ..
نمیدونستم اون دختره کیه اما نسبت بهش حس خوبے نداشتم ..
یکم که گذشت دیدم اون دختره داره باهاش صحبت میکنه ..
انگار داشتن سلام و احوال پرسے میکردن ، رگ غیرتم زد بیرون ..
یعنے کیه ؟
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🔗🍂•
" نگآھمہ بہ توۇ . . .
دلم خلۇتي ميخۇاھد گۇشہاي کنآر شہدآ . . !
•💔هویزه
دُختَرانزِینَبیــ🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه اعلام خبر شهادت
شهید مدافع حرم علیرضا بابایی 🥀..
به دختر کوچکش💔
صبوری دل فرزندان شهــدا صلوات ..🌸
#شهادت | #امام_زمان ♥️
دُختَرانزِینَبیــ🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 حمال جوانی که هر هفته با #امام_زمان(عج) دیدار داشت و در جوانی دلدادۀ #امام_زمان (علیه السلام) شد... 💔
👌🏻#پیشنهاد_دانلود"شدیدا"
دُختَرانزِینَبیــ🌿
#یاسیدالڪریم🍁
با نورِ تو راه مستقیمے داریم
در صحنِ تو جنة النعیمے داریم
دلتنگ ڪریم اهلبیتیم ولے
صد شڪر ڪه سیّدالڪریمے داریم
#شهادت_حضرت_حمزه🥀
#وفات_حضرت_عبدالعظیم_حسنی🥀
#تسلیٺ_باد🏴
دُختَرانزِینَبیــ🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حضرتآقا♥️..
نماز شب در کلام آقا سیدعلے خامنه اۍ ..✨
بسیــار شنیدنــے👌🏻..
دُختَرانزِینَبیــ🌿
#بدونیم🖐🏻
حـیآ یعنۍ❗️
بدانۍڪه ارتباط پنهانۍبانامحرمـ (مثل چت)
رزق معنوۍتاݩ را از بین مۍبرد
و روشناۍ قلب❤️وچشمتان👀
را خاموش میڪند.
⚠️چشمـ بۍنور
راھ را درست نمۍبیند❌
#اللهمعجلالولیکالفرج | #امام_زمان ♥️
دُختَرانزِینَبیــ🌿
هدایت شده از ‹شـوق وِصـٰال ❥!›
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من؛
دل من داند و من دانم و دل داند ومن...!
میگنروزقیامت،بعضۍازمردمازخدامیخوان:
اوناروبہدنیابرگردونھتااعمالبهترۍانجامبدن:)))
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
میگنروزقیامت،بعضۍازمردمازخدامیخوان: اوناروبہدنیابرگردونھتااعمالبهترۍانجامبدن:)))
اماجواباینھڪه💭
توهرروزصبحبهزندگۍبرگردوندهمیشدۍ
چھڪردۍ؟!!
-فرصتهارونسوزونیم..!🌚💔
دُختَرانزِینَبیــ🌿
اونچیزیکهازیارانهمعیشتیمیمونه
توجیبکیمیره؟
احسنتخودمردم...✌️🏻
دُختَرانزِینَبیــ🌿
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
75 روز تا محرم💔
کربلا رفته ها برای کربلا نرفته ها دعا کنید:)💔
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت129
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
میخواستم برم به مائده سلام کنم که دیدم یه دختره کنارش وایستاده که خیلے باحجابه چادرۍ و ...
و دیدم که مجتباست که از راه رسید ؛ رو به روۍ خواهرش وایستاده بودو سرشم پایین بود ..
نمیدونستم اون دختره کیه اما نسبت بهش حس خوبے نداشتم ..
یکم که گذشت دیدم اون دختره داره باهاش صحبت میکنه ..
انگار داشتن سلام و احوال پرسے میکردن ، رگ غیرتم زد بیرون ..
یعنے کیه ؟
من با فاصله تقریبا پنج متر پشت مجتبے و جلو چشم مائده بودم ..
تصمیم گرفتم برم ..
برگشتم برم که صداۍ مائده باعث شد بایستم !..
دستپاچه اول نخواستم برگردم و خواستم بےتفاوت باشم اما نشد آخه چند بارۍ صدام زد ..
برگشتم که دیدم مجتبے هم با همون دست بسته شده ، نیمرخ برگشته به عقب ..
با دیدن مائده بهش سلام کردم که جوابم رو داد ..
اومد بغلمو گفت :
_تو کجایے دختر ! میدونے تو این بیست روزۍ که داداشم نبود چقدر منتظر تماست بودم ¡
لبخندۍ زدم :+شرمنده ام .. حالم زیاد مساعد نبود ..
_دشمنت شرمنده ..
منو همراه خودش کشوند بردم جاۍ قبلے که وایستاده بود ..
خجالت زده به دلیل حضور مجتبے ، فقط به مائده نگاه میکردم ..
چند ثانیه اۍ به سکوت گذشت که مجتبے گفت :_سلام علیکم ..
منم که انگار انتظار نداشتم خیلے شوکه و بدون برنامه ریزۍ گفتم :_سلام .. الحمدالله به سلامت برگشتین ..
خودم نفهمیدم فازم از این حرف چے بود !
اون فقط سلام کرد تو هم فقط باید جوابشو میدادۍ .. اه ..
_بله متاسفانه ..
با اتمام حرف مجتبے اون دختر خانم رو به مائده گفت :_مائده جون این خوشگل خانم رو معرفے نمیکنے ؟
مجتبے هم وقتے حرف این خانم تموم شد به مائده اشاره کردو رفت دقیقا همونجایے که من قبل ایستاده بودم وایستاد !
شاید رفت تا ما راحت باشیم ..
مائده یه نگاه به من انداختو :_ایشون آیـه خانم هستن خواهر رفیق مجتبے ..
منم لبخندۍ به روش زدم که با نگاه به رفیقش ادامه داد :_ایشون هم فاطمه خانم هستن ..
مکث کوتاهے کردو ادامه داد :_عروس آینده خانواده کرامتے ..
با این حرف مائده وا رفتم ..
پاهام سست شد ..
سرم گیج رفت ..
چے ! عروس خانواده کرامتے ؟
زن آینده مجتبے °¡
حالم خیلے خراب بود ..
مائده هم متوجه حال بدم شد اومد سمتمو با نگرانے گفت :_چیشدۍ ؟ خوبے آیـه !
با چشمایے که بےاختیار اشک جمع شده بود یه نگاهے بهش انداختمو سعے کردم لبخند بزنم تا چیزۍ نفهمه ..
+آره خوبم .. گفتم که حالم این چند روز مساعد نیست اگه میشه من برم روۍ صندلے بشینم ..
یه نگاه به اطراف انداختو :_آره حتما بیا بریم ..
دستمو گرفتو منو نشوند رو صندلے ...
مجتبے هم انگار یه چیزایے فهمید ، چون وقتے دید یه جورۍ راه میرمو ، نشستم رو صندلے ، اومد جلو
رو به مائده گفت :_اتفاقے افتاده ؟
بدون اینکه نگاش کنم یا سرمو بلند کنم فقط زیر چادر قلبم رو ماساژ میدادم تا از حرکت نیوفته ..
مائده یه نگاه بهم انداختو :_نمیدونم چیشده .. آیـه حالش بده !
چادرمو زد کنار تا صورتم رو کامل ببینه :_واۍ آیـه رنگت چرا پریده ..
نگران رو به مجتبے گفت :_داداش ماشینتو آوردۍ ؟
مجتبے هم مِن مِن کردو نگران گفت :_نه آخه .. اما چند لحظه منتظر بمون زنگ میزنم رضا بیاد ..
سریع با صدایے که میلرزید گفتم :+خیلے ممنون نیازۍ نیست .. من خوبم ..
بدون اینکه چیزۍ بگه رفت یکم اونورتر و دستے به سرش کشید که نفهمیدم چرا و دلیلش چیه !
به سختے بلند شدمو آروم گفتم :+ببخشید من باید برم .. مائده جان من باهات تماس میگیرم .. خداحافظ ..
انقدر این چند جمله رو زود گفتمو رفتم که مائده نتونست حتے خداحافظے کنه ¡
داشتم رد میشدم که مجتبے اومد جلوم وایستاد ..
قلبم یه لحظه لرزید ..
_کجا میخواید برید !
+بله ؟
_منظورم اینه که با این حالتون نمیتونید جایے برید صبر کنید حداقل با برادرتون تماس بگیرم ..!
خیلے خودخواهانه دیگه بدون هیچ هراسے گفتم :+من حالم خوبه .. دیگه نیاز نیست ..
اومدم برم که یاد یه چیزۍ افتادم ؛ هر چند با گفتن این حرف خودمو نابود میکردم اما باید بهش تبریک میگفتم ..
برگشتمو اینبار بدون هیچ خجالتے زل زدم تو چشاشو گفتم :+راستے .. ان شاءالله به پاۍ هم پیر بشید .. ان شاءالله که .. خوشبخت بشید ..
و رفتم ..
خدامیدونه تا وقتے برسم خونه چیا که نکشیدم ..
پس حال بد این چند روز ..
افسردگے هایے که ..
همه به این دلیل بود که قراره یه خبرۍ بشنوم ..
وقتے رسیدم خونه ..
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
رئیسیچیکارکرده!؟🤔
"خرید تضمینی گندم از کشاورز
"بیمه رایگان پنج و نیم میلیون نفر
"شفافیت حقوق مدیران بزودی...
"افزایش میزان یارانه به ده برابر
"آزاد سازی واردات خودرو
"پاسکردنمیزانقابلتوجهیازبدهیدولتروحانی
"چندبرابرشدنفروشنفتباوجودتحریم
"تقلیلکشتههایکروناازروزیچندصدتَنبه دوسهنفر
"پیمانهایمتعدداستراتژیکباکشورهایقدرتمند
🔰بعدازگرونیهماومدهمتواضعانه توضیحدادهومنتقدروبهجهنمحوالهنداده!
"اقتصاد سیب زمینی نیست که امروز بکاری چند ماه دیگه برداشت کنی!
دُختَرانزِینَبیــ🌿
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
تروریستها در آلبانۍ بہ هم رسیدند!
از قدیم گفتن کبوتر با کبوتر باز با
باز کند همجنس با همجنس پرواز
- تروریست دهه نودۍ در دیدار با
تروریست دهه شصتی اعلام کرده
من عضوی از شما هستم!
دُختَرانزِینَبیــ🌿