هدایت شده از ‹شـوق وِصـٰال ❥!›
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من؛
دل من داند و من دانم و دل داند ومن...!
میگنروزقیامت،بعضۍازمردمازخدامیخوان:
اوناروبہدنیابرگردونھتااعمالبهترۍانجامبدن:)))
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
میگنروزقیامت،بعضۍازمردمازخدامیخوان: اوناروبہدنیابرگردونھتااعمالبهترۍانجامبدن:)))
اماجواباینھڪه💭
توهرروزصبحبهزندگۍبرگردوندهمیشدۍ
چھڪردۍ؟!!
-فرصتهارونسوزونیم..!🌚💔
دُختَرانزِینَبیــ🌿
اونچیزیکهازیارانهمعیشتیمیمونه
توجیبکیمیره؟
احسنتخودمردم...✌️🏻
دُختَرانزِینَبیــ🌿
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
75 روز تا محرم💔
کربلا رفته ها برای کربلا نرفته ها دعا کنید:)💔
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت129
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
میخواستم برم به مائده سلام کنم که دیدم یه دختره کنارش وایستاده که خیلے باحجابه چادرۍ و ...
و دیدم که مجتباست که از راه رسید ؛ رو به روۍ خواهرش وایستاده بودو سرشم پایین بود ..
نمیدونستم اون دختره کیه اما نسبت بهش حس خوبے نداشتم ..
یکم که گذشت دیدم اون دختره داره باهاش صحبت میکنه ..
انگار داشتن سلام و احوال پرسے میکردن ، رگ غیرتم زد بیرون ..
یعنے کیه ؟
من با فاصله تقریبا پنج متر پشت مجتبے و جلو چشم مائده بودم ..
تصمیم گرفتم برم ..
برگشتم برم که صداۍ مائده باعث شد بایستم !..
دستپاچه اول نخواستم برگردم و خواستم بےتفاوت باشم اما نشد آخه چند بارۍ صدام زد ..
برگشتم که دیدم مجتبے هم با همون دست بسته شده ، نیمرخ برگشته به عقب ..
با دیدن مائده بهش سلام کردم که جوابم رو داد ..
اومد بغلمو گفت :
_تو کجایے دختر ! میدونے تو این بیست روزۍ که داداشم نبود چقدر منتظر تماست بودم ¡
لبخندۍ زدم :+شرمنده ام .. حالم زیاد مساعد نبود ..
_دشمنت شرمنده ..
منو همراه خودش کشوند بردم جاۍ قبلے که وایستاده بود ..
خجالت زده به دلیل حضور مجتبے ، فقط به مائده نگاه میکردم ..
چند ثانیه اۍ به سکوت گذشت که مجتبے گفت :_سلام علیکم ..
منم که انگار انتظار نداشتم خیلے شوکه و بدون برنامه ریزۍ گفتم :_سلام .. الحمدالله به سلامت برگشتین ..
خودم نفهمیدم فازم از این حرف چے بود !
اون فقط سلام کرد تو هم فقط باید جوابشو میدادۍ .. اه ..
_بله متاسفانه ..
با اتمام حرف مجتبے اون دختر خانم رو به مائده گفت :_مائده جون این خوشگل خانم رو معرفے نمیکنے ؟
مجتبے هم وقتے حرف این خانم تموم شد به مائده اشاره کردو رفت دقیقا همونجایے که من قبل ایستاده بودم وایستاد !
شاید رفت تا ما راحت باشیم ..
مائده یه نگاه به من انداختو :_ایشون آیـه خانم هستن خواهر رفیق مجتبے ..
منم لبخندۍ به روش زدم که با نگاه به رفیقش ادامه داد :_ایشون هم فاطمه خانم هستن ..
مکث کوتاهے کردو ادامه داد :_عروس آینده خانواده کرامتے ..
با این حرف مائده وا رفتم ..
پاهام سست شد ..
سرم گیج رفت ..
چے ! عروس خانواده کرامتے ؟
زن آینده مجتبے °¡
حالم خیلے خراب بود ..
مائده هم متوجه حال بدم شد اومد سمتمو با نگرانے گفت :_چیشدۍ ؟ خوبے آیـه !
با چشمایے که بےاختیار اشک جمع شده بود یه نگاهے بهش انداختمو سعے کردم لبخند بزنم تا چیزۍ نفهمه ..
+آره خوبم .. گفتم که حالم این چند روز مساعد نیست اگه میشه من برم روۍ صندلے بشینم ..
یه نگاه به اطراف انداختو :_آره حتما بیا بریم ..
دستمو گرفتو منو نشوند رو صندلے ...
مجتبے هم انگار یه چیزایے فهمید ، چون وقتے دید یه جورۍ راه میرمو ، نشستم رو صندلے ، اومد جلو
رو به مائده گفت :_اتفاقے افتاده ؟
بدون اینکه نگاش کنم یا سرمو بلند کنم فقط زیر چادر قلبم رو ماساژ میدادم تا از حرکت نیوفته ..
مائده یه نگاه بهم انداختو :_نمیدونم چیشده .. آیـه حالش بده !
چادرمو زد کنار تا صورتم رو کامل ببینه :_واۍ آیـه رنگت چرا پریده ..
نگران رو به مجتبے گفت :_داداش ماشینتو آوردۍ ؟
مجتبے هم مِن مِن کردو نگران گفت :_نه آخه .. اما چند لحظه منتظر بمون زنگ میزنم رضا بیاد ..
سریع با صدایے که میلرزید گفتم :+خیلے ممنون نیازۍ نیست .. من خوبم ..
بدون اینکه چیزۍ بگه رفت یکم اونورتر و دستے به سرش کشید که نفهمیدم چرا و دلیلش چیه !
به سختے بلند شدمو آروم گفتم :+ببخشید من باید برم .. مائده جان من باهات تماس میگیرم .. خداحافظ ..
انقدر این چند جمله رو زود گفتمو رفتم که مائده نتونست حتے خداحافظے کنه ¡
داشتم رد میشدم که مجتبے اومد جلوم وایستاد ..
قلبم یه لحظه لرزید ..
_کجا میخواید برید !
+بله ؟
_منظورم اینه که با این حالتون نمیتونید جایے برید صبر کنید حداقل با برادرتون تماس بگیرم ..!
خیلے خودخواهانه دیگه بدون هیچ هراسے گفتم :+من حالم خوبه .. دیگه نیاز نیست ..
اومدم برم که یاد یه چیزۍ افتادم ؛ هر چند با گفتن این حرف خودمو نابود میکردم اما باید بهش تبریک میگفتم ..
برگشتمو اینبار بدون هیچ خجالتے زل زدم تو چشاشو گفتم :+راستے .. ان شاءالله به پاۍ هم پیر بشید .. ان شاءالله که .. خوشبخت بشید ..
و رفتم ..
خدامیدونه تا وقتے برسم خونه چیا که نکشیدم ..
پس حال بد این چند روز ..
افسردگے هایے که ..
همه به این دلیل بود که قراره یه خبرۍ بشنوم ..
وقتے رسیدم خونه ..
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
رئیسیچیکارکرده!؟🤔
"خرید تضمینی گندم از کشاورز
"بیمه رایگان پنج و نیم میلیون نفر
"شفافیت حقوق مدیران بزودی...
"افزایش میزان یارانه به ده برابر
"آزاد سازی واردات خودرو
"پاسکردنمیزانقابلتوجهیازبدهیدولتروحانی
"چندبرابرشدنفروشنفتباوجودتحریم
"تقلیلکشتههایکروناازروزیچندصدتَنبه دوسهنفر
"پیمانهایمتعدداستراتژیکباکشورهایقدرتمند
🔰بعدازگرونیهماومدهمتواضعانه توضیحدادهومنتقدروبهجهنمحوالهنداده!
"اقتصاد سیب زمینی نیست که امروز بکاری چند ماه دیگه برداشت کنی!
دُختَرانزِینَبیــ🌿
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
تروریستها در آلبانۍ بہ هم رسیدند!
از قدیم گفتن کبوتر با کبوتر باز با
باز کند همجنس با همجنس پرواز
- تروریست دهه نودۍ در دیدار با
تروریست دهه شصتی اعلام کرده
من عضوی از شما هستم!
دُختَرانزِینَبیــ🌿
myaudio۲.mp3
3.61M
#به_وقت_دلتنگی💔
حالدِلَمبَدهحَرَممیخوام...!
#پیشنهاد_دانلود🌱
#مداحی🖤
#دلتنگی💔
دُختَرانزِینَبیــ🌿
#شهیدانه🥀
نقاشی و دلنوشته
دختر شهیدمدافع حرم:فرهاد خوشه بر💔😭
#امام_زمان♥️
#سلام_فرمانده🌸
دُختَرانزِینَبیــ🌿
پسر مذهبی غیرتی است☝️
هرگز زیبایی ناموسش را⛔️
حراج چشمان آلوده فضای مجازی
نمیکند‼️
خوب میداند✅
جای این عکس در آلبوم شخصی است
#غیرت🌱
#بهخودمونبیایم💔
دُختَرانزِینَبیــ🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢خداحافظی تلخ ...
🔹وداع فرزندان شهید رضا احترامی با پیکر پدر
🔹این امنیت را مدیون خون شهداییم ...
دُختَرانزِینَبیــ🌿
33.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مسئله فراتر از مرغ و روغنه☝️🏻
حتما ببینید و توجه به تایم و حجم کلیپ نکنید پاسخ تمامی سوالات درباره گرانی ها و اغتشاشات اخیر در این کلیپ هست🚶🏻♂
انتشار این کلیپ از واجبات است و باعث روشنگری بین مردم خواهد شد🖐🏻
نشرش با تو، باشه؟(:
دُختَرانزِینَبیــ🌿
گدایسرسفرهحسین:
مےدونےچراامامـزمانظهورنمےڪنه؟
یڪ ڪلام
چونمنوتوجامعہامامزمانے نساختیم!
امـامزمـان(عج)درجامعہایکهحرمٺ
ندارهنبایدبیاد!🚶🏿♂
هیـچڪارۍنمیخواد بڪنے...
فقـطخودتودرستڪن .
²ڪلمہ...گناهنکن!!!
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت130
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
اومدم برم که یاد یه چیزۍ افتادم ؛ هر چند با گفتن این حرف خودمو نابود میکردم اما باید بهش تبریک میگفتم ..
برگشتمو اینبار بدون هیچ خجالتے زل زدم تو چشاشو گفتم :+راستے .. ان شاءالله به پاۍ هم پیر بشید .. ان شاءالله که .. خوشبخت بشید ..
و رفتم ..
خدامیدونه تا وقتے برسم خونه چیا که نکشیدم ..
پس حال بد این چند روز ..
افسردگے هایے که ..
همه به این دلیل بود که قراره یه خبرۍ بشنوم ..
وقتے رسیدم خونه ، حیدر میخواست بره جایے ..
با دیدن وضعے که داشتم با تعجب بهم نگاه میکرد
میخواست حرف بزنه اما چیزۍ نمیگفت !
منم بدون اینکه چیزۍ بگم رفتم بالا و در اتاق رو قفل کردم تا کسے نیاد ¡
چطورۍ با این مسئله کنار میومدم !
چطور قبول میکردم باید فراموشش کنم ..
چطورۍ ؟!
مامان هم صداۍ هق هقم رو شنیده بود و پشت هم در میزدو میگفت :_چرا درو رو خودت قفل کردیو چرا گریه میکنیو . . .
نمیتونستم در رو باز کنم ..
یکم که گذشت صداۍ داداش رو از پشت در شنیدم ..
_آیـه ؟!
اینجور مواقعے که حالم خوب نبود فقط داداش میتونست کارۍ کنه که گریه نکنم ..
اما الان فقط دلم میخواست گریه کنم ..
شاید گریه کردن باعث میشد قلبم آروم بگیره ..
به صدا زدن هاۍ مکررش توجهے نکردم ..
……
﴿مجتبے﴾
مائده دیشب وقتے فهمید که رسیدم خیلے دلخور شد که چرا نرفتم بهشون یه سر بزنم ..
منم نگفتم دلیلشو فقط گفتم خسته بودم ¡
طاقت نیاورد و گفت که فردا میاد دم دانشگاه برا دیدنم ..
وقتتے رسید خیلے خوشحال بود و از چهره اش میشد فهمید ..
یه خانمے هم همراش بود ..
مائده کلے صحبت کرد در مورد این خانم که اسمش چیه و ..
حس خوبے نداشتم دوست داشتم اون هدفے که مائده داره رو اشتباه متوجه شده باشم ..
براۍ همین خیلے بےحال گفتم :+ان شاءالله سلامتے .. مائده من کار دارم برم ؟!
مائده نیم نگاهے به دختره انداختو اشاره هایے کرد که نفهمیدم منظورشو ..
اومدم حرف بزنم که وقتے مائده اسم آیـه خانم رو آورد نخواستم باور کنم که الان اینجاست ..
یه مدت که نمیدیدمشون یکم بےقرار بودم اما ، از یه طرف دیگه هم خوشحال از اینکه تو گناه نمیوفتم ..
چون وجود ایشون باعث میشد خودمو یادم بره ..
تمام تلاشم رو میکردم که ازش دور باشم اما باز نمیشد !..
وقتے اومدن همون اول قصد کردم که به محض اینکه سلام کردم برم ..
همینطور هم شد ..
رفتم تا فکر و ذهن خودم آزاد باشه ..
بعد از یه مدت احساس کردم حالشون خوب نیست
آخه مائده دستش رو گرفته بود و با هم نشستن رو صندلے ..
خیلے با خودم کلنجار رفتم که نرم جلو اما نشد ..
شاید چیزۍ نیاز داشته باشن ..
…
وقتے رفتم جلو و اون رفتار سرد و خشک رو باهام کرد متوجه شدم یه چیزایے هست که باعث این رفتار شده ..
وقتے داشتن میرفتن یه چیزایے گفتن که من خودم توش موندم : راستے .. ان شاءالله به پاۍ هم پیر بشید .. ان شاءالله که .. خوشبخت بشید ..
جمله اۍ رو که به زبون آورد بارها و بارها تو سرم اکو میشد ..
دیگه مطمئن شدم که اون چیزۍ که فکرشو میکردم درست بوده ..
هدف مائده از معرفے اون خانم . . .
لا الا اله الله
شاکے به سمت مائده رفتم انقدر عصبے بودم که اصلا توجهے به جایے که بودیم نکردم ..
منے که انقدر حساس بودم ، هیچے دست خودم نبود ..
مائده هم دقیقا دست گذاشت رو خط قرمز من ..
چیزۍ که این چند ماه داشت نابودم میکرد ..
با عصبانیت صداش زدم
برگشت به عقب ..
با دیدنم تو اون وضعیت بهم نزدیک شد ..
هر چقدرم عصبے بودم نمیتونستم اینجا حرفمو بهش بزنم ..
شاید این حجم از عصبانیت باعث میشد صدام بلند شه و آبروۍ خواهرم پیش رفیقش بره ..
ناخودآگاه چنگ زدم به باند و پارچه اۍ که به دستم بسته بود ..
یه جورایے داشتم خودمو خالے میکردم
رفتم نشستم رو یکے از صندلے ها ..
مائده متوجه عصبانیتم شد ..
اومد نزدیکترو :_داداش چ..
+مائده هیچے نگو ..
با تعجب بهم خیره شد ، که ادامه دادم :+از .. رفیقت خداحافظے کن میخوام برم خونه ؛ همرام بیا ..
اومد چیزۍ بگه که وقتے نگاش کردم ساکت شد ..
از اون خانم خداحافظے کرد
راه افتادم سمت خیابون ، دست بلند کردم که یه ماشین ایستاد ..
سوار شدم و منتظر مائده موندم ..
وقتے سوار شد با احتیاط گفت :_داداش .. چیشده ؟ چرا انقدر عص...
نگاش کردم :+به آیـه خانم چے گفتے ؟
_یعنے چے که چے گفتم ؟
+وقتے داشت میرفت یه چیزایے گفت که نمیخوام درست باشه .. تو بهش گفتے من قراره ازدواج کنم !..
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •